در بخشی از کتاب جزیره احساس میخوانیم
درحالیکه در آشپزخانۀ پانسیون لویو نشستهایم، آلیسیا آرنو به یاد گر*دنبند مروارید خاکستریرنگی میافتد که پدرش از ژاپن برای مادرش آورده بود.
«یادمه مادرم اون گر*دنبند رو مینداخت. وقتی دربارۀ پدر حرف میزد و وقتی اتفاقات پیشاومده رو برامون تعریف میکرد، گر*دنبندش رو توی دست میگرفت و نوازشش میکرد. نمیدونم الان اون گر*دنبند دست کیه. وقتی مادر مرد، عمه آدلا آرنو، خواهر پدرم، سرپرستی ما رو قبول کرد. اگه بهخاطر اون نبود، سروکار همۀ ما به یتیمخونه میافتاد. هیچوقت نفهمیدیم چه بلایی سر وسایل مادر اومد؛ همونهایی که بعد از مرگش باقی مونده بودن. نمیدونم اون گر*دنبند الان پیش کیه؛ اما اون رو کاملاً یادمه؛ انگار همین الان جلوی چشمهامه.»
در کل داستان کلیپرتون آن گر*دنبند مروارید خاکستریرنگ، علاوه بر ارزش عاطفی، اهمیت سیاسی هم پیدا میکند: این تنها مدرکی است که از سفر رامون آرنو به ژاپن باقی مانده است. تا جایی که میدانیم، او علت این سفرش را به هیچکس نگفت و حتی نوشتهای دربارۀ آن به جا نگذاشت.
آلیسیا آرنو میگوید: «هیچوقت نفهمیدیم چرا به اون سفر رفت. فکر کنم حتی به مادرم هم نگفته بود.»
شخص پورفیریو دیاس او را به این مأموریت فرستاد و خودش هم برای این مأموریت با او مصاحبه کرد. این سفر در سال 1907 و بلافاصله پس از آنکه آرنو فرمانده جزیرۀ کلیپرتون شد، پیش آمد. در آن زمان رابطۀ میان ژاپن و مکزیک مستحکمتر میشد. ج*ن*سهایی که از ژاپن وارد میشد، در مکزیکوسیتی مد شده بود. ورزش جودو طرفداران زیادی پیدا کرده بود. شاعران در وصف درختهای بامبو غزل میسرودند و زنان چترهای آفتابی و بادبزنهای ابریشمین میخریدند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان