• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک داستانک ایهاب|مهوش محمدی نویسنده تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 79
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستاک :#ایهاب
نام نویسنده:#مهوش-محمدی
ژانر:عاشقانه غمگین


پرستار پنجره را گشوده بود؛ دیگر توان نداشت از جایش برخیزد!
پیری بود و هزار مکافات .

نگاهی به اطرافش انداخت؛ دست برد تا مثل همیشه صدایش را ضبط کند.

لحظه ای چشم هایش میخ به پنجره شد, برایش عجیب بود عقاب در حال پرواز به روی سیم برق نشست .

این دومین بار در طول عمر 83ساله اش بود که عقاب را از نزدیک ان هم به فاصله ی کم می دید.

صداهایی در گوشش پژواک شد:

-ایهاب ... ایهاب مادر مراقبِ شانا باش .


برف امده بود و حیاط خانه مادر جان پر شده بود از دانه های سفید و درشت نگاهی به شانا انداخت .

شانا با پیراهن قرمز بلند و کفش های مشکی با ان شبق های براقش چشم دوخته بود به او .

حواسش پرت صدای هادی شد.
به یک باره شهلا گوله ای برف به سمتش پرتاب کرد.

شهلا را دوست داشت ؛ اما نه دوست داشتنی که در اینده قصد داشته باشد با او ازدواج کند .

شهلا یک جورِ شیرین دوست داشتنی بود . او ذاتا مسولیت پذیر و مهربان بود.

مادرش دوست داشت با این دختر خاله ی عزیزش ازدواج کند .اما ایهاب دلش در گِرو همکلاسی دانشگاهیش بود.

ایهاب ان شب را به خوبی به یاد داشت ؛ در چله ی زمستان ته باغ رو به درخت سیب برای همیشه به شانا گفته بود, علاقه ی او یک دوست داشتن غیر معمولی نیست او برایش زیباست,اما این زیبایی معمولی و مانند دیگر زیبای هاست .


ان شب عقابی شبیه به همین عقاب رو به رویش در اسمان در حال پرواز بود .

همان وقت با دیدن عقاب به خودش نشانه ی خوش شانسی داده بود . به خودش قول داده بود برای رسیدن به محبوبش باید چون عقاب پرواز کند و اوج بگیرد به دور دست ها برود و از ان بالا با ل*ذت به پایین نگاه کند.


حرف هایش را که به شانا زده بود احساس سبکی داشت؛ اما نمی دانست شانا با ملغمه ی از احساس دچار سرگیجه شده او فکر می کرد با کناره گیری شانا می تواند به نازلی برسد .

نازلی تمام هوش و حواس او را به خودش معطوف کرده بود ...
برایش شبیه به روز مسجل شده بود که باید خودش را به نازلی برساند .

در رویاهایش نازلی عروسش بود و بچه های فامیل همه دور او جمع شده بودند؛ زنان کِل می کشیدند , تمام ان رویاها سه سال بعد با تلاش به نتیجه رسیده بود.

ایهاب برای رسیدن به نازلی و برابر رساندن سطح اقتصادی اش با خانواده نازلی شبیه به عقاب پیش رویش سال ها زحمت کشیده بود؛ پرواز کرده بود و اوج گرفته بود!

او یک معمار نفر اول در کشورش بود معماری که سال ها در سمینار هاو همایش ها حضور داشت.
نام او در همه جا و بر همه کس عیان بود . پیر تا جوان همه نام او را شنیده بودند به قدری در کارش موفق شده بود که برای خودش در معماری صاحب سبک بود.

او دیگر یک پسر جوان با موهایی شبیه به لانه ی گنجشک نبود ؛دیگر شلوار های مدل بی تلی بر پا نداشت .

رسیدن به نازلی ارزویی بود که او سخت تلاش کرده بود تا بتواند او را داشته باشد , اما برای رسیدن بهای سنگینی را پرداخت کرده بود .

تمام ان سال ها خانواده اش او را از ازدواج با نازلی منع کرده بودند. او به این خاطر که شانا را برای همسری نپذیرفته بود بر حرف هایشان طعنه می انداخت که درکارهایش مداخله نکنند و این زندگی خودش است .

نازلی ابتدای زندگی چنان شور و هیجانی در ایهاب به وجود اورده بود که زندگی بی نازلی برایش شبیه به خود مرگ بود , اما دیری نپایید ؛که کم کمک رفتارهای نازلی تغییر کرد بهانه ی مختلف می اورد , برای بیرون رفتن و گردش در کنار دوست هایش .

او حتی حاضر نبود کارهای منزل را انجام دهد و ایهاب برای راحتی او خدم و حشم در خانه داشت .
گاه پیش می امد به علت مهمانی های شبانه و گاه تفریح های دوستانه که با رفقایش در خانه بزم به راه می انداخت و در ان بزم هاجای هیچ کاری را پوشیده نمی گذاشت ,دعوا و جنگ می کردندو به محض اعتراض ایهاب نسبت به دودهای در خانه صدا بلند می کرد؛ که در خانواده ما مرسوم است, سیگار کشیدن و نوشیدن سکرات.
می خواستی چشم داشته باشی و درست انتخاب کنی.
من در ابتدا همین شکل بودم شبیه به تو وسطح خانواده ی اُملت نبودم ایهاب و خانواده اش را اُمل حساب می کرد و ولنگاری های خودش را باکلاسی می دانست .

بعد از به دنیا امدن اولین فرزندشان فردین, او با بهانه ی خارج رفتن و نیامدنِ ایهاب ان ها را ترک کرده بود .


ایهاب همان سال ها هرچه التماس کرده بود, از غرور مردانه اش کم کرده بود و با گریه از خواسته بود به خاطر فرزندشان هم که شده جدا نشوند.

اما او رفته بود .

از همان سال صدای مادرش بارها وبارها در گوشش زنگ می خورد:

-مادر یار باید یاور باشد.


مادرش درست می گفت ؛ او فقط مدتی یار زیبای من بود نه یاور من ! او می‌خواست یار دیگری شود...نازلی عاشق خوبی بود اما همسر خوبی نبود. گاه چه زود دیر می شود حالا من بودم و تنهایی اتاق و پنجره ی باز و هوای غروب روز جمعه ...
با ان همه تلاش و افتخار افرینی تنهای تنها بودم مقصر هیچ کس نبود جز انتخاب هایم.

شبیه به عقاب نبودم ؛عقاب هدف داشت و پرواز می کرد , من فقط پرواز کرده بودم بی جهت و بی مقصود اوج گرفته بودم .

پیرمرد دست دراز کرد به میله ی تخت می خواست به پنجره نزدیک تر شود عقاب از سیم رفته و پرواز کرده بود .

دستش به قاب کنار پنجره خورد, قاب بر زمین افتاد ؛عکس شانا در قاب به رویش لبخند زد , عکس را در دست گرفت ...

باد پنجره را محکم بست. صدای کوبش پنجره به قدری بلند بود که پرستار به اتاق امد . پیر مرد با چشم های باز و قاب عکسی در دست برای ابد خوابیده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا