در بخشی از کتاب شب سمور میخوانیم
داستانی که میگویم همان داستان هزار و یک شبِ من است البته به سبک و سیاق پدرم. داستانی که خیلی زیاد شنیدمش. در رویاهای کودکیام همیشه رد و نشانی ازشان جستهام و در خوابهای جوانیام به شکل و شمایلهای گوناگون دیدمش. عمارت کیانیها در یکی از محلههای بالای شهر واقع بود. عظیم و با شکوه. درست مثل یک قصر مجلل و صاحب این عمارت قاضیِ بنام شهر یعنی قاضی کیانی بود. یعنی قاضی و القضات! پدربزرگ من؛ همه روی اسمش قسم میخوردند و همهی شهر به عدل و انصافش گواه بودند. اما دشمنان و فتنهانگیزان در شهری که آن زمانها هنوز خیلی هم بزرگ و دنگال نشده بود از رازهای عمارت چیزهایی به مردم گفتند. چیزهای ترسناکی اعم از این که آن عمارت بیسر و ته مامن روحهای عذاب کشیده و سرگردان است. روحهای خبیثی که در کنج به کنج آن خانه بیتوته کردهاند و گهگاهی فتنهای و آشوبی میآفرینند.
عدهای گفته بودند ساختمان جن دارد و رئیسشان هم فقط و فقط همین عمارت را دوست دارد. عدهای هم گفتند رهبر اجنه عاشق زندگی کردن در سردابهها و تاریکیهای آن عمارت است. اما چیزی که مثل روز روشن بود آن بود که فقط قاضی کیانی با همسر و فرزندانش در آن خانه باغ بزرگ زندگی میکردند و شاید آن حرف و حدیثهایی که همه جا بود از حسادت بود و شاید هم از دشمنی. حرف و حدیثهایی که مثل یک دُملِ چرکی و سیاه زیر پو*ست شهر تبله کرده بود و فقط نیشتری از آگاهی میخواست تا زخم سر باز کند و دمل بترکد و چرک و خون بیرون بریزد و روان مردم پاک شود. قاضی کیانی از دار دنیا فقط دو پسر داشت. رضی و رفیع! اولی در بازار مشغول بود و دومی درس میخواند.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان