خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

حرفه‌ای رمان زهم زردآلو | مهاجر کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع چکاوّک
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 208
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
1688923464927.jpeg
نام: زهم زردآلو
ژانر: عاشقانه، فانتزی
نویسنده: مهاجر
سطح: حرفه‌ای
ناظر: حوراء
خلاصه:
توار شوآن، دختری که چندین سال است با پری‌ها، همان موجودات فریفته، مقابله می‌کند و بذر کینه‌ درون قلبش با حسی گمشده، آبیاری شده و رشد کرده. یک سالی‌ست که پنهان شده و از دور، همه‌چیز را کنترل می‌کند؛ اما حالا، با هجوم گذشته، مجاب است جرعت به خرج دهد و با عشقی دوباره، جان‌سوز شود. با آمدن مردی جدید که از قضا بوی خامیِ گذشته توار را می‌دهد؛ همه‌چیز بهم‌ میریزد و زردآلو در زمستان، رشد می‌کند. هیچ چیز سر جایش نیست، مثل زردآلو و زخمی که سنخیتی با گذشته ندارد. زخمی جدید، تازه و پرشور؛ ماننده غده سرطانی، به جان همه کسانی که زردآلو خورده‌اند، می‌افتد.

پ.ن1: توار: پرنده. شوآن: محافظ، چوپان گله.
پ.ن۲: این داستان کاملا تخیلیه و زاده ذهنِ من نویسنده. جدیش نگیرید و پی‌ موجودات زاده ذهنم نرید. داستان پیچ و خم‌های زیادی داره. کم و کاستی‌های قلمم رو سعی می‌کنم کم کنم؛ اما قسمت مهمش فلش‌بک‌هاست. توی رمان فلش‌بک‌های زیادی وجود داره و ممکنه کسل‌کننده بشه؛ اما لازمهٔ رمانه. علاقه‌مندان به این ژانر، ممکنه زیاد از این رمان خوششون نیاد؛ چون فضای این رمان، فضای همین جامعه خودمونه. نه کمتر و نه بیشتر.‌ اینجوری نیست که یهو با چندتا بشکن، جادویی اتفاق بیفته و... . بحث ما راجع‌به پریه. موجوداتی که مثل انسان‌ها زندگی می‌کنن و حتی لابه‌لای انسان‌ها، به ادامه حیاتشون ادامه میدن. موجوداتی که خوب و بد دارن و ممکنه قاتل باشن یا نجات دهنده. بحث حساسیه و امیدوارم بتونم تا آخر از پسش بربیام.
پ.ن۳: این رمان رو می‌نویسم، فقط برای یک مفهوم. "تقصیرِ ما نیست" .

کد:
نام: زهم زردآلو

ژانر: عاشقانه، فانتزی

نویسنده: مهاجر

ناظر: @Fatemeh.fattahi

خلاصه:

توار شوآن، دختری که چندین سال است با پری‌ها، همان موجودات فریفته، مقابله می‌کند و بذر کینه‌ درون قلبش با حسی گمشده، آبیاری شده و رشد کرده. یک سالی‌ست که پنهان شده و از دور، همه‌چیز را کنترل می‌کند؛ اما حالا، با هجوم گذشته، مجاب است جرعت به خرج دهد و با عشقی دوباره، جان‌سوز شود. با آمدن مردی جدید که از قضا بوی خامیِ گذشته توار را می‌دهد؛ همه‌چیز بهم‌ میریزد و زردآلو در زمستان، رشد می‌کند. هیچ چیز سر جایش نیست، مثل زردآلو و زخمی که سنخیتی با گذشته ندارد. زخمی جدید، تازه و پرشور؛ ماننده غده سرطانی، به جان همه کسانی که زردآلو خورده‌اند، می‌افتد.



پ.ن1: توار: پرنده. شوآن: محافظ، چوپان گله.

پ.ن۲: این داستان کاملا تخیلیه و زاده ذهنِ من نویسنده. جدیش نگیرید و پی‌ موجودات زاده ذهنم نرید. داستان پیچ و خم‌های زیادی داره. کم و کاستی‌های قلمم رو سعی می‌کنم کم کنم؛ اما قسمت مهمش فلش‌بک‌هاست. توی رمان فلش‌بک‌های زیادی وجود داره و ممکنه کسل‌کننده بشه؛ اما لازمهٔ رمانه. علاقه‌مندان به این ژانر، ممکنه زیاد از این رمان خوششون نیاد؛ چون فضای این رمان، فضای همین جامعه خودمونه. نه کمتر و نه بیشتر.‌ اینجوری نیست که یهو با چندتا بشکن، جادویی اتفاق بیفته و... . بحث ما راجع‌به پریه. موجوداتی که مثل انسان‌ها زندگی می‌کنن و حتی لابه‌لای انسان‌ها، به ادامه حیاتشون ادامه میدن. موجوداتی که خوب و بد دارن و ممکنه قاتل باشن یا نجات دهنده. بحث حساسیه و امیدوارم بتونم تا آخر از پسش بربیام.

پ.ن۳: این رمان رو می‌نویسم، فقط برای یک مفهوم. "تقصیرِ ما نیست" .

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mizzle✾

مدیر ارشد + مدیر تالار آموزش
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
917
کیف پول من
132,299
Points
1,560
1679044044620.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
مقدمه:
کلافِ اعصابم را به همان مرد چموشی که مرا میان جمع دید، باختم. او آمد، مارپیچ‌وارانه راه آمد و به من رسید. بی‌توجه به هروکر حاضران، دست مرا گرفت و در گوشم نجوا کرد « توی این جمع، تفاوتت خیلی واضحه». دیگر این‌بار نه مبهوت شدم، نه به شباهت این و آنِ سال‌های قبل، اهمیت پاشیدم. فقط قدمی به عقب رفتم، نه به چشمانش دقیق شدم و نه، پرسیدم «چرا این فکرو می‌کنی؟» فقط، میان هیاهوی جمعیت، خودم را از جلوی چشمانش غیب کردم. دستم را از دستش آزاد کردم و نخواستم باز هم افکار کشنده حمله کند. بگوید حتی عادت های یکسانی دارند. بگوید جمله‌بندی ها و چشمان هم‌سویی دارند. نخواستم و پیچیدم، به چپ و راست؛ به تمام افکارِی که تپش قلبم را به اوج می‌برد. پیچیدم و رفتم، به امید این‌که دیگر اوی بی‌پروا را با چشمانم رصد نکنم. او را با آن دیالوگ‌های شبیه به دیگری، نبینم و نگویم، چقدر خسته‌ام از اینکه گمان می‌کند متمایزتر از بقیه‌ام. غرش نکنم که می‌خواهم معمولی باشم، با این هوس زردآلویم در زمستان و خلق و خویِ ثبات‌دارم، جامه "معمولی بودن" بر تن کنم و همه مرا بپذیرند. سکوت را به ل*ب هایم بند کردم و از دست آن ساختمان و مرد، در رفتم.
-زهم زردآلو

#زهم_زردآلو
#پارت1

-فصل صفر: پیش از چشمانت​
صدای زنگ خانه، امانم را برید. چشمانی که هر لحظه بهم لگیده می‌شدند و می‌خواستند به خواب سفر کنند را باز کردم. دیگر تابِ این آمدن‌های گاه و بی‌گاه مهشاد را نداشتم. می‌دانستم می‌ترسد که بمیرم و کسی در این خانه شصت متری حومه شهر، مرا پیدا نکند. می‌دانستم حساسیت‌هایش افزایش یافته و اوضاع بیرون، مهلت نفس‌کشیدن به او نمی‌دهد؛ اما هنوز با این امدن‌ها و دزدیدن خواب از چشمانم کنار نمی‌آمدم. زیر چشمی ساعت دیواری را پاییدم. با دیافتن اینکه ساعت سه نصفه شب است، پتو را تا روی سرم کشیدم. او که هم‌خونم نبود، نسبتی با من نداشت؛ پس غلط می‌کرد این موقع شب، زابه‌راهم کند و از دق و دلی‌هایش برایم بگوید. از این پهلو چرخیدم به آن پهلو، به‌خیال این‌که شاید این رگباری زنگ‌زدن را تمام کند؛ اما تمام که نمی‌شد، تازه شروع کار بود. دوباره خواستم بچرخم که هول شدم، از روی کاناپه افتادم و این فاصله ابروانم را کم کرد. بالآخره تحملش تمام شد و با کلید، وارد خانه شد. صدای قدم‌هایش در حیاط را می‌شنیدم، برای همین، رغبت نکردم که بلند شوم و خِرَش را بگیرم برای اینکه این‌قدر اعصابم را می‌دزدد. همان‌جور روی زمین افتاده، ماندم و حتی چشمانم را باز نکردم. می‌دانستم می‌آید، غرغر می‌کند و چند لیچاری هم به من نسبت می‌دهد، سپس در می‌رود. فقط باید آرام بمانم، خشمم را کنترل کنم و نخواهم که خفه اش کنم. آسان بود؟ نه. آمد تو، رایحه پرتقال و نارگیل، زیر دلم را زد؛ اما نه صورتم را مچاله کردم و نه چشمانم را گشودم. به کمک حواس پنج‌گانه‌ام می دانستم بالای سرم ایستاده، احتمالاً دست به کمر و پر از اخم. پتو را که از روی سرم کشید کنار، تاب نیاوردم و چشمانم را باز کردم. قبل از اینکه شروع کند، ایستادم و انگشتانم را در هوا تکان دادم
- ساعت سه شبه. سه شب! هرچقدرم جن و پری دمار از روزگارت در بیاره، تو غلط می‌کنی این موقع شب مزاحمم میشی.
او اما برخلاف تمام روزهایی که می آمد، بدون حرف به آشپزخانه پیچید و این بار من از اینکه اینقدر آرام مانده بود، وا رفتم؛ اما هنوز خشم معده ام را به جوش و خروش می انداخت.
- من اون کلید بی‌صاحب رو دادم بهت این‌قدر زابه‌راهم نکنی، تو برگشتی باز زنگ میزنی؟ من این آیفون رو می‌شکنم. به جون سایا خورد خوردش می‌کنم تا این قدر نیای. بابا به اینجام رسید با اومدنات. پاره شدم. شندرم کردی. نیا، نیا، نیا. اینقدر بی برنامه نیا.
همان‌طور که حرف‌های چند روز مانده روی دلم را بالا می‌آوردم به سمت آشپزخانه رفتم و او را دیدم که لیوانی آب برای خودش می‌ریزد. تازه چشمانم به صورتش برخورد کرد. آن خط و خش‌هایی که روی صورتش جا مانده بود، جدید بودند. انقدر جدید بودند که خونم را می‌مکیدند و اخم را این بار با شدت بیشتری مهمان ابروانم می‌کردند.
- صورتت چی شده؟
نمی دانستم چه شده اما حدس‌هایی زیر افکارم جان می‌گرفت. لیوان آبش را خورد، سر بلند کرد و تازه من چشم‌های پر از اشکش را دیدم.
- آس... زده. بیرون اوضاع وخیمه توار! بدجور خرابه. کم مونده کل تهران رو بگرده دنبالت. میگه نتونه پیدات کنه، تک تک اعضای خونوادت رو می‌کشه تا بیای بیرون.
میخواستم قهقهه بزنم. کارهای بیهوده آس و تهدیدهایی که عملی نمیشد، انقدر خنده‌دار بودند که مرا مجاب به قهقهه‌زدن بکند.
- خب بکشه. برگرد، برو، بهش بگو اول مامانمو بکشه، بعد بابام رو. تفریحش بیشتره. اینجوری بابام زجر میکشه.
کد:
مقدمه:

کلافِ اعصابم را به همان مرد چموشی که مرا میان جمع دید، باختم. او آمد، مارپیچ‌وارانه راه آمد و به من رسید. بی‌توجه به هروکر حاضران، دست مرا گرفت و در گوشم نجوا کرد « توی این جمع، تفاوتت خیلی واضحه». دیگر این‌بار نه مبهوت شدم، نه به شباهت این و آنِ سال‌های قبل، اهمیت پاشیدم. فقط قدمی به عقب رفتم، نه به چشمانش دقیق شدم و نه، پرسیدم «چرا این فکرو می‌کنی؟» فقط، میان هیاهوی جمعیت، خودم را از جلوی چشمانش غیب کردم. دستم را از دستش آزاد کردم و نخواستم باز هم افکار کشنده حمله کند. بگوید حتی عادت های یکسانی دارند. بگوید جمله‌بندی ها و چشمان هم‌سویی دارند. نخواستم و پیچیدم، به چپ و راست؛ به تمام افکارِی که تپش قلبم را به اوج می‌برد. پیچیدم و رفتم، به امید این‌که دیگر اوی بی‌پروا را با چشمانم رصد نکنم. او را با آن دیالوگ‌های شبیه به دیگری، نبینم و نگویم، چقدر خسته‌ام از اینکه گمان می‌کند متمایزتر از بقیه‌ام. غرش نکنم که می‌خواهم معمولی باشم، با این هوس زردآلویم در زمستان و خلق و خویِ ثبات‌دارم، جامه "معمولی بودن" بر تن کنم و همه مرا بپذیرند. سکوت را به ل*ب هایم بند کردم و از دست آن ساختمان و مرد، در رفتم.

-زهم زردآلو






صدای زنگ خانه، امانم را برید. چشمانی که هر لحظه بهم لگیده می‌شدند و می‌خواستند به خواب سفر کنند را باز کردم. دیگر تابِ این آمدن‌های گاه و بی‌گاه مهشاد را نداشتم. می‌دانستم می‌ترسد که بمیرم و کسی در این خانه شصت متری حومه شهر، مرا پیدا نکند. می‌دانستم حساسیت‌هایش افزایش یافته و اوضاع بیرون، مهلت نفس‌کشیدن به او نمی‌دهد؛ اما هنوز با این امدن‌ها و دزدیدن خواب از چشمانم کنار نمی‌آمدم. زیر چشمی ساعت دیواری را پاییدم. با دیافتن اینکه ساعت سه نصفه شب است، پتو را تا روی سرم کشیدم. او که هم‌خونم نبود، نسبتی با من نداشت؛ پس غلط می‌کرد این موقع شب، زابه‌راهم کند و از دق و دلی‌هایش برایم بگوید. از این پهلو چرخیدم به آن پهلو، به‌خیال این‌که شاید این رگباری زنگ‌زدن را تمام کند؛ اما تمام که نمی‌شد، تازه شروع کار بود. دوباره خواستم بچرخم که هول شدم، از روی کاناپه افتادم و این فاصله ابروانم را کم کرد. بالآخره تحملش تمام شد و با کلید، وارد خانه شد. صدای قدم‌هایش در حیاط را می‌شنیدم، برای همین، رغبت نکردم که بلند شوم و خِرَش را بگیرم برای اینکه این‌قدر اعصابم را می‌دزدد. همان‌جور روی زمین افتاده، ماندم و حتی چشمانم را باز نکردم. می‌دانستم می‌آید، غرغر می‌کند و چند لیچاری هم به من نسبت می‌دهد، سپس در می‌رود. فقط باید آرام بمانم، خشمم را کنترل کنم و نخواهم که خفه اش کنم. آسان بود؟ نه. آمد تو، رایحه پرتقال و نارگیل، زیر دلم را زد؛ اما نه صورتم را مچاله کردم و نه چشمانم را گشودم. به کمک حواس پنج‌گانه‌ام می دانستم بالای سرم ایستاده، احتمالاً دست به کمر و پر از اخم. پتو را که از روی سرم کشید کنار، تاب نیاوردم و چشمانم را باز کردم. قبل از اینکه شروع کند، ایستادم و انگشتانم را در هوا تکان دادم

- ساعت سه شبه. سه شب! هرچقدرم جن و پری دمار از روزگارت در بیاره، تو غلط می‌کنی این موقع شب مزاحمم میشی.

او اما برخلاف تمام روزهایی که می آمد، بدون حرف به آشپزخانه پیچید و این بار من از اینکه اینقدر آرام مانده بود، وا رفتم؛ اما هنوز خشم معده ام را به جوش و خروش می انداخت.

- من اون کلید بی‌صاحب رو دادم بهت این‌قدر زابه‌راهم نکنی، تو برگشتی باز زنگ میزنی؟ من این آیفون رو می‌شکنم. به جون سایا خورد خوردش می‌کنم تا این قدر نیای. بابا به اینجام رسید با اومدنات. پاره شدم. شندرم کردی. نیا، نیا، نیا. اینقدر بی برنامه نیا.

همان‌طور که حرف‌های چند روز مانده روی دلم را بالا می‌آوردم به سمت آشپزخانه رفتم و او را دیدم که لیوانی آب برای خودش می‌ریزد. تازه چشمانم به صورتش برخورد کرد. آن خط و خش‌هایی که روی صورتش جا مانده بود، جدید بودند. انقدر جدید بودند که خونم را می‌مکیدند و اخم را این بار با شدت بیشتری مهمان ابروانم می‌کردند.

- صورتت چی شده؟

نمی دانستم چه شده اما حدس‌هایی زیر افکارم جان می‌گرفت. لیوان آبش را خورد، سر بلند کرد و تازه من چشم‌های پر از اشکش را دیدم.

- آس... زده. بیرون اوضاع وخیمه توار! بدجور خرابه. کم مونده کل تهران رو بگرده دنبالت. میگه نتونه پیدات کنه، تک تک اعضای خونوادت رو می‌کشه تا بیای بیرون.

میخواستم قهقهه بزنم. کارهای بیهوده آس و تهدیدهایی که عملی نمیشد، انقدر خنده‌دار بودند که مرا مجاب به قهقهه‌زدن بکند.

- خب بکشه. برگرد، برو، بهش بگو اول مامانمو بکشه، بعد بابام رو. تفریحش بیشتره. اینجوری بابام زجر میکشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۲
ل*ب‌هایش از هم فاصله گرفتند و آمد د*ه*ان پر کند تا چیزی بچسباند به من، تا حرفی بزند که مرا بازدارد از گفتن این دیالوگ‌ها؛ اما می‌دانست که نمی‌تواند. من توار بودم، همان تواری که کوچ می‌کرد و می‌رفت، همان‌ای که با مردن عزیزانش، کنار می‌آمد و هیچ نقطه ضعفی درونش نبود. آس نمی‌توانست کاری کند، نه فقط آس؛ بلکه هر موجودی قدرتمند تر از آس هم نمی‌توانست با من یکی به دو کند. این‌جا، قدرتِ آرام‌ماندن، دست من بود و بس.‌ مهشاد می‌ترسید، کارش همین بود، ترس، پشیمانی از اینکه مرا تنها گذاشته و پریشانی از اینکه با موجوداتی همچون آس و هم‌نوعانش، درگیر شده. شاید از اعماق قلبش، مرا هم مقصر این روزها می‌دانست؛ اما من، از آن آدم‌هایی نبودم که عذاب وجدان بگیرم، نه حداقل برای آرزوهای بربادرفته مهشاد!
از آشپزخانه، بیرون آمد و روی همان کاناپه‌ای که تا دقایقی پیش، گرم‌ترین ت*خت خو*اب برای من بود نشست. پوزخند روی لبانم را مخفی کردم و اخم را به صورتم فراخواندم.
- هیچوقت نفهمیدم این حرفت، همون حقه‌هاییه که اسمشو می‌ذاری روانشناسی معکوس، یا صداقتیه که اغلب اوقات داری.
این‌بار، من بودم که درون آشپزخانه می‌چرخیدم و هدفم پیدا کردن همان قرص‌هایی بود که مجابم می‌کرد، چشم روی هم بگذارم و بروم. بروم به عالم خواب و پاسخی به جمله مهشاد ندهم. خوب می‌دانستم جمله‌اش را طوری طراحی کرده که من جواب بدهم و من، آنقدر پا به فرارم خوب بود که باید دست می‌کشید. از این جوش و خروش و کنکاش کردن من، دست می‌کشید. صدای "توار"گفتنش را که شنیدم، دست از زیر و رو کردن کابینت‌ها برداشتم و روی اپن خم شدم. او را دیدم که منتظر، مرا نگاه می‌کند و چشمانش را ریز کرده. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هرجور می‌خوای برداشت کن مهشاد! هر جور.
مکثی کردم و سراغ قرص‌ها را گرفتم؛ با اینکه میدانستم جمله‌ام ریسکی‌ست:
- تو میدونی قرصای خوابم کجاست؟
از جا پرید و با صدایی که تلاشی برای کنترل کردنش نمیکرد گفت:
- باز قرص؟ مگه تو نگفتی خواب آرومی داری؟ مگه روانپزشکت اون قرصا رو قطع نکرد برات؟ مگه نگفتی دیگه قرار نیست از پری‌ها بترسی؟ مگه نگفتی دیگه کابوس نمیبینی؟ توار! داری چه غلطی میکنی؟ تعداد دروغات داره از دستم در میره!
چشمانم را روی هم فشردم. می‌خواستم از بحث قبلی فرار کنم، صاف افتاده بودم توی دل دعوا! دستانم را به نشانه آرام بودن بالا گرفتم و ل*ب زدم:
- حالم خوبه مهشاد. کابوس نمی‌بینم. اینبار تو نصفه شب اومدی، بی‌خواب شدم. دارم دنبالشون می‌گردم. بعدشم، خیلی مسخره نیست؟ اگه من به اون روانپزشک راجع‌به پری می‌گفتم، می‌گفتم داداشم بخاطر یه مشت پری که از قضا یکیشون باهام سنخیت زیادی داره، مرده؛ منو بستری میکرد تیمارستان. تو با استناد به حرفای روانپزشک درگیر قطع شدن قرصامی؟
دستم را به نشانه "برو بابا" تکان دادم و این بار، آخرین کابینتی که مانده بود تا چکش کنم را باز کردم. نور کم‌جان لامپ آشپزخانه، محتوای کابینت را تار نشانم میداد؛ اما مابین تاریکی رخنه‌کرده، بسته قرص را یافتم و در چنگالم گرفتم. صدای مهشاد می‌آمد که می‌گفت:
- بازم پری‌ها فرقی با آدما ندارن و تو فاکتور گرفتی که کسی که موجب مرگ تیام شده، پری بوده. اصلا اصل قضیه رو باید بچسبی.
به نظر میاد آرام شده؛ اما من ناآرام بودم. قرص را که در آورده بودم، بلعیدم و به سوی یخچال رفتم تا چندتکه‌ای یخ بیرون بیاورم:
- نظرت چیه تو هم بری پیش روانپزشکم و بگی، عزیزم من یه دونه مزاحم دارم که پری نیستا، یه درصدم فکر نکن پریه، آدمه و همش کتکم میزنه تا دوستمو پیدا کنه؟ نه نه وایسا! میدونی چی میگه؟ میگه برو شکایت کن، زنگ بزن پلیس! کار آدما همینه. من به یارو میگم این آدم موجب مرگ داداشمه، میگه شکایت کن ازش! خودتو آزار نده و ال و بل... تازه چهارتا قرصم تجویز میکنه. بعد هرموقع دلم خواست و انتقاممو گرفتم، خوب شدم هم قرصو قطع میکنه. بله، تو درست میگی! روانپزشکه کاملا درست قضاوت کرده.
یخ را درون پلاستیک انداختم، گره‌ش زدم و به سوی مهشاد پاتند کردم. حرف دیگری نداشت برای گفتن، میدانستم؛ پس زبان به د*ه*ان گرفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. صورتش را در دستم گرفتم و یخ را روی ک*بودی گونه‌ سمت چپ اش گذاشتم. چشمانش جلویم بود، چند اینچ فاصله بیشتر سر راهم نبود، برای اینکه چشمانش را با چشمانم ببلعم، بستایم و درون غم و نگرانی این دو گوی، غلت بزنم. برای اینکه حواسم را از زیبایی افسونگر چشمانش پرت کنم، ل*ب زدم:
- میرا نبود وقتی آس اومد سراغت؟
انگار او هم حواسش جای دیگر بود که با سوال من، از جا پرید و همانطور که پلاستیک یخ را از من میگرفت گفت:
- اینو بده به من، خودم می‌ذارم... .
یخ را که از دستم قاپید، روی گونه‌اش گرفت و من کمی آن‌طرف‌تر نشستم که پاسخ داد:
- سمیرا رو گرفتن. بهم گفت فرار کنم بیام بهت خبر بدم که آس دنبالته.
کد:
ل*ب‌هایش از هم فاصله گرفتند و آمد د*ه*ان پر کند تا چیزی بچسباند به من، تا حرفی بزند که مرا بازدارد از گفتن این دیالوگ‌ها؛ اما می‌دانست که نمی‌تواند. من توار بودم، همان تواری که کوچ می‌کرد و می‌رفت، همان‌ای که با مردن عزیزانش، کنار می‌آمد و هیچ نقطه ضعفی درونش نبود. آس نمی‌توانست کاری کند، نه فقط آس؛ بلکه هر موجودی قدرتمند تر از آس هم نمی‌توانست با من یکی به دو کند. این‌جا، قدرتِ آرام‌ماندن، دست من بود و بس.‌ مهشاد می‌ترسید، کارش همین بود، ترس، پشیمانی از اینکه مرا تنها گذاشته و پریشانی از اینکه با موجوداتی همچون آس و هم‌نوعانش، درگیر شده. شاید از اعماق قلبش، مرا هم مقصر این روزها می‌دانست؛ اما من، از آن آدم‌هایی نبودم که عذاب وجدان بگیرم، نه حداقل برای آرزوهای بربادرفته مهشاد!

از آشپزخانه، بیرون آمد و روی همان کاناپه‌ای که تا دقایقی پیش، گرم‌ترین ت*خت خو*اب برای من بود نشست. پوزخند روی لبانم را مخفی کردم و اخم را به صورتم فراخواندم.

- هیچوقت نفهمیدم این حرفت، همون حقه‌هاییه که اسمشو می‌ذاری روانشناسی معکوس، یا صداقتیه که اغلب اوقات داری.

این‌بار، من بودم که درون آشپزخانه می‌چرخیدم و هدفم پیدا کردن همان قرص‌هایی بود که مجابم می‌کرد، چشم روی هم بگذارم و بروم. بروم به عالم خواب و پاسخی به جمله مهشاد ندهم. خوب می‌دانستم جمله‌اش را طوری طراحی کرده که من جواب بدهم و من، آنقدر پا به فرارم خوب بود که باید دست می‌کشید. از این جوش و خروش و کنکاش کردن من، دست می‌کشید. صدای "توار"گفتنش را که شنیدم، دست از زیر و رو کردن کابینت‌ها برداشتم و روی اپن خم شدم. او را دیدم که منتظر، مرا نگاه می‌کند و چشمانش را ریز کرده. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

- هرجور می‌خوای برداشت کن مهشاد! هر جور.

مکثی کردم و سراغ قرص‌ها را گرفتم؛ با اینکه میدانستم جمله‌ام ریسکی‌ست:

- تو میدونی قرصای خوابم کجاست؟

از جا پرید و با صدایی که تلاشی برای کنترل کردنش نمیکرد گفت:

- باز قرص؟ مگه تو نگفتی خواب آرومی داری؟ مگه روانپزشکت اون قرصا رو قطع نکرد برات؟ مگه نگفتی دیگه قرار نیست از پری‌ها بترسی؟ مگه نگفتی دیگه کابوس نمیبینی؟ توار! داری چه غلطی میکنی؟ تعداد دروغات داره از دستم در میره!

چشمانش را روی هم فشرد. می‌خواست از بحث قبلی فرار کند، صاف افتاده بود توی دل دعوا! دستانش را به نشانه آرام بودن بالا گرفت و ل*ب زد:

- حالم خوبه مهشاد. کابوس نمی‌بینم. اینبار تو نصفه شب اومدی، بی‌خواب شدم. دارم دنبالشون می‌گردم. بعدشم، خیلی مسخره نیست؟ اگه من به اون روانپزشک راجع‌به پری می‌گفتم، می‌گفتم داداشم بخاطر یه مشت پری که از قضا یکیشون باهام سنخیت زیادی داره، مرده؛ منو بستری میکرد تیمارستان. تو با استناد به حرفای روانپزشک درگیر قطع شدن قرصامی؟

دستم را به نشانه "برو بابا" تکان دادم و این بار، آخرین کابینتی که مانده بود تا چکش کنم را باز کردم. نور کم‌جان لامپ آشپزخانه، محتوای کابینت را تار نشانم میداد؛ اما مابین تاریکی رخنه‌کرده، بسته قرص را یافتم و در چنگالم گرفتم. صدای مهشاد می‌آمد که می‌گفت:

- بازم پری‌ها فرقی با آدما ندارن و تو فاکتور گرفتی که کسی که موجب مرگ تیام شده، پری بوده. اصلا اصل قضیه رو باید بچسبی.

به نظر میاد آرام شده؛ اما من ناآرام بودم. قرص را که در آورده بودم، بلعیدم و به سوی یخچال رفتم تا چندتکه‌ای یخ بیرون بیاورم:

- نظرت چیه تو هم بری پیش روانپزشکم و بگی، عزیزم من یه دونه مزاحم دارم که پری نیستا، یه درصدم فکر نکن پریه، آدمه و همش کتکم میزنه تا دوستمو پیدا کنه؟ نه نه وایسا! میدونی چی میگه؟ میگه برو شکایت کن، زنگ بزن پلیس! کار آدما همینه. من به یارو میگم این آدم موجب مرگ داداشمه، میگه شکایت کن ازش! خودتو آزار نده و ال و بل... تازه چهارتا قرصم تجویز میکنه. بعد هرموقع دلم خواست و انتقاممو گرفتم، خوب شدم هم قرصو قطع میکنه. بله، تو درست میگی! روانپزشکه کاملا درست قضاوت کرده.

یخ را درون پلاستیک انداختم، گره‌ش زدم و به سوی مهشاد پاتند کردم. حرف دیگری نداشت برای گفتن، میدانستم؛ پس زبان به د*ه*ان گرفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. صورتش را در دستم گرفتم و یخ را روی ک*بودی گونه‌ سمت چپ اش گذاشتم. چشمانش جلویم بود، چند اینچ فاصله بیشتر سر راهم نبود، برای اینکه چشمانش را با چشمانم ببلعم، بستایم و درون غم و نگرانی این دو گوی، غلت بزنم. برای اینکه حواسم را از زیبایی افسونگر چشمانش پرت کنم، ل*ب زدم:

- میرا نبود وقتی آس اومد سراغت؟

انگار او هم حواسش جای دیگر بود که با سوال من، از جا پرید و همانطور که پلاستیک یخ را از من میگرفت گفت:

- اینو بده به من، خودم می‌ذارم... .

یخ را که از دستم قاپید، روی گونه‌اش گرفت و من کمی آن‌طرف‌تر نشستم که پاسخ داد:

- سمیرا رو گرفتن. بهم گفت فرار کنم بیام بهت خبر بدم که آس دنبالته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۳
تند او را پاییدم. کمی استرس داشت؛ اما انگار آنقدرها هم نگران سمیرا نبود؛ انگار فقط گیج شده بود. سمیرا، بار اولش نبود که به دست آس اسیر میشد. بی‌شک، مهشاد را به خانه‌ام فرستاده بود، برای یک چیز. جمعش کنم، حال نزارش را و دستور بدهم که چه کند. مهشاد وقتی که سمیرا، تنها دوستش بعد از من، گرفتار میشد، نمی‌دانست چه کند، گیج میشد، قدرت تصمیم‌گیریش افت می‌کرد و تنها راه چاره‌اش استراحت‌کردن بود؛ پس از دو ساعت ویندوزش بالا می‌آمد و به بی‌نقص‌ترین روش ممکن، سمیرا را از لانه شیر بیرون می‌کشید. سمیرا هم، توانایی‌هایش کم نبود؛ اینکه امشب را صبح می‌کرد، تنها به یک معنا بود. هدفی دارد و این مهشاد، اعلانی برای آنچه که در سر سمیرا میگذرد، بود!
- ساعت پنج صبح، جمع می‌کنی از خونم میری. بعدشم میری میرا رو از چنگ آس نجات میدی. میخوای با سایا برو، میخوای تنها برو. فقط تا فردا بعد از ظهر ساعت پنج وقت داری که میرا رو نجات بدی. برای این زخمات هم اگه چیز بیشتری نیاز داری، جعبه کمک های اولیه رو که میدونی کجاست؟ روی کابینت کنار اپن. شب خوش.
نگاهی به چهره‌اش ننداختم اما خوب میدانستم که چگونه وا رفته و احتمالا چشمانش از حدقه بیرون زده. گویا نمیدانست که سمیرا برای این، او را نزد من فرستاده تا تعیین تکلیف کنم. سمیرا یا میرا، بی‌شک اگر خود سمیرا بود، غرش می‌کرد که چرا باز سین اول اسمش را نگفته‌ام و من قطعا بی‌حال تر از آن بودم که یادآوری کنم چرا.
وارد اتاق که شدم، بوی نارگیل و پرتقال نبود. خبری از عطر روی مخ مهشاد نبود و این، همان آرامشی بود که به دنبالش له‌له می‌زدم. کلافه، در همان تاریکی اتاق، به دنبال سیگارهایم گشتم. زیر بالشت بود. کنار فندکم، کورمال کورمال به دنبالش گشتم. نمی‌توانستم در این تاریکی به خواب فرو بروم؛ برای همین در آن پذیرایی پر از لامپ، روی کاناپه سخت و سنگ، دراز کشیده بودم. خیلی وقت بود که با تاریکی مشکلِ اساسی داشتم، آن هم برای خواب. جعبه سرد را بالاخره لمس و نخی را از جعبه جدا کردم و میان لبان بی‌رنگم، گذاشتم. به دو توار مجزا تقسیم شده‌ بودم. تواری که توی آشپزخانه، به دنبال قرص خواب بود تا اثر کند؛ و تواری که توی اتاق، سیگار به دندان می‌کشید تا آرام بماند. هردوی این راه و روش‌ها، اشتباه بود؛ اما من باز هم پخش و پلا شده بودم. تمام افکار توار، مانند قلکِ بچه‌ای، با چکش شکسته بود و ریخته بود کف زمین. باز هم صحبت از مرگ تیام و ناگفته‌های بیشتر شد و باز هم من، به مرور گذشته ادامه دادم. سیگار را آتش زدم، قرص خواب اثری نمی‌کرد. خوب این را میدانستم، پُک اول را که زدم، به سیزده سال پیش پرت شدم. به همان روزی که اتفاقی، از وجود موجودات دیگر، با خبر شدم.
***
ده سالم که بود، آن‌موقع که پدربزرگم کتاب های قدیمی‌اش را در دست می‌گرفت و از رویش، کتابی جدید می‌نوشت؛ همان موقع، با شوخی و خنده به دنبال جلد اول کتاب بودم. در آن ساعت، فقط پدربزرگم و پدرم و البته من، در خانه حضور داشتیم. پدربزرگم، مردی زودجوش اما مهربانی بود که مرا به‌اندازه باقی نوه‌هایش، دوست داشت؛ البته توجهش بیشتر به سوی من متمرکز بود و با من انسی داشت انکار ناپذیر. چند روز قبل، یکی از همکلاسیانم که پانزده سالش بود و چندین بار مردود شده بود، با دیگر دوستانش در حال صحبت بود و از عجایب چیزی که می‌گفت، همه ل*ب میزدن«نه بابا! دروغ میگی.» و من هم کنجکاو شده بود تا این چیزهایی که باقی همکلاسی‌ها دروغ می‌دانستنش را بشنوم. همان‌موقع پا تند کردم و به سوی نیمکتی که نزدیک آن دختر، معصومه، بود رفتم. او روی نیمکت روبرویی، رسماً ایستاده بود و تعریف میکرد:
- دروغم چیه بابا! خود سید رضا گفت دور و بر منم پری هست. پری، نه مثل تینکربل ریز! اندازه ما آدما! به خوشگلی ما ها و بدون گَرده و این چیزایی که توی کارتونه!
اینبار من بودم که شاخک هایم تیز شده بود و منتظر بودم تا باقی حرف‌هایش را بزند؛ اما همه‌چیز در همین حد ماند. او فقط تکرار میکرد این پری‌ای که میگوید، تینکربل نیست و گرده ای ندارد. نه بیشتر و نه کمتر. انگار تنها چیزهایی که از "سید رضا" شنیده بود، همین بود.
کد:
تند او را پاییدم. کمی استرس داشت؛ اما انگار آنقدرها هم نگران سمیرا نبود؛ انگار فقط گیج شده بود. سمیرا، بار اولش نبود که به دست آس اسیر میشد. بی‌شک، مهشاد را به خانه‌ام فرستاده بود، برای یک چیز. جمعش کنم، حال نزارش را و دستور بدهم که چه کند. مهشاد وقتی که سمیرا، تنها دوستش بعد از من، گرفتار میشد، نمی‌دانست چه کند، گیج میشد، قدرت تصمیم‌گیریش افت می‌کرد و تنها راه چاره‌اش استراحت‌کردن بود؛ پس از دو ساعت ویندوزش بالا می‌آمد و به بی‌نقص‌ترین روش ممکن، سمیرا را از لانه شیر بیرون می‌کشید. سمیرا هم، توانایی‌هایش کم نبود؛ اینکه امشب را صبح می‌کرد، تنها به یک معنا بود. هدفی دارد و این مهشاد، اعلانی برای آنچه که در سر سمیرا میگذرد، بود!

- ساعت پنج صبح، جمع می‌کنی از خونم میری. بعدشم میری میرا رو از چنگ آس نجات میدی. میخوای با سایا برو، میخوای تنها برو. فقط تا فردا بعد از ظهر ساعت پنج وقت داری که میرا رو نجات بدی. برای این زخمات هم اگه چیز بیشتری نیاز داری، جعبه کمک های اولیه رو که میدونی کجاست؟ روی کابینت کنار اپن. شب خوش.

نگاهی به چهره‌اش ننداختم اما خوب میدانستم که چگونه وا رفته و احتمالا چشمانش از حدقه بیرون زده. گویا نمیدانست که سمیرا برای این، او را نزد من فرستاده تا تعیین تکلیف کنم. سمیرا یا میرا، بی‌شک اگر خود سمیرا بود، غرش می‌کرد که چرا باز سین اول اسمش را نگفته‌ام و من قطعا بی‌حال تر از آن بودم که یادآوری کنم چرا.

وارد اتاق که شدم، بوی نارگیل و پرتقال نبود. خبری از عطر روی مخ مهشاد نبود و این، همان آرامشی بود که به دنبالش له‌له می‌زدم. کلافه، در همان تاریکی اتاق، به دنبال سیگارهایم گشتم. زیر بالشت بود. کنار فندکم، کورمال کورمال به دنبالش گشتم. نمی‌توانستم در این تاریکی به خواب فرو بروم؛ برای همین در آن پذیرایی پر از لامپ، روی کاناپه سخت و سنگ، دراز کشیده بودم. خیلی وقت بود که با تاریکی مشکلِ اساسی داشتم، آن هم برای خواب. جعبه سرد را بالاخره لمس و نخی را از جعبه جدا کردم و میان لبان بی‌رنگم، گذاشتم. به دو توار مجزا تقسیم شده‌ بودم. تواری که توی آشپزخانه، به دنبال قرص خواب بود تا اثر کند؛ و تواری که توی اتاق، سیگار به دندان می‌کشید تا آرام بماند. هردوی این راه و روش‌ها، اشتباه بود؛ اما من باز هم پخش و پلا شده بودم. تمام افکار توار، مانند قلکِ بچه‌ای، با چکش شکسته بود و ریخته بود کف زمین. باز هم صحبت از مرگ تیام و ناگفته‌های بیشتر شد و باز هم من، به مرور گذشته ادامه دادم. سیگار را آتش زدم، قرص خواب اثری نمی‌کرد. خوب این را میدانستم، پُک اول را که زدم، به سیزده سال پیش پرت شدم. به همان روزی که اتفاقی، از وجود موجودات دیگر، با خبر شدم.

***

ده سالم که بود، آن‌موقع که پدربزرگم کتاب های قدیمی‌اش را در دست می‌گرفت و از رویش، کتابی جدید می‌نوشت؛ همان موقع، با شوخی و خنده به دنبال جلد اول کتاب بودم. در آن ساعت، فقط پدربزرگم و پدرم و البته من، در خانه حضور داشتیم. پدربزرگم، مردی زودجوش اما مهربانی بود که مرا به‌اندازه باقی نوه‌هایش، دوست داشت؛ البته توجهش بیشتر به سوی من متمرکز بود و با من انسی داشت انکار ناپذیر. چند روز قبل، یکی از همکلاسیانم که پانزده سالش بود و چندین بار مردود شده بود، با دیگر دوستانش در حال صحبت بود و از عجایب چیزی که می‌گفت، همه ل*ب میزدن«نه بابا! دروغ میگی.» و من هم کنجکاو شده بود تا این چیزهایی که باقی همکلاسی‌ها دروغ می‌دانستنش را بشنوم. همان‌موقع پا تند کردم و به سوی نیمکتی که نزدیک آن دختر، معصومه، بود رفتم. او روی نیمکت روبرویی، رسماً ایستاده بود و تعریف میکرد:

- دروغم چیه بابا! خود سید رضا گفت دور و بر منم پری هست. پری، نه مثل تینکربل ریز! اندازه ما آدما! به خوشگلی ما ها و بدون گَرده و این چیزایی که توی کارتونه!

اینبار من بودم که شاخک هایم تیز شده بود و منتظر بودم تا باقی حرف‌هایش را بزند؛ اما همه‌چیز در همین حد ماند. او فقط تکرار میکرد این پری‌ای که میگوید، تینکربل نیست و گرده ای ندارد. نه بیشتر و نه کمتر. انگار تنها چیزهایی که از "سید رضا" شنیده بود، همین بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۴
آن روز هیچ‌چیزی از درس نفهمیدم، حتی علاقه‌ای برای فهمیدنش هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم شده بود پری‌ای که می‌گفت. بارها از مادربزرگم شنیده بودم که می‌گفت پری دیده؛ اما پدربزرگم که از کودکی در ماورا بزرگ شده بود، حرفی نمیزد. حتی پدرم هم که راه پدر زنش را تکمیل کرده بود و چیزی میدانست، ل*ب از ل*ب باز نمی‌کرد. هیچ‌وقت آن بحث پری‌ای که مادربزرگم می‌گفت را کِش نمی‌دادند و این، بیشتر مرا در تعجب فرو می‌برد. آن بعد از ظهر که از مدرسه بیرون آمدم، خورشید که نارنجی شده بود، باز هم نورهایش را به سمتم کش می‌داد و من از میان نور تیز خورشید و هیاهوی خیابان، به دنبال اتومبیل پدرم بودم، تا پیدایش کنم و این‌بار مهلت ندهم که بپیچاند، به رگبار ببندمش و بپرسم که پری چیست و همکلاسی‌ام راست می‌گوید یا نه. پدرم، صمیمی‌ترین شخصی بود که با او در ارتباط بودم. مادرم هیچوقت در خانه حضور نداشت، بخاطر شغلش، وکالت، همیشه می‌رفت و حتی شب‌هایی بود که دیروقت به خانه برمیگشت؛ آن هم با کلی پرونده و "فکر" که سبب می‌شد نتوانم با او از روزم بگویم یا حتی بغرم که گرسنه‌م؛ چون تنها دیالوگش نسبت به تمام حالات من این بود «به بابات بگو» و پدرم، همان‌موقع بود که با مهر، سرم را نوازش می‌کرد و در صبورترین حالت خود، برایم شامی سبک می‌پخت، مسواک را به دستم میداد و با طنزبازی سعی می‌کرد خاطره تند رفتاری مادرم را کمرنگ کند. حتی او بود که وقتی به مدرسه آمدم، برایم مانتویی با فرم مدرسه گرفت، موهایم را دم اسبی بست و مقنعه را سرم کرد. لبخند زد و گفت" من و مادرت منتظر موفقیتت هستیم" . البته که می‌دانستم مادرم حتی نمی‌داند کلاس چندمم! حتی او بود که همیشه در جلسه اولیا مربیان شرکت میکرد و میان بیست تا زن، تنها مرد جمع می‌شد. حتی او بود که با شرمندگی به مدیری که میگفت «کی چشممون به جمال خانومتون روشن میشه؟» جواب میداد «انشالله به زودی سرش خلوت میشه، میبینش» و هیچکس متوجه عرق شرمی که از روی پیشانی‌اش سر می‌خورد نمی‌شد، جز من. پدرم هیچوقت در خانه، نبودِ مادرم را به روی مادرم نیاورد و حتی در جر و بحث‌ها هم بیشتر از سکوت با مادرم حرف نزد. پدرم، صبورترین و با انعطاف ترین مردی بود که به چشم دیدم و همیشه میخواستم همانند او باشم؛ با فاکتور مهربانی‌اش البته. به‌خاطر همین مهربانی‌هایش، به اینجا رسیدیم.
بالاخره اتومبیل پدرم را با چشم رصد کردم و به سویش رفتم. در را که باز کردم، از هیجان ل*ب گزیدم و به چهره پدرم که با آن لبخند ملایم، همانند پرتره محبوبم شده بود، سلام کردم. نشستم، افکارم را سر و سامان دادم و چندین بار مکالمه فرضی‌ای که می‌خواستم با او داشته باشم را مرور کردم و در انتها با نفسی عمیق، در را بستم. به نیم رخ پدر خیره شدم و باز هم افکارم را در قابلمه‌ای ریختم و شروع کردم به هم‌زدن. از پری گرفته تا مادر، همه‌شان را قاطی کردم و زیر قابلمه را شعله‌ور کردم. پدر در راه خانه، حرفی جز سلام و احوالپرسی نمی‌زد؛ برخلاف من که عادت داشتم از اتفاقات مدرسه بگویم! ولی این بار بر خلاف دقایقی پیش که تصمیم گرفته بودم خفتش کنم و بازجویی‌ را استارت بزنم، لال شده بودم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم تا جواب مدنظرم را بگیرم و این سکوتم، پدر را به شک انداخته بود که کنایه زد:
- ساکتی توارِ بابا!
و توارِ بابا گفتن‌هایش، مرا به چنگ زدنِ بی‌خود و بی‌جهت دسته در، مجاب کرد. همیشه ذوق می‌کردم از این‌گونه صدا کردن‌هایش؛ اما این‌بار، واقعا نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانستم افکارم را روی دایره بریزم یا خفه‌خون بگیرم و به سکوت ادامه‌ دهم.
کد:
آن روز هیچ‌چیزی از درس نفهمیدم، حتی علاقه‌ای برای فهمیدنش هم نداشتم. تمام فکر و ذکرم شده بود پری‌ای که می‌گفت. بارها از مادربزرگم شنیده بودم که می‌گفت پری دیده؛ اما پدربزرگم که از کودکی در ماورا بزرگ شده بود، حرفی نمیزد. حتی پدرم هم که راه پدر زنش را تکمیل کرده بود و چیزی میدانست، ل*ب از ل*ب باز نمی‌کرد. هیچ‌وقت آن بحث پری‌ای که مادربزرگم می‌گفت را کِش نمی‌دادند و این، بیشتر مرا در تعجب فرو می‌برد. آن بعد از ظهر که از مدرسه بیرون آمدم، خورشید که نارنجی شده بود، باز هم نورهایش را به سمتم کش می‌داد و من از میان نور تیز خورشید و هیاهوی خیابان، به دنبال اتومبیل پدرم بودم، تا پیدایش کنم و این‌بار مهلت ندهم که بپیچاند، به رگبار ببندمش و بپرسم که پری چیست و همکلاسی‌ام راست می‌گوید یا نه. پدرم، صمیمی‌ترین شخصی بود که با او در ارتباط بودم. مادرم هیچوقت در خانه حضور نداشت، بخاطر شغلش، وکالت، همیشه می‌رفت و حتی شب‌هایی بود که دیروقت به خانه برمیگشت؛ آن هم با کلی پرونده و "فکر" که سبب می‌شد نتوانم با او از روزم بگویم یا حتی بغرم که گرسنه‌م؛ چون تنها دیالوگش نسبت به تمام حالات من این بود «به بابات بگو» و پدرم، همان‌موقع بود که با مهر، سرم را نوازش می‌کرد و در صبورترین حالت خود، برایم شامی سبک می‌پخت، مسواک را به دستم میداد و با طنزبازی سعی می‌کرد خاطره تند رفتاری مادرم را کمرنگ کند. حتی او بود که وقتی به مدرسه آمدم، برایم مانتویی با فرم مدرسه گرفت، موهایم را دم اسبی بست و مقنعه را سرم کرد. لبخند زد و گفت" من و مادرت منتظر موفقیتت هستیم" . البته که می‌دانستم مادرم حتی نمی‌داند کلاس چندمم! حتی او بود که همیشه در جلسه اولیا مربیان شرکت میکرد و میان بیست تا زن، تنها مرد جمع می‌شد. حتی او بود که با شرمندگی به مدیری که میگفت «کی چشممون به جمال خانومتون روشن میشه؟» جواب میداد «انشالله به زودی سرش خلوت میشه، میبینش» و هیچکس متوجه عرق شرمی که از روی پیشانی‌اش سر می‌خورد نمی‌شد، جز من. پدرم هیچوقت در خانه، نبودِ مادرم را به روی مادرم نیاورد و حتی در جر و بحث‌ها هم بیشتر از سکوت با مادرم حرف نزد. پدرم، صبورترین و با انعطاف ترین مردی بود که به چشم دیدم و همیشه میخواستم همانند او باشم؛ با فاکتور مهربانی‌اش البته. به‌خاطر همین مهربانی‌هایش، به اینجا رسیدیم.

بالاخره اتومبیل پدرم را با چشم رصد کردم و به سویش رفتم. در را که باز کردم، از هیجان ل*ب گزیدم و به چهره پدرم که با آن لبخند ملایم، همانند پرتره محبوبم شده بود، سلام کردم. نشستم، افکارم را سر و سامان دادم و چندین بار مکالمه فرضی‌ای که می‌خواستم با او داشته باشم را مرور کردم و در انتها با نفسی عمیق، در را بستم. به نیم رخ پدر خیره شدم و باز هم افکارم را در قابلمه‌ای ریختم و شروع کردم به هم‌زدن. از پری گرفته تا مادر، همه‌شان را قاطی کردم و زیر قابلمه را شعله‌ور کردم. پدر در راه خانه، حرفی جز سلام و احوالپرسی نمی‌زد؛ برخلاف من که عادت داشتم از اتفاقات مدرسه بگویم! ولی این بار بر خلاف دقایقی پیش که تصمیم گرفته بودم خفتش کنم و بازجویی‌ را استارت بزنم، لال شده بودم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم تا جواب مدنظرم را بگیرم و این سکوتم، پدر را به شک انداخته بود که کنایه زد:

- ساکتی توارِ بابا!

و توارِ بابا گفتن‌هایش، مرا به چنگ زدنِ بی‌خود و بی‌جهت دسته در، مجاب کرد. همیشه ذوق می‌کردم از این‌گونه صدا کردن‌هایش؛ اما این‌بار، واقعا نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانستم افکارم را روی دایره بریزم یا خفه‌خون بگیرم و به سکوت ادامه‌ دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۵
- بابا!
نیم نگاهی به من انداخت و من دیدم، در همان نیم‌نگاه، نگرانی‌اش را به وضوح دیدم. می‌خواستم نگرانش کنم؟ نه! باید تندتر می‌جنبیدم و از تمام افکار منفی خلاصش می‌کردم.
- با کسی دعوات شده توی مدرسه؟ توار!
کاش لالمانی ام آنقدر طول نمی‌کشید که به این افکار روی بیاورد. کاش زودتر ل*ب باز می‌کردم و با هیجانی که درونم را به جوش و خروش وادار کرده بود، حرف میزدم. او هر لحظه نیم نگاهی به من می انداخت و دوباره جاده را می پایید. لبانم را خیس کردم و نفس عمیقی کشیدم. باید نفس میکشیدم تا آماده هرنوع جوابی میشدم
- نه. فقط بابا! پری‌ها وجود دارن؟
نه! لعنت به من. باید آن گونه که طراحی کرده بودم، می‌پرسیدم؛ باید این سوال ساده را درون چاه می‌انداختم. باید مقدمه چینی می‌کردم! ولی امان از من و اخلاق های همیشگی‌ام! رک و راست، رفتم سراغ اصلِ کاری و معلوم بود که نمی‌گوید، می‌پیچاند و حتی مشکوک تر هم به من نگاه میکند.
- منظورت کدوم نوع پریه؟
نوع، انواع، گونه، موجود. داشت چه میگفت؟ من پدرم را از کف دستم بیشتر بلد بودم و او چه میگفت؟ میگفت نوع؟ یعنی وجود داشتند که دسته بندی شدند؟ افکارم داشت بلند میشد، داشت اوج میگرفت و کُلی چیز می‌دوخت، می‌برید و برتنم می‌کرد. از زیباترین لباس‌ای که بر تنم بود میتوانستم به آن اشاره کنم، آن لباسی که رنگ و بوی آرزو میداد. بچه بودم، نفهم و پر از آرزوهای کوچک.
- پس وجود داره!
ترمز گرفتنش آنقدر یک‌هویی بود که به جلو خم شدم؛ اما از شانس خوبم بود که به داشبورد نخوردم‌، کمربند نبسته بودم و به حتم اگه یک‌کم سرعتش بیشتر بود و ترمز می‌گرفت، سر من بود که خونی میشد. دوباره نفس گرفتم. مشکوک رفتار می‌کرد، به من مشکوک شده بود، درست؛ اما خودش زیرآبی میرفت. سرش چرخید، خیابان خلوت بود، همیشه از این خیابان به عنوان میانبر استفاده میکرد برای رسیدن به خانه. چرخید و مرا دید و چهره ام را وارسی کرد. گویا به دنبال علت بود. علت حرف‌هایم، علت نتیجه‌گیری‌م، علت همه‌چیز!
- مامانبزرگ هواییت کرده؟ از پری‌ها گفته بهت؟
به دو گوی آبی چشم دوختم. در آن گیر و دار، باز هم داشتم حسرت چشمانش را میخوردم. کاش من هم به آبی چشمان او می‌رفتم، چه شخصیتم و چه چشمانم!
- تو بگو دیگه، وجود داره، نه؟ چجوریه؟ چند نوعن؟ ها؟ بهم بگو تو رو خدا!
چشمانش را که روی هم فشرد، زیر دلم خالی شد. انگار تکیه‌گاهی نبود که به آن چنگ بزنم. کلافه شده بود، کلافگی را هیچوقت در این حوالی ندیده بودم، آن هم درون چشم‌های پدرم.
- بهش فکرم نکن!
مقاومت، مقاومت و مقاومت‌. جدیتی که توی کلامش بود، مرا ترساند. شده بود همان مردی که کل خاندان پدر، نمی‌توانستند روی حرفش حرف بزنند. عقب کشیدم، حداقل برای آن لحظات، عقب کشیدم و تکیه‌ام را دادم به صندلی. او هم دوباره ماشین را راه انداخت و از آن موقع، چند روز گذشت‌. چند روزی که تمام فکر و ذکر من شده بود پری! مخصوصا با دیالوگ‌های جدید معصومه که حاویِ «پری‌ها آرزو رو برآورده میکنن! وای... آره شبیه غول چراغ جادوی علاءالدین» بود. حرفش شده بود نفت و روی آتش کنجکاوی‌هایم ریخته شد.
کد:
- بابا!

نیم نگاهی به من انداخت و من دیدم، در همان نیم‌نگاه، نگرانی‌اش را به وضوح دیدم. می‌خواستم نگرانش کنم؟ نه! باید تندتر می‌جنبیدم و از تمام افکار منفی خلاصش می‌کردم.

- با کسی دعوات شده توی مدرسه؟ توار!

کاش لالمانی ام آنقدر طول نمی‌کشید که به این افکار روی بیاورد. کاش زودتر ل*ب باز می‌کردم و با هیجانی که درونم را به جوش و خروش وادار کرده بود، حرف میزدم. او هر لحظه نیم نگاهی به من می انداخت و دوباره جاده را می پایید. لبانم را خیس کردم و نفس عمیقی کشیدم. باید نفس میکشیدم تا آماده هرنوع جوابی میشدم

- نه. فقط بابا! پری‌ها وجود دارن؟

نه! لعنت به من. باید آن گونه که طراحی کرده بودم، می‌پرسیدم؛ باید این سوال ساده را درون چاه می‌انداختم. باید مقدمه چینی می‌کردم! ولی امان از من و اخلاق های همیشگی‌ام! رک و راست، رفتم سراغ اصلِ کاری و معلوم بود که نمی‌گوید، می‌پیچاند و حتی مشکوک تر هم به من نگاه میکند.

- منظورت کدوم نوع پریه؟

نوع، انواع، گونه، موجود. داشت چه میگفت؟ من پدرم را از کف دستم بیشتر بلد بودم و او چه میگفت؟ میگفت نوع؟ یعنی وجود داشتند که دسته بندی شدند؟ افکارم داشت بلند میشد، داشت اوج میگرفت و کُلی چیز می‌دوخت، می‌برید و برتنم می‌کرد. از زیباترین لباس‌ای که بر تنم بود میتوانستم به آن اشاره کنم، آن لباسی که رنگ و بوی آرزو میداد. بچه بودم، نفهم و پر از آرزوهای کوچک.

- پس وجود داره!

ترمز گرفتنش آنقدر یک‌هویی بود که به جلو خم شدم؛ اما از شانس خوبم بود که به داشبورد نخوردم‌، کمربند نبسته بودم و به حتم اگه یک‌کم سرعتش بیشتر بود و ترمز می‌گرفت، سر من بود که خونی میشد. دوباره نفس گرفتم. مشکوک رفتار می‌کرد، به من مشکوک شده بود، درست؛ اما خودش زیرآبی میرفت. سرش چرخید، خیابان خلوت بود، همیشه از این خیابان به عنوان میانبر استفاده میکرد برای رسیدن به خانه. چرخید و مرا دید و چهره ام را وارسی کرد. گویا به دنبال علت بود. علت حرف‌هایم، علت نتیجه‌گیری‌م، علت همه‌چیز!

- مامانبزرگ هواییت کرده؟ از پری‌ها گفته بهت؟

به دو گوی آبی چشم دوختم. در آن گیر و دار، باز هم داشتم حسرت چشمانش را میخوردم. کاش من هم به آبی چشمان او می‌رفتم، چه شخصیتم و چه چشمانم!

- تو بگو دیگه، وجود داره، نه؟ چجوریه؟ چند نوعن؟ ها؟ بهم بگو تو رو خدا!

چشمانش را که روی هم فشرد، زیر دلم خالی شد. انگار تکیه‌گاهی نبود که به آن چنگ بزنم. کلافه شده بود، کلافگی را هیچوقت در این حوالی ندیده بودم، آن هم درون چشم‌های پدرم.

- بهش فکرم نکن!

مقاومت، مقاومت و مقاومت‌. جدیتی که توی کلامش بود، مرا ترساند. شده بود همان مردی که کل خاندان پدر، نمی‌توانستند روی حرفش حرف بزنند. عقب کشیدم، حداقل برای آن لحظات، عقب کشیدم و تکیه‌ام را دادم به صندلی. او هم دوباره ماشین را راه انداخت و از آن موقع، چند روز گذشت‌. چند روزی که تمام فکر و ذکر من شده بود پری! مخصوصا با دیالوگ‌های جدید معصومه که حاویِ «پری‌ها آرزو رو برآورده میکنن! وای... آره شبیه غول چراغ جادوی علاءالدین» بود. حرفش شده بود نفت و روی آتش کنجکاوی‌هایم ریخته شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۶
بالاخره راهی خانه پدربزرگ شده بودیم و آنجا بود که من کلی نقشه ریختم، برای حرف زدن، برای فهمیدن و برای چسبیدن به این موضوع. همانجا که مادربزرگم رفت برایِ خرید، من ماندم خانه و گفتم که می‌خواهم تکالیفم را بنویسم‌. ماندم و هرکاری کردم جز نوشتن تکالیف. منتظر فرصت مناسبی بودم تا با پدربزرگم حرف بزنم. تا بِکِشم از زیرزبانش؛ اما همان‌موقع که رفتم توی اتاقش و دیدم پشت میز جا گرفته است، با چراغ مطالعه و عینک مطالعه دست و پنجه نرم می‌کند و در حال بازنویسی‌ست پا پس کشیدم. حالا که روبرو شده بودم با سناریوهای ذهنم، نمی‌توانستم ادامه بدهم. او بود که توجهش به من جلب شد، عینک را از روی چشمانش برداشت، روان نویسش را کنار ماگ پر از نسکافه گذاشت و زیر چشمانش چین خورد. لبخندی نثارم کرد؛ اما من آنقدر گیج بودم که نمیدانستم چگونه پاسخ لبخندش را بدهم
- به به نوه گلم! چیزی می‌خوای؟ اگه نمیخوای بیا بشین اینجا.
به صندلیِ نرم و گرم قهوه‌ای اشاره می‌کرد، جای مخصوص من؛ هر وقت که به اتاق کار پدربزرگ میامدم. با زور و زحمت پاهایم را از زمین جدا کردم و رفتم، روی صندلی نشستم و دستانم را قلاب کردم.
- بابات می‌گفت تازگیا ساکت شدی. درسا خوب پیش نرفته؟
بابا به او گفته بود! نیاز به زمان برای نتیجه گیری بود؟ نه! بابا علاوه بر ساکت بودنم، راجع‌به آن بعدازظهر توی ماشین هم گفته بود. این مقدمه‌چینی‌ها را من می‌شناختم. برای آدم‌بزرگ‌ها بود. آنهایی که می‌خواستند نرم و آرام، با کلی حاشیه سراغ حرفشان بروند. من بی‌صبر بودم، حوصله حاشیه‌ را هم نداشتم. پس گره دستانم را باز کردم و کمی درجایم تکان خوردم.
- خودتون میدونید که من اومدم بپرسم پری چیه و واقعا پری چیه؟ چرا بابا نمیگه؟ چرا شما میخواید نگید؟ چرا دارید سعی میکنید فراموشش کنم؟ بابابزرگ؟
صدایش که زدم، لبخند محوی روی لبانش نشست، از آن‌ها که باید توار می‌بودی تا می‌فهمیدی لبخند است. آن‌قدر محو بود که گاهی به چشمانم شک میکردم که او لبخند زده. او این لبخند مخصوصِ دعوا و کشمکش را بر ل*ب نشانده!
- تیزتر از بقیه بچه‌های همسن و سالتی.
جمله‌اش پرت بود، آنقدر پرت بود که دلم میخواست از موهای خاکستریش بگیرم و جیغ بزنم. دوباره پافشاری کردم، علاوه بر روی زمین، روی بحث هم پافشاری کردم:
- بابابزرگ! پری چیه؟
نه اخمانش را کشید توی هم و نه مانند پدر کلافه شد. انگار که انتظار داشت. انتظار تمام این سمج بازی هایم را داشت. پدر خبر داده بود، پدر گفته بود. قطعا می‌دانست که چند روزی‌ست افکارم حوالیِ پری‌ها می‌چرخد و حتی در این چند روز، هزاران کتاب زیر و رو کردم برای فهمیدنش و یا سراغ کامپیوترم رفتم و پشت هم سرچ کردم که پری چیست و انتهایش، به جواب دلخواهم نرسیدم.
- مطمئنی می‌خوای بفهمی؟
بدون لحظه‌ای فکر، مصرانه سر تکان دادم برای تایید مطمئن بودنم. فکر نمی‌خواست که! من فهمیدن این موضوع با بیشتراز درس هایم و حتی محبت مادرم میخواستم. آرزوهایم را برآورده میکرد، کدام احمقی نمیخواست بداند پری چیست؟ اینبار او بود که به دستانش گره داد و پدرم را صدا کرد. پدرم هم انگار پشت در باشد، زود و سریع وارد شد و بدون حرف، روی صندلی روبرویی من نشست. از حالت صورت هیچکدام، نمی‌توانستم بفهمم در ذهنشان چه میگذرد. بالاخره می‌گفتند یا نمی‌گفتند؟
کد:
بالاخره راهی خانه پدربزرگ شده بودیم و آنجا بود که من کلی نقشه ریختم، برای حرف زدن، برای فهمیدن و برای چسبیدن به این موضوع. همانجا که مادربزرگم رفت برایِ خرید، من ماندم خانه و گفتم که می‌خواهم تکالیفم را بنویسم‌. ماندم و هرکاری کردم جز نوشتن تکالیف. منتظر فرصت مناسبی بودم تا با پدربزرگم حرف بزنم. تا بِکِشم از زیرزبانش؛ اما همان‌موقع که رفتم توی اتاقش و دیدم پشت میز جا گرفته است، با چراغ مطالعه و عینک مطالعه دست و پنجه نرم می‌کند و در حال بازنویسی‌ست پا پس کشیدم. حالا که روبرو شده بودم با سناریوهای ذهنم، نمی‌توانستم ادامه بدهم. او بود که توجهش به من جلب شد، عینک را از روی چشمانش برداشت، روان نویسش را کنار ماگ پر از نسکافه گذاشت و زیر چشمانش چین خورد. لبخندی نثارم کرد؛ اما من آنقدر گیج بودم که نمیدانستم چگونه پاسخ لبخندش را بدهم

- به به نوه گلم! چیزی می‌خوای؟ اگه نمیخوای بیا بشین اینجا.

به صندلیِ نرم و گرم قهوه‌ای اشاره می‌کرد، جای مخصوص من؛ هر وقت که به اتاق کار پدربزرگ میامدم. با زور و زحمت پاهایم را از زمین جدا کردم و رفتم، روی صندلی نشستم و دستانم را قلاب کردم.

- بابات می‌گفت تازگیا ساکت شدی. درسا خوب پیش نرفته؟

بابا به او گفته بود! نیاز به زمان برای نتیجه گیری بود؟ نه! بابا علاوه بر ساکت بودنم، راجع‌به آن بعدازظهر توی ماشین هم گفته بود. این مقدمه‌چینی‌ها را من می‌شناختم. برای آدم‌بزرگ‌ها بود. آنهایی که می‌خواستند نرم و آرام، با کلی حاشیه سراغ حرفشان بروند. من بی‌صبر بودم، حوصله حاشیه‌ را هم نداشتم. پس گره دستانم را باز کردم و کمی درجایم تکان خوردم.

- خودتون میدونید که من اومدم بپرسم پری چیه و واقعا پری چیه؟ چرا بابا نمیگه؟ چرا شما میخواید نگید؟ چرا دارید سعی میکنید فراموشش کنم؟ بابابزرگ؟

صدایش که زدم، لبخند محوی روی لبانش نشست، از آن‌ها که باید توار می‌بودی تا می‌فهمیدی لبخند است. آن‌قدر محو بود که گاهی به چشمانم شک میکردم که او لبخند زده. او این لبخند مخصوصِ دعوا و کشمکش را بر ل*ب نشانده!

- تیزتر از بقیه بچه‌های همسن و سالتی.

جمله‌اش پرت بود، آنقدر پرت بود که دلم میخواست از موهای خاکستریش بگیرم و جیغ بزنم. دوباره پافشاری کردم، علاوه بر روی زمین، روی بحث هم پافشاری کردم:

- بابابزرگ! پری چیه؟

نه اخمانش را کشید توی هم و نه مانند پدر کلافه شد. انگار که انتظار داشت. انتظار تمام این سمج بازی هایم را داشت. پدر خبر داده بود، پدر گفته بود. قطعا می‌دانست که چند روزی‌ست افکارم حوالیِ پری‌ها می‌چرخد و حتی در این چند روز، هزاران کتاب زیر و رو کردم برای فهمیدنش و یا سراغ کامپیوترم رفتم و پشت هم سرچ کردم که پری چیست و انتهایش، به جواب دلخواهم نرسیدم.

- مطمئنی می‌خوای بفهمی؟

بدون لحظه‌ای فکر، مصرانه سر تکان دادم برای تایید مطمئن بودنم. فکر نمی‌خواست که! من فهمیدن این موضوع با بیشتراز درس هایم و حتی محبت مادرم میخواستم. آرزوهایم را برآورده میکرد، کدام احمقی نمیخواست بداند پری چیست؟ اینبار او بود که به دستانش گره داد و پدرم را صدا کرد. پدرم هم انگار پشت در باشد، زود و سریع وارد شد و بدون حرف، روی صندلی روبرویی من نشست. از حالت صورت هیچکدام، نمی‌توانستم بفهمم در ذهنشان چه میگذرد. بالاخره می‌گفتند یا نمی‌گفتند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۷
- پری‌ها، موجوداتین که میتونن شبیه آدما باشن‌. مابین ما باشن و ما هیچوقت نفهمیم که این فرد، یه پریه! اگه راجع‌به اینکه قدرت دارن شنیدی، باید بگم آره دارن؛ ولی در ازاش چیزیو میخوان. اونا احساسات براشون معنی نداره؛ چیزی که مهمه، معاملست. همه‌چیز براشون بِده بستونه. منطقی باشه یه چیز، قبولش می‌کنن و منطقی نباشه، نجات پیدا نمی‌کنی. راجع به شکل و شمایلشون و کالبد اصلیشون... خودت باید ببینی. همونطور که پری‌ها خیلی خوبن، میتونن پلیدترین موجود هم باشن.
پدربزرگ بود که می‌گفت و می‌گفت و من نگاهم قفل می‌شد روی دست مشت شده پدر. عصبی بود، از فاصله کم ابروانش و این فشاری که به انگشتانش وارد میکرد، مشخص بود. به چشمان روشن پدربزرگ خیره شدم و ل*ب زدم:
- می‌تونم ببینمشون؟ باهاشون حرف بزنم؟
حرفم، تیشه به ریشه پدر زد که آن‌گونه بلند شد و فک‌اش را قفل کرد. انقباض تمام بدنش را می‌دیدم و در جایم جمع می‌شدم. هدف نگاه آتش بارش پدربزرگ بود:
- چرا داری اینا رو بهش میگی؟ بچه‌ست!
اخم‌ را مهمان صورتم کردم و خواستم بگویم کجای من بچه است که پدربزرگ پیشدستی کرد:
- هوشش رو میتونی نادیده بگیری؟ توان فهمیدنش رو داره؛ پس چرا بهش نگم؟ دلم روشنه که میتونه ادامه بده وَ چه ما نباشیم چه باشیم، اون بالاخره به سمتشون می‌ره؛ پس اینکه ما کنارش باشیم و یاد بدیم بهش، مفیدتر نیست؟
گیج ماندم. انگار چندین سال را منجمد بودم و بعد نجات یافتم؛ اما متوجه شدم همه هم‌نوعانم سقوط کردند و نیستند. از حرف‌های پدربزرگ، هیچ سر در نمی‌آوردم؛ اما انگار متاثرکننده بود که انقباض پدر کاهش یافت و سرجایش نشست.‌ دستانش را روی سرش گرفت و با لحنی که عاجز بودن، درونش هویدا بود، دمید:
- نمیخوام براش اتفاقی بیفته! میخوام دور از همه اینا باشه.
داشتند مرا نادیده میگرفتند، انگار نه انگار که منی هم باشد و ببیند. باید خودم را قاطی میکردم:
- بابا نگرانم نشو! من کنار تو چیزیم نمیشه، خب؟
خب انتهایِ جمله، بغض داشت؛ نمی‌دانستم چه شده؛ اما احساسات فرد مقابل را می‌دیدم. اینکه گمان می کرد ممکن است آسیب ببینم، مرا می‌ترساند. اینکه اولین بار بود، این رفتار پدر را میدیدم، مرا می‌ترساند. بدجوری هم می‌ترساند؛ دیگر هیچ‌چیز شوخی نبود. با حرف‌های پدربزرگ حساب کار دستم آمده بود؛ اما هنوز نمیخواستم پا پس بکشم. هنوز هم برایم جذابیت خاص خودش را داشت. پدر سربلند کرد و من دیدم که چشمان آبی‌اش نمِ اشک دارد؛ اما خودداری میکند. لبخند پر استرسی بر رویش پاشیدم و دوباره از پدربزرگ پرسیدم:
- میتونم ببینمشون؟
نگاهم کرد، خیره. پردوام و طولانی. پدر هم ساکت سرجایش نشست. انگار هردو در حال فکر کردن بودند؛ انگار هردو در حال کلنجار رفتن با کلمات بودند. بالاخره پس از نگاه خیره من، پدربزرگ کلمات را ردیف کرد:
- میتونی؛ اما به تمرین نیاز داره. اینکه بتونی پری‌ها رو توی کالبد اصلی خودشون ببینی و اینکه بتونی باهاشون در همون کالبد، حرف بزنی، نیاز به تمرین مکرر ذهنت داره. اون‌ها علاقه‌ای ندارن که انسان‌ها شکل واقعیشون رو ببینن.
کد:
- پری‌ها، موجوداتین که میتونن شبیه آدما باشن‌. مابین ما باشن و ما هیچوقت نفهمیم که این فرد، یه پریه! اگه راجع‌به اینکه قدرت دارن شنیدی، باید بگم آره دارن؛ ولی در ازاش چیزیو میخوان. اونا احساسات براشون معنی نداره؛ چیزی که مهمه، معاملست. همه‌چیز براشون بِده بستونه. منطقی باشه یه چیز، قبولش می‌کنن و منطقی نباشه، نجات پیدا نمی‌کنی. راجع به شکل و شمایلشون و کالبد اصلیشون... خودت باید ببینی. همونطور که پری‌ها خیلی خوبن، میتونن پلیدترین موجود هم باشن.

پدربزرگ بود که می‌گفت و می‌گفت و من نگاهم قفل می‌شد روی دست مشت شده پدر. عصبی بود، از فاصله کم ابروانش و این فشاری که به انگشتانش وارد میکرد، مشخص بود. به چشمان روشن پدربزرگ خیره شدم و ل*ب زدم:

- می‌تونم ببینمشون؟ باهاشون حرف بزنم؟

حرفم، تیشه به ریشه پدر زد که آن‌گونه بلند شد و فک‌اش را قفل کرد. انقباض تمام بدنش را می‌دیدم و در جایم جمع می‌شدم. هدف نگاه آتش بارش پدربزرگ بود:

- چرا داری اینا رو بهش میگی؟ بچه‌ست!

اخم‌ را مهمان صورتم کردم و خواستم بگویم کجای من بچه است که پدربزرگ پیشدستی کرد:

- هوشش رو میتونی نادیده بگیری؟ توان فهمیدنش رو داره؛ پس چرا بهش نگم؟ دلم روشنه که میتونه ادامه بده وَ چه ما نباشیم چه باشیم، اون بالاخره به سمتشون می‌ره؛ پس اینکه ما کنارش باشیم و یاد بدیم بهش، مفیدتر نیست؟

گیج ماندم. انگار چندین سال را منجمد بودم و بعد نجات یافتم؛ اما متوجه شدم همه هم‌نوعانم سقوط کردند و نیستند. از حرف‌های پدربزرگ، هیچ سر در نمی‌آوردم؛ اما انگار متاثرکننده بود که انقباض پدر کاهش یافت و سرجایش نشست.‌ دستانش را روی سرش گرفت و با لحنی که عاجز بودن، درونش هویدا بود، دمید:

- نمیخوام براش اتفاقی بیفته! میخوام دور از همه اینا باشه.

داشتند مرا نادیده میگرفتند، انگار نه انگار که منی هم باشد و ببیند. باید خودم را قاطی میکردم:

- بابا نگرانم نشو! من کنار تو چیزیم نمیشه، خب؟

خب انتهایِ جمله، بغض داشت؛ نمی‌دانستم چه شده؛ اما احساسات فرد مقابل را می‌دیدم. اینکه گمان می کرد ممکن است آسیب ببینم، مرا می‌ترساند. اینکه اولین بار بود، این رفتار پدر را میدیدم، مرا می‌ترساند. بدجوری هم می‌ترساند؛ دیگر هیچ‌چیز شوخی نبود. با حرف‌های پدربزرگ حساب کار دستم آمده بود؛ اما هنوز نمیخواستم پا پس بکشم. هنوز هم برایم جذابیت خاص خودش را داشت. پدر سربلند کرد و من دیدم که چشمان آبی‌اش نمِ اشک دارد؛ اما خودداری میکند. لبخند پر استرسی بر رویش پاشیدم و دوباره از پدربزرگ پرسیدم:

- میتونم ببینمشون؟

نگاهم کرد، خیره. پردوام و طولانی. پدر هم ساکت سرجایش نشست. انگار هردو در حال فکر کردن بودند؛ انگار هردو در حال کلنجار رفتن با کلمات بودند. بالاخره پس از نگاه خیره من، پدربزرگ کلمات را ردیف کرد:

- میتونی؛ اما به تمرین نیاز داره. اینکه بتونی پری‌ها رو توی کالبد اصلی خودشون ببینی و اینکه بتونی باهاشون در همون کالبد، حرف بزنی، نیاز به تمرین مکرر ذهنت داره. اون‌ها علاقه‌ای ندارن که انسان‌ها شکل واقعیشون رو ببینن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

چکاوّک

سرپرست آزمایشی بخش کتاب
پرسنل مدیریت
کاربر ویژه انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,666
کیف پول من
31,474
Points
230
#زهم_زردآلو
#پارت۸
***

چندمین نخ‌ای بود که به د*ه*ان می‌کشیدم و پر از عجز، کام می‌گرفتم؟ نمی‌دانم. گذر زمان از دستم رفت. چشمانم توی تاریکی، بهم لگیده نمی‌شد، روی هم نمیفتاد و مرا از فکر و خیال نجات نمی‌داد. قرص‌ها رویم تاثیری نداشت، کله سرم عرق کرده بود و موهایم مانند افکارم سمجانه به سرم چسبیده بود. خسته بودم و هستم، نا نداشتم برای ادامه مرور ده‌سالگیم، برای زدن پُک بعدی، برای آرام‌گرفتن این جانِ لعنتی که می‌لرزید. باز هم زیر بالشت را کور مال کورمال گشتم، موبایلم را پیدا کردم و با دیدنِ نور گوشی، کمی آرام گرفتم. انگار که دریچهٔ افکارم به سوی گذشته بسته شده باشد، راه نفسم باز بشود و من از تمام غیرواقعی‌های زندگی‌م فرار کنم. بی‌درنگ رفتم سراغِ ‌‌‌‌‌‌تلگر‌ا‌م‌ و چتری های بلند شده که روی چشمم افتاده بود را پشت گوش انداختم. نفسم را درهم و کلافه رها کردم و وارد صفحه چتم با او شدم. یک پیام آمده بود. فقط یک پیام، همان یک‌ای که بدجور افکارم را به تاراج می‌برد.
«اوستا پارسیان»
نامش چه عجیب با هم هماهنگ بود، بدم می‌آمد! از تناسب و نظم و هرچه که دورش بود، بدم میاد و تنفر به زیر دلم چنگ میزد. لعنتی! امشب انگار نباید بخوابم. ابتدا که مهشاد آمد، بعد هم که به تاریکی آمدم، حالا که نور را پیدا کردم، اَوِستا پارسیان روی افکارم خیمه زد. با انگشتانی که لرزششان دیگر عادی بود، شروع کردم به تایپ کردن:« شمارش؟» نیازی به بیشتر نوشتن نبود، منظورم را میفهمید و تمامش می‌کرد. او عادت داشت به پیام‌های تک کلمه‌ای‌ و حوصله رفته‌ام. آنلاین بود، این را از آن دایره ریز آبی درمی‌یافتم و البته از آن تیک دوم‌ای که بلافاصله خورد. شروع کرد به نوشتن و دل من زیر و رو شد.‌ اوستا پارسیان، مهره تازه‌کارِ شطرنج! شماره‌اش را که دیدم، بدون تردید سراغ سیوکردنش رفتم و بی‌جهت، سیوش کردم «اَوِستا باقری». این بهتر شد. حالا دیگر فامیل و اسمش، باهم هماهنگ نبود و مخ من را تیلید نمی‌کرد. اکانت تلگرامش را ابتدا چک کردم و با چیزی که برخوردم، گره ابروانم کورتر شد.‌ عکسش روبرویم بود، روبه‌‌رویِ من. او بود، تمامِ نقاط چهره‌اش را حفظ بودم.‌ چطور میشد گذشته را فراموش کنم؟ امشب گذشته دست از سرم برنمی‌داشت. اوستا پارسیان، مردی اسمش بدجور پرتناسب بود و چهره‌اش مرا به گذشته پرت می‌کرد؛ بدجوری مخم را خط می‌انداخت. این‌بار تردید داشتم، برای پیام دادن به او تردید داشتم؛ اما برایم به‌قطع جذاب میشد اگر این موقع شب به او زنگ بزنم و بفهمم که شب را خوابیده یا نه. که عادت‌هایش هم شبیه آن لعنتی هست یا نه! قصد خودآزاری داشتم؟ این توار تمامش به دنبال زجردادن خود بود. این توار با دیدن چهره اوستانامی تمام شده بود. چهره‌اش سایه انداخته بود روی توار و سرکوبش می‌کرد برای اینکه از ل*ذت‌ها دست بکشد. توار با دیدن آن چشم‌های آشنا، بند بند وجودش را به آبِ سرمستی سپرده بود.
شماره‌اش را گرفتم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بوق اول باعث شد لبانم را بگزم و با بوق دوم، تشدید لرزش دستم را ببینم. بوق سوم نخورده، صدای نفس کشیدن فردی به گوشم رسید. تمام سلول‌هایم شده بودند گوش تا بشنوم ریتم تنفسش را و خودم را لعنت بفرستم. او نفس می‌کشید؛ عمیق، بدون تردید و مصمم. انگار که بداند برای چه چیز نفس می‌کشد! «الو» را که نگفت، خودم ل*ب باز کردم و گفتم:
- اسم قشنگی داری. اَوِستا!
باز هم رک و بی‌پرده، رفته بودم سراغ چیزی که توی مغزم وول می‌خورد. باز هم! این توارِ رک، کِی قرار بود بار و بندیلش را ببندد و برود؟
- این‌موقع شب زنگ زدید این رو بگید؟!
کد:
***



چندمین نخ‌ای بود که به د*ه*ان می‌کشیدم و پر از عجز، کام می‌گرفتم؟ نمی‌دانم. گذر زمان از دستم رفت. چشمانم توی تاریکی، بهم لگیده نمی‌شد، روی هم نمیفتاد و مرا از فکر و خیال نجات نمی‌داد. قرص‌ها رویم تاثیری نداشت، کله سرم عرق کرده بود و موهایم مانند افکارم سمجانه به سرم چسبیده بود. خسته بودم و هستم، نا نداشتم برای ادامه مرور ده‌سالگیم، برای زدن پُک بعدی، برای آرام‌گرفتن این جانِ لعنتی که می‌لرزید. باز هم زیر بالشت را کور مال کورمال گشتم، موبایلم را پیدا کردم و با دیدنِ نور گوشی، کمی آرام گرفتم. انگار که دریچهٔ افکارم به سوی گذشته بسته شده باشد، راه نفسم باز بشود و من از تمام غیرواقعی‌های زندگی‌م فرار کنم. بی‌درنگ رفتم سراغِ تلگر‌ا‌م‌ و چتری های بلند شده که روی چشمم افتاده بود را پشت گوش انداختم. نفسم را درهم و کلافه رها کردم و وارد صفحه چتم با او شدم. یک پیام آمده بود. فقط یک پیام، همان یک‌ای که بدجور افکارم را به تاراج می‌برد.

 «اوستا پارسیان»

نامش چه عجیب با هم هماهنگ بود، بدم می‌آمد! از تناسب و نظم و هرچه که دورش بود، بدم میاد و تنفر به زیر دلم چنگ میزد. لعنتی! امشب انگار نباید بخوابم. ابتدا که مهشاد آمد، بعد هم که به تاریکی آمدم، حالا که نور را پیدا کردم، اَوِستا پارسیان روی افکارم خیمه زد. با انگشتانی که لرزششان دیگر عادی بود، شروع کردم به تایپ کردن:« شمارش؟» نیازی به بیشتر نوشتن نبود، منظورم را میفهمید و تمامش می‌کرد. او عادت داشت به پیام‌های تک کلمه‌ای‌ و حوصله رفته‌ام. آنلاین بود، این را از آن دایره ریز آبی درمی‌یافتم و البته از آن تیک دوم‌ای که بلافاصله خورد. شروع کرد به نوشتن و دل من زیر و رو شد.‌ اوستا پارسیان، مهره تازه‌کارِ شطرنج! شماره‌اش را که دیدم، بدون تردید سراغ سیوکردنش رفتم و بی‌جهت، سیوش کردم «اَوِستا باقری». این بهتر شد. حالا دیگر فامیل و اسمش، باهم هماهنگ نبود و مخ من را تیلید نمی‌کرد. اکانت تلگرامش را ابتدا چک کردم و با چیزی که برخوردم، گره ابروانم کورتر شد.‌ عکسش روبرویم بود، روبه‌‌رویِ من. او بود، تمامِ نقاط چهره‌اش را حفظ بودم.‌ چطور میشد گذشته را فراموش کنم؟ امشب گذشته دست از سرم برنمی‌داشت. اوستا پارسیان، مردی اسمش بدجور پرتناسب بود و چهره‌اش مرا به گذشته پرت می‌کرد؛ بدجوری مخم را خط می‌انداخت. این‌بار تردید داشتم، برای پیام دادن به او تردید داشتم؛ اما برایم به‌قطع جذاب میشد اگر این موقع شب به او زنگ بزنم و بفهمم که شب را خوابیده یا نه. که عادت‌هایش هم شبیه آن لعنتی هست یا نه! قصد خودآزاری داشتم؟ این توار تمامش به دنبال زجردادن خود بود. این توار با دیدن چهره اوستانامی تمام شده بود. چهره‌اش سایه انداخته بود روی توار و سرکوبش می‌کرد برای اینکه از ل*ذت‌ها دست بکشد. توار با دیدن آن چشم‌های آشنا، بند بند وجودش را به آبِ سرمستی سپرده بود.

 شماره‌اش را گرفتم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بوق اول باعث شد لبانم را بگزم و با بوق دوم، تشدید لرزش دستم را ببینم. بوق سوم نخورده، صدای نفس کشیدن فردی به گوشم رسید. تمام سلول‌هایم شده بودند گوش تا بشنوم ریتم تنفسش را و خودم را لعنت بفرستم. او نفس می‌کشید؛ عمیق، بدون تردید و مصمم. انگار که بداند برای چه چیز نفس می‌کشد! «الو» را که نگفت، خودم ل*ب باز کردم و گفتم:

- اسم قشنگی داری. اَوِستا!

باز هم رک و بی‌پرده، رفته بودم سراغ چیزی که توی مغزم وول می‌خورد. باز هم! این توارِ رک، کِی قرار بود بار و بندیلش را ببندد و برود؟

- این‌موقع شب زنگ زدید این رو بگید؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا