- تاریخ ثبتنام
- 2023-05-26
- نوشتهها
- 37
- لایکها
- 81
- امتیازها
- 18
- سن
- 27
- محل سکونت
- خوزستان . اهواز
- کیف پول من
- 3,354
- Points
- 171
نام داستانک:# سرنوشت ِ بی تو
نام نویسنده:#مهوش_محمدی
ژانر:#عاشقانه
با اخرین بوق بالاخره تماسم را جواب داد با خروش غرید:
-متوجه نیستی کار دارم رگ باری زنگ می زنی ... دِ یِلا کارتو بگو ?!
با غم به چهره ی خندانش نگاه کردم بارها به اش شک کرده بودم اما برایم غیر باور شده بود که او نیز بتواند روزی قلب چون شیشه ام را با وجود سنگی اش بشکند.
-خوبی?!
-من از وسط کار کشیدی بیرون که بپرسی حالم خوب یانه?!
نمی توانم جلوی قهقه های همراه با اشکم را بگیرم
-ای کوفت ! واسه چی می خندی ?!
از صدای بلند ش تپش های قلبم تند می شود .
-فرحان ... ببین فرحان .. تا امروز هر اشتباهی رو بخشیدم چون از کُل ِ ادما بیشتر دوسِت داشتم و باور داشتم توام من و قلبا دوست داری اما این بار از چشمم افتادی نه به خاطر خیانت هات به خاطر دروغی که هربار می گفتی و من فکر می کردم وسط جلسه ای ...
زبانم بند می اید و باغیظ می گوید:
خوب که چی مقصری اگه تو برام کافی بودی سراغ یکی دیگه نمی رفتم
گلویم از بغض بالا و پایین می شود .
-باشه!
تلفن را قطع می کنم تمام تنم درد می کشد برایش پیام می فرستم
-یادته همیشه می گفتی نیاد اون روزی که هراشتباهی رو ادم ببخشه ولی همون ادم کاری کنه با یه اشتباه کل وجودت بشه کینه و بغض و اون ادم از چشمت بیفته راست میگی مقصر منم که هر بار بخشیدمت .
باران می بارد و من به فردایی فکر می کنم که سرنوشت جور دیگری برایم رقم خواهد خورد.
نام نویسنده:#مهوش_محمدی
ژانر:#عاشقانه
با اخرین بوق بالاخره تماسم را جواب داد با خروش غرید:
-متوجه نیستی کار دارم رگ باری زنگ می زنی ... دِ یِلا کارتو بگو ?!
با غم به چهره ی خندانش نگاه کردم بارها به اش شک کرده بودم اما برایم غیر باور شده بود که او نیز بتواند روزی قلب چون شیشه ام را با وجود سنگی اش بشکند.
-خوبی?!
-من از وسط کار کشیدی بیرون که بپرسی حالم خوب یانه?!
نمی توانم جلوی قهقه های همراه با اشکم را بگیرم
-ای کوفت ! واسه چی می خندی ?!
از صدای بلند ش تپش های قلبم تند می شود .
-فرحان ... ببین فرحان .. تا امروز هر اشتباهی رو بخشیدم چون از کُل ِ ادما بیشتر دوسِت داشتم و باور داشتم توام من و قلبا دوست داری اما این بار از چشمم افتادی نه به خاطر خیانت هات به خاطر دروغی که هربار می گفتی و من فکر می کردم وسط جلسه ای ...
زبانم بند می اید و باغیظ می گوید:
خوب که چی مقصری اگه تو برام کافی بودی سراغ یکی دیگه نمی رفتم
گلویم از بغض بالا و پایین می شود .
-باشه!
تلفن را قطع می کنم تمام تنم درد می کشد برایش پیام می فرستم
-یادته همیشه می گفتی نیاد اون روزی که هراشتباهی رو ادم ببخشه ولی همون ادم کاری کنه با یه اشتباه کل وجودت بشه کینه و بغض و اون ادم از چشمت بیفته راست میگی مقصر منم که هر بار بخشیدمت .
باران می بارد و من به فردایی فکر می کنم که سرنوشت جور دیگری برایم رقم خواهد خورد.
آخرین ویرایش: