• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک داستانک کاغذی به نام اسکناس|نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 69
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
81
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#کاغذی -به - نام - اسکناس
نام نویسنده:#مهوش-محمدی
ژانر:درام

عمه طلعت جیغ می کشید تمام توجه ها به سوی عمه طلعت بود.
ان چنان از ته دل مویه می کردکه هرکس او را می دید, دلش به حال عمه از شدت ناراحتی می جوشید.شبیه به بازیگران ماهر چنان بر سر و صورت خود می زد که دو زن با شتاب به سویش رفته و دست هایش را گرفتند,زیر ل*ب مرثیه می خواند و زنان دیگر با صدای او گریه یشان شدت پیدا می کرد.

نگاهی به بالای مجلس انداختم ؛ دو عمه ی کوچک ترم درکنار هم ارام گریه می کردند!
زن عموی بزرگ ترم به سوی عمه مریم نزدیک شد:
-مریمی ,فرح... پاشین این جا نشینین ,اخه این جا تک و تنها جای نشستنه؟! فردا پشت سرمون حرف می زنن, ببین طلعت چه شویی راه انداخته ؟!

دستش را به علامت اشاره به سوی جایی که عمه طلعت نشسته بود نشان داد.

دلم به حالشان می سوخت, ان قدر غرق دنیا بودند که فکر نمی کردند مرگ حق است و هر لحظه فرشته ی عزیز مرگ از راه می رسد و جان شان را می گیرد .

هرکدام شان تا روز اخر که پدر بزرگ در بستر و چشم انتظاری از ان ها پلک هایش را بر دنیا بست در مسافرت بودند هرچه پدرم تماس می گرفت یا در دسترس نبودند ویا می گفتند در راه برگشت هستن عجب دنیایی بود ,راه برگشت شان به قدری طولانی بود که تا اقا جان بر مرگ لبیک نگفت نیامدند.

با صدای همهمه به پشت سرم نگاهی انداختم؛ عمویم مثل همیشه بازیگر اصلی بود برایم مسجل شده بود که خواهرو برادر ها بر سر چه می جنگیدند.

اگر دیشب عمویم را در حال ارتکاب ان گناه نمی دیدم شاید در باورم نمی گنجید که این کاغذ پر زرق و برق اما کثیف چه ها که نمی کند.

هر دو عمویم قصد داشتند , برپدرم نیرنگ بزنند .
عمو مجید از شلوغی دیشب استفاده کرده بود و به بهانه ی حلالیت از اقاجان مهر را ازجیبش در اورده بود, ان لحظه که انگشت اشاره و یخ زده ی اقا جان را بر روی کاغذ فشرد شَرمَم شد از انسان بودنم .

نگاه از جمعیت جمع شده گرفتم روی صندلی چوبی منتهی به صدر مجلس نشستم قاب عکس اقا جان رو به رویم بود نگاهی به صورت چون ماه ش انداختم , لبخند بر ل*ب داشت

چشم هایش شبیه همیشه بود میشی پر رنگ , ان براق همیشگی از اشک در قاب نیز در چشم هایش نمایان بود .

بی ان که اختیاری از خود داشته باشم اشک هایم صورتم را در بر گرفتند .

درب مجلس زنانه باز هم گشوده شد این بار دسته ای از زنان با چادرهایی که به صورت برعکس از پشت بر شانه هایشان گره زده بودند و بر پیشانی هایشان یک سربند مشکی رنگ بود نگاه انداختم.

یکی از زنان شبیه به لیدر ها جلوی تر از بقیه با هر دو دست بر صورتش خنج می زد و زیر ل*ب اواز غمگین محلی را می خواند :

آسمون اوری گرهد تیره به تیره
کی گوهده خان ما وا بمیره
بی براری کشتمه نه تش گوله ای
براروم نرز سلامتیت خوندم زیارت
بارلا به گور مبر ای کد خدانه*

دوست داشتم بی عذاب از گناه بر صورتم چنگ بزنم, همین که دستم را بررصورتم نزدیک کردم از پشت پرده ی مردانه دخترکی مو فرفری به سویم امد .
موهایش پریشان و مجعد بود چون حلقه های سیم تلفن سبزه رو بود با ابروهای مشکی نزدیکم که شد دست هایم را کشید هرچه فکر کردم فرزند کدام یک از بستگان است یادم نمی امد.

شبیه به پر کاهی همراهش بلند شدم نمی دانم زمان چگونه گذشت ,اما مرا به قبرستان اورده بود سخت دست هایم را گرفته بود .

نگاهش انداختم ؛ دقیق شدم در چهره اش نصف صورتش گویی سوخته بود
با نگاهش به من فهماند باید نگاهی به پایین بیندازم یک سنگ قبر سیاه رنگ جلویم بود و عکس یک دختر بچه بر روی سنگ قبر حکاکی شده بود :

-این سنگ قبر خالیست ,دخترک ما با عکسی که روی قبر است در سال 1370 در اردیبهشت ماه در یک اتش سوزی فوت شد و هیچ وقت جسد سوخته اش را نیافتیم این به نشان یادگار از اوست.

ترس بند بند وجودم را فرا گرفته بود من در مجلس عزای اقا جانم بودم,این دخترک خردسال که بود؟ من چطور به گورستان به همراه او امده بودم ؟!

نگاهی به پشت سرم انداختم :

-بیا روودِ* قشنگم ,من دلتنگت بودم ,بیامادر...


نگاهی به دخترک و پیر زن عصا بر دست با موهای حنایی انداختم من ان ها را نمی شناختم , دوست داشتم فکر کنم وهم مرا در برگرفته اما واقعیت وحقیقت درهم امیخته بودند و جلوی رویم لِزگی* می رقصیدند .


-نیلا
برگشتم به سمتِ راستم و با چشم های از حدقه در امده به مرد پیش رویم جیغ کشیدم :
-اقا جون من می ترسم من نجات بدین .

اقا جان لبخند زد :

-جات امنه بابا پیش خودمی نگاه کن دارن قبر می کنن اونم دوتا .
جات امنه پیش منی

همه چیز در یک پلک زدن به خاطرم امد:
عمویم از لای در مرا دیده بود قَسَمم داده بود, چیزی نگویم و من فریادکشیده بودم به پدرم می گویم و در اخر مرا هل داد بود.
چه قدر خوب بودند به استقبالم امده بودند مادر بزرگ .پدربزرگ. نوه ی خردسال فوت شده و گمشده ی عمه طلعت چه میزبانان خوبی بودند لبخند می زدند و مرا همراهی می کردند و من بی ان که بترسم فهمیده بودم مرده ام.

بزرگترین ترسم را دنیا به من هدیه داده بود؛ ان هم مرگ بود و من دریافتم که نام کاغذی چون پول به میان باشد, کُشتن نیز اسان می شود و چه چیز ترسناکی بود این اسکناس کاغذی و شاید اعتباری...

*1-آسمان را ابرهای سیاه رنگ و بزرگ در برگرفته کی گفته که بایدخان (بزرگ)طایفه ما باید فوت کند بی برادری مرا کشته نه اتش گلوله نذر کردم ب ای سلامتی برادرم بروم به زیارت اگر خدا شفایش دهد ای خدا تورا به خدایت قسم کدخدای ما را به قبر (گور)نبر(منظور این است او نمیرد)

*2-فرزندم.
*3-یک نوع ر*ق*ص که در کشور اذربایجان بیشتر مرسوم است .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا