از جای برخاستم و یک قدم به جلو برداشتم؛ به نظر میرسید نمیتوانم قدم بعدی را بردارم، سرم بیاندازه سنگین و پاهایم بسی سست بودند، اما پس از مدتی به خودم آمدم و با قدمهایی استوار راه افتادم. پیش از آنکه سلول را ترک کنم، آخرین نگاه را بدان انداختم. عاشقِ سلولم بودم! بعد از من خالی و بیکس خواهد شد؛ این همان چیزی است که حال و هوایِ سلولِ زندان را اینقدر غریب میکند.
اما مدتِ زیادی اینطور نخواهد ماند. زندانبانها گفتند همین امروز بعدازظهر نفرِ بعدی میآید، مجرمی که دادگاه جنایی همین الان به اعدام محکومش کرده است.
در پیچِ راهرو، کشیش هم به ما ملحق شد. به تازگی صبحانهی خود را صرف کرده بود.
به محضِ اینکه زندان را ترک کردیم، رئیسِ زندان دست مرا با محبت گرفت و چهار سربازِ دیگر را به گاردِ محافظ من اضافه کرد.
پشتِ درِ درمانگاه، پیرمردِ رو به موتی فریاد زد: «خدانگهدار!»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان