• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کتاب زن زیادی

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,383
لایک‌ها
18,140
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
92,445
Points
10,348
کتاب زن زیادی
از جلال آل احمد
زن زیادی نام یکی از مجموعه داستان‌های جلال آل احمد نویسندهٔ معاصر ایران است.

این مجموعه در واقع جمع‌آوری همهٔ داستان‌های دربارهٔ زنان و با محوریت آنان در یک کتاب است، حال آنکه این داستان‌ها از تمامی آثار آل احمد گردآمده‌اند.

زبان این مجموعه و این داستان، طنز با ادبیاتی مختص به زمان های قدیم است. همان موقع ها که زن ها دور هم جمع می شدند و مراسم سمنو پزان می گرفتند و در حاشیه ی مراسم، نقشه ی چیز خور کردن هووهایشان را می کشیدند، عمه قزی ها هم نسخه های علمی شان را برای درمان نازایی زن ها می پیچیدند و دخترها را صدا می زدند که کنار دیگ بیایند و بخت خود را آرزو کنند...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,383
لایک‌ها
18,140
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
92,445
Points
10,348
از متن کتاب:

مادرم دم در اطاق ایستاده بود و هی آهسته می‌گفت«برو ننه جان، برو. به امید خدا.» ولی مگر پای من به جلو می‌رفت؟

پشت در که رسیدم دیگر طاقتم تمام شده بود. سینی از بس توی دستم لرزیده بود نصف لیوان شربت خالی شده بود. و من نمی‌دانستم چکار کنم. برگردم شربت را درست کنم یا همان‌طور تو بروم؟ بیخ موهایم عرق کرده بود. تنم یخ کرده بود. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. خدایا اگر خودش به صدا درنمی‌آمد من چه‌کار می‌کردم؟ همین‌طور پابه‌پا می‌کردم که صدای خودش بلند شد. لعنتی درآمد گفت: «خانوم اگه شما خجالت می‌کشین، ممکنه بنده خودم بیام خدمتتون.» خدایا خودت شاهدی! حرفش که تمام شد باز صدای پای چلاق‌شده‌اش را شنیدم که روی قالی گذاشته می‌شد و آمد در را باز کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,383
لایک‌ها
18,140
امتیازها
143
وب سایت
taranehbazar.ir
کیف پول من
92,445
Points
10,348
دست مرا گرفت و آهسه کشید تو. مچ دستم هنوز که به یاد آن دقیقه می‌افتم می‌سوزد. انگار دور مچم یک النگوی آتشی گذاشته بشاند. مرا کشید تو. سینی را از دستم گرفت روی میز گذاشت. مرا روی صندلی نشاند و خودش روبه‌رویم نشست. من فکر می‌کردم مبادا چادرم را هم از سر بردارد؟ ولی نه. دیگر اینقدر بی‌حیا نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا