عشق، چندان زیبایی نداشت
به قول مادرم
عشق در قصههاست
آنجا که، اگر زمین خوردی
با قامت بلندش، روبهرویت بایستد
بگوید، دستانم را بگیر و بلند شو
و اکنون در حقیقت، زمینت میزند و
دستانت را رها میکند و
از تو میخواهد که، هرگز بلند نشوی
و حتی اگر خودت هم
بخواهی که برخیزی، یادت میآید
جوری تو را زمین زده است
و استخوانهایت را شکسته است
که نمیتوانی حتی تکانی بخوری
آنوقت، انتظار داری
برخیزی و قوی باشی؟
میگوید، زمانی که میتواند تو را ترک کند
میتواند به آسانی تو را به فراموشی بسپارد
چرا باید زمانش را، صرفِ عشقِ تو کند؟
میگوید، اوایل چنان وانمود میکند
که تو را میخواهد
که تو تا چهل روز، کور میشوی!
بدیهایش را، نخواهی دید
شکستنهایت را نخواهی دید
زمین خوردنهایت را نخواهی دید
فقط تنها، او را خواهی دید
اما چهل روز که گذشت
اکنون متوجه میشوی
او در این چهل روز، فقط وانمود کرده است
که تو را
که دستانت را
که چشمانت را
هرگز، ترک نخواهد کرد
آن زمان، متوجه میشوی
در خواب غفلت بودهای
اما دیگر،
ریشهات خشک شده است
دستانت پینه بسته است
تکههای قلبت، دورت را حصار کردهاند
غرورت، زیر پاهایش پایمال شده است
دیگر چیزی از تو باقی نخواهد ماند
دیگر پشیمانی تو، یا پشیمانی او
بیاهمیت است
دیگر تو آن زنِ سابق نخواهی شد
تیکهتیکههای قلبت را جمع میکنی
اما دیگر او قلبِ سابق نخواهد شد
باز هم دلت او را میخواهد
اما او، آن مردِ سابق نخواهد شد
اینک اگر باز هم بازگردد
تو آن زنِ سابق نخواهی شد
هنوز هم جانت را فدایش میکنی
اما حس نفرت او را از تو
و تو را از او، دور خواهد کرد!
دیگر با مرگ هم حال تو
خوب نخواهد شد
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان