در بخشی از کتاب نیمهی تاریک مامان میخوانیم:
بالاخره از جا بلند شدم و دوباره به زندگی برگشتم. ظرف صبحانهی وایولت را تمیز کردم، خانهسازیها را جمع کردم، چند دسته لباس را داخل خشککن ریختم. ولی وقتی با من نبود، ذهنم در آن اتاق کنارش بود. وایولت اول زیاد به سم اهمیت نمیداد، اگرچه هر بار به او شیر میدادم با دقت نگاه میکرد و دستی به س*ی*نهی تخت خودش میکشید. انگار عملکرد ب*دن زن گیجش میکرد.
وقتی سم سیر میشد، وایولت میرفت و بیشتر روز دوست داشت تنها باشد. همان ماههای اول، سم بهشدت عاشق خواهرش شد. هربار به مهد میرفتیم و صدایش را میشنید، چشمانش برق میزدند. میگفتم: «آبجی اومد.» دست و پا میزد، میخواست به او نزدیک شود و صورتش را ببیند. وایولت دستی به پاهایش میکشید و به خانه برمیگشتیم. از این بخش روز، بیش از همه میترسیدم. مثل سه تا بمب تا بعدازظهر تنها بودیم. منتظر تو میشدیم. تو این تنش را خنثی میکردی. تو و من. ما شریک و همراه هم بودیم و دو موجود دیگر را خلق کرده بودیم. ولی مثل بیشتر والدین، زندگیهای بسیار متفاوتی داشتیم. تو اهل فکر و خلاقیت بودی. فضا و خط دید و چشمانداز میآفریدی. تمام روز مشغول ابتکار، ترفیع و پایان پروژهها بودی. روزی سه وعده غذا میخوردی. متنهای مخصوص بزرگسالان را میخواندی و شالگردن خیلی قشنگی میانداختی. برای دوشگرفتن دلیل داشتی.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان