• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت|عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره تا اینجا؟؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به توجه بیشتر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
#PART_200
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من می‌بینم ... من دارم می‌بینم ... دوباره دارم می‌بینم.
هیستریک تکرار می‌کردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه می‌کنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بی‌حرف بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌های بازم که همه‌جا رو با ولع می‌بلعید، بگیره ... سری تکون داد.
دکتر انگار که مزاحم بودنش رو درک کرد که میره ... دور می‌شه ... تهش صدای در بلند می‌شه، می‌خوام بغلش کنم ... اما جیغ جیغی باعث میشه کنجکاو بشم واسه دیدن خواهرم ... دلم واسش تنگ شده اصلاً دلم واسه همه چی ... این دنیا ... ماهان ... فرشته ... آرا تنگه ... دلتنگ همه جا رو نگاه می‌کنم و از شوق زیاد اشک از گوشه‌ی چشمم پایین می‌ریزه.
اخم کرده جلو میاد و دو قدم مونده به من فرشته هم سر و کله‌ش با سرو صدا پیدا میشه.
ماهان اخم کرده رو به من گفت:
- گریه نکن!
می‌خندم که لبخند کجی روی ل*بش نشست ... با ذوق گفتم:
- اشک شوقه.
دست‌هام رو واسش باز می‌کنم که می‌خواد دو قدم رو پر کنه و بغلم کنه که فرشته سریع‌تر به خودش جنبید و خودش رو بی‌حواس و آروم پرت کرد توی بغلم.
دستم دور تنش حلقه میشه و ماهان اخم کرده اسمش رو با تشر صدا می‌زنه و بعد کمی گفت:
- میرم با دکتر حرف بزنم.
باشه‌ی آرومی گفتم ... دکتر گفت که سر تکون ندم که بدتر نشه ... سرم با توجه به ضربه‌ای که قبلاً خورده شکستگی بدی داشت و پس سرم خیلی درد می‌کنه و با هر بار تکون خوردن هم این درد بیشتر میشه.
با صدای گریه فرشته حواسم جمع اون که توی بغلم اشک می‌ریخت، شد.
دستی روی موهای طلایی خوش‌رنگی که زیر یه شال سفید افتاده توی گ*ردنش خودنمایی می‌کردن، کشیدم.
آروم ل*ب زدم:
- خوبم دورت بگردم ... نگاه دارم می‌بینم .. چشم‌های خوشگلت رو دارم می‌بینم ... گریه نکن! باشه خواهری؟
ازم جدا شد و با مکث اشک‌هاش رو پاک کرد و با بغضی که توی لحن و صداش بود، گفت:
- مُردم و زنده شدم ... دکتر گفت موقته و با یه عمل درست میشه ... ماهان باید رضایت می‌داد که رضایت داد ... ازش شاکی شدم می‌ترسیدم بلایی سرت بیاد و بدتر بشه ..‌. ولی خداروشکر حالت خوبه ... اون مطمئن بود چون بهترین دکتر مغز و اعصاب که یکی از شاگردهای پر تجربه‌ی پروفسور سمیعی هست ... درمانت کرد، آجی زود خوب شو خب؟ کم داریمت ... من‌ .. ماهان، همه.
***
شب شد و وقت ملاقات تموم شد فرشته با وجود تموم تلاشش ولی نتونست ماهان رو راضی کنه جاش بمونه و آخرش آرا بردش و لحظه‌ی آخر جوری واسه ماهان خط و نشون کشید که ایرج که همراه مونا اومد بود هم خنده‌شون گرفت، هم ایرج به شوخی گفت:
- ماهان کارت زاره.
کم‌کم خلوت میشه ... اتاق خصوصیه ... حقیقتش راضیم چون همین سر و صدای نیم ساعت ملاقات رو هم به زور تحمل کردم و ماهان که فهمید هم همش تشر می‌زد که ایرج کم حرف بزن.
حالا هم من موندم و خودش هنوز نتونستم خوب حسش کنم نذاشتن آخه همش یکی می‌اومد این‌بار برای این‌که کسی نیاد به همه‌ پرستارا تذکر میده که اصلاً سایه‌شون هم از کنار اتاق نگذره که اون ها هم مخالفت نمی‌کنن چرا که اگه ماهان بگه رئیس بیمارستان هم هیچی نمیگه چه برسه به یه پرستار ساده که جز پرستار کسی نیست.
رفته آبمیوه بگیره دلم آبمیوه انبه خواست آهسته از روی تخت بلند شدم. آروم قدم برمی‌داشتم.
به سمت دستشویی توی اتاق رفتم ... گوشه‌ی گوشه، اتاق خیلی بزرگه ... اگه شخصی نبود فوق فوقش شیش تا تخت توش جا می‌شد.
در رو باز می‌کنم و وارد سرویس مجهز شدم.
دست‌هام رو همون‌جا شستم و صدای در بلند شد مثل این‌که ماهان اومد، از توی آینه به خودم که پای چشمم کمی کبود بود خیره شدم.
آب به صورتم پاچیدم و صداش رو که اسمم رو صدا می‌زد، بلند شد هول زده‌س انگاری، نگران و پریشون.
لبخند محوی روی ل*بم می‌شینه و در سرویس رو باز می‌کنم.
خواست بره بیرون دست دراز شده‌ش به سمت دستگیره که نرسیده، این رو نشون میده.
با شنیدن صدای در سمتم برمی‌گرده و با دیدن من پا تند می‌کنه تا رسیدن به نزدیکم.
نگرانی از چهره‌ش می‌باره و پریشون بودنش مشخصه ... بدون هیچ حرفی کمکم کرد تا به سمت تخت برم که بشینم.
نشستم و آروم با کمکش دراز کشیدم، تخت رو بالا کشید تا از بالاتنه به سمت بالا بیام و اومدم.
آبمیوه رو نی زد و دستم داد تموم مدت بدون این‌که حرفی بزنه در سکوت این‌کارها رو انجام میده.
کد:
#PART_200
#غوغای_سرنوشت
. . .
بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم:
- ماهان من می‌بینم ... من دارم می‌بینم ... دوباره دارم می‌بینم.
هیستریک تکرار می‌کردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم.
دکتر معاینه می‌کنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم.
ماهان بی‌حرف بدون این‌که نگاهش رو از چشم‌های بازم که همه‌جا رو با ولع می‌بلعید، بگیره ... سری تکون داد.
دکتر انگار که مزاحم بودنش رو درک کرد که میره ... دور میشه ... تهش صدای در بلند میشه، می‌خوام بغلش کنم ... اما جیغ جیغی باعث میشه کنجکاو بشم واسه دیدن خواهرم ... دلم واسش تنگ شده اصلاً دلم واسه همه چی ... این دنیا ... ماهان ... فرشته ... آرا تنگه ... دلتنگ همه جا رو نگاه می‌کنم و از شوق زیاد اشک از گوشه‌ی چشمم پایین می‌ریزه.
اخم کرده جلو میاد و دو قدم مونده به من فرشته هم سر و کله‌ش با سرو صدا پیدا میشه.
ماهان اخم کرده رو به من گفت:
- گریه نکن!
می‌خندم که لبخند کجی روی ل*بش نشست ... با ذوق گفتم:
- اشک شوقه.
دست‌هام رو واسش باز می‌کنم که می‌خواد دو قدم رو پر کنه و بغلم کنه که فرشته سریع‌تر به خودش جنبید و خودش رو بی‌حواس و آروم پرت کرد توی بغلم.
دستم دور تنش حلقه میشه و ماهان اخم کرده اسمش رو با تشر صدا می‌زنه و بعد کمی گفت:
- میرم با دکتر حرف بزنم.
باشه‌ی آرومی گفتم ... دکتر گفت که سر تکون ندم که بدتر نشه ... سرم با توجه به ضربه‌ای که قبلاً خورده شکستگی بدی داشت و پس سرم خیلی درد می‌کنه و با هر بار تکون خوردن هم این درد بیشتر میشه.
با صدای گریه فرشته حواسم جمع اون که توی بغلم اشک می‌ریخت، شد.
دستی روی موهای طلایی خوش‌رنگی که زیر یه شال سفید افتاده توی گ*ردنش خودنمایی می‌کردن، کشیدم.
آروم ل*ب زدم:
- خوبم دورت بگردم ... نگاه دارم می‌بینم .. چشم‌های خوشگلت رو دارم می‌بینم ... گریه نکن! باشه خواهری؟
ازم جدا شد و با مکث اشک‌هاش رو پاک کرد و با بغضی که توی لحن و صداش بود، گفت:
- مُردم و زنده شدم ... دکتر گفت موقته و با یه عمل درست میشه ... ماهان باید رضایت می‌داد که رضایت داد ... ازش شاکی شدم می‌ترسیدم بلایی سرت بیاد و بدتر بشه ..‌. ولی خداروشکر حالت خوبه ... اون مطمئن بود چون بهترین دکتر مغز و اعصاب که یکی از شاگردهای پر تجربه‌ی پروفسور سمیعی هست ... درمانت کرد، آجی زود خوب شو خب؟ کم داریمت ... من‌ .. ماهان، همه.
***
شب شد و وقت ملاقات تموم شد فرشته با وجود تموم تلاشش ولی نتونست ماهان رو راضی کنه جاش بمونه و آخرش آرا بردش و لحظه‌ی آخر جوری واسه ماهان خط و نشون کشید که ایرج که همراه مونا اومد بود هم خنده‌شون گرفت، هم ایرج به شوخی گفت:
- ماهان کارت زاره.
کم‌کم خلوت میشه ... اتاق خصوصیه ... حقیقتش راضیم چون همین سر و صدای نیم ساعت ملاقات رو هم به زور تحمل کردم و ماهان که فهمید هم همش تشر می‌زد که ایرج کم حرف بزن.
حالا هم من موندم و خودش ... هنوز نتونستم خوب حسش کنم ... نذاشتن آخه ... همش یکی می‌اومد این‌بار برای این‌که کسی نیاد به همه‌ پرستارا تذکر میده که اصلاً سایه‌شون هم از کنار اتاق نگذره  که اون ها هم مخالفت نمی‌کنن چرا که اگه ماهان بگه رئیس بیمارستان هم هیچی نمیگه چه برسه به یه پرستار ساده که جز پرستار کسی نیست.
رفته آبمیوه بگیره  دلم آبمیوه انبه خواست  آهسته از روی تخت بلند شدم. آروم قدم برمی‌داشتم.
به سمت دستشویی توی اتاق رفتم گوشه‌ی گوشه، اتاق خیلی بزرگه  اگه شخصی نبود فوق فوقش شیش تا تخت توش جا می‌شد.
در رو باز می‌کنم و وارد سرویس مجهز شدم.
دست‌هام رو همون‌جا شستم و صدای در بلند شد مثل این‌که ماهان اومد، از توی آینه به خودم که پای چشمم کمی کبود بود خیره شدم.
آب به صورتم پاچیدم و صداش رو که اسمم رو صدا می‌زد، بلند شد هول زده‌س انگاری، نگران و پریشون.
لبخند محوی روی ل*بم می‌شینه و در سرویس رو باز می‌کنم.
خواست بره بیرون دست دراز شده‌ش به سمت دستگیره که نرسیده، این رو نشون میده.
با شنیدن صدای در سمتم برمی‌گرده و با دیدن من پا تند می‌کنه تا رسیدن به نزدیکم.
نگرانی از چهره‌ش می‌باره و پریشون بودنش مشخصه  بدون هیچ حرفی کمکم کرد تا به سمت تخت برم که بشینم.
نشستم و آروم با کمکش دراز کشیدم، تخت رو بالا کشید تا از بالاتنه به سمت بالا بیام و اومدم.
آبمیوه رو نی زد و دستم داد  تموم مدت بدون این‌که حرفی بزنه در سکوت این‌کارها رو انجام میده.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
#PART_201
#غوغای_سرنوشت
. . .
آبمیوه رو که خوردم و دستش دادم، به بالش پشت سرم تکیه کردم.
حالت‌هاش رو زیر نظر گرفتم، به سمتم برگشت و نگاه خیره‌م رو شکار کرد.
لبخندی به چهره‌ی جذابش زدم و با همون نگاهی که کلی حس درونش بود خیره بهش گفتم:
- چه خوشگلی.
ابرویی بالا انداخت و آروم توی گلو خندید.
- حرف جدید می‌شنوم!
لپ‌هام رو باد کردم و با مکث بادشون رو خالی کردم و خیره به چشم‌های که صورتم رو با نگاهش داشت کنکاش می‌کرد.
- هیچ‌وقت تا حالا با این دید به کسی نگاه نکردم ... انگار که تازه می‌تونم ببینم و هر چی قبلاً دیدم همش توهم بود و الان چشمم باز شده و دارم می‌بینم.
دستم رو توی دستش گرفت و خیره به دستم گفت:
- دیر رسیدم ... زمانی که دیگه داشتن تو رو می‌بردن ... اون موقعه که زنگ زدی خیلی دور بودم ... جز ایرج و احمد که همراهم بودن به کسی اعتماد نداشتم بگم بیاد ... ازش شکایت کردم ... انداختنش زندان تا حکمش بیاد ... اون‌قدر ازش مدرک دارم که می‌تونه تا اعدامش بره و تا اون‌جاش می‌خوام برم.
بی‌حرف خیره نگاهش کردم، سر بلند کرد و خیره به چشم‌هام خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- مُردم وقتی توی اون حالت دیدمت ... نمی‌ذارم قِصِر در بره ... حتی اگه قاضی حکم اعدام نده خودم اعدام می‌کنم.
ترس توی دلم نشست. دست بلند کردم و روی صورتش که نزدیکم بود گذاشتم، با مکث و ترسی که توی صدا و نگاهم بود گفتم:
- لطفاً کاری نکن بزار قانون خودش پیگیر باشه ... خواهش می‌کنم ... نه اینکه دلم واسش بسوزه نه! دوست ندارم بلایی سرت بیاد ... ماهان قول بده تو کاریش نداری!
پیشونیم رو خم شد و ب*و*سید، بدون این‌که جوابم رو بده همون‌جا مکث کرد.
سکوتش که طولانی شد یقه‌ش رو گرفتم و مقابل صورتم قرار دادم.
- ماهان تو رو خدا کاری باهاش نداشته باش ... اگه تو پا*ر*تی داری اون هم بدتر از تو پا*ر*تی داره، خودت و منو بدبخت نکن.
زیر دندون‌های کلید شده‌ش بدون توجه به حرفم خیره به چشم‌هام مصمم گفت:
- می‌کشمش ... پس به نفعشه قاضی حکم اعدام بده.
- ماهان ... .
نذاشت ادامه بدم و دست روی ل*بش به معنی سکوت گذاشت و با اخم گفت:
- نمی‌خوام راجبش حرف بزنم ... باید تقاص کاری که با تو کرد رو پس بده.
با قیافه‌ی کج و کوله گفتم:
- ماهان لطفاً.
همچنان اخم داشت و محکم گفت:
- نه.
- ماهان!
اخم کرده تشر زد:
- همین که گفتم ... کوتاه بیا هم نیستم ... فرشته هم شکایت کرده ازش تو کوتاه بیای که غلط می‌کنی من کوتاه نمیام.
با بغض نگاهش کردم و حینی که آروم سعی در چرخیدن داشتم گفتم:
- اصلاً برو هر کاری می‌کنی بکن به من چه.
صدای پوف کلافه‌ش توی گوشم پیچید. با صدایی که سعی داشت عصبی نباشه خشن گفت:
- نگفتم بهت صد بار ازم رو نگیر ... دختره‌ی کم عقل.
با گلایه و طعنه گفتم:
- خوبه من یکمش رو دارم تو که همون هم نداری.
از اون طرف خم شد روی صورتم نزدیک گوشم پچ زد:
- شاید چون یکی ازم قاپیدش.
کد:
#PART_201
#غوغای_سرنوشت
. . .
آبمیوه رو که خوردم و  دستش دادم، به بالش پشت سرم تکیه کردم.
حالت‌هاش رو زیر نظر گرفتم، به سمتم برگشت و نگاه خیره‌م رو شکار کرد.
لبخندی به چهره‌ی جذابش زدم و با همون نگاهی که کلی حس درونش بود خیره بهش گفتم:
- چه خوشگلی.
ابرویی بالا انداخت و آروم توی گلو خندید.
- حرف جدید می‌شنوم!
لپ‌هام رو باد کردم و با مکث بادشون رو خالی کردم و خیره به چشم‌های که صورتم رو با نگاهش داشت کنکاش می‌کرد.
- هیچ‌وقت تا حالا با این دید به کسی نگاه نکردم ... انگار که تازه می‌تونم ببینم و هر چی قبلاً دیدم همش توهم بود و الان چشمم باز شده و دارم می‌بینم.
دستم رو توی دستش گرفت و خیره به دستم گفت:
- دیر رسیدم ... زمانی که دیگه داشتن تو رو می‌بردن ... اون موقعه که زنگ زدی خیلی دور بودم ... جز ایرج و احمد که همراهم بودن به کسی اعتماد نداشتم بگم بیاد ... ازش شکایت کردم ... انداختنش زندان تا حکمش بیاد ... اون‌قدر ازش مدرک دارم که می‌تونه تا اعدامش بره و تا اون‌جاش می‌خوام برم.
بی‌حرف خیره نگاهش کردم، سر بلند کرد و خیره به چشم‌هام خودش رو کمی جلو کشید و گفت:
- مُردم وقتی توی اون حالت دیدمت ... نمی‌ذارم قِصِر در بره ... حتی اگه قاضی حکم اعدام نده خودم اعدام می‌کنم.
ترس توی دلم نشست. دست بلند کردم و روی صورتش که نزدیکم بود گذاشتم، با مکث و ترسی که توی صدا و نگاهم بود گفتم:
- لطفاً کاری نکن بزار قانون خودش پیگیر باشه ... خواهش می‌کنم ... نه اینکه دلم واسش بسوزه نه! دوست ندارم بلایی سرت بیاد ... ماهان قول بده تو کاریش نداری!
پیشونیم رو خم شد و ب*و*سید، بدون این‌که جوابم رو بده همون‌جا مکث کرد.
سکوتش که طولانی شد یقه‌ش رو گرفتم و مقابل صورتم قرار دادم.
- ماهان تو رو خدا کاری باهاش نداشته باش ... اگه تو پا*ر*تی داری اون هم بدتر از تو پا*ر*تی داره، خودت و منو بدبخت نکن.
زیر دندون‌های کلید شده‌ش بدون توجه به حرفم خیره به چشم‌هام مصمم گفت:
- می‌کشمش ... پس به نفعشه قاضی حکم اعدام بده.
- ماهان ... .
نذاشت ادامه بدم و دست روی ل*بش به معنی سکوت گذاشت و با اخم گفت:
- نمی‌خوام راجبش حرف بزنم ... باید تقاص کاری که با تو کرد رو پس بده.
با قیافه‌ی کج و کوله گفتم:
- ماهان لطفاً.
همچنان اخم داشت و محکم گفت:
- نه.
- ماهان!
اخم کرده تشر زد:
- همین که گفتم ... کوتاه بیا هم نیستم ... فرشته هم شکایت کرده ازش تو کوتاه بیای که غلط می‌کنی من کوتاه نمیام.
با بغض نگاهش کردم و حینی که آروم سعی در چرخیدن داشتم گفتم:
- اصلاً برو هر کاری می‌کنی بکن به من چه.
صدای پوف کلافه‌ش توی گوشم پیچید. با صدایی که سعی داشت عصبی نباشه خشن گفت:
- نگفتم بهت صد بار ازم رو نگیر ... دختره‌ی کم عقل.
با گلایه و طعنه گفتم:
- خوبه من یکمش رو دارم تو که همون هم نداری.
از اون طرف خم شد روی صورتم نزدیک گوشم پچ زد:
- شاید چون یکی ازم قاپیدش.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
#PART_202
#غوغای_سرنوشت
. . .
نفسم رو حبس کردم و چشم‌هام رو بستم، آهسته آب دهنم رو قورت دادم، خم شدن بیشترش رو حس کردم.
یه دفعه فاصله گرفت و بعد کمی لحاف نازک روی تنم کشیده شد.
هوای آبان یکم داشت سوز پیدا می‌کرد، خودم رو ب*غ*ل کردم و کمی توی خودم جمع شدم.
با برخورد باد نسبتاً خنکی به سر باند پیچی شده‌م دردی توی اون نقطه احساس کردم و باعث شد اخم‌هام رو توی هم بکشم.
حرکت آروم دستش روی موهام رو دوست دارم ... یه حس متفاوت بهم می‌داد.
یادم یکی از دوستام می‌گفت:
"- دلیل این‌که ما با نوازش هر دستی توی موهامون خوابمون نمی‌بره اینه که ممکنه فردی با محبت و نهایت احساس این‌کار رو انجام بده و ما به خواب بریم اما یکی دیگه بی احساس این‌کار رو انجام بده هیچ تاثیری نداره ... چون اون احساس محبتی که باید رو کامل و خالص نداره."
حرفش واقعاً درسته ... صدای سکوتی که توی فضا شکل ملودی حاکم بود. .. نوازش موهام توسط دست‌های زبر و استخوانیش ... همه و همه دست به دست هم دادن تا خواب برم.
( یک هفته بعد)
- وایسا الان میام کمکت.
سری تکون دادم و برای این‌که هوای تازه و بوی گل‌ها رو بهتر تنفس کنم در ماشین رو باز کردم.
برخلاف خواسته‌ی من که دلم می‌خواست به خونه‌ی خودم برم ماهان نذاشت و حتی فرشته و آرا رو هم به عمارتش آورد.
اون‌ها هم که به قیافه‌شون نمی‌اومد راضی نباشن.
دکتر خواست ویلچر تجویز کنه که ماهان نذاشت و همون عصا رو ترجیح داد ... هنوز درکش نمی‌کنم چرا ویلچر نگرفت، من به زور پام رو زمین می‌زارم.
خراش عمیقی که کف پام بود باعث می‌شد خوب نتونم راه برم.
روبه‌روم قرار گرفت ... با اخم نگاهش کردم و غر زدم:
- یعنی چی که عصا گرفتی؟ من نمی‌تونم راه برم ... بعد تو عصا گرفتی؟
خم شد طرفم و گفت:
- غر نزن بچه ... پات حداقلش باید تا یه ماه بهش فشار نیاد تا خوب جوش بخوره ... می‌خوای تا اون موقعه همش ویلچر باشه که بعد یه ماه که خوب شدی پات به فیزیوتراپی باز بشه؟
به این‌جاش فکر نکرده بودم، ولی باز کم نیاوردم و گفتم:
- خب به هر حال من با عصا هم نمی‌تونم حرکت کنم چون پام کش میاد ... بعدش هم من سیستم ایمنی بدنم بالا زود جوش می خوره‌.
پاهام رو از ماشین بیرون داد و رو دو زانوش روبه روم خم شد و گفت:
- خانوم ایمنی بالا کم غر بزن ... عصا هم استفاده نمی‌کنی مگه قراره از جات جم بخوری؟
چشم گرد کردم و گفتم:
- مگه قراره عین این معلول جسمی‌ها تا یه ماه میخ یه جا باشم‌؟ اون‌وقت این چه فرقی با گرفتن و نگرفتن ویلچر داره‌؟
با خونسردی نگاهم کرد و گفت:
- برات ویلچر هم می‌گیرم، درست شد؟
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- نه.
از سر حوصله جواب داد:
- دیگه چی؟
با مکث گفتم:
- من رو ببر خونه‌ی خودم ... اون‌جا راحت‌ترم.
کمر صاف کرد و آفتاب توی موهاش می‌زد و براق نشونشون می‌داد با مکث کمی از شدت نور خورشید اخمی کرد و گفت:
- اون‌وقت نمی‌تونم حواسم بهت باشه ... این‌جا جات امن‌تره! دورت شلوغه تنها نیستی خیال منم راحته اون‌جا تنهایی فرشته و آرا هم که همیشه نیستن که کمک دستت باشن این‌جا اما مونا لعیا و خیلی‌های دیگه هستن ... بابت برخورد قبل حتماًناراحتی که ( دستی پشت گ*ردنش کشید ... دستش رو برداشت و روی سقف ماشین گذاشت و به سمتم خم شد ) شرمنده‌! حالا افتخار نمیدی مادمازل؟
لبخند محوی روی ل*بم نشست که با دیدن لبخندم لبخند به ل*بش اومد.
خم شد و حین ب*وس*یدن پیشونیم تنم رو در آ*غ*و*ش گرفت و از توی ماشین خارجم کرد.
نگهبان نزدیک با تعجب و بهت ماهان رو نگاه کرد ولی خیلی سریع با اشاره‌‌ای که ماهان بهش داد به خودش اومد و به سمت ماشین رفت.
نگاهم رو از نگهبان گرفتم و حین کشیدن گوشی که در دسترسم بود گفتم:
- واسه همین ویلچر نگرفتی؟
خندید و چیزی نگفت، سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
- جلوی در باید بزاریم زمین‌ ها ... فکر نکنی می‌زاریم همین‌طوری بری جلوی جمع.
با نیشخند سر تکون داد و به راهش ادامه داد.
کد:
#PART_202
#غوغای_سرنوشت
. . .
نفسم رو حبس کردم و چشم‌هام رو بستم، آهسته آب دهنم رو قورت دادم، خم شدن بیشترش رو حس کردم.
یه دفعه فاصله گرفت و بعد کمی لحاف نازک روی تنم کشیده شد.
هوای آبان یکم داشت سوز پیدا می‌کرد، خودم رو ب*غ*ل کردم و کمی توی خودم جمع شدم.
با برخورد باد نسبتاً خنکی به سر باند پیچی شده‌م دردی توی اون نقطه احساس کردم و باعث شد اخم‌هام رو توی هم بکشم.
حرکت آروم دستش روی موهام رو دوست دارم ... یه حس متفاوت بهم می‌داد.
یادم یکی از دوستام می‌گفت:
"- دلیل این‌که ما با نوازش هر دستی توی موهامون خوابمون نمی‌بره اینه که ممکنه فردی با محبت و نهایت احساس این‌کار رو انجام بده و ما به خواب بریم اما یکی دیگه بی احساس این‌کار رو انجام بده هیچ تاثیری نداره ... چون اون احساس محبتی که باید رو کامل و خالص نداره."
حرفش واقعاً درسته ... صدای سکوتی که توی فضا شکل ملودی حاکم بود. .. نوازش موهام توسط دست‌های زبر و استخوانیش ... همه و همه دست به دست هم دادن تا خواب برم.
                        ( یک هفته بعد)
- وایسا الان میام کمکت.
سری تکون دادم و برای این‌که هوای تازه و بوی گل‌ها رو بهتر تنفس کنم در ماشین رو باز کردم.
برخلاف خواسته‌ی من که دلم می‌خواست به خونه‌ی خودم برم ماهان نذاشت و حتی فرشته و آرا رو هم به عمارتش آورد.
اون‌ها هم که به قیافه‌شون نمی‌اومد راضی نباشن.
دکتر خواست ویلچر تجویز کنه که ماهان نذاشت و همون عصا رو ترجیح داد ... هنوز درکش نمی‌کنم چرا ویلچر نگرفت، من به زور پام رو زمین می‌زارم.
خراش عمیقی که کف پام بود باعث می‌شد خوب نتونم راه برم.
روبه‌روم قرار گرفت ... با اخم نگاهش کردم و غر زدم:
- یعنی چی که عصا گرفتی؟ من نمی‌تونم راه برم ... بعد تو عصا گرفتی؟
خم شد طرفم و گفت:
- غر نزن بچه ... پات حداقلش باید تا یه ماه بهش فشار نیاد تا خوب جوش بخوره ... می‌خوای تا اون موقعه همش ویلچر باشه که بعد یه ماه که خوب شدی پات به فیزیوتراپی باز بشه؟
به این‌جاش فکر نکرده بودم، ولی باز کم نیاوردم و گفتم:
- خب به هر حال من با عصا هم نمی‌تونم حرکت کنم چون پام کش میاد ... بعدش هم من سیستم ایمنی بدنم بالا زود جوش می خوره‌.
پاهام رو از ماشین بیرون داد و رو دو زانوش روبه روم خم شد و گفت:
- خانوم ایمنی بالا کم غر بزن ... عصا هم استفاده نمی‌کنی مگه قراره از جات جم بخوری؟
چشم گرد کردم و گفتم:
- مگه قراره عین این معلول جسمی‌ها تا یه ماه میخ یه جا باشم‌؟ اون‌وقت این چه فرقی با گرفتن و نگرفتن ویلچر داره‌؟
با خونسردی نگاهم کرد و گفت:
- برات ویلچر هم می‌گیرم، درست شد؟
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- نه.
از سر حوصله جواب داد:
- دیگه چی؟
با مکث گفتم:
- من رو ببر خونه‌ی خودم ... اون‌جا راحت‌ترم.
کمر صاف کرد و آفتاب توی موهاش می‌زد و براق نشونشون می‌داد با مکث کمی از شدت نور خورشید اخمی کرد و گفت:
- اون‌وقت نمی‌تونم حواسم بهت باشه ... این‌جا جات امن‌تره! دورت شلوغه تنها نیستی خیال منم راحته اون‌جا تنهایی فرشته و آرا هم که همیشه نیستن که کمک دستت باشن این‌جا اما مونا لعیا و خیلی‌های دیگه هستن ... بابت برخورد قبل حتماًناراحتی که ( دستی پشت گ*ردنش کشید ... دستش رو برداشت و روی سقف ماشین گذاشت و به سمتم خم شد ) شرمنده‌! حالا افتخار نمیدی مادمازل؟
لبخند محوی روی ل*بم نشست که با دیدن لبخندم لبخند به ل*بش اومد.
خم شد و حین ب*وس*یدن پیشونیم تنم رو در آ*غ*و*ش گرفت و از توی ماشین خارجم کرد.
نگهبان نزدیک با تعجب و بهت ماهان رو نگاه کرد ولی خیلی سریع با اشاره‌‌ای که ماهان بهش داد به خودش اومد و به سمت ماشین رفت.
نگاهم رو از نگهبان گرفتم و حین کشیدن گوشی که در دسترسم بود گفتم:
- واسه همین ویلچر نگرفتی؟
خندید و چیزی نگفت، سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
- جلوی در باید بزاریم زمین‌ ها ... فکر نکنی می‌زاریم همین‌طوری بری جلوی جمع.
با نیشخند سر تکون داد و به راهش ادامه داد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
#PART_203
#غوغای_سرنوشت
. . .
همین که وارد خونه شدیم تقلا کردم که بزارم زمین محل نداد و برد و روی مبل نشوندم.
معذب خودم رو بالا کشیدم ... آروم پام رو روی زمین گذاشتم، که اهمیت نداد و پای باند پیچی شده‌م رو روی مبل دونفره گذاشت و کمرم رو به دسته تیکه داد.
نفس لرزونی کشیدم و نگاهم رو از نگاه مشتاق مونا و چشم‌های براق و خاص لعیا گرفتم.
ایرج با نیش باز داشت نگاه می‌کرد و اون‌ور تر احمد داشت به مرد تقریباً هم سن و سالای ایرج چیزی رو می‌گفت.
حرصی زیر ل*ب به ماهانی که سرش رو نزدیک آورد تا اون پتوی نازک رو روی تنم صاف کنه، دندون قرچه‌ای کردم و با حرص گفتم:
- خودم می‌کُشَمِت.
لبخند حرص‌دراری زد و کمر صاف کرد. لعیا که بهش می‌اومد یه جورایی بزرگ جمع باشه با شوق سمتم اومد کنارم که رسید خم شد طرفم.
دستی به صورتم کشید که چشم‌هام گرد شد.
با لبخند رضایت بخش و برق خاص تو چشم‌هاش گفت:
- ماهان من همیشه انتخاب‌هاش تکه!
ابرویی بالا انداختم ... مثل این‌که خیلی بزرگ‌تر از اونی بود که من فکر می‌کردم.
لبخند خجل و نصف و نیمه‌ای زدم.
تازه یکم داشت به قولی یکم آب می‌شد ... ان‌قدر باهات خوب بودن که ناخواسته باهاشون مچ می‌شدی.
حتی احمد هم دیگه از نظرم ترسناک نبود با اون هیکل گنده‌ش!
اونی هم که کنارش بود خودش رو والا معرفی کرد که البته این رو هم گفت که برادر الی هست.
ولی این الی کیه رو هنوز نمی‌دونم! و همین باعث شد کمی نسبت بهش سرد و خشک باشم.
که نمی‌دونم کجاش عجیب بود که به ل*ب ماهان و ایرج خنده آورد.
دوست داشتم ازش رو بگیرمد... اما از عواقب بعدش می‌ترسیدم.
دوست داشتم فرشته و آرا زودتر بیان با این‌که مونا خیلی خوب بود ولی خب اگه اون دوتا باشن بهتره حداقلش یکم راحت‌ترم.
مشغول صحبت با مونا بودم که با صدای خانومی توجهم به سمتش جلب شد.
به سمتش برگشتم ... خانم جوون و زیبایی بود، سینی چایی دستش بود وارد جمع شد و سلام کوتاهی داد که همه جوابش رو دادن.
والا حینی که جواب احمد رو خلاصه مانند داد بلند شد و سینی رو از اون خانم گرفت و رو به مونا گفت:
- گیس بریده بیا این رو از خانومم بگیر ببینم.
مونا بلند شد و حین نزدیک شدن به اون خانم گفت:
- ستین خانم قرار بود استراحت کنی ها!
و سینی رو از والا گرفت ... یعنی چش بود؟ کنجکاو نگاهشون کردن.
مونا چایی رو بین همه پخش کرد و آخرین دونه رو مقابل خودش با سینی روی میز گذاشت.
میلی به خوردن چایی نداشتم ولی تشنم بود ... معذب بودنم باعث می‌شد نتونم مستقیم درخواستم رو بگم و به همون چایی بسنده کردم.
کمی گذشت خسته شده بودم از بس یه جا نشستم و حرکتی نکردم، پوف کلافه‌ای کشیدم و آروم انگشت‌های پای زخمیم رو تکون می‌دادم.
خواب رفته بودن و این اذیتم می‌کرد، اخمی روی صورت نشوندم.
طبق صحبت‌های مونا فهمیدم که ستین حامله‌س و دکتر بهش استراحت مطلق داده ... چون شرایطش خیلی خطرناک و تا حالا چند باری خطر سِقط داشت این‌بار اگه بچه‌ش بیفته دیگه بچه‌دار نمیشه.
این‌جا تقریباً همه هواش رو دارن ... مهربون هم هست.
کلافگی زیادم رو بالاخره متوجه شد و با تک جمله‌ای مثل " به قاسم بگو بره هرمزگان ... نفت‌ها رو باید اون ببره به مقصد برسونه."
بلند شد و سمتم اومد. اخم کرده نگاهش کردم، خم شد روی دست‌هاش بلندم کرد، معذب دست دور گ*ردنش حلقه کردم.
به سمت اتاق‌های پایین راه افتاد و صدای مونا رو شنیدیم که گفت:
- داداش اتاق ته راهرو رو آماده کردیم.
از دید اون‌ها که خارج شدیم ... سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و چشم بستم.
صداش رو از فاصله‌ی نزدیک شنیدم:
- خوابت میاد؟
حلقه دور گ*ردنش رو تنگ‌تر کردم و با لحنی بی‌حوصله‌ گفتم:
- خسته‌م فقط!
دوست داشتم بگم اگه خونه خودم بود راحت‌تر بودم ولی حس می‌کرد اگه زیاد اصرار کنم و گلایه کنم ناراحت میشه واسه همین چیزی نگفتم.
اصلاً من می‌خواستم بفهمم الی کیه؟! باید می‌موندم و با ماهان و خانواده‌ش آشنا می‌شدم.
یعنی به جز مونا خواهر برادر دیگه‌ای هم داره؟
احتمالاً آره! پدر و مادرش چی؟ مطمئنم که زنده‌ن تا حالا درموردشون صحبت نکرده بود.
با یه دستش تنم رو گرفت و با دست دیگه در اتاق رو باز کرد. در رو به سمت داخل هل داد وارد که شدیم در رو با پشت پا بهم کوبید.
کد:
#PART_203
#غوغای_سرنوشت
. . .
همین که وارد خونه شدیم تقلا کردم که بزارم زمین محل نداد و برد و روی مبل نشوندم.
معذب خودم رو بالا کشیدم ... آروم پام رو روی زمین گذاشتم، که اهمیت نداد و پای باند پیچی شده‌م رو روی مبل دونفره گذاشت و کمرم رو به دسته تیکه داد.
نفس لرزونی کشیدم و نگاهم رو از نگاه مشتاق مونا و چشم‌های براق و خاص لعیا گرفتم.
ایرج با نیش باز داشت نگاه می‌کرد و اون‌ور تر احمد داشت به مرد تقریباً هم سن و سالای ایرج چیزی رو می‌گفت.
حرصی زیر ل*ب به ماهانی که سرش رو نزدیک آورد تا اون پتوی نازک رو روی تنم صاف کنه، دندون قرچه‌ای کردم و با حرص گفتم:
- خودم می‌کُشَمِت.
لبخند حرص‌دراری زد و کمر صاف کرد. لعیا که بهش می‌اومد یه جورایی بزرگ جمع باشه با شوق سمتم اومد کنارم که رسید خم شد طرفم.
دستی به صورتم کشید که چشم‌هام گرد شد.
با لبخند رضایت بخش و برق خاص تو چشم‌هاش گفت:
- ماهان من همیشه انتخاب‌هاش تکه!
ابرویی بالا انداختم ... مثل این‌که خیلی بزرگ‌تر از اونی بود که من فکر می‌کردم.
لبخند خجل و نصف و نیمه‌ای زدم.
تازه یکم داشت به قولی یکم آب می‌شد ... ان‌قدر باهات خوب بودن که ناخواسته باهاشون مچ می‌شدی.
حتی احمد هم دیگه از نظرم ترسناک نبود با اون هیکل گنده‌ش!
اونی هم که کنارش بود خودش رو والا معرفی کرد که البته این رو هم گفت که برادر الی هست.
ولی این الی کیه رو هنوز نمی‌دونم! و همین باعث شد کمی نسبت بهش سرد و خشک باشم.
که نمی‌دونم کجاش عجیب بود که به ل*ب ماهان و ایرج خنده آورد.
دوست داشتم ازش رو بگیرمد... اما از عواقب بعدش می‌ترسیدم.
دوست داشتم فرشته و آرا زودتر بیان با این‌که مونا خیلی خوب بود ولی خب اگه اون دوتا باشن بهتره حداقلش یکم راحت‌ترم.
مشغول صحبت با مونا بودم که با صدای خانومی توجهم به سمتش جلب شد.
به سمتش برگشتم ... خانم جوون و زیبایی بود، سینی چایی دستش بود وارد جمع شد و سلام کوتاهی داد که همه جوابش رو دادن.
والا حینی که جواب احمد رو خلاصه مانند داد بلند شد و سینی رو از اون خانم گرفت و رو به مونا گفت:
- گیس بریده بیا این رو از خانومم بگیر ببینم.
مونا بلند شد و حین نزدیک شدن به اون خانم گفت:
- ستین خانم قرار بود استراحت کنی ها!
و سینی رو از والا گرفت ... یعنی چش بود؟ کنجکاو نگاهشون کردن.
مونا چایی رو بین همه پخش کرد و آخرین دونه رو مقابل خودش با سینی روی میز گذاشت.
میلی به خوردن چایی نداشتم ولی تشنم بود ... معذب بودنم باعث می‌شد نتونم مستقیم درخواستم رو بگم و به همون چایی بسنده کردم.
کمی گذشت خسته شده بودم از بس یه جا نشستم و حرکتی نکردم، پوف کلافه‌ای کشیدم و آروم انگشت‌های پای زخمیم رو تکون می‌دادم.
خواب رفته بودن و این اذیتم می‌کرد، اخمی روی صورت نشوندم.
طبق صحبت‌های مونا فهمیدم که ستین حامله‌س و دکتر بهش استراحت مطلق داده ... چون شرایطش خیلی خطرناک و تا حالا چند باری خطر سِقط داشت این‌بار اگه بچه‌ش بیفته دیگه بچه‌دار نمیشه.
این‌جا تقریباً همه هواش رو دارن ... مهربون هم هست.
کلافگی زیادم رو بالاخره متوجه شد و با تک جمله‌ای مثل " به قاسم بگو بره هرمزگان ... نفت‌ها رو باید اون ببره به مقصد برسونه."
بلند شد و سمتم اومد. اخم کرده نگاهش کردم، خم شد روی دست‌هاش بلندم کرد، معذب دست دور گ*ردنش حلقه کردم.
به سمت اتاق‌های پایین راه افتاد و صدای مونا رو شنیدیم که گفت:
- داداش اتاق ته راهرو رو آماده کردیم.
از دید اون‌ها که خارج شدیم ... سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و چشم بستم.
صداش رو از فاصله‌ی نزدیک شنیدم:
- خوابت میاد؟
حلقه دور گ*ردنش رو تنگ‌تر کردم و با لحنی بی‌حوصله‌ گفتم:
- خسته‌م فقط!
دوست داشتم بگم اگه خونه خودم بود راحت‌تر بودم ولی حس می‌کرد اگه زیاد اصرار کنم و گلایه کنم ناراحت میشه واسه همین چیزی نگفتم.
اصلاً من می‌خواستم بفهمم الی کیه؟! باید می‌موندم و با ماهان و خانواده‌ش آشنا می‌شدم.
یعنی به جز مونا خواهر برادر دیگه‌ای هم داره؟
احتمالاً آره! پدر و مادرش چی؟ مطمئنم که زنده‌ن تا حالا درموردشون صحبت نکرده بود.
با یه دستش تنم رو گرفت و با دست دیگه در اتاق رو باز کرد. در رو به سمت داخل هل داد وارد که شدیم در رو با پشت پا بهم کوبید.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان برتر
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
370
لایک‌ها
1,751
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
9,842
Points
452
#PART_204
#غوغای_سرنوشت
. . .
به سمت تخت رفت و خم شد منی که روی دست‌هاش بودم رو آروم روی تخت گذاشت.
کمر خم شده‌ش رو صاف کرد و گفت:
- راحتی؟ درد که نداری؟
سری تکون دادم و با مکث نگاه از چشم‌هاش گرفتم و گفتم:
- راحتم، نه درد ندارم.
بعد حرفم چشم‌هام رو خسته بستم و صداش رو شنیدم که گفت:
- نخواب هیچی نخوردی بزار به مونا بگم واست غذا بیاره.
چشم‌هام رو باز کردم و با مکث کمی خودم رو به طرف بالا کشیدم و نشستم، معذب گفتم:
- نه نمی‌خواد گشنه‌م نیست ... نگی بهش!
ابرویی بالا انداخت و ل*بش به یه سمت سوق خورد.
دست توی جیب خیره گفت:
- حالا که این‌جایی نمی‌خوام معذب بشی ... اگه راحت نبودی می‌برمت آپارتمان.
با این‌که کنجکاو بودم و دوست داشتم بپریم کدوم آپارتمان ولی نپرسیدم هر چند که سخت هم نبود فهمیدن این‌که حتما خونه‌شِ.
چیزی نگفتم ... دوباره دراز کشیدم و حین کشیدن ملحفه تا روی پهلوم.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به خیره‌گی نگاهش فکر نکنم و کمی استراحت کنم.
کمی طول کشید تا به خوش جنبید و صدای قدم‌هاش که داشت دور می‌شد نشون از رفتنش رو می‌داد.
حقیقتش دلم نمی‌خواست بره ... دوست داشتم باشه یا حداقل اون هم دلش خواب بخواد.
اما مثل این‌که وقتی واسه این‌کارها نداشت.
به هر حال اون یه تاجر بود که طبیعتاً کلی هم مشغله داشت.
خسته بودم ولی خوابم نمی‌اومد ... به علاوه که اگه گشنه باشم اصلاً خوابم نمی‌برد.
غذای بیمارستان رو دوست نداشتم یه طعم بدی داشت که تا ماهان رفت بیرون واسه کارهای ترخیص منم بیشترش رو توی سطل زباله خالی کردم.
بقیه‌ش هم به زور خوردم که بماند بازم ازش موند ... انگار اصلاً نمی‌خواست تموم بشه.
فرشته و آرا هم که دانشگاه بودن ... من نمی‌دونم با وجود اون هم چیزی که داشتن این پزشک شدنشون از چیه؟ ولی بازم تعجب داره دوتا دختر توی اون سن مالک چی که نیستند!
تازه فهمیدم که علاوه بر اون هم توی انگلیس هم توی ایران خیریه دارن ... خیریه‌هایی که افراد زیاد و مهمی توی اون فعالیت می‌کنن و خیلی‌ها رو تا حالا تونستن به جاهای بالایی برسونن.
با صدای در بدون این‌که چشم باز کنم گوش تیز کردم تا شاید بفهمم کیه؟
از صدای کفش‌هاش می‌شد فهمید مرده ... و البته بوی عطر تلخی که سریع‌تر از خودش اومد.
نفس عمیقی از عطرش کشیدم و بی‌حرکت موندم.
- بیداری؟ پاشو غذا بخور ضعف می‌کنی، بیمارستان هم هیچی نخوردی!
فهمید. با مکث چشم‌هام رو باز کردم، دستش روی بازوم نشست و کمک کرد بلند بشم.
ل*ب گزیدم، سینی غذا که حاوی قرمه سبزی بود رو از روی تخت برداشت و روی پاهام که چهار زانو نشستم، گذاشت.
از روی تخت بلند شد و گفت:
- باید تا جایی برم چیزی نیاز داشتی به مونا یا لعیا بگو ... فرشته و آرا هم تا دو سه ساعت دیگه میان ... بعد غذا استراحت کن، خب؟
سری تکون دادم که خم شد و خیلی یهویی پیشونیم رو ب*و*سید و رفت.
کد:
#PART_204
#غوغای_سرنوشت
. . .
به سمت تخت رفت و خم شد منی که روی دست‌هاش بودم رو آروم روی تخت گذاشت.
کمر خم شده‌ش رو صاف کرد و گفت:
- راحتی؟ درد که نداری؟
سری تکون دادم و با مکث نگاه از چشم‌هاش گرفتم و گفتم:
- راحتم، نه درد ندارم.
بعد حرفم چشم‌هام رو خسته بستم و صداش رو شنیدم که گفت:
- نخواب هیچی نخوردی بزار به مونا بگم واست غذا بیاره.
چشم‌هام رو باز کردم و با مکث کمی خودم رو به طرف بالا کشیدم و نشستم، معذب گفتم:
- نه نمی‌خواد گشنه‌م نیست ... نگی بهش!
ابرویی بالا انداخت و ل*بش به یه سمت سوق خورد.
دست توی جیب خیره گفت:
- حالا که این‌جایی نمی‌خوام معذب بشی ... اگه راحت نبودی می‌برمت آپارتمان.
با این‌که کنجکاو بودم و دوست داشتم بپریم کدوم آپارتمان ولی نپرسیدم هر چند که سخت هم نبود فهمیدن این‌که حتما خونه‌شِ.
چیزی نگفتم ... دوباره دراز کشیدم و حین کشیدن ملحفه تا روی پهلوم.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به خیره‌گی نگاهش فکر نکنم و کمی استراحت کنم.
کمی طول کشید تا به خوش جنبید و صدای قدم‌هاش که داشت دور می‌شد نشون از رفتنش رو می‌داد.
حقیقتش دلم نمی‌خواست بره ... دوست داشتم باشه یا حداقل اون هم دلش خواب بخواد.
اما مثل این‌که وقتی واسه این‌کارها نداشت.
به هر حال اون یه تاجر بود که طبیعتاً کلی هم مشغله داشت.
خسته بودم ولی خوابم نمی‌اومد ... به علاوه که اگه گشنه باشم اصلاً خوابم نمی‌برد.
غذای بیمارستان رو دوست نداشتم یه طعم بدی داشت که تا ماهان رفت بیرون واسه کارهای ترخیص منم بیشترش رو توی سطل زباله خالی کردم.
بقیه‌ش هم به زور خوردم که بماند بازم ازش موند ... انگار اصلاً نمی‌خواست تموم بشه.
فرشته و آرا هم که دانشگاه بودن ... من نمی‌دونم با وجود اون هم چیزی که داشتن این پزشک شدنشون از چیه؟ ولی بازم تعجب داره دوتا دختر توی اون سن مالک چی که نیستند!
تازه فهمیدم که علاوه بر اون هم توی انگلیس هم توی ایران خیریه دارن ... خیریه‌هایی که افراد زیاد و مهمی توی اون فعالیت می‌کنن و خیلی‌ها رو تا حالا تونستن به جاهای بالایی برسونن.
با صدای در بدون این‌که چشم باز کنم گوش تیز کردم تا شاید بفهمم کیه؟
از صدای کفش‌هاش می‌شد فهمید مرده ... و البته بوی عطر تلخی که سریع‌تر از خودش اومد.
نفس عمیقی از عطرش کشیدم و بی‌حرکت موندم.
- بیداری؟ پاشو غذا بخور ضعف می‌کنی، بیمارستان هم هیچی نخوردی!
فهمید. با مکث چشم‌هام رو باز کردم، دستش روی بازوم نشست و کمک کرد بلند بشم.
ل*ب گزیدم، سینی غذا که حاوی قرمه سبزی بود رو از روی تخت برداشت و روی پاهام که چهار زانو نشستم، گذاشت.
از روی تخت بلند شد و گفت:
- باید تا جایی برم چیزی نیاز داشتی به مونا یا لعیا بگو ... فرشته و آرا هم تا دو سه ساعت دیگه میان ... بعد غذا استراحت کن، خب؟
سری تکون دادم که خم شد و خیلی یهویی پیشونیم رو ب*و*سید و رفت.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا