نام داستان کوتاه: سلاله جن و پری
ژانر: فانتزی
نویسنده: غزل معظمی
ناظر رمان: Negin_SH
خلاصه: در فرای آسمان، سرزمینهایی وجود دارد که پریان و شیاطین در آن زندگی میکنند. جایی که تمام قصههای پریان و اهریمنها از آنجا میآید. هردو سرزمین توسط یک حصار قوی محافظت میشود که فقط اهالی آن سرزمین میتوانند از آن خارج یا داخل شوند؛ اما در این بین، سرزمینی بیطرف است که بر سر مالکیت آن سالهاست که جنگ است؛ اما چه میشود موجوداتی که میلیونها سال با یکدیگر جنگیدهاند، متّحد شوند تا در برابر دشمنی مشترک بايستند. دشمنی که من باعث به وجودش آمدنش شدم.
کد:
نام داستان کوتاه: سلاله جن و پری
ژانر: فانتزی
نویسنده: غزل معظمی
ناظر رمان: [USER=1680]Negin_SH[/USER]
خلاصه: در فرای آسمان، سرزمینهایی وجود دارد که پریان و شیاطین در آن زندگی میکنند. جایی که تمام قصههای پریان و اهریمنها از آنجا میآید. هردو سرزمین توسط یک حصار قوی محافظت میشود که فقط اهالی آن سرزمین میتوانند از آن خارج یا داخل شوند؛ اما در این بین، سرزمینی بیطرف است که بر سر مالکیت آن سالهاست که جنگ است؛ اما چه میشود موجوداتی که میلیونها سال با یکدیگر جنگیدهاند، متّحد شوند تا در برابر دشمنی مشترک بايستند. دشمنی که من باعث به وجودش آمدنش شدم.
مقدمه: تو هم معصوم بودی، هم فریبنده! هم شکار بودی، هم شکارچی! هیچکدام از ج*ن*س هم نبودیم و در نهایت شیرینی نگاهت، من رو به سمت ممنوعهها هل داد. ممنوعهای که موجب به خلق دنیایی جدید میشد. دنیایی که ممکن بود در آینده دنیاهایمان را نابود کند. خیر و شر هیچوقت نمیتوانند باهم در آمیزند مگر اینکه از درآمیختگیشان هیولایی جدید خلق شود که هیچکدام قادر به کنترل آن نبودیم!
درحال قدم زدن در جنگل پریان بودم. باریکههای نور به هر زحمتی که بود، راه خودشون رو از لای شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده باز میکردن و زمین رو روشن میکردن. پروانهها قاصدکهارو دنبال میکردن و عطر گلهای شمعی (نوعی گل با گلبرگهای سفید که در شب جنگل را روشن میکنند) توی جنگل پیچیده بود. بعضی از درختها شکوفه داده بودن. مراقبت از اونها مهمترین وظیفهی منه توی کل این سرزمین من تنها کسی هستم که میتونه با اونها حرف بزنه. اگه مریض بشن درمانشون میکنم. اگه ناراحت باشن خوشحالشون میکنم. اگه حوصلهشون سر بره باهاشون بازی میکنم. اونها مثل خانوادهی من هستن! مثل بچههای کوچیکی که باید بزرگشون کنم.
توی سرزمین پریان هر پری وظیفههای فشردهای داره. پریهای اصیلتر که جادوی بیشتری دارن به ارتش فرستاده میشن و مقام بالایی هم دارن. اگه بخوام پریان رو از نظر قدرت تقسیم کنم، توی هفتطبقه تقسیم میشن. قبلاً برام سوال بود که من توی کدوم طبقه جا میگیرم؟ پیش خودم میگفتم احتمالاً طبقه آخر! چون قدرتم در مقایسه با بقیه پریان کمتره و اینکه هیچ کاربرد خاصی هم نداره؛ اما حقیقت تلخ اینه که من جزو هیچ کدوم از اون هفتطبقه نیستم! یعنی من ثابت کردم حتی اگه یک پری هم باشی میتونی بازم بدبختترین باشی! البته یک خوبیهایی هم داره؛ مثلاً اینکه مجبور نیستم توی جنگ شرکت کنم یا تمرینات سخت برای افزایش جادو انجام بدم. من توی هفته دو روز استراحت دارم و میتونم حسابی خوش بگذرونم؛ در صورتی که پریهای اصیل وقت غذا خوردن و خوابیدنشون هم محدوده. امروز درست یکی از اون روزهای تعطیله!
درحال ل*ذت بردن از روز تعطیلم بودم که اولین بدشانسی صاف توی فرق سرم خورد! پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم توی چالهی گِل، تمام لباسها و بدنم، کثیف و بوگندو شد. اگه بدشانسی یک پری بود، اون من بودم. لباس نازینیم ببین به چه روزی افتاد! اگه توی رودخونه تطهیر هم بشورمش، قطعاً این لکهها پاک نمیشن. بلند شدم با چشمهام به دنبال چیزی که پام بهش گیر کرد گشتم و همزمان با بیرون پریدنشون از حدقه شد!
- چی؟یک پری کوچیک! اینجا چهکار میکنه؟! هی کوچولو حالت خوبه؟ بهت صدمه زدم؟! اینجا چهکار میکنی؟ انگار از حال رفته.
قلبم هر لحظه تندتر و تندتر میکوبید. از همیشه دستپاچهتر بودم. وای حالا چهکار کنم اگه کسی بفهمه به یک پری نابالغ آسیب زدم حتماً مجازات میشم! باید آروم باشم الان که وقت گریه کردن نیست؛ ولی اصلاً یه پریِ نابالغ اینجا چهکار میکنه؟!
کد:
مقدمه: تو هم معصوم بودی، هم فریبنده! هم شکار بودی، هم شکارچی! هیچکدام از ج*ن*س هم نبودیم و در نهایت شیرینی نگاهت، من رو به سمت ممنوعهها هل داد. ممنوعهای که موجب به خلق دنیایی جدید میشد. دنیایی که ممکن بود در آینده دنیاهایمان را نابود کند. خیر و شر هیچوقت نمیتوانند باهم در آمیزند مگر اینکه از درآمیختگیشان هیولایی جدید خلق شود که هیچکدام قادر به کنترل آن نبودیم!
[HASH=95]#قسمت[/HASH] ۱
درحال قدم زدن در جنگل پریان بودم. باریکههای نور به هر زحمتی که بود، راه خودشون رو از لای شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده باز میکردن و زمین رو روشن میکردن. پروانهها قاصدکهارو دنبال میکردن و عطر گلهای شمعی (نوعی گل با گلبرگهای سفید که در شب جنگل را روشن میکنند) توی جنگل پیچیده بود. بعضی از درختها شکوفه داده بودن. مراقبت از اونها مهمترین وظیفهی منه توی کل این سرزمین من تنها کسی هستم که میتونه با اونها حرف بزنه. اگه مریض بشن درمانشون میکنم. اگه ناراحت باشن خوشحالشون میکنم. اگه حوصلهشون سر بره باهاشون بازی میکنم. اونها مثل خانوادهی من هستن! مثل بچههای کوچیکی که باید بزرگشون کنم.
توی سرزمین پریان هر پری وظیفههای فشردهای داره. پریهای اصیلتر که جادوی بیشتری دارن به ارتش فرستاده میشن و مقام بالایی هم دارن. اگه بخوام پریان رو از نظر قدرت تقسیم کنم، توی هفتطبقه تقسیم میشن. قبلاً برام سوال بود که من توی کدوم طبقه جا میگیرم؟ پیش خودم میگفتم احتمالاً طبقه آخر! چون قدرتم در مقایسه با بقیه پریان کمتره و اینکه هیچ کاربرد خاصی هم نداره؛ اما حقیقت تلخ اینه که من جزو هیچ کدوم از اون هفتطبقه نیستم! یعنی من ثابت کردم حتی اگه یک پری هم باشی میتونی بازم بدبختترین باشی! البته یک خوبیهایی هم داره؛ مثلاً اینکه مجبور نیستم توی جنگ شرکت کنم یا تمرینات سخت برای افزایش جادو انجام بدم. من توی هفته دو روز استراحت دارم و میتونم حسابی خوش بگذرونم؛ در صورتی که پریهای اصیل وقت غذا خوردن و خوابیدنشون هم محدوده. امروز درست یکی از اون روزهای تعطیله!
درحال ل*ذت بردن از روز تعطیلم بودم که اولین بدشانسی صاف توی فرق سرم خورد! پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم توی چالهی گِل، تمام لباسها و بدنم، کثیف و بوگندو شد. اگه بدشانسی یک پری بود، اون من بودم. لباس نازینیم ببین به چه روزی افتاد! اگه توی رودخونه تطهیر هم بشورمش، قطعاً این لکهها پاک نمیشن. بلند شدم با چشمهام به دنبال چیزی که پام بهش گیر کرد گشتم و همزمان با بیرون پریدنشون از حدقه شد!
- چی؟یک پری کوچیک! اینجا چهکار میکنه؟! هی کوچولو حالت خوبه؟ بهت صدمه زدم؟! اینجا چهکار میکنی؟ انگار از حال رفته.
قلبم هر لحظه تندتر و تندتر میکوبید. از همیشه دستپاچهتر بودم. وای حالا چهکار کنم اگه کسی بفهمه به یک پری نابالغ آسیب زدم حتماً مجازات میشم! باید آروم باشم الان که وقت گریه کردن نیست؛ ولی اصلاً یه پریِ نابالغ اینجا چهکار میکنه؟!
ولی یک پری نابالغ اینجا چهکار میکنه؟ همه پریهای نابالغ تا زمانی که بالغ بشن توی تالار روح زندگی میکنن و تا قبل تموم کردن آموزش و درسهاشون حق بیرون اومدن از اونجا رو ندارن و اگه بخوان فرار کنن به شدّت مجازات میشن ولی به نظر نمیاد اون خودش فرار کرده باشه! آخه هنوز خیلی کوچیکه انگار یکی اینجا ولش کرده باشه! یعنی کسی باهاش دشمنی چیزی داره؟ باید کمکش کنم یا همینجا ولش کنم و فرار کنم؟
ولی اگه به کسی بگه من بهش صدمه زدم چی؟
قطعاً من بدشانسترین پری هستم که تو کل جهان وجود داره. این احساس کلافگی نمیذاره تصمیم درستی بگیرم. اصلاً بذار از شکوفهها بپرسم!
-بچهها کمکم کنین. شما میگین چهکارش کنم؟ هان؟
همه شکوفهها با صدای نازک و ظریفشون زیر گوشم زمزمه کردن:
- ببرش.
- اون رو ببرش.
- ببرش خونت.
- اون تنهاست.
- باخودت ببرش.
- اینجا ولش نکن.
- ببرش.
- کمکش کن.
- باشهباشه میبرمش ساکت شین دیگه!
آره درسته باید ببرمش خونهم وقتی بیدار شد بهش خوب رسیدگی کنم و محبت کنم بعد ازش بخوام که به پری اعظم چیزی در مورد من نگه.
- من خیلی باهوشم مگه نه کوچولو؟
اون رو به آرومی از روی زمین بلند کردم و لباسهای خاکیش رو تکاندم. وایی چهقدر کوچولو و بغلیه دلم میخواد فشارش بدم خیلی نرمه! ولی نه، ممکنه باز هم بهش صدمه بزنم! بهتره خودم رو کنترل کنم، نباید بیشتر از این برای خودم دردسر درست کنم.
پری کوچولو رو زیر لباسم قایمش کردم و به سرعت به سمت خروجی جنگل پریان رفتم وقتی به پایان جنگل رسیدم از شکوفهها پرسیدم که کسی تعقیبم نکرد؟ دوباره همه باهم جواب دادن نه! و خیالم راحت شد؛ با عجله به سمت دهکده پریان پرواز کردم.
***
بالاخره رسیدم خداروشکر این ساعت اینجا خلوته باید بدون اینکه جلب توجه کنم و قبل اینکه این کوچولو بیدار شه و سر و صدا راه بندازه برم خونه.
خورشید کمکم داشت غروب میکرد الان وقت اومدن پریهای نوره هروقت که خورشید غروب میکنه و همه جا تاریک میشه پریهای نور وظیفه روشن و نورانی کردن سرزمین پریان رو به عهده میگیرن اونها توی طبقه سوم و بعضیهاشون هم طبقه چهارم قرار میگیرن.
پریهایی که جادو شون جز پنج عنصر اصلی (آب، خاک، باد، آتش، نور) هست توی سه طبقه اول قرار میگیرن بقیهشون هم باتوجه به سطح قدرتشون طبقه بندی میشن. اونهایی که تو طبقه اول و دوم هستن معمولا سران ارتش هستن و توی جنگ مبارزه میکنن؛ جنگ بین جنها و پریان که سالهاست ادامه داره و انگار قرار نیست هیچوقت تموم بشه!
البته جنگ خارج از دو سرزمین پریان و جنهاست و ما رو تهدیدی نمیکنه. اما هیچکدوم از پریان اجازه خروج از سرزمین رو ندارن بهخاطر جنگ و هر دو سرزمین ها توسط یه حصار قوی محافظت میشه تا خطری از جانب دشمن سرزمینهامون رو تهدید نکنه.
***
کوچهها رو پشت سر گذاشتم و بالاخره خودم رو به سلامت به مقصد رسوندم چند قدمی در خانهام بودم که صدایی میخکوبم کرد!
کد:
[HASH=95]#قسمت[/HASH] ۲
ولی یک پری نابالغ اینجا چهکار میکنه؟ همه پریهای نابالغ تا زمانی که بالغ بشن توی تالار روح زندگی میکنن و تا قبل تموم کردن آموزش و درسهاشون حق بیرون اومدن از اونجا رو ندارن و اگه بخوان فرار کنن به شدّت مجازات میشن ولی به نظر نمیاد اون خودش فرار کرده باشه! آخه هنوز خیلی کوچیکه انگار یکی اینجا ولش کرده باشه! یعنی کسی باهاش دشمنی چیزی داره؟ باید کمکش کنم یا همینجا ولش کنم و فرار کنم؟
ولی اگه به کسی بگه من بهش صدمه زدم چی؟
قطعاً من بدشانسترین پری هستم که تو کل جهان وجود داره. این احساس کلافگی نمیذاره تصمیم درستی بگیرم. اصلاً بذار از شکوفهها بپرسم!
-بچهها کمکم کنین. شما میگین چهکارش کنم؟ هان؟
همه شکوفهها با صدای نازک و ظریفشون زیر گوشم زمزمه کردن:
- ببرش.
- اون رو ببرش.
- ببرش خونت.
- اون تنهاست.
- باخودت ببرش.
- اینجا ولش نکن.
- ببرش.
- کمکش کن.
- باشهباشه میبرمش ساکت شین دیگه!
آره درسته باید ببرمش خونهم وقتی بیدار شد بهش خوب رسیدگی کنم و محبت کنم بعد ازش بخوام که به پری اعظم چیزی در مورد من نگه.
- من خیلی باهوشم مگه نه کوچولو؟
اون رو به آرومی از روی زمین بلند کردم و لباسهای خاکیش رو تکاندم. وایی چهقدر کوچولو و بغلیه دلم میخواد فشارش بدم خیلی نرمه! ولی نه، ممکنه باز هم بهش صدمه بزنم! بهتره خودم رو کنترل کنم، نباید بیشتر از این برای خودم دردسر درست کنم.
پری کوچولو رو زیر لباسم قایمش کردم و به سرعت به سمت خروجی جنگل پریان رفتم وقتی به پایان جنگل رسیدم از شکوفهها پرسیدم که کسی تعقیبم نکرد؟ دوباره همه باهم جواب دادن نه! و خیالم راحت شد؛ با عجله به سمت دهکده پریان پرواز کردم.
***
بالاخره رسیدم خداروشکر این ساعت اینجا خلوته باید بدون اینکه جلب توجه کنم و قبل اینکه این کوچولو بیدار شه و سر و صدا راه بندازه برم خونه.
خورشید کمکم داشت غروب میکرد الان وقت اومدن پریهای نوره هروقت که خورشید غروب میکنه و همه جا تاریک میشه پریهای نور وظیفه روشن و نورانی کردن سرزمین پریان رو به عهده میگیرن اونها توی طبقه سوم و بعضیهاشون هم طبقه چهارم قرار میگیرن.
پریهایی که جادو شون جز پنج عنصر اصلی (آب، خاک، باد، آتش، نور) هست توی سه طبقه اول قرار میگیرن بقیهشون هم باتوجه به سطح قدرتشون طبقه بندی میشن. اونهایی که تو طبقه اول و دوم هستن معمولا سران ارتش هستن و توی جنگ مبارزه میکنن؛ جنگ بین جنها و پریان که سالهاست ادامه داره و انگار قرار نیست هیچوقت تموم بشه!
البته جنگ خارج از دو سرزمین پریان و جنهاست و ما رو تهدیدی نمیکنه. اما هیچکدوم از پریان اجازه خروج از سرزمین رو ندارن بهخاطر جنگ و هر دو سرزمین ها توسط یه حصار قوی محافظت میشه تا خطری از جانب دشمن سرزمینهامون رو تهدید نکنه.
***
کوچهها رو پشت سر گذاشتم و بالاخره خودم رو به سلامت به مقصد رسوندم چند قدمی در خانهام بودم که صدایی میخکوبم کرد!
- رِیرا برگشتی؟چقدر دیر کردی؟
اون صدای ماری بود. به سمت ماری برگشتم و با عجله و دستپاچگی گفتم:
- سر و وضعمو که میبینی بدشانسی از هر طرفی برام میباره.
- ای وای نگاش کن... چرا انقدر کثیف شدی؟
- توی جنگل تازه بارون اومده بود و همه جا گل بود. پام پیچ خورد و افتادم تو یه آبچاله و این ریختی شدم.
- ای وای! میخوای بیا خونه من!پات که سالمه؟ درد نداری؟!
- نه مزاحمت نمیشم! نگران نباش پام سالم سالمه
ماری: اگه اینجوری میگی باشه.
- خب فعلا ماری؛ بعدا میبینمت.
- راستی میخواستم بهت ب...
- ببخشید ماری عجله دارم باید برم میتونی بعداً بهم بگی؟
- اوم باشه برو بعدا میگم.
وارد خونه کوچیک و نقلیم شدم نفسی از سر آسودگی کشیدم . هوف خدارو شکر که به چیزی شک نکرد. ماری پری ملودیه اون بین تمام پریان قشنگ ترین صدا رو داره و میتونه با آهنگ هاش احساسات رو کنترل کنه مثلاً میتونه با ملودی هاش به خواب ببرتت یا ناراحتی رو تبدیل به خوشحالی کنه و خوشحالی رو تبدیل به غم و گریه اون یه پری طبقه هفته. توی روستای ما معمولاً پریهای طبقه شیش به پایین زندگی میکنن.
پری کوچولو رو روی تختم گذاشتم و پتو کشیدم روش
خیلی گشنمه! در شیشههای غذا رو باز کردم اما چیزی جز تار عنکبوت توشون نبود!حالا خودم هیچی اگه این کوچولو از خواب بیدارشه و گشنهش باشه چکار کنم؟ اگه جیغ و داد راه بندازه و خونه رو بذاره رو سرش چی؟ اون موقع لو میرم! وای خدا خودمو تو چه دردسری انداختم احتمالاً به جرم دزدیدن و بد رفتاری با یه پری هم اضافه میشه بهم.
باید برم یکم مواد غذایی بخرم بالاخره امشب مهمون دارم زشته از مهمونم پذیرایی نکنم. لباس هامو عوض کردم و از خونه بیرون رفتم و در رو هم قفل کردم که یه وقت اگه بیدار شد فرار نکنه و تو دردسر بندازتم.
***
بعد از دو ساعت با کلی خرید دوباره به خونه برگشتم خداروشکر هنوز همه چیز امن و امانه کوچولو هم هنوز بیدار نشده.
بعد از پختن یه غذای خوشمزه یه کاسه برای خودم ریختم و کنار شومینه نشستم قاشق رو پر کردم بخارش به سمت سقف پرواز کرد و محو شد
- هوم خوشمزهست! هی کوچولو توام میخوای؟
کمی خودم رو جابهجا کردم و کنار تخت زانو زدم دستم رو بردم زیر گ*ردنش و کمی بلندش کردم
- میتونی قورتش بدی دیگه، مگه نه؟
قاشق رو توی دهنش گذاشتم و سرازیرش کردم. هام هام کرد و قورتش داد.
-هی تو واقعا خوابیدی یا بیداری؟ با انگشت شَست و اشاره همزمان لپهاش رو فشار دادم.
-اگه داری گولم میزنی باید بگم من اصلا از بچه های دروغگو و دغل باز خوشم نمیادها!
اگه میخوای باهم دوست باشیم باید باهم رو راست باشیم!
- هی یه چیزی بگو دیگه!
بدنش د*اغ بود و به سختی نفس میکشید انگار درونش داشت با یک اهریمن میجنگید همونطور که محو نگاه به چهره بانمکش شده بودم خوابم برد.
***
ناگهان تبلهای داوری به صدا در آمد. با صدای طبلها از خواب پریدم! طبل های داوری فقط مواقعی به صدا در میاد که اتفاق بدی افتاده باشه.
- یعنی چی شده؟!
کد:
#قسمت ۳
- رِیرا برگشتی؟چقدر دیر کردی؟
اون صدای ماری بود. به سمت ماری برگشتم و با عجله و دستپاچگی گفتم:
- سر و وضعمو که میبینی بدشانسی از هر طرفی برام میباره.
- ای وای نگاش کن... چرا انقدر کثیف شدی؟
- توی جنگل تازه بارون اومده بود و همه جا گل بود. پام پیچ خورد و افتادم تو یه آبچاله و این ریختی شدم.
- ای وای! میخوای بیا خونه من!پات که سالمه؟ درد نداری؟!
- نه مزاحمت نمیشم! نگران نباش پام سالم سالمه
- اگه اینجوری میگی باشه.
- خب فعلا ماری؛ بعدا میبینمت
- راستی میخواستم بهت ب.
- ببخشید ماری عجله دارم باید برم میتونی بعداً بهم بگی؟
- اوم باشه برو بعدا میگم.
وارد خونه کوچیک و نقلیم شدم نفسی از سر آسودگی کشیدم. هوف خدارو شکر که به چیزی شک نکرد. ماری پری ملودیه اون بین تمام پریان قشنگ ترین صدا رو داره و میتونه با آهنگ هاش احساسات رو کنترل کنه مثلاً میتونه با ملودی هاش به خواب ببرتت یا ناراحتی رو تبدیل به خوشحالی کنه و خوشحالی رو تبدیل به غم و گریه اون یه پری طبقه هفته. توی روستای ما معمولاً پریهای طبقه شیش به پایین زندگی میکنن.
پری کوچولو رو روی تختم گذاشتم و پتو کشیدم روش
خیلی گشنمه! در شیشههای غذا رو باز کردم اما چیزی جز تار عنکبوت توشون نبود!حالا خودم هیچی اگه این کوچولو از خواب بیدارشه و گشنهش باشه چکار کنم؟ اگه جیغ و داد راه بندازه و خونه رو بذاره رو سرش چی؟ اون موقع لو میرم! وای خدا خودمو تو چه دردسری انداختم احتمالاً به جرم دزدیدن و بد رفتاری با یه پری هم اضافه میشه بهم.
باید برم یکم مواد غذایی بخرم بالاخره امشب مهمون دارم زشته از مهمونم پذیرایی نکنم. لباس هامو عوض کردم و از خونه بیرون رفتم و در رو هم قفل کردم که یه وقت اگه بیدار شد فرار نکنه و تو دردسر بندازتم.!
***
بعد از دو ساعت با کلی خرید دوباره به خونه برگشتم خداروشکر هنوز همه چیز امن و امانه کوچولو هم هنوز بیدار نشده.
بعد از پختن یه غذای خوشمزه یه کاسه برای خودم ریختم و کنار شومینه نشستم قاشق رو پر کردم بخارش به سمت سقف پرواز کرد و محو شد
- هوممم خوشمزهس! هی کوچولو توام میخوای؟
کمی خودم رو جابهجا کردم و کنار تخت زانو زدم دستم رو بردم زیر گ*ردنش و کمی بلندش کردم
- میتونی قورتش بدی دیگه، مگه نه؟
قاشق رو توی دهنش گذاشتم و سرازیرش کردم. هام هام کرد و قورتش داد
-هی تو واقعا خوابیدی یا بیداری؟ با انگشت شَست و اشاره همزمان لپهاش رو فشار دادم
-اگه داری گولم میزنی باید بگم من اصلا از بچه های دروغگو و دغل باز خوشم نمیادها!
اگه میخوای باهم دوست باشیم باید باهم رو راست باشیم.!
- هی یه چیزی بگو دیگه!
بدنش د*اغ بود و به سختی نفس میکشید انگار درونش داشت با یک اهریمن میجنگید همونطور که محو نگاه به چهره بانمکش شده بودم خوابم برد.
***
ناگهان طبلهای داوری به صدا در آمد. با صدای طبلها از خواب پریدم! طبل های داوری فقط مواقعی به صدا در میان که اتفاق خیلی بدی افتاده باشه
- یعنی چی شده؟!
- عه صبح شد؟ کِی خوابم برد؟ تمام شب رو نشسته خوابیدم؟
صدای طبلها توی گوشم اکو میشد و هر بار چیزی توی دلم فرو میریخت. دفعه آخر که این طبلها به صدا در اومدن زمانی بود که جنگ تازه شروع شده بود.
عرق سرد روی صورتم رو پاک کردم؛ نکنه اومدن دنبال من تا به جرم بچه ربایی دستگیرم کنن! يعنی ماری من رو لو داده؟
نهنه امکان نداره! اون به هیچ چیز شک نکرد حتی اگر هم میکرد هیچوقت کاری نمیکرد که برام دردسر درست بشه من به اون اعتماد دارم. ولی الان باید چهکار کنم؟ باید فرار کنم؟ اما به کجا فرار کنم هرجای سرزمین پریان هم برم اونا پیدام میکنن! وای خدایا کمکم کن! حتی اگه از سرزمین پریان هم خارج شم کجا برم؟ منطقه بیطرف؟ اونجا میدون جنگه یک لحظه هم نمیتونم دووم بیارم سریع کشته میشم سرزمین شیاطین هم نمیتونم قطعا فرار کنم حتی اگه از دست شون جون سالمم بدر ببرم آب و هوای اونجا جوریه که یه پری بیشتر از سه روز نمیتونه تحملش کنه و میمیره! هوف، چرا هر راهی که به ذهنم میاد تهش مرگه؟! من میخوام زنده بمونم یعنی هیچ راهی نیست؟
نه اینقدر منفی باف نباش ریرا، تو که کار اشتباهی نکردی تو فقط یه پری شکوفه سادهای اگه حقیقت رو بگی حرفت رو باور میکنن نگران نباش. لباسم و عوض کردم و به بقیه پریها که در حاشیه دهکده جمع شده بودن پیوستم.
پری آتشِ اول، که با حالت اخموی همیشهگیش روبهرویمان ایستاده بود بالهایش را به سرعت باز و بسته کرد و در کمتر از یک ثانیه به در آسمان بالای سرمان ظاهر شد.
اون یکی از خانوادههای اصیل بود و توی طبقه دوم قرار داشت البته پریهای دیگری هم هستن که کاربر آتش هستن اما مقام او از همه بالاتره.
پری آتش با صدای بلند گفت:
- اطلاعیه و اخطاریه مهم به تمام پریان سرزمین پریان چندی پیش یک اهریمن متجاوز وارد سرزمین پریان شده و آخرین رد از او در جنگل پریان مشاهده شده در صورت مشاهده یا داشتن اطلاعاتی از اهریمن هرچه سریع تر به تالار ابدی اطلاع بدین درصورت داشتن همکاری و هرگونه ارتباط با اهریمن پری خاطی مجازات میشود و پریان طبقه چهار به پایین تا اطلاع ثانوی حق نزدیک شدن به جنگل پریان را ندارند.
این را گفت و در کسری از ثانیه دیدهها محو شد همه ترسیده بودن و باهم پچپچ میکردن تا حدودی هم خوشحال بودم از اینکه قضیه هیچ ربطی به من نداشت و ناراحت ازین که یه اهریمن وارد سرزمین مون شده. ماری به سمتم دوید و خودش رو بهم رسوند و گفت:
- ریرا تو دیشب تو جنگل بودی چیزی ندیدی؟
- نه همه چیز امن و امان بود.
"واران" هم خودش رو کنارمون جا داد و به گفت و گو مون پیوست.
واران: هی دخترا! خبرا رو شنیدین؟
ماری: چه خبری؟
ریرا: نه! چیشده؟
واران: میگن اون اهریمن قسمت شرقی جنگل رو سوزونده!
ریرا: چی؟! نه امکان نداره.
اشک هام سرازیر شدن و سرم رو پایین انداختم
ماری: چیشد؟ این اشکها برای چیه؟
با بغض گفتم: تو قسمت شرقی به تازگی درختا شکوفه زده بودن اونا هنوز خیلی جوون و ضعیف بودن اگه آتیش اونجا بوده باشه حتما همشون مردن. دیگه نمیتونم نجات شون بدم.
واران: ایراد نداره ناراحت نشون اونا بازم درمیان
ماری: آره ناراحت نکن خودتو تقصیر توکه نبوده
به خونه برگشتم پری کوچولو هنوز خواب بود. بذار ببینم تو چه پری هستی باید روی بالهات نشونه داشته باشی.
لباسش رو به آرومی کنار زدم و زیر چشمی نگاهی به پشتش انداختم که باعث تعجب یا شایدم ترسم شد.
- این چطور ممکنه.؟!
کد:
#قسمت ۴
- عه صبح شد؟ کِی خوابم برد؟ تمام شب رو نشسته خوابیدم؟
صدای طبلها توی گوشم اکو میشد و هر بار چیزی توی دلم فرو میریخت. دفعه آخر که این تبلها به صدا در اومدن زمانی بود که جنگ تازه شروع شده بود.
عرق سرد روی صورتم رو پاک کردم؛ نکنه اومدن دنبال من تا به جرم بچه ربایی دستگیرم کنن! يعنی ماری من رو لو داده؟
نه امکان نداره! اون به هیچ چیز شک نکرد حتی اگر هم میکرد هیچوقت کاری نمیکرد که برام دردسر درست بشه من به اون اعتماد دارم، ولی الان باید چهکار کنم؟ باید فرار کنم؟ اما به کجا فرار کنم هرجای سرزمین پریان هم برم اونا پیدام میکنن! وای خدایا کمکم کن. حتی اگه از سرزمین پریان هم خارج شم کجا برم؟ منطقه بیطرف؟ اونجا میدون جنگه یه لحظه هم نمیتونم دووم بیارم سریع کشته میشم سرزمین شیاطین هم نمیتونم قطعا فرار کنم حتی اگه از دست شون جون سالمم بدر ببرم آب و هوای اونجا جوریه که یه پری بیشتر از سه روز نمیتونه تحملش کنه و میمیره! هوف، چرا هر راهی که به ذهنم میاد تهش مرگه؟! من میخوام زنده بمونم یعنی هیچ راهی نیست؟
نه اینقدر منفی باف نباش ریرا، تو که کار اشتباهی نکردی تو فقط یه پری شکوفه سادهای اگه حقیقت رو بگی حرفت رو باور میکنن نگران نباش. لباسم و عوض کردم و به بقیه پریها که در حاشیه دهکده جمع شده بودن پیوستم.
پری آتشِ اول، که با حالت اخموی همیشهگیش روبهرویمان ایستاده بود بالهایش را به سرعت باز و بسته کرد و در کمتر از یک ثانیه به در آسمان بالای سرمان ظاهر شد. اون یکی از خانوادههای اصیل بود و توی طبقه دوم قرار داشت البته پریهای دیگری هم هستن که کاربر آتش هستن اما مقام او از همه بالاتره.
پری آتش با صدای بلند گفت:
- اطلاعیه و اخطاریه مهم به تمام پریان سرزمین پریان چندی پیش یک اهریمن متجاوز وارد سرزمین پریان شده و آخرین رد از او در جنگل پریان مشاهده شده در صورت مشاهده یا داشتن اطلاعاتی از اهریمن هرچه سریع تر به تالار ابدی اطلاع بدین درصورت داشتن همکاری و هرگونه ارتباط با اهریمن پری خاطی مجازات میشود و پریان طبقه چهار به پایین تا اطلاع ثانوی حق نزدیک شدن به جنگل پریان را ندارند.
این را گفت و در کسری از ثانیه دیدهها محو شد همه ترسیده بودن و باهم پچپچ میکردن تا حدودی هم خوشحال بودم از اینکه قضیه هیچ ربطی به من نداشت و ناراحت ازین که یه اهریمن وارد سرزمین مون شده. ماری به سمتم دوید و خودش رو بهم رسوند و گفت:
- ریرا تو دیشب تو جنگل بودی چیزی ندیدی؟
- نه همه چیز امن و امان بود.
"واران" هم خودش رو کنارمون جا داد و به گفت و گو مون پیوست...
واران: هی دخترا! خبرا رو شنیدین؟
ماری: چه خبری؟
ریرا: نه! چیشده؟
واران: میگن اون اهریمن قسمت شرقی جنگل رو سوزونده!
ریرا: چی؟! نه امکان نداره
اشک هام سرازیر شدن و سرم رو پایین انداختم
ماری: چیشد؟ این اشکا برای چیه؟
با بغض گفتم: تو قسمت شرقی به تازگی درختا شکوفه زده بودن اونا هنوز خیلی جوون و ضعیف بودن اگه آتیش اونجا بوده باشه حتما همشون مردن... دیگه نمیتونم نجات شون بدم
واران: ایراد نداره ناراحت نشون اونا بازم درمیان
ماری: اره ناراحت نکن خودتو تقصیر توکه نبوده...
به خونه برگشتم پری کوچولو هنوز خواب بود -بذار ببینم تو چه پری هستی باید روی بالهات نشونه داشته باشی.
لباسش رو به آرومی کنار زدم و زیر چشمی نگاهی به پشتش انداختم که باعث تعجب یا شایدم ترسم شد.
- این چطور ممکنه؟!
اون هیچ بالی نداره اما مگه میشه؟ اولین باره همچین چیزی میبینم تمام پریها از ضعیفترینشون تا قویترینشون وقتی بهدنیا میان بال دارن حالا ممکنه شکل بالها بسته به میزان قدرت متفاوت باشه اما اینکه هیچ بالی نداشته باشی یا حتی جاش هم نباشه زیادی عجیبه!
- وایی دیگه دارم حسابی گیج میشم اینجا داره چه اتفاقی میافته؟ من الان باید با تو چهکار بکنم.
شاید بهتر باشه ببرمش همونجایی که پیداش کردم ولش کنم. ولی نه نمیشه! پری آتش گفت فعلا ورود به جنگل پریان برای طبقه های زیر چهار ممنوعه.
- هع نکنه تو همون اهریمن متجاوز باشی!؟
وایی بدبخت شدم من رو میکشن مگه من چه گناهی کردم. توی بد طینت خودت رو به شکل یه بچه در آوردی تا منو گول بزنی!
آب دماغم رو بالا دادم و با کف دست ضربهای محکم به پیشونیام زدم.
- اخه من چقدر بدشانسم این همه بدشانسی تو یه روز نوبره حالا چه خاکی به سرم بریزم چجوری بی گناهیام رو ثابت کنم جرمم دیگه معلومه!
وایسا ببینم ولی اون اصلا شبیه یه اهریمن نیست شنیدم که اهریمنها چشمایی تاریک و جثه بزرگی دارن! اون حتی از پریان هم بامزه تر و گوگولی تره.
هوف اصلاً نمیدونم چه موجودی هستی ای کاش زودتر بیدار بشی و خودت بهم بگی از این سر درگمی نجات پیدا کنم!
یا شایدم خودم باید بفهمم. انگشتی به صورتش زدم بشدت نرم و گوشتالو بود.
-واقعا بیهوشی یا خودتو زدی به خواب؟ میخوام خاطراتت رو ببینم تا بفهمم ازکجا اومدی ممکنه یکم سرت در بگیره از من گفتن بود.
بالای سرش زانو زدم، سرم رو روی سرش گذاشتم، چشمهام رو بستم و به درون خاطراتش رفتم.
چقدر اینجا تاریکه. يعنی این چند وقت هیچ خاطرهای نداشته؟ مگه از کِی بیهوشه؟! پس باید برم جلو تر! انرژی زیادی میبره اما چارهای ندارم باید بفهمم اون چیه و از کجا اومده. کمی جلوتر رفتم. یه چیزی اینجا عجیبه! اینا چیان؟ انگار صح*نههایی از جنگ پریان و اهریمنهاست.
یعنی اون توی جنگ بوده؟ تو واقعاً کی هستی؟
کد:
#قسمت ۵
اون هیچ بالی نداره اما مگه میشه؟ اولین باره همچین چیزی میبینم تمام پریها از ضعیفترینشون تا قویترینشون وقتی بهدنیا میان بال دارن حالا ممکنه شکل بالها بسته به میزان قدرت متفاوت باشه اما اینکه هیچ بالی نداشته باشی یا حتی جاش هم نباشه زیادی عجیبه!
- وایی دیگه دارم حسابی گیج میشم اینجا داره چه اتفاقی میافته؟ من الان باید با تو چهکار بکنم.
شاید بهتر باشه ببرمش همونجایی که پیداش کردم ولش کنم. ولی نه نمیشه! پری آتش گفت فعلا ورود به جنگل پریان برای طبقه های زیر چهار ممنوعه.
- هیع نکنه تو همون اهریمن متجاوز باشی!
وایی بدبخت شدم من رو میکشن مگه من چه گناهی کردم. توی بد طینت خودت رو به شکل یه بچه در آوردی تا منو گول بزنی!
آب دماغم رو بالا دادم و با کف دست ضربهای محکم به پیشونیام زدم.
- آخه من چقدر بدشانسم این همه بدشانسی تو یه روز نوبره حالا چه خاکی به سرم بریزم چجوری بی گناهیام رو ثابت کنم جرمم دیگه معلومه!
وایسا ببینم ولی اون اصلا شبیه یه اهریمن نیست شنیدم که اهریمنها چشمایی تاریک و جسه بزرگی دارن! اون حتی از پریان هم بامزه تر و گوگولی تره.
هوف اصلاً نمیدونم چه موجودی هستی ای کاش زودتر بیدار بشی و خودت بهم بگی از این سر درگمی نجات پیدا کنم!
یا شایدم خودم باید بفهمم. انگشتی به صورتش زدم بشدت نرم و گوشتالو بود
- واقعا بیهوشی یا خودتو زدی به خواب؟ میخوام خاطراتت رو ببینم تا بفهمم ازکجا اومدی ممکنه یکم سرت در بگیره از من گفتن بود.
بالای سرش زانو زدم، سرم رو روی سرش گذاشتم، چشمهام رو بستم و به درون خاطراتش رفتم.
چقدر اینجا تاریکه. يعنی این چند وقت هیچ خاطرهای نداشته؟ مگه از کِی بیهوشه؟! پس باید برم جلو تر! انرژی زیادی میبره اما چارهای ندارم باید بفهمم اون چیه و از کجا اومده. کمی جلوتر رفتم. یه چیزی اینجا عجیبه! اینا چین؟انگار صح*نههایی از جنگ پریان و اهریمنهاست.یعنی اون توی جنگ بوده؟ تو واقعاً کی هستی؟
معمولا وقتی وارد حافظه کسی میشم خاطراتش جریان دارن مثل دیدن یه فیلم فقط با این تفاوت که من هم اونجا و توی اون لحظه حضور دارم جوری که انگار همین حالا دارن اتفاق میافتن ولی برای اون مثل یه کتابه یه داستان مصور که باید ورق بزنی و بخونیش اولین باره همچین خاطراتی میبینم. انگار که اصلا خاطرات خودش نیست!عه صبر کن ببینم اون چقدر آشناست! من اون رو میشناسم. اون پریه باده!
پری باد هم جز پریهای اصیل هست و توی طبقه دوم قرار میگیره.اینجا کجاست؟ این سرزمین چقدر عجیب و ترسناکه. اصلاً شبیه سرزمین پریان نیست! یعنی سرزمین شیاطینه؟ اما پری باد توی سرزمین شیاطین چهکار میکنه؟
باید دنبال بقیه تصاویر بگردم.
اینجا داره چه اتفاقی میافته؟
وای اون یکی از شیاطیه!
این امکان نداره. اینها دروغه.
چیزهایی که میدیدم باعث میشد تا لحظه به لحظه شوکهتر بشم! باید عمیقتر برم بازم باید به عمق خاطراتش برم. جادوی زیادی برام نمونده، اما چاره ای نیست هر طور که شده باید حقیقت رو بفهمم!
ناگهان درد شدیدی توی سرم پیچید انگار چیزی اجازه موندن بیشتر توی خاطراتش رو بهم نمیداد از ذهنش به بیرون پرت شدم.
توی دریایی از علامت سوالها غرق شده بودم اون تصاویر چیبود؟ واقعی بودن؟ خاطراتی بود که بهش رسیده بود؟ قطعاً نمیتونست خاطرات خودش باشن. چون اصلا خودش حضور نداشت مثل تصاویری بودن که از طریق دیانای توی ذهنش ثبت شده باشن.
نمیدونم تو دقیقاً چی هستی؟ ولی نگران نباش بهت صدمه ای نمیزنم تمام تلاشم رو میکنم که از اینجا ببرمت بیرون.
تو یکی از ماها نیستی ولی مطمئناً توام حق زندگی داری. راه سختی رو در پیش داری، اما این تازه شروع راهه. هرچند من همیشه زندگی تکراری و کسالت بار و پر از بدشانسی داشتم اما زندگی تو احتمالا پر از ماجراجوییه.
من باید برم سرکار نمیتونم تمام روز کنارت بمونم و ازت مراقبت کنم ولی قول میدم زودی برگردم وقتی برگشتم تورو از اینجا میبرم پس منتظرم بمون.
کد:
#قسمت ۶
معمولا وقتی وارد حافظه کسی میشم خاطراتش جریان دارن مثل دیدن یه فیلم فقط با این تفاوت که من هم اونجا و توی اون لحظه حضور دارم جوری که انگار همین حالا دارن اتفاق میافتن ولی برای اون مثل یه کتابه یه داستان مصور که باید ورق بزنی و بخونیش اولین باره همچین خاطراتی میبینم. انگار که اصلا خاطرات خودش نیست!عه صبر کن ببینم اون چقدر آشناس! من اون رو میشناسم. اون پریه باده!
پری باد هم جز پریهای اصیل هست و توی طبقه دوم قرار میگیره.اینجا کجاست؟ این سرزمین چقدر عجیب و ترسناکه. اصلاً شبیه سرزمین پریان نیست! یعنی سرزمین شیاطینه؟ اما پری باد توی سرزمین شیاطین چهکار میکنه؟باید دنبال بقیه تصاویر بگردم.
اینجا داره چه اتفاقی میافته؟
وای اون یکی از شیاطیه!
این امکان نداره. اینها دروغه.
چیزهایی که میدیدم باعث میشد تا لحظه به لحظه شوکهتر بشم! باید عمیقتر برم بازم باید به عمق خاطراتش برم. جادوی زیادی برام نمونده، اما چاره ای نیست هر طور که شده باید حقیقت رو بفهمم!
ناگهان درد شدیدی توی سرم پیچید انگار چیزی اجازه موندن بیشتر توی خاطراتش رو بهم نمیداد از ذهنش به بیرون پرت شدم.
توی دریایی از علامت سوالها غرق شده بودم اون تصاویر چیبود؟ واقعی بودن؟ خاطراتی بود که بهش رسیده بود؟ قطعاً نمیتونست خاطرات خودش باشن. چون اصلا خودش حضور نداشت مثل تصاویری بودن که از طریق دیانای توی ذهنش ثبت شده باشن.
نمیدونم تو دقیقاً چی هستی؟ ولی نگران نباش بهت صدمه ای نمیزنم تمام تلاشم رو میکنم که از اینجا ببرمت بیرون.
تو یکی از ماها نیستی ولی مطمئناً توام حق زندگی داری. راه سختی رو در پیش داری، اما این تازه شروع راهه. هرچند من همیشه زندگی تکراری و کسالت بار و پر از بدشانسی داشتم اما زندگی تو احتمالا پر از ماجراجوییه.من باید برم سرکار نمیتونم تمام روز کنارت بمونم و ازت مراقبت کنم ولی قول میدم زودی برگردم وقتی برگشتم تورو از اینجا میبرم پس منتظرم بمون.
موهای صورتی رنگم رو بالای سرم جمع کردم و بستم، لباسم رو عوض کردم و به سمت قصر پریان پرواز کردم. قصر پریان بزرگترین ساختمان بخش شمالی سرزمین هست. اونجا باید جادوی مورد نیاز برای رشد شکوفه هارو روزانه تحویل بدم و وضعیت شون رو زیر نظر داشته باشم.به محض ورودم سرپرست بخش جنگل جلوم سبز شد!
سرپرست با لحن عصبی سرم داد زد:
- چرا انقدر دیر کردی رِیرا؟! نمیدونی چهقدر کار ریخته سرمون؟ شکوفههای قسمت شرقی نابود شده بجنب برو کنار بقیه، باید تا میتونین شکوفهها رو برگردونین وگرنه امسال توی تأمین آذوقه به مشکل میخوریم!
- چشم سرپرست، متأسفم الان میرم.
سرپرست بخش جنگل پری خاکه اون توی طبقه سوم قرار میگیره، قبلاً کسی که سرپرست بخش جنگل بود مادر من بود. مادر من یه پری اصیل بود معمولاً بچههای پریان اصیل هم جز طبقههای بالا و اصیل هستن ولی من یه سرشکستگی واقعی برای مادرم بودم. البته اون هیچوقت این رو به روم نمیآورد و همیشه بهم میگفت تو یه پری خاص و ویژهای، اما از نگاههای تحقیر آمیز اطرافیان کاملاً مشخص بود که من یه بیعرضه بدرد نخورم. وقتی هم که مادرم توی جنگ کشته شد هیچکسی نبود که ازم حمایت کنه و من رسما دور انداخته شدم و به پرت ترین جای سرزمین پریان فرستاده شدم.
سریع خودم رو به بقیه پریها رسوندنم و کنارشون نشستم دستام رو به سمت مخزن ذخیره گرفتم و دریچه انتقال جادوم رو باز کردم. مخزن ذخیره یه گوی کوچیک نورانیه که گنجایش بینهایتی داره؛ اون به صورت خودکار جادوی ارسالی از طرف ما رو جذب میکنه و به ارواح آسیب دیده متنقل میکنه. ارواح موجوداتی هستن که با ما پریها توی سرزمین پریان زندگی میکنن ولی هیچ اراده و اختیار و قدرتی از خودشون ندارن و روح شون بشدت ناپایداره و برای زنده موندن به جادوی ما نیاز مندن! مثل ارواح شکوفه که فقط من و پریهای گل و سبزه و درخت میتونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. از هر پری ممکنه چندین نوع وجود داشته باشه اما توی تمام سرزمین پریان تنها پری شکوفه ای که وجود داره منم.
***
بعد از تموم کردن کارم توی قصر پریان سریع به خونه برگشتم. منتظر موندم تا همه به خونههاشون برگردن کوچولو رو از روی تخت برداشتم و زیر ردای بلندم مخفی کردم از در خونه بیرون رفتم نگاهی به اطرافم انداختم تا مطمئن شم کسی ندیدتم و با سریعترین حالت ممکن به سمت جنگل پریان پرواز کردم.
- گفتن آخرین بار اون اهریمن توی جنگل پریان دیده شده اون اومده دنبال تو مگه نه؟اینجا اصلاً برای تو امن نیست.
بالاخره رسیدم درحالی که داشتم از خستگی نفسنفس میزدم اون بچه رو از زیر ردام بیرون اوردم و همونجایی گذاشتمش که صبح بهش برخورد کردم؛ احتمالاً اون میاد دنبالش باید سریعتر برگردم تا کسی متوجهم نشده؛ چند قدمی ازش فاصله گرفتم. ولی نه اینجا اصلاً براش امن نیست تمام پریهای نگهبان احتمالاً برای پیدا کردن اون اهریمن به اینجا میان اگه اونو پیداش کنن معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن.
در همین لحظه صدای نعره ترسناکی رو در ن*زد*یک*یام شنیدم، در لحظهای بعد روشنایی آتشی عظیم پو*ست صورتم را د*اغ کرد عرق سرد روی پیشونیام را کنار زدم آب دهانم را قورت دادم منظره وحشتناکی که جلوی چشمهام بود باور نکردی بود از ترس سرجایم خشکم زده بود آتشی جهنمی به جان تمام گیاهان افتاده بود تمام گلها و ارواح ساکن در جنگل از درد ناله میکردند و اشک میریختن. قطره اشکی بی اختیار روی گونه هام چکید باید نجات شون میدادم اما قدرتش رو نداشتم.
- این کاره همون اهریمنه؟ اگه همینجوری ادامه پیدا کنه کل جنگل خاکستر میشه! چرا پریهای نگهبان جلوش رو نمیگیرن! من باید متوقفش کنم نباید کسی آسیب ببینه دوباره اون موجود کوچیک و بی دفاع رو توی آغوشم گرفتم و زیر ردا مخفیش کردم
- نگران نباش کوچولو من مراقبتم نمیذارم کسی اذیتت کنه مطمئناً توام حق زندگی داری.
این حرف رو درحالی زدم که داشتم زندگی خودمو توی بزرگترین خطر مینداختم نمیدونم به چه جرمی ولی قطعاً مجازاتم کمتر از مرگ نیست. به سرعت دویدم و از آنجا دور شدم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدوییدم. درحال دویدن بودم که ناگهان تیری از پشت بهم برخورد کرد و سی*ن*هام رو سوراخ کرد!
کد:
#قسمت ۷
موهای صورتی رنگم رو بالای سرم جمع کردم و بستم، لباسم رو عوض کردم و به سمت قصر پریان پرواز کردم. قصر پریان بزرگترین ساختمان بخش شمالی سرزمین هست. اونجا باید جادوی مورد نیاز برای رشد شکوفه هارو روزانه تحویل بدم و وضعیت شون رو زیر نظر داشته باشم.به محض ورودم سرپرست بخش جنگل جلوم سبز شد!
سرپرست با لحن عصبی سرم داد زد:
- چرا انقدر دیر کردی رِیرا؟! نمیدونی چهقدر کار ریخته سرمون؟ شکوفههای قسمت شرقی نابود شده بجنب برو کنار بقیه، باید تا میتونین شکوفهها رو برگردونین وگرنه امسال توی تأمین آذوقه به مشکل میخوریم!
- چشم سرپرست، متأسفم الان میرم.
سرپرست بخش جنگل پری خاکه اون توی طبقه سوم قرار میگیره، قبلاً کسی که سرپرست بخش جنگل بود مادر من بود.
مادر من یه پری اصیل بود معمولاً بچههای پریان اصیل هم جز طبقههای بالا و اصیل هستن ولی من یه سرشکستگی واقعی برای مادرم بودم. البته اون هیچوقت این رو به روم نمیآورد و همیشه بهم میگفت تو یه پری خاص و ویژهای، اما از نگاههای تحقیر آمیز اطرافیان کاملاً مشخص بود که من یه بیعرضه بدرد نخورم.وقتی هم که مادرم توی جنگ کشته شد هیچکسی نبود که ازم حمایت کنه و من رسما دور انداخته شدم و به پرت ترین جای سرزمین پریان فرستاده شدم.
سریع خودم رو به بقیه پریها رسوندنم و کنارشون نشستم دستام رو به سمت مخزن ذخیره گرفتم و دریچه انتقال جادوم رو باز کردم. مخزن ذخیره یه گوی کوچیک نورانیه که گنجایش بینهایتی داره؛ اون به صورت خودکار جادوی ارسالی از طرف ما رو جذب میکنه و به ارواح آسیب دیده متنقل میکنه. ارواح موجوداتی هستن که با ما پریها توی سرزمین پریان زندگی میکنن ولی هیچ اراده و اختیار و قدرتی از خودشون ندارن و روح شون بشدت ناپایداره و برای زنده موندن به جادوی ما نیاز مندن! مثل ارواح شکوفه که فقط من و پریهای گل و سبزه و درخت میتونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. از هر پری ممکنه چندین نوع وجود داشته باشه اما توی تمام سرزمین پریان تنها پری شکوفه ای که وجود داره منم.
***
بعد از تموم کردن کارم توی قصر پریان سریع به خونه برگشتم. منتظر موندم تا همه به خونههاشون برگردن کوچولو رو از روی تخت برداشتم و زیر ردای بلندم مخفی کردم از در خونه بیرون رفتم نگاهی به اطرافم انداختم تا مطمئن شم کسی ندیدتم و با سریعترین حالت ممکن به سمت جنگل پریان پرواز کردم.
- گفتن آخرین بار اون اهریمن توی جنگل پریان دیده شده اون اومده دنبال تو مگه نه؟اینجا اصلاً برای تو امن نیست.
بالاخره رسیدم درحالی که داشتم از خستگی نفسنفس میزدم اون بچه رو از زیر ردام بیرون اوردم و همونجایی گذاشتمش که صبح بهش برخورد کردم؛ احتمالاً اون میاد دنبالش باید سریعتر برگردم تا کسی متوجهم نشده؛ چند قدمی ازش فاصله گرفتم. ولی نه اینجا اصلاً براش امن نیست تمام پریهای نگهبان احتمالاً برای پیدا کردن اون اهریمن به اینجا میان اگه اونو پیداش کنن معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن.
در همین لحظه صدای نعره ترسناکی رو در ن*زد*یک*یام شنیدم، در لحظهای بعد روشنایی آتشی عظیم پو*ست صورتم را د*اغ کرد عرق سرد روی پیشونیام را کنار زدم آب دهانم را قورت دادم منظره وحشتناکی که جلوی چشمهام بود باور نکردی بود از ترس سرجایم خشکم زده بود آتشی جهنمی به جان تمام گیاهان افتاده بود تمام گلها و ارواح ساکن در جنگل از درد ناله میکردند و اشک میریختن. قطره اشکی بی اختیار روی گونه هام چکید باید نجات شون میدادم اما قدرتش رو نداشتم.
این کاره همون اهریمنه؟ اگه همینجوری ادامه پیدا کنه کل جنگل خاکستر میشه! چرا پریهای نگهبان جلوش رو نمیگیرن! من باید متوقفش کنم نباید کسی آسیب ببینه دوباره اون موجود کوچیک و بی دفاع رو توی آغوشم گرفتم و زیر ردا مخفیش کردم
- نگران نباش کوچولو من مراقبتم نمیذارم کسی اذیتت کنه مطمئناً توام حق زندگی داری.
این حرف رو درحالی زدم که داشتم زندگی خودمو توی بزرگترین خطر مینداختم نمیدونم به چه جرمی ولی قطعاً مجازاتم کمتر از مرگ نیست. به سرعت دویدم و از آنجا دور شدم نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدوییدم. درحال دویدن بودم که ناگهان تیری از پشت بهم برخورد کرد و سی*ن*هام رو سوراخ کرد!
#قسمت ۸
- این دیگه از کجا اومد؟! درد و سوزش کمکم اوج گرفت با زانو به روی زمین افتادم احساس ضعف شدیدی میکردم. این یه تیر معمولی نیست این تیر برای مهر کردن قدرته.البته مدت زمانش محدوده ولی حداقل یه روز کامل طول میکشه تا اثرش از بین بره. دستم را روی دهنم گذاشتم تا صدای نالهام در نیاد.
الان وقت غش و ضعف رفتن نیست باید فرار کنم.
از جام بلند شدم، دوباره شروع به دویدن کردم با اینکه قدرت قبل رو نداشتم اما تمام توانم رو به کار گرفتم به حدی دور شدم که هیچ خبری از درگیری نبود. اینجا قسمت شمال غربی جنگل بود؛ درختی بزرگ و تنومند پیدا کردم و پشتش مخفی شدم. روی زمین نشستم اما قلبم همچنان میدویید
با اینکه ماه تمام تلاش خودش رو برای روشنایی بخشیدن میکرد اما جنگل پریان تاریکتر از همیشه بود. پریهای نور جادو شون رو روی شهر و روستاها متمرکز میکنن برای همین این ساعت از روز توی جنگل پریان تاریکی مطلق حاکمه.
نفسهام رو منظم کردم لباس خاکستری رنگم به رنگ قرمز در اومده بود کوچولو رو از زیر ردام بیرون اوردم خون ریزیام باعث شده بود لباس های اون هم کثیف بشه؛ اما خدا رو شکر اون صدمهای ندیده بود به چهره معصومانهاش خیره شدم، باورم نمیشد، اون چشمهاشو باز کرده بود! خون را از روی صورتش پاک کردم انگار کمی از خون هم توی دهنش رفته بود همه را پاک کردم چشم های اسکارلت رنگش توی تاریکی شب به خوبی میدرخشید، اندازه دستهاش به کوچیکی غنچه یک گل بود، بدنش سرد بود ولی نفسهاش منظمتر شده بود. با صدایی آروم گفتم:
- هی تو حالت خوبه؟! اسمت چیه؟میتونی حرف بزنی؟!
در جواب سوالهام هیچی نگفت و فقط با چشمهای تیلهایه اسکارلتی بهم خیره شده بود محو نگاه کردنش شده بودم که ناگهان هیبتی تاریک رو جلوی خودم حس کردم نا خودآگاه لرزه به تنم افتاد کمی به عقب رفتم که مساوی شد با برخوردم به درخت.
کد:
#قسمت ۸
- این دیگه از کجا اومد؟! درد و سوزش کمکم اوج گرفت با زانو به روی زمین افتادم احساس ضعف شدیدی میکردم. این یه تیر معمولی نیست این تیر برای مهر کردن قدرته البته مدت زمانش محدوده ولی حداقل یه روز کامل طول میکشه تا اثرش از بین بره. دستم را روی دهنم گذاشتم تا صدای نالهام در نیاد.
الان وقت غش و ضعف رفتن نیست باید فرار کنم.
از جام بلند شدم، دوباره شروع به دویدن کردم با اینکه قدرت قبل رو نداشتم اما تمام توانم رو به کار گرفتم به حدی دور شدم که هیچ خبری از درگیری نبود. اینجا قسمت شمال غربی جنگل بود؛ درختی بزرگ و تنو مند پیدا کردم و پشتش مخفی شدم. روی زمین نشستم اما قلبم همچنان میدویید
با اینکه ماه تمام تلاش خودش رو برای روشنایی بخشیدن میکرد اما جنگل پریان تاریکتر از همیشه بود. پریهای نور جادو شون رو روی شهر و روستاها متمرکز میکنن برای همین این ساعت از روز توی جنگل پریان تاریکی مطلق حاکمه.
نفسهام رو منظم کردم لباس خاکستری رنگم به رنگ قرمز در اومده بود کوچولو رو از زیر ردام بیرون اوردم خون ریزیام باعث شده بود لباس های اون هم کثیف بشه؛ اما خدا رو شکر اون صدمهای ندیده بود به چهره معصومانهاش خیره شدم، باورم نمیشد، اون چشمهاشو باز کرده بود! خون را از روی صورتش پاک کردم انگار کمی از خون هم توی دهنش رفته بود همه را پاک کردم چشم های اسکارلت رنگش توی تاریکی شب به خوبی میدرخشید، اندازه دستهاش به کوچیکی غنچه یک گل بود، بدنش سرد بود ولی نفسهاش منظمتر شده بود. با صدایی آروم گفتم:
- هی تو حالت خوبه؟! اسمت چیه؟ میتونی حرف بزنی؟!
در جواب سوالهام هیچی نگفت و فقط با چشمهای تیلهایه اسکارلتی بهم خیره شده بود محو نگاه کردنش شده بودم که ناگهان هیبتی تاریک رو جلوی خودم حس کردم نا خودآگاه لرزه به تنم افتاد کمی به عقب رفتم که مساوی شد با برخوردم به درخت.