از آن روز به بعد، بچهها از پلیسها میترسند. آن روز، ناگهان، با پلیسهایی خشمگین روبهرو شدند که فقط آمده بودند تا مل را دستگیر و مجازات کنند. خشم آنها با تماشای صحنۀ جرم بیشتر و بیشتر شده بود و ناخودآگاه، هر چه را داشتند جلوی نگاههای از همه جا بیخبر کودکان من خالی کردند.
کانر با اینکه به نظر نگران و مضطرب میآید، پاسخهای کوتاه و هوشمندانهای میدهد. حرفهایمان یکی است. حدود ساعت نه صدای موتور قایق را از دریاچه شنیده است. به بیرون نگاه نکرده است، چون شنیدن این صدا اصلاً اتفاقی تازه برای او نبوده است. و آخر هم اینکه چیز دیگری به یاد ندارد.
لنی نمیخواهد با کارآگاه حرف بزند. ساکت است و فقط سرش را تکان میدهد. آنقدر به این سکوت خود ادامه میدهد تا اینکه بالآخره، کارآگاه نگاه محکم پرخواهشی تحویل من میدهد. دستم را بر روی شانۀ لنی میگذارم و میگویم: «عزیزم، مشکلی نیست. ایشون اینجا نیومدن تا ما رو اذیت کنن. اگه احتمالاً چیزی میدونی، بهشون بگو. باشه؟» این اطمینان را با این فرض به او میدهم که او هم چیزی بیش از من و کانر از این ماجرا ندیده است و حرف خاصی برای گفتن ندارد.
لنی از میان موهای مشکی خود، نگاهی پر از تردید به من میکند و میگوید: «دیشب یه قایق دیدم.»
دنیا به دور سرم میچرخد. در این هوای گرمی که پرندگان را به خواندن انداخته است، یخ کردهام و میلرزم. با خود میگویم: «نه، امکان نداره. دختر من نمیتونه شاهد یه حادثه بوده باشه.» تصاویر وحشتناکی از جلوی چشمانم میگذرد. لنی را در حال شهادت دادن، در صحن دادگاه، میبینم. فلاش دوربینها روی صورتش است...
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان