• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستان کوتاه زیوِش دیرینه( جلد اول)|آوا اسدی کاربر انجمن تک‌ رمان

  • نویسنده موضوع آوا اسدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 686
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۸

می‌خواستم برم بیرون که گفت:
- میدونی جانشین اول کی بود؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- کی بود؟!
سرشو تکون داد و گفت:
- من بودم، ولی بخاطره علاقه رئیس به دیانا! دیانا شد جانشینش.
سری تکون دادم و گفتم:
- دیانا خلع مقام شده! دوباره تو شدی جانشین و خبر نداری.
می‌خوام ببینم دوباره عاشق میشی یا نه.
رفته بود توی فکر و چیزی نمی‌گفت، در رو باز کردم و گفتم:
- اون هم بچهاشو میخواد، هم شوهرشو.
راه افتادم سمت اتاق آدرو، در رو زدم و منتظر شدم اجازه بده برم داخل.
ولی جوابی نشنیدم! کلید رو از توی جیبم در اوردم و در رو باز کردم.
- آدرو!؟ آدرو کجایی؟!
توی اتاق نشسته بود و به یه گوشه نگاه میکرد، پشتش به من بود.
رفتم سمتش و رو به روش نشستم، با دیدن اشکاش اخمی کردم و گفتم:
- آدرو چرا گریه میکنی؟!
آدرو سری تکون داد و گفت:
- هیچی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- روی سرم گوشه؟!
- دور از جونت!
کلافه دستی توی موهام بردم و گفتم:
- تو هم می‌خوای کلافم کنی! تو هم میخوای دیوونم کنی مثل خواهرم!
آدرو صورتشو خشک کرد و گفت:
- ببخشید جک! من... من نمی‌خواستم عصبیت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باید برم پیش اریک!
آدرو سری تکون داد و با صدای بلند گفت:
- بیاید کمک فرمانده کنید لباساشونو بپوشن!
لباس فرمم رو از داخل کمد در اورد و گفت:
- می‌خواید یکی ار محافظا رو دنبالتون بفرستم؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- می‌خوام برم پیش برادرم آدرو.
آدرو باشه‌ایی گفت و از اتاق بیرون رفت، دوتا از افراد وارد شدن.
یکیشون رو به من کرد و گفت:
- کدوم لباستون رو می‌پوشید قربان؟
به لباس روی تخت اشاره کردم و گفتم:
- میشه قایمش کنید بگید پوشیدم؟
خندید و گفت:
- قربان!
دستامو باز کردم و گفتم:
- فقط سریع.
چشمام سیاهی میرفت، تفنگم رو گذاشت سر جاش و گفت:
- تموم شد قربان.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مرسی پسرا.
می‌خواستم برم بیرون که یهو سرم گیج رفت، برای جلوگیری از افتادنم دستمو گرفتم به دیوار.
یکی از پسرا اومد سمتم و گفت:
- حالتون خوبه قربان؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوبم! خداحافظ.
جلوی پاتوق همیشگیه گروه ماده سیاه وایساده بودم، نمی‌تونستم روی پام وایسم.
وارد کافه شدم و دنبال اریک گشتم، با دیدن اریک لبخند تلخی زدم.
میخواستم برم سمتش که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم، با درد اریک رو صدا کردم.
اریک از روی صندلی بلند شد تا ببینه کی صداش زده، چند بار سعی کردم بلندشم ولی بازم افتادم! اریک با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- جک؟!
با چشمای بی‌جون بهش نگاه کردم، نشست کنارم و گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی جک؟!
جلوش زانو زدم و گفتم:
- لطفا نزار...نزار بلایی سر ان جی بیاد!
اریک سری تکون داد و گفت:
- چرا بلایی سرش بیاد جک؟! چته تو؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- ان جی می‌خواد... به عنوان جاسوس بیاد تو گروهت، مراقبش باش.
اریک سری تکون داد و گفت:
- باشه! ولی اول باید تورو برسونم به یه دکتر!
قرصای توی دستم رو دستش دادم و گفتم:
- قانون... قانونه.

کد:
می‌خواستم برم بیرون که گفت:
- میدونی جانشین اول کی بود؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- کی بود؟!
سرشو تکون داد و گفت:
- من بودم، ولی بخاطره علاقه رئیس به دیانا! دیانا شد جانشینش.
سری تکون دادم و گفتم:
- دیانا خلع مقام شده! دوباره تو شدی جانشین و خبر نداری.
می‌خوام ببینم دوباره عاشق میشی یا نه.
رفته بود توی فکر و چیزی نمی‌گفت، در رو باز کردم و گفتم:
- اون هم بچهاشو میخواد، هم شوهرشو.
راه افتادم سمت اتاق آدرو، در رو زدم و منتظر شدم اجازه بده برم داخل.
ولی جوابی نشنیدم! کلید رو از توی جیبم در اوردم و در رو باز کردم.
- آدرو!؟ آدرو کجایی؟!
توی اتاق نشسته بود و به یه گوشه نگاه میکرد، پشتش به من بود.
رفتم سمتش و رو به روش نشستم، با دیدن اشکاش اخمی کردم و گفتم:
- آدرو چرا گریه میکنی؟!
آدرو سری تکون داد و گفت:
- هیچی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- روی سرم گوشه؟!
- دور از جونت!
کلافه دستی توی موهام بردم و گفتم:
- تو هم می‌خوای کلافم کنی! تو هم میخوای دیوونم کنی مثل خواهرم!
آدرو صورتشو خشک کرد و گفت:
- ببخشید جک! من... من نمی‌خواستم عصبیت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باید برم پیش اریک!
آدرو سری تکون داد و با صدای بلند گفت:
- بیاید کمک فرمانده کنید لباساشونو بپوشن!
لباس فرمم رو از داخل کمد در اورد و گفت:
- می‌خواید یکی ار محافظا رو دنبالتون بفرستم؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- می‌خوام برم پیش برادرم آدرو.
آدرو باشه‌ایی گفت و از اتاق بیرون رفت، دوتا از افراد وارد شدن.
یکیشون رو به من کرد و گفت:
- کدوم لباستون رو می‌پوشید قربان؟
به لباس روی تخت اشاره کردم و گفتم:
- میشه قایمش کنید بگید پوشیدم؟
خندید و گفت:
- قربان!
دستامو باز کردم و گفتم:
- فقط سریع.
چشمام سیاهی میرفت، تفنگم رو گذاشت سر جاش و گفت:
- تموم شد قربان.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مرسی پسرا.
می‌خواستم برم بیرون که یهو سرم گیج رفت، برای جلوگیری از افتادنم دستمو گرفتم به دیوار.
یکی از پسرا اومد سمتم و گفت:
- حالتون خوبه قربان؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوبم! خداحافظ.
جلوی پاتوق همیشگیه گروه ماده سیاه وایساده بودم، نمی‌تونستم روی پام وایسم.
وارد کافه شدم و دنبال اریک گشتم، با دیدن اریک لبخند تلخی زدم.
میخواستم برم سمتش که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم، با درد اریک رو صدا کردم.
اریک از روی صندلی بلند شد تا ببینه کی صداش زده، چند بار سعی کردم بلندشم ولی بازم افتادم! اریک با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- جک؟!
با چشمای بی‌جون بهش نگاه کردم، نشست کنارم و گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی جک؟!
جلوش زانو زدم و گفتم:
- لطفا نزار...نزار بلایی سر ان جی بیاد!
اریک سری تکون داد و گفت:
- چرا بلایی سرش بیاد جک؟! چته تو؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- ان جی می‌خواد... به عنوان جاسوس بیاد تو گروهت، مراقبش باش.
اریک سری تکون داد و گفت:
- باشه! ولی اول باید تورو برسونم به یه دکتر!
قرصای توی دستم رو دستش دادم و گفتم:
- قانون... قانونه.

#زیوش_دیرینه
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۹

*اریک*
جک قرصای توی دستشو نشونم داد و گفت:
- قانون... قانونه.
قرصا رو از دستش گرفتم و عصبی گفتم:
- تو چه غلطی کردی جک؟! از طرف تو چیزی لو نرفته چراااا؟!
یکی از افراد جلو اومد و گفت:
- قربان! م...مرده؟!
دستمو روی صورت جک کشیدم و گفتم:
- نه، جک فقط خوابیده! ببین بدنش هنوز گرمه!
آروم جک رو از دستم گرفت و گفت:
- شما برید فقط یه لیوان آب بیارید! خودم پادزهر رو بهش میدم.
قرصی رو از توی جیبش در اورد و گذاشت توی دهنش، لیوان اب روی میز رو برداشت و بهش داد.
ساعتش رو در اورد و به دست جک بست و وارد صفحه علائم حیاتیش شد، ضربان قلبش کم کم بالا میومد تا به حالت عادی برگشت.
جک اروم چشماشو باز کرد، دستشو گرفتم و گفتم:
- خوبی داداش؟! حالت خوبه؟!
ترسیده بود، نفس نفس میزد! رو به من کرد و گفت:
- بچهاش! بچهای دیانا رو برگردون!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه! باشه جک!
رو به آرون گفتم:
- آرون! پسرای خودت و پسرای جیمز رو بیار! ریو، سایمون، سم و سام هر چهارتاشون باید باشن!
آرون سری تکون داد و گفت:
- قربان من پسرامو به سختی تونستم پس بگیرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آرون، دیانا یه مادره! باید بچهاشو ببینه.
آرون باشه‌ایی گفت و رفت، رو به جک گفتم:
- خوبه داداش؟! گفتم چهارتا بچهاشو بیارن.
جک سرشو تکون داد و ساعت دور دستشو باز کرد، ساعت رو به ارسام داد و گفت:
- من باید برم!
- یکم استراحت کن جک!
- باید برم ارسام، خداحافظتون.
ارسام باشه‌ای گفت و کمکش کرد بلند شه، رو به جک کردم و گفتم... .
کد:
*اریک*

جک قرصای توی دستشو نشونم داد و گفت:
- قانون... قانونه.
قرصا رو از دستش گرفتم و عصبی گفتم:
- تو چه غلطی کردی جک؟! از طرف تو چیزی لو نرفته چراااا؟!
یکی از افراد جلو اومد و گفت:
- قربان! م...مرده؟!
دستمو روی صورت جک کشیدم و گفتم:
- نه، جک فقط خوابیده! ببین بدنش هنوز گرمه!
آروم جک رو از دستم گرفت و گفت:
- شما برید فقط یه لیوان آب بیارید! خودم پادزهر رو بهش میدم.
قرصی رو از توی جیبش در اورد و گذاشت توی دهنش، لیوان اب روی میز رو برداشت و بهش داد.
ساعتش رو در اورد و به دست جک بست و وارد صفحه علائم حیاتیش شد، ضربان قلبش کم کم بالا میومد تا به حالت عادی برگشت.
جک اروم چشماشو باز کرد، دستشو گرفتم و گفتم:
- خوبی داداش؟! حالت خوبه؟!
ترسیده بود، نفس نفس میزد! رو به من کرد و گفت:
- بچهاش! بچهای دیانا رو برگردون!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه! باشه جک!
رو به آرون گفتم:
- آرون! پسرای خودت و پسرای جیمز رو بیار! ریو، سایمون، سم و سام هر چهارتاشون باید باشن!
آرون سری تکون داد و گفت:
- قربان من پسرامو به سختی تونستم پس بگیرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آرون، دیانا یه مادره! باید بچهاشو ببینه.
آرون باشه‌ایی گفت و رفت، رو به جک گفتم:
- خوبه داداش؟! گفتم چهارتا بچهاشو بیارن.
جک سرشو تکون داد و ساعت دور دستشو باز کرد، ساعت رو به ارسام داد و گفت:
- من باید برم!
- یکم استراحت کن جک!
- باید برم ارسام، خداحافظتون.
ارسام باشه‌ای گفت و کمکش کرد بلند شه، رو به جک کردم و گفتم... .

#زیوش_دیرینه
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۱۰

*دیانا*
نگاهی به ساعتم کردم و مشغوله جمع کردن وسایلم شدم، با صدای در کیفم رو بستم و گفتم:
- بفرمایید.
آدرو وارد اتاق شد و گفت:
- مهمون داری ان جی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مهمون؟! من؟! مطمئنی؟!
آدرو سری تکون داد و گفت:
- بله! الان صداشون می‌کنم بیان.
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو بیان ببینم کین!
آدرو یکم صداشو بلند کرد و گفت:
- ریو آدلر و سایمون آدلر بیاید داخل، سم وینسلت و سام وینسلت شما هم بیاید داخل.
چشمام اشکی شده بود، آروم نگاهشون میکردم.
ریو نگاهی به من انداخت و گفت:
- سلام خانم هولمز.
آدرو اهمی کرد و گفت:
- درستش مادره ریو! سلام مادر، نه سلام خانم هولمز!
ریو سری تکون داد و گفت:
- او ببخشی درسته! سلام مادر.
سایمون لبخندی زد و گفت:
- سلام مادر، می‌دونم یکم تعجب کردید پس بزارید توضیح بدیم.
سم و سام بغلم کردن، اروم توی بغلشون گریه می‌کردم.
سام به من نگاه کرد و گفت:
- خوشحالم که سالمی مامان.
سم نگران پرسید:
- جایی میری مامان؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- میرم تا یه جایی به یکی سر بزنم، شب میام.
جلوی اتاق اریک وایساده بودم، بخاطره پسرامم که شده باید این اطلاعات رو به دست بیارم.
وارد اتاق شدم و جلوی ل*ب تاپ اریک نشستم، با کپی کردن اطلاعات و نقشه ها ل*ب تاپ رو خواموش کردم و از اتاق خارج شدم.
کل ترسم از جاسوس‌ها بود که نکنه گیر بیوفتن! با حس برخورد به چیزی یا کسی به خودم اومدم، با دیدن یکی از جاسوس‌ها نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- اماده اید؟ بریم؟!
سری تکون داد و گفت:
- بفرمایید.
نامه ایی گذاشتم جلوی در که توش نوشته بودم... .

کد:
*دیانا*

نگاهی به ساعتم کردم و مشغوله جمع کردن وسایلم شدم، با صدای در کیفم رو بستم و گفتم:
- بفرمایید.
آدرو وارد اتاق شد و گفت:
- مهمون داری ان جی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مهمون؟! من؟! مطمئنی؟!
آدرو سری تکون داد و گفت:
- بله! الان صداشون می‌کنم بیان.
سری تکون دادم و گفتم:
- بگو بیان ببینم کین!
آدرو یکم صداشو بلند کرد و گفت:
- ریو آدلر و سایمون آدلر بیاید داخل، سم وینسلت و سام وینسلت شما هم بیاید داخل.
چشمام اشکی شده بود، آروم نگاهشون میکردم.
ریو نگاهی به من انداخت و گفت:
- سلام خانم هولمز.
آدرو اهمی کرد و گفت:
- درستش مادره ریو! سلام مادر، نه سلام خانم هولمز!
ریو سری تکون داد و گفت:
- او ببخشی درسته! سلام مادر.
سایمون لبخندی زد و گفت:
- سلام مادر، می‌دونم یکم تعجب کردید پس بزارید توضیح بدیم.
سم و سام بغلم کردن، اروم توی بغلشون گریه می‌کردم.
سام به من نگاه کرد و گفت:
- خوشحالم که سالمی مامان.
سم نگران پرسید:
- جایی میری مامان؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- میرم تا یه جایی به یکی سر بزنم، شب میام.

جلوی اتاق اریک وایساده بودم، بخاطره پسرامم که شده باید این اطلاعات رو به دست بیارم.
وارد اتاق شدم و جلوی ل*ب تاپ اریک نشستم، با کپی کردن اطلاعات و نقشه ها ل*ب تاپ رو خواموش کردم و از اتاق خارج شدم.
کل ترسم از جاسوس‌ها بود که نکنه گیر بیوفتن! با حس برخورد به چیزی یا کسی به خودم اومدم، با دیدن یکی از جاسوس‌ها نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- اماده اید؟ بریم؟!
سری تکون داد و گفت:
- بفرمایید.
نامه ایی گذاشتم جلوی در که توش نوشته بودم... .

#زیوش_دیرینه
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۱۱

*اریک*
آرون نامه رو داد دستم و گفت:
- سالم فرار کردن قربان.
نامه رو باز کردم:
" سلام بر همه.
من ان جی، یا همون دیانا هولمز! به عنوان یکی از فرماندهان هیروان از همه شما تقاضا میکنم که امروز ساعت دوازده جلوی ساحل جمع شوید.
با تشکر♡ ان جی"
این دختر چه برنامه ایی داشت؟!
با همه افراد برنامه ریزی کردیم و ساعت دوازده جلوی ساحل جمع شدیم، ان جی هم همراه افراد هیروان اومد.
- سلام ام دی!
جلو رفتم و گفتم:
- سلام ان جی، کارمون داشتی؟!
ان جی وایساد بین دو گروه و با صدای بلند گفت:
- میدونم که همتون از این وضعیت خسته شدید! از این دعواهای الکی، از این بی اعصابیای بی‌موقعه.
مکثی کرد و گفت:
- و مخصوصا از دوری‌ها!
همه تایید میکردم، ان جی صداشو بلندتر کرد و گفت:
- رئیس‌های عزیز، بشنوید صدای ما رو! اگر با صلح موافقید بگید که صدای ما رو شنیدید!
ما سالیان سال در کنار هم جنگیدیم و از این زمین محافظت کردیم! پا به پای هم و در کنار هم یک تیم قوی بودیم که قابل شکست نبود!
ولی حالا چی؟! چشدیم گروه هایی که با جاسوسی از هم زنده‌ایم!
جیمز یک قدم جلو اومد و گفت:
- من می‌شنوم!
ان جی صداشو بالا برد و گفت:
- آیا واقعا کنار هم بهتریم؟!
سرمو تکون دادم و جلو رفتم:
- می‌شنوم.
*یک ماه بعد*
ان جی خندید و گفت:
- یک ماه می‌گذره ولی انگار خاطره است!
جیمز خندید و گفت:
- غیر یه قسمتاییش.
- عجب بابا!
همون موقعه در باز شد و ارسام نفس نفس زنان گفت:
- بیاید بیرون.
- جای جهش یافته ها روی زمین ما نیست، جای جهش یافته ها روی زمین ما نیست.
جیمز و اریک به سر دستشو نگاه کردن، وای خدای من! باورم نمیشه!
- رایان؟!

*پایان جلد اول*
زمستان ساله ۱۴۰۲
۱۴۰۲/۱۲/۴
کد:
*اریک*

آرون نامه رو داد دستم و گفت:
- سالم فرار کردن قربان.
نامه رو باز کردم:
" سلام بر همه.
من ان جی، یا همون دیانا هولمز! به عنوان یکی از فرماندهان هیروان از همه شما تقاضا میکنم که امروز ساعت دوازده جلوی ساحل جمع شوید.
با تشکر♡ ان جی"
این دختر چه برنامه ایی داشت؟!

با همه افراد برنامه ریزی کردیم و ساعت دوازده جلوی ساحل جمع شدیم، ان جی هم همراه افراد هیروان اومد.
- سلام ام دی!
جلو رفتم و گفتم:
- سلام ان جی، کارمون داشتی؟!
ان جی وایساد بین دو گروه و با صدای بلند گفت:
- میدونم که همتون از این وضعیت خسته شدید! از این دعواهای الکی، از این بی اعصابیای بی‌موقعه.
مکثی کرد و گفت:
- و مخصوصا از دوری‌ها!
همه تایید میکردم، ان جی صداشو بلندتر کرد و گفت:
- رئیس‌های عزیز، بشنوید صدای ما رو! اگر با صلح موافقید بگید که صدای ما رو شنیدید!
ما سالیان سال در کنار هم جنگیدیم و از این زمین محافظت کردیم! پا به پای هم و در کنار هم یک تیم قوی بودیم که قابل شکست نبود!
ولی حالا چی؟! چشدیم گروه هایی که با جاسوسی از هم زنده‌ایم!
جیمز یک قدم جلو اومد و گفت:
- من می‌شنوم!
ان جی صداشو بالا برد و گفت:
- آیا واقعا کنار هم بهتریم؟!
سرمو تکون دادم و جلو رفتم:
- می‌شنوم.

*یک ماه بعد*
ان جی خندید و گفت:
- یک ماه می‌گذره ولی انگار خاطره است!
جیمز خندید و گفت:
- غیر یه قسمتاییش.
- عجب بابا!
همون موقعه در باز شد و ارسام نفس نفس زنان گفت:
- بیاید بیرون.
- جای جهش یافته ها روی زمین ما نیست، جای جهش یافته ها روی زمین ما نیست.
جیمز و اریک به سر دستشو نگاه کردن، وای خدای من! باورم نمیشه!
- رایان؟!

*پایان جلد اول*
زمستان ساله ۱۴۰۲
۱۴۰۲/۱۲/۴

#زیوش_دیرینه
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,987
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_ ۱۲

محکم با مشت روی میز کوبیدم و گفتم:
- رایان بس کن! تو هم یکی از مایی! تو هم جهش یافته‌ای!
رایان سری تکون داد و گفت:
- مردم نمیخوان تو و امثال تو اینجا باشید بفهم!
- همین مردم اگه ما نبودیم مرده بودن.
رایان درحالی که با گوشیش ور میرفت گفت:
- من با اونام! الانم به نفعته که تمام گروه‌هاتو جمع کنی و بری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- الان میفهمی دنیا دسته کیه!
رفتم بیرون سازمان، رو به تمام مردمی که اونجا جمع شده بودن گفتم:
- اون زمانی که طوفان سیاه اومد کی نجاتتون داد؟! اون رمانی که مردم رو زنده زنده می‌سوزونون کی کمکتون کرد؟ ها؟!
سرمو تکون داد و گفتم:
- شما چیزایی که باید رو نمی‌بینید! شما کارایی که براتون کردیمو ندیدین!
یه نفر جلو اومد و گفت:
- دیدیم، شنیدیم، دفاع هم کردیم! ولی قبول کنید جون مردم و خودمون برامون مهمتره!
- ما اینجاییم که از شما دفاع کنیم! در برابر فراری‌هایی مثل رایان!
یکی از دخترایی که جلوی همه وایساده بود پوخندی زد و گفت:
- رایان کمکمون می‌کنه! اون بهمون گفته که قدرتاتون چقدر برای مردم خطر ناکن.
دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:
- می‌خوام خطرناکترین قدرتم رو نشونت بدم!
با آزاد کردن قدرتم دختره حالت دفاعی گرفت، قدرتم به خودم آسیب زد ولی به اون نه!
همونطور که افتاده بودم روی زمین گفتم:
- قدرت من به شما آسیبی نمی‌زنه! شما توسط خود ما ایمن شدید.
اریک اومد سمتم، خواست بلندم کنه که از درد اخ بلندی گفتم.
ارسام نشست کنارم، اروم لباسم رو بالا داد.
با دیدن ک*بودی شدیدی که روی شکمم بود با ترس گفتم:
- چیشده؟!
سایمون رفت سمت رایان و با عصبانیت گفت:
- همه چیز زیر سر توعههههه!
آروم گفتم:
- سایمون پسرم! اونو ولش کن.
*اریک*
رو به ارسام کردم و گفتم:
- برو سم رو پیدا کن، من نمیتونم کمکی به ان جی کنم! اصلا نمی‌فهمم چشه!

کد:
محکم با مشت روی میز کوبیدم و گفتم:
- رایان بس کن! تو هم یکی از مایی! تو هم جهش یافته‌ای!
رایان سری تکون داد و گفت:
- مردم نمیخوان تو و امثال تو اینجا باشید بفهم!
- همین مردم اگه ما نبودیم مرده بودن.
رایان درحالی که با گوشیش ور میرفت گفت:
- من با اونام! الانم به نفعته که تمام گروه‌هاتو جمع کنی و بری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- الان میفهمی دنیا دسته کیه!
رفتم بیرون سازمان، رو به تمام مردمی که اونجا جمع شده بودن گفتم:
- اون زمانی که طوفان سیاه اومد کی نجاتتون داد؟! اون رمانی که مردم رو زنده زنده می‌سوزونون کی کمکتون کرد؟ ها؟!
سرمو تکون داد و گفتم:
- شما چیزایی  که باید رو نمی‌بینید! شما کارایی که براتون کردیمو ندیدین!
یه نفر جلو اومد و گفت:
- دیدیم، شنیدیم، دفاع هم کردیم! ولی قبول کنید جون مردم و خودمون برامون مهمتره!
- ما اینجاییم که از شما دفاع کنیم! در برابر فراری‌هایی مثل رایان!
یکی از دخترایی که جلوی همه وایساده بود پوخندی زد و گفت:
- رایان کمکمون می‌کنه! اون بهمون گفته که قدرتاتون چقدر برای مردم خطر ناکن.
دستم رو گرفتم سمتش و گفتم:
- می‌خوام خطرناکترین قدرتم رو نشونت بدم!
با آزاد کردن قدرتم دختره حالت دفاعی گرفت، قدرتم به خودم آسیب زد ولی به اون نه!
همونطور که افتاده بودم روی زمین گفتم:
- قدرت من به شما آسیبی نمی‌زنه! شما توسط خود ما ایمن شدید.
اریک اومد سمتم، خواست بلندم کنه که از درد اخ بلندی گفتم.
ارسام نشست کنارم، اروم لباسم رو بالا داد.
با دیدن ک*بودی شدیدی که روی شکمم بود با ترس گفتم:
- چیشده؟!
سایمون رفت سمت رایان و با عصبانیت گفت:
- همه چیز زیر سر توعههههه!
آروم گفتم:
- سایمون پسرم! اونو ولش کن.

*اریک*

رو به ارسام کردم و گفتم:
- برو سم رو پیدا کن، من نمیتونم کمکی به ان جی کنم! اصلا نمی‌فهمم چشه!


#زیوش_دیرینه
#آوا_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : آوا اسدی
بالا