با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام: ایو سوزان
نویسنده:جاس استرلینگ
مترجم: ساسکه کاربر تک رمان
ویراستار: Melina.N
ژانر: فانتزی، داستان کوتاه، عاشقانه
توضیحات: در این داستان کوتاه انفجاری، کشف میکنید که ایو بندیکت وقتی برای اولینبار با روح ربا خود ملاقات کرد، به چه فکر میکرد.
برادران بندیکت همه تواناییها و قدرتهای متفاوتی دارند. یکی تنها با افکارش میتواند چیزها را جابهجا کند، دیگری میتواند شفا دهد. ایو بندیکت، دومین جوان از این هفت برادر است و توانایی این را دارد که با ذهنش همهچیز را آتش بزند. این بدین معنا است که او باید احساسات خود را محکم نگه دارد که آسان نیست. وقتی او با همسرش ملاقات میکند...
فینیکس چیزی شبیه تصور ایو نیست. او رازدار، گریزان و دزد است. ایو بر اساس قوانین شرافت سختگیرانه زندگی میکند و فینیکس در شبکهای از جنایت درهم پیچیده است؛ اما جاذبهی آتشین آنها را نمیتوان انکار کرد. جرقههای با برخود سرنوشت و قلبشان به پرواز در میآیند.
فصل اول
ایو بندیکت سرش را روی سینک خم کرد و نفس عمیقی کشید. ردای فارغ التحصیلی آبی کم رنگش دور موهای دستش چرخید و زنگوله کلاهاش روی چشمانش لغزید.
- من میتوانم این کار را انجام دهم.
- برادر، تو میخواستی مداح ( دانش آموزی که معمولاً بالاترین دستاوردهای تحصیلی کلاس را دارد و در مراسم فارغ التحصیلی به قدردانی میپردازد.) شوی.
برادر بزرگش، زاویر، آب را باز کرد و منتظر ماند تا سرد شود. کلاه ایو را برداشت و به یک طرف گذاشت. میخواستی کلمه بسیار قوی برایش بود. انتخاب شدن، سپس تحت فشار قرار گرفتن برای ادامه دادناش بیشتر شبیهاش بود.»
- یعنی به چهچیزی فکر میکردی؟
زاویر کف دست خنکش را پشت گر*دن برادرش گذاشت و اجازه داد کمی از انرژی آرامش بخشش به ایو برسد.
- بقیه ما از آن اجتناب کردیم.
- به غیر از اوریل.
ایو صورتش را آب زد. بله، اما او حساب نمیشد. پسر طلایی از همان گهواره مقدر بود که سخنرانی فارغ التحصیلان را در دبیرستان انجام دهد، استثنایی قابل بخشش که قانون را برای برادران بندیکت ثابت میکرد.
- با این حال، تو عیبهایی داری.
- عیب؟
- تو برای یک انسان فانی خیلی باهوشی.
ایو به لطف لمس شفابخش برادرش از قبل احساس بیماری کمتری داشت. لرزش در شکمش به یک تپش کاهش یافته بود.
- خوب است که بدانم.
-تو میتوانستی کار شایستهای را انجام دهی، فقط چند کلاس را بگذرانی؛ مثل ما به جایی متوسطی میرسیدی؛ اما کردی؟ ابداً. تو باید با معدل عالی 4.0 فارغ التحصیل می شدی. سرت را از شرم آویزان کن.
ایو میدانست که متلکهای برادرش برای این بود که او احساس بهتری نسبت به سخنرانیای که باید در مقابل تمام والدین و کل کلاس بالا وریکنریجها انجام میداد، پیدا کند.
کد:
فصل اول
ایو بندیکت سرش را روی سینک خم کرد و نفس عمیقی کشید. ردای فارغ التحصیلی آبی کم رنگش دور موهای دستش چرخید و زنگوله کلاهاش روی چشمانش لغزید.
- من میتوانم این کار را انجام دهم.
- برادر، تو میخواستی مداح ( دانش آموزی که معمولاً بالاترین دستاوردهای تحصیلی کلاس را دارد و در مراسم فارغ التحصیلی به قدردانی میپردازد.) شوی.
برادر بزرگش، زاویر، آب را باز کرد و منتظر ماند تا سرد شود. کلاه ایو را برداشت و به یک طرف گذاشت. میخواستی کلمه بسیار قوی برایش بود. انتخاب شدن، سپس تحت فشار قرار گرفتن برای ادامه دادناش بیشتر شبیهاش بود.»
- یعنی به چهچیزی فکر میکردی؟
زاویر کف دست خنکش را پشت گر*دن برادرش گذاشت و اجازه داد کمی از انرژی آرامش بخشش به ایو برسد.
- بقیه ما از آن اجتناب کردیم.
- به غیر از اوریل.
ایو صورتش را آب زد. بله، اما او حساب نمیشد. پسر طلایی از همان گهواره مقدر بود که سخنرانی فارغ التحصیلان را در دبیرستان انجام دهد، استثنایی قابل بخشش که قانون را برای برادران بندیکت ثابت میکرد.
- با این حال، تو عیبهایی داری.
- عیب؟
- تو برای یک انسان فانی خیلی باهوشی.
ایو به لطف لمس شفابخش برادرش از قبل احساس بیماری کمتری داشت. لرزش در شکمش به یک تپش کاهش یافته بود.
- خوب است که بدانم.
-تو میتوانستی کار شایستهای را انجام دهی، فقط چند کلاس را بگذرانی؛ مثل ما به جایی متوسطی میرسیدی؛ اما کردی؟ ابداً. تو باید با معدل عالی 4.0 فارغ التحصیل می شدی. سرت را از شرم آویزان کن.
ایو میدانست که متلکهای برادرش برای این بود که او احساس بهتری نسبت به سخنرانیای که باید در مقابل تمام والدین و کل کلاس بالا وریکنریجها انجام میداد، پیدا کند.
پارت دوم
و میدونی چیه؟ داشت جواب میداد. فکر میکنم الان میتوانم آن تصویر را خ*را*ب کنم. چیزی کاملاً نامناسب بگویم. خرقهی مدیر را آتش بزنید.
- این بیشتر شبیهاش است.
زاویر به پشت او زد.
- تا وقتی که یک خرقه شل، مانند آن مردی که سال قبل وقتی فارغ التحصیل شدم امتحان کرد، نباشد.
- این فکر به ذهنم خطور نکرده بود.
- تو اون بالا بیا و به ما بگو چهطور میخواهی گرد و غبار را از روی خود پاک کنی درحالیکه این شهر دو بیتی در سنگ و کوه را ترک میکنی و سانفرانسیسکو من آمدم. هنگامی که ثروت فناوری خود را به دست میاری، به گذشته نگاه نکن. اوه؛ اما صبر کن! تو قبلاً این کار را انجام دادی.
چشمان زاویر از سرگرمی برق زد، پاهای بلندش در حالی که به سینک تکیه داده بود، مچ پاها روی هم قرار گرفته بود. ایو عینکش را با لبهی ردایش تمیز کرد و دوباره روی بینیاش گذاشت. او نمیدانست چرا کسی تحت تاثیر برنامه امنیتی او برای آیفونها که اپل خریداری کرده بود، قرار گرفته بود. پول برای چیزی که برای او کمی سرگرم کننده بود، خیلی راحت به دست آمده بود. او در فکر کردن به این چیزها استعداد داشت.
در باز شد و دانش آموزهای دیگری وارد دستشویی پسران شدن. سرنوشت مهربان نبود. برندان واتس، رقیب اصلی دانشگاهی ایو بود که او را در این وضع بد میدید. در هر مکتب دیگری، برندن برای انجام مراسم قدردانی کاندید صد فیصدی بود و او به صراحت اعلام کرده بود که از رد شدنش ناراحت است. با این حال، هیئت دانشجویی و معلمان در انتخاب خود به اتفاق آرا بودند.
برندان با بیحوصلگی گفت:
- چه خبر، ایو؟
-اوه، سلام.
ایو کراواتش را صاف کرد.
- آیا کاملاً برای لحظه بزرگ خود آماده هستی؟ میخواهی این یکی را گل بزنی؟
اگر ایو یک نقطه ضعف داشت، آن ورزش با توپ بود. زاویر بلند شد.
- البته که میزنه. او یک بندیکته. بیا ایو!
کد:
و میدونی چیه؟ داشت جواب میداد. فکر میکنم الان میتوانم آن تصویر را خ*را*ب کنم. چیزی کاملاً نامناسب بگویم. خرقهی مدیر را آتش بزنید.»
«این بیشتر شبیهاش است.» زاویر به پشت او زد.
«تا وقتی که یک خرقه شل، مانند آن مردی که سال قبل وقتی فارغ التحصیل شدم امتحان کرد، نباشد.»
«این فکر به ذهنم خطور نکرده بود.» «تو اون بالا بیا و به ما بگو چطور میخواهی گرد و غبار را از روی خود پاک کنی درحالیکه این شهر دو بیتی در سنگ و کوه را ترک میکنی. و سانفرانسیسکو من آمدم. هنگامی که ثروت فناوری خود را به دست میاری، به گذشته نگاه نکن. اوه، اما صبر کن! تو قبلاً این کار را انجام دادی.» چشمان زاویر از سرگرمی برق زد، پاهای بلندش در حالی که به سینک تکیه داده بود، مچ پاها روی هم قرار گرفته بود. ایو عینکش را با لبهی ردایش تمیز کرد و دوباره روی بینیاش گذاشت. او نمیدانست چرا کسی تحت تاثیر برنامه امنیتی او برای آیفونها که اپل خریداری کرده بود، قرار گرفته بود. پول برای چیزی که برای او کمی سرگرم کننده بود، خیلی راحت به دست آمده بود. او در فکر کردن به این چیزها استعداد داشت.
در باز شد و دانش آموزهای دیگری وارد دستشویی پسران شدن. سرنوشت مهربان نبود. برندان واتس، رقیب اصلی دانشگاهی ایو بود که او را در این وضع بد میدید. در هر مکتب دیگری، برندن برای انجام مراسم قدردانی کاندید صد فیصدی بود و او به صراحت اعلام کرده بود که از رد شدنش ناراحت است. با این حال، هیئت دانشجویی و معلمان در انتخاب خود به اتفاق آرا بودند.
برندان با بیحوصلگی گفت:
- چه خبر، ایو؟
«اوه، سلام.» ایو کراواتش را صاف کرد. «آیا کاملاً برای لحظه بزرگ خود آماده هستی؟ میخواهی این یکی را گل بزنی؟» اگر ایو یک نقطه ضعف داشت، آن ورزش با توپ بود. زاویر بلند شد.
«البته که میزنه. او یک بندیکته. بیا ایو»
زاویر در حالی که ایو را به داخل راهرویی که بقیه اعضای خانواده منتظر بودند پیش میبرد، زمزمه کرد:
- احمق.
تریس و اوریل، دو برادر بزرگتر بندیکت، با معلمهای قدیمی صحبت میکردند. ویکتور در حالی که در تلفنش پیامک فرستاد، ابروهایش درهم بود و طوری رفتار میکرد که انگار حتی برای فارغالتحصیلی برادر کوچکترش هم نمیتواند از کارش استراحت کند. افبیآی تمام توجه او را از زمان پیوستنش به خود جلب کرده بود؛ اما خانواده احساس میکردند که این راه خوبی برای هدایت انرژیهای خطرناک او بود. ویکتور میتواند ذهنها را دستکاری کند، هدیهای که سوء استفاده از آن وسوسهانگیز است. برادر وسطی، ویل، برای سرگرم کردن برخی از بچههای کوچکتر که در انتظار شروع مراسم بیحوصله شده بودند، توپ فوتبال پرتاب میکرد. او تعریف ایو از یک مرد محکم و شایسته بود و برادر کوچکتراش زد؟ ایو حتی نیازی به جستجوی او نداشت. او با روح ربا خود، اسکای بود و بله، این هم از آنها، در گوشهای کنار هم جمع شده بودند، بازوی زد به طور کاملاً طبیعی دور کمرش حلقه شده بود، انگار همیشه منتظر بود تا در آن محل قرار بگیره و سر بلوند کم رنگش روی س*ی*نهاش قرار داشت. ایو یک حسادت ناگهانی را احساس کرد. سیونتهای مانند او و برادرانش باید به دنبال سیونت مربوطهای میگشتند که همزمان با آنها - روح ربا آنها - که نیمی دیگر از موهبت آنها را در اختیار داشت زد. قدرتمندترین بنیدکت به عنوان هفتمین پسر فرزند هفتم، خوش شانس به دنیا آمده بود، زیرا اسکای، دانشآموز انتقالی از انگلیس، در عین مدرسه با او آمده بود. او حتی مجبور نبود شروع به گشتن کند. واقعا چقدر شانس؟ ایو شروع به فکر کردن کرده بود که هملت درست میگوید: «الوهیتی وجود دارد که پایان ما را شکل میدهد، آنطور که میخواهیم آنها را به سختی بتراشیم».
مشکل این بود، در حالی که ایو میتوانست باور کند که ممکن است برای زد این اتفاق بیفتد، اما نمیتوانست ببیند که چگونه برای صدق او میکند.
کد:
پارت سوم
زاویر در حالی که ایو را به داخل راهرویی که بقیه اعضای خانواده منتظر بودند پیش میبرد، زمزمه کرد: «احمق». تریس و اوریل، دو برادر بزرگتر بندیکت، با معلمان قدیمی صحبت می کردند. ویکتور در حالی که در تلفنش پیامک فرستاد، ابروهایش درهم بود و طوری رفتار میکرد که انگار حتی برای فارغالتحصیلی برادر کوچکترش هم نمیتواند از کارش استراحت کند.
افبیآی تمام توجه او را از زمان پیوستنش به خود جلب کرده بود، اما خانواده احساس میکردند که این راه خوبی برای هدایت انرژی های خطرناک او بود.
ویکتور می تواند ذهن ها را دستکاری کند، هدیه ای که سوء استفاده از آن وسوسه انگیز است. برادر وسطی، ویل، برای سرگرم کردن برخی از بچه های کوچکتر که در انتظار شروع مراسم بی حوصله شده بودند ، توپ فوتبال پرتاب می کرد. او تعریف ایو از یک مرد محکم و شایسته بود. و برادر کوچکترش زد؟ ایو حتی نیازی به جستجوی او نداشت. او با روح ربا خود، اسکای بود. و بله، این هم از آنها ، در گوشه ای کنار هم جمع شده بودند، بازوی زد به طور کاملاً طبیعی دور کمرش حلقه شده بود، انگار همیشه منتظر بود تا در آن محل قرار بگیره و سر بلوند کم رنگش روی س*ی*نه اش قرار داشت. ایو یک حسادت ناگهانی را احساس کرد.
سیونت های مانند او و برادرانش باید به دنبال سیونت مربوطه ای میگشتند که همزمان با آنها - روح ربا آنها - که نیمی دیگر از موهبت آنها را در اختیار داشت. زد، قدرتمندترین بنیدکت به عنوان هفتمین پسر فرزند هفتم، خوش شانس به دنیا آمده بود، زیرا اسکای، دانش آموز انتقالی از انگلیس، در عین مدرسه با او آمده بود. او حتی مجبور نبود شروع به گشتن کند. واقعا چقدر شانس؟ ایو شروع به فکر کردن کرده بود که هملت درست میگوید: «الوهیتی وجود دارد که پایان ما را شکل میدهد، آنطور که میخواهیم آنها را به سختی بتراشیم».
مشکل این بود، در حالی که ایو میتوانست باور کند که ممکن است برای زد این اتفاق بیفتد، اما نمیتوانست ببیند که چگونه برای صدق او میکند.
پارت چهارم
او در مسیر تحصیلی قفل شده بود که منجر به یک حرفه آکادمیک نخبه شد. شانس ملاقات با روح ربا خود در چنین زمینه تخصصی بسیار دور بود؛ اما او احساس نمیکرد میتواند خطر ترک تحصیل را در حال حاضر بپذیرد تا به جستجوی بیثمری در میان سایر جوامع سیونت ادامه دهد. او میتوانست در مورد نامزدهای احتمالی تحقیق کند، اما سیونت نت همه را نمیشناخت و حتی با وجود فهرست نهایی، هنوز باید با دختر ملاقات میکرد و قبل از اینکه بتواند مطمئن شود، از طریق تله پاتی ارتباط برقرار میکرد. چقدر میتوانست صبر کند؟ او از برادران بزرگترش میدانست که هر سال که میگذرد سختتر میشود. مادرش در حالی که صحبتش را با مدیر مدرسه تمام کرده بود به سمت او آمد. کارلا با موشک کوچکی از انرژی و کنجکاوی، در هر اتاقی که وارد می شد تفاوت ایجاد می کرد.
- ایو، حالت بهتر شد؟
النگوهای با صدای جیر جیر خود را بالا برد تا لبه سیاه او را صاف کند. اگرچه او تقریباً یک فوت از پسرانش کوچکتر بود؛ اما هرگز از حق والدی خود برای نگران و هیجان زده شدن برای آنها تسلیم نشد.
- من خوبم، مامان.
ایو بهتر از بقیه برادرانش او را درک میکرد و به او اجازه داد کلاه او را صاف کند. او نیاز داشت انجامش بده. چشمان تیرهاش رو به او میدرخشید و از اشک شوق میدرخشید.
- معلومه که تو هستی.
این روز برای من و پدرت باعث افتخار است. تو در چند سال گذشته هرگز لحظهای اضطراب به ما ندادهای و فقط به این دلیل که ما مجبور نیستیم چیز زیادی به تو بگوییم، به این معنی نیست که تو را تقدیر نمیکنیم.
دست او را فشار داد و سپس عقب رفت.
- اما تو نیازی نداری که مادر پیرت فعلا تو را اذیت کند. برو. به درهای باز سالن اشاره کرد. "بهتر است جای خود را روی سکو بگیری."
کد:
پارت چهارم
او در مسیر تحصیلی قفل شده بود که منجر به یک حرفه آکادمیک نخبه شد. شانس ملاقات با روح ربا خود در چنین زمینه تخصصی بسیار دور بود، اما او احساس نمی کرد می تواند خطر ترک تحصیل را در حال حاضر بپذیرد تا به جستجوی بی ثمری در میان سایر جوامع سیونت ادامه دهد. او میتوانست در مورد نامزدهای احتمالی تحقیق کند، اما سیونت نت همه را نمیشناخت و حتی با وجود فهرست نهایی، هنوز باید با دختر ملاقات میکرد و قبل از اینکه بتواند مطمئن شود، از طریق تله پاتی ارتباط برقرار میکرد. چقدر می توانست صبر کند؟ او از برادران بزرگترش میدانست که هر سال که میگذرد سختتر میشود.
مادرش در حالی که صحبتش را با مدیر مدرسه تمام کرده بود به سمت او آمد. کارلا با موشک کوچکی از انرژی و کنجکاوی، در هر اتاقی که وارد می شد تفاوت ایجاد می کرد.
«ایو، حالت بهتر شد؟»
النگو های با صدای جیر جیر خود را بالا برد تا لبه سیاه او را صاف کند. اگرچه او تقریباً یک فوت از پسرانش کوچکتر بود، اما هرگز از حق والدی خود برای نگران و هیجان زده شدن برای آنها تسلیم نشد.
"من خوبم، مامان."
ایو بهتر از بقیه برادرانش او را درک میکرد و به او اجازه داد کلاه او را صاف کند.او نیاز داشت انجامش بده. چشمان تیره اش رو به او می درخشید و از اشک شوق می درخشید. "معلومه که تو هستی." این روز برای من و پدرت باعث افتخار است. تو در چند سال گذشته هرگز لحظه ای اضطراب به ما نداده ای و فقط به این دلیل که ما مجبور نیستیم چیز زیادی به تو بگوییم، به این معنی نیست که تو را تقدیر نمی کنیم.» دست او را فشار داد و سپس عقب رفت. "اما تو نیازی نداری که مادر پیرت فعلا تو را اذیت کند. برو. به درهای باز سالن اشاره کرد. "بهتر است جای خود را روی سکو بگیری."
پدر ایو جلو آمد و و را مردانه به آ*غ*و*ش کشید - او را با یک دستش محکم ب*غ*ل کرد.
موهای بلند و تیره او برای مراسم بسته شده بود؛ اما صورتش هرگز حالت وحشی خود را از دست نداد بود. نه اینکه سائول به هیچوجه غیرمتمدن بود، نه بلکه بیشتر از اینکه کتوشلوار بپوشد و یک ساعت روی یک صندلی سخت بشیند، بهش میخورد تا در کوههایی که زمانی اجدادش در آن زندگی میکردند باشد. او خردمندترین مردی بود که ایو میشناخت، رویکرد آهسته و پیوسته او به زندگی ورق خوبی برای درخشش نامنظم مادرش بود. ایو اینرا دوست داشت که از بین همه برادرانش بیشتر شبیه پدرش بود. او یک الگوی استثنایی میساخت. سائول چیزی را به دست پسرش انداخت.
- دوست دارم این را برای احترام به مردم ما بپوشی.
دستبند مهرهدار را تشخیص داد همان چیزی است که پدرش معمولاً میپوشید، نشان مردی بالغ در قبیله اوته. میدانست که این افتخار از آن اوست.
- متشکرم، بابا.
آن را روی مچ دستش گذاشت. دانههای قهوهای گرم به پو*ست او آرامش میدادند که توسط نسلها پوشیده و سائیده شده بود.
اوریل که توانایی خواندن گذشته اشیایی که لمس میکرد را داشت، گفته بود که آنقدر خاطرات زیادی در آن هست که کشف همه آنها اندازه یک طول عمر لازم دارد.
- من هیچ ترسی ندارم که این کار را به خوبی انجام ندهی، ایو. به خودت ایمان داشته باش.
با تکان دادن سر که سعی میکرد نمایانگر تشکر و قولش در عین زمان باشد، ایو خود را آماده کرد و همراه صف معلمان و مهمانان ویآیپی شد، که وارد سالن شدند.
کد:
پارت پنجم
پدر ایو جلو آمد و او را مردانه به آ*غ*و*ش کشید - او را با یک دستش محکم ب*غ*ل کرد.
موهای بلند و تیره او برای مراسم بسته شده بود، اما صورتش هرگز حالت وحشی خود را از دست نداد بود.
نه اینکه سائول به هیج وجه غیرمتمدن بود، نه بلکه بیشتر از اینکه کت و شلوار بپوشد و یک ساعت روی یک صندلی سخت بشیند، بهش میخورد تا در کوه هایی که زمانی اجدادش در آن زندگی می کردند باشد. او خردمندترین مردی بود که ایو میشناخت، رویکرد آهسته و پیوسته او به زندگی ورق خوبی برای درخشش نامنظم مادرش بود.
ایو اینرا دوست داشت که از بین همه برادرانش بیشتر شبیه پدرش بود. او یک الگوی استثنایی می ساخت. سائول چیزی را به دست پسرش انداخت.
«دوست دارم این را برای احترام به مردم ما بپوشی.»
دستبند مهرهدار را تشخیص داد همان چیزی است که پدرش معمولاً میپوشید، نشان مردی بالغ در قبیله اوته. می دانست که این افتخار از آن اوست.
«متشکرم، بابا.»
آن را روی مچ دستش گذاشت. دانههای قهوهای گرم به پو*ست او آرامش میدادند که توسط نسلها پوشیده و سائیده شده بود .
اوریل که توانایی خواندن گذشته اشیایی که لمس می کرد را داشت، گفته بود که آنقدر خاطرات زیادی در آن هست که کشف همه آنها اندازه یک طول عمر لازم دارد.
" من هیچ ترسی ندارم که این کار را به خوبی انجام ندهی، ایو. به خودت ایمان داشته باش." با تکان دادن سر که سعی میکرد نمایانگر تشکر و قولش در عین زمان باشد ، ایو خود را آماده کرد و همراه صف معلمان و مهمانان VIP شد، که وارد سالن شدند.
پارت ششم
ایو در حدود یک سوم از راه سخنرانی خود متوجه شد که ارائه آن به اندازه فکر کردن به آن بد نیست. حضار در زمان و قسمتهای درست خندیده بودن و برخی از نظرات او را در ستایش شهر بسیار محبوبشان تشویق کرده بودن. تا اینجا خیلی خوب بود؛ اما او میخواست همه آنها آنجا را با حال بهتری نسبت به زمانی که آمده بودن ترک کنن به شمول خودش.
- دوستان من، چیزی را میدانید؟
اتاق را از نظر گذراند. اینها کسانی بودند که او را از بدو تولد میشناختند: خانواده، همکلاسیها، همسایهها، معلمان. او عشق شدیدی به همه آنها در تنوع شگفتانگیز، گاهی آزاردهنده، اغلب الهام بخش آنها احساس میکرد. با قرض کلمات از کرک اشنایدر، «ما فقط در یک روز زیبای ماه مه اینجا در یک سالن معمولی جمع نشدهایم. همه ما روی یک توپ غولپیکر با سرعت شصت و هفت هزار مایل در ساعت به دور خورشید میچرخیم و در کهکشانی قرار گرفتهایم که با سرعت سه میلیون مایل در ساعت در اعماق فضا و زمان پرتاب میشود.»
این باید به شما احساس خاص بودن بدهد زیرا احتمال وجود شما از نظر میکروسکوپی بسیار کم است، هرگز نباید فراموش کنید که معجزه هستید. معجزه خود را هدر ندهیم. این چیزی است که به خودم می گویم، بنابراین اکنون آن را به شما منتقل می کنم: وقتی از اینجا رفتید، مراقب این سیاره باشید. شکستهای جالبی داشته باشید، از موفقیتها ل*ذت ببرید؛ اما مهمتر از همه، هرگز فراموش نکنید که فرد کنار شما نیز در این سفر از میان ستارگان گیر افتاده است.
او زن یا مرد هم تیمی شماست. مهربان باش! اشتباهاتشون رو ببخش؛ اما بیشتر از همه از سواری در این را با هم ل*ذت ببرید.
کد:
پارت ششم
ایو در حدود یک سوم از راه سخنرانی خود متوجه شد که ارائه آن به اندازه فکر کردن به آن بد نیست. حضار در زمان و قسمتهای درست خندیده بودن و برخی از نظرات او را در ستایش شهر بسیار محبوبشان تشویق کرده بودن. تا اینجا خیلی خوب بود، اما او میخواست همه آنها آنجا را با حال بهتری نسبت به زمانی که آمده بودن ترک کنن به شمول خودش.
"دوستان من، چیزی را می دانید؟"
اتاق را از نظر گذراند . اینها کسانی بودند که او را از بدو تولد می شناختند: خانواده، همکلاسی ها، همسایه ها، معلمان. او عشق شدیدی به همه آنها در تنوع شگفت انگیز، گاهی آزاردهنده، اغلب الهام بخش آنها احساس می کرد.
با قرض کلمات از کرک اشنایدر، «ما فقط در یک روز زیبای ماه مه اینجا در یک سالن معمولی جمع نشدهایم. همه ما روی یک توپ غولپیکر با سرعت شصت و هفت هزار مایل در ساعت به دور خورشید میچرخیم و در کهکشانی قرار گرفتهایم که با سرعت سه میلیون مایل در ساعت در اعماق فضا و زمان پرتاب میشود.»
این باید به شما احساس خاص بودن بدهد زیرا احتمال وجود شما از نظر میکروسکوپی بسیار کم است، هرگز نباید فراموش کنید که معجزه هستید. معجزه خود را هدر ندهیم. این چیزی است که به خودم می گویم، بنابراین اکنون آن را به شما منتقل می کنم: وقتی از اینجا رفتید، مراقب این سیاره باشید. شکستهای جالبی داشته باشید، از موفقیتها ل*ذت ببرید، اما مهمتر از همه، هرگز فراموش نکنید که فرد کنار شما نیز در این سفر از میان ستارگان گیر افتاده است.
او زن یا مرد هم تیمی شماست. مهربان باش. اشتباهاتشون رو ببخش اما بیشتر از همه، از سواری در این راه با هم ل*ذت ببرید.
پارت هفتم
سخنرانی او با کف زدن به پایان رسید و به سرعت به تشویق ایستاده تبدیل شد. هم سالیهایش بلندترین فریادها را میزدن و کلاههایشان را برایش تکان میدادند. ایو احساس کرد که خون روی گونههایش هجوم میآورد. او از اینکه احساس کرد که ابراز احساسات و علاقهاش به آنها ده برابر به خودش برمیگردد تعجب کرد. او متوجه نشده بود که در کلاس خود اینقدر محبوب است.
رئیس داوز گفت:
- از شما برای آن سخنان حکیمانه متشکرم، آقای بندیکت.
من خودم بهتر از این نمیتوانستم بگویم. من هیچ ترسی برای این کلاس فارغ التحصیل امسال ندارم: شما یک گروه خاص هستید، با استعدادهای متعدد؛ اما همچنین به دلیل متفکر بودن و احساس مسئولیت خود متمایز هستید، که مطمئنم موافقید، مداح شما نمایانگر همه اینها است. آفرین.
ایو به صندلی خود بازگشت و توانست برای اولینبار از زمانی که این وظیفه به او محول شده بود استراحت کند. بقیه مراسم به سرعت گذشت: دریافت مدارک تحصیلی، کلاه انداختن و عکسهای دسته جمعی بیرون. او بیش از هر زمان دیگری در زندگیاش توسط دخترانی در آ*غ*و*ش گرفته و بوسیده شد و کسانی که به سختی می شناخت میخواستن باهاش عکس بگیرند. نزدیکترین دوستانش کازو و روهان؛ البته که او را برای این موضوع مسخره کردند. ایو مطمئن شد که ویل یک عکس سه نفره از هر سه نفرشان باهم گرفته باشد. این آخرین باری بود که آنها برای مدتی با هم بودند: کازو برای دیدن خانواده به ژاپن و سپس هاروارد میرفت. روهان یک کار تابستانی در بوستون در یک آزمایشگاه پزشکی داشت، سپس به پرینستون میرفت و ایو برای شرکت در کنفرانسی که به عنوان بخشی از یک جایزه علمی برنده شده بود به انگلستان میرفت.
من نمیتوانم تحمل کنم که با او عکس بگیرم، تو میتوانی؟
کازو به روهان گفت و در حین عکس گرفتن وانمود کرد که خود را کنار میکشد.
- قیافه، مغز، جذابیت، عشق بیپایان مدیر مدرسه و همه دختران سال ما - او منو وادار میکنه بالا بیارم.
کد:
پارت هفتم
سخنرانی او با کف زدن به پایان رسید و به سرعت به تشویق ایستاده تبدیل شد. هم سالی هایش بلندترین فریادها را می زدن و کلاه هایشان را برایش تکان می دادند. ایو احساس کرد که خون روی گونه هایش هجوم می آورد. او از اینکه احساس کرد که ابراز احساسات و علاقه اش به آنها ده برابر به خودش برمی گردد تعجب کرد. او متوجه نشده بود که در کلاس خود اینقدر محبوب است.
رئیس داوز گفت: "از شما برای آن سخنان حکیمانه، متشکرم، آقای بندیکت ."
من خودم بهتر از این نمی توانستم بگویم. من هیچ ترسی برای این کلاس فارغ التحصیل امسال ندارم: شما یک گروه خاص هستید، با استعدادهای متعدد، اما همچنین به دلیل متفکر بودن و احساس مسئولیت خود متمایز هستید، که مطمئنم موافقید، مداح شما نمایانگر همه اینها است. آفرین.»
ایو به صندلی خود بازگشت و توانست برای اولین بار از زمانی که این وظیفه به او محول شده بود استراحت کند. بقیه مراسم به سرعت گذشت: دریافت مدارک تحصیلی، کلاه انداختن و عکس های دسته جمعی بیرون. او بیش از هر زمان دیگری در زندگی اش توسط دخترانی در آ*غ*و*ش گرفته و بوسیده شد و کسانی که به سختی می شناخت میخواستن باهاش عکس بگیرند.
نزدیکترین دوستانش، کازو و روهان، البته که او را برای این موضوع مسخره کردند. ایو مطمئن شد که ویل یک عکس سه نفر ه از هر سه نفرشان باهم گرفته باشد. این آخرین باری بود که آنها برای مدتی با هم بودند: کازو برای دیدن خانواده به ژاپن و سپس هاروارد می رفت. روهان یک کار تابستانی در بوستون در یک آزمایشگاه پزشکی داشت، سپس به پرینستون می رفت. و ایو برای شرکت در کنفرانسی که به عنوان بخشی از یک جایزه علمی برنده شده بود به انگلستان می رفت.
من نمی توانم تحمل کنم که با او عکس بگیرم، تو می توانی؟» کازو به روهان گفت و در حین عکس گرفتن وانمود کرد که خود را کنار می کشد. "قیافه، مغز، جذابیت، عشق بی پایان مدیر مدرسه و همه دختران سال ما - او منو وادار می کنه بالا بیارم."
پارت هشتم
ویل قول داد:
- اشکال ندارد کاز، ما او را فروتن نگه می داریم.
روهان پوزخندی زد.
- آره، این باید سخت باشد که تافته جدا بافته بندیکتها باشی.
آخ. اگرچه یک شوخی بود؛ اما به شدت ضربه زد زیرا ایو اغلب همین فکر را میکرد. او سالهای متوسطهاش را در بازیهای خانوادگی بندیکت بهعنوان فردی کوچک اندام، درس خوان، آرام و عینکی گذرانده بود، کسی که همیشه توپ را رها میکرد و جوکها را از دست میداد، زیرا افکارش جای دیگری بود. فقط در چند سال گذشته بود که به شش فوت رسیده بود و کمی اندامش پر شده بود تا در کنار برادران ورزشکارش احساس تافته جدا بافته بودن را نکند. مدتی طول کشیده بود تا بفهمد که حتی کوچکترین شیرها در خانواده شیرها برای حیوانات ساوانا بیرون از دسته شیر هستند.
ویل هشدار داد:
- مامان ما اگر این را بشنود پو*ست تو را خواهد کند. بهعلاوه، به سختی میتوان ایو را بهعنوان کوچکترین به حساب آورد. او ششمین است و در حال حاضر موفقترین ماست.
- ادامه بده، چرا نمیدهی؟
روهان دوستانه به بازوی ایو مشت زد.
- او کاملاً شگفتانگیز است—همه ما این را میدانیم.
- به هر حال.
ویل با چشمکی به ایو ادامه داد: «فکر میکردم معمولاً جوانترین فرد کوچیک.ترین است. که در این حساب هفتمین پسر زد است؟
-اوه، نه.
روهان سرش را تکان داد.
-مطمئناً نه.
ایو خندید. دوستانش هنوز کمی از برادر کوچکترش، پسر بد و موتور سوار میترسیدند، حتی اگر زد از زمان ملاقات با اسکای دلپذیر شده بود. گویی زد از ناکجاآباد ظاهر شد و به ایو تکل فوتبال زد و او را روی شانههایش با موسیقی( و او در وسط جملهاش مکس میکند! جمعیت غرش میکنند! ) بالا انداخت.
و البته که زاویر باید به زد تکل بزند و هر سه در زمین فوتبال در ن*زد*یک*ی تیرکهای دروازه سقوط کردند.
کد:
پارت هشتم
ویل قول داد: "اشکال ندارد، کاز، ما او را فروتن نگه می داریم." روهان پوزخندی زد. "آره، این باید سخت باشد که تافته جدا بافته بندیکت ها باشی."
آخ. اگرچه یک شوخی بود، اما به شدت ضربه زد زیرا ایو اغلب همین فکر را می کرد. او سالهای متوسطهاش را در بازیهای خانوادگی بندیکت بهعنوان فردی کوچک اندام،درس خوان، آرام و عینکی گذرانده بود، کسی که همیشه توپ را رها میکرد و جوکها را از دست میداد، زیرا افکارش جای دیگری بود. فقط در چند سال گذشته بود که به شش فوت رسیده بود و کمی اندامش پر شده بود تا در کنار برادران ورزشکارش احساس تافته جدا بافته بودن را نکند. مدتی طول کشیده بود تا بفهمد که حتی کوچکترین شیرها در خانواده شیرها برای حیوانات ساوانا بیرون از دسته شیر هستند.
ویل هشدار داد: «مامان ما اگر این را بشنود پو*ست تو را خواهد کند. «بهعلاوه، به سختی میتوان ایو را بهعنوان کوچکترین به حساب آورد. او ششمین است و در حال حاضر موفقترین ماست.»
« ادامه بده، چرا نمی دهی؟» روهان دوستانه به بازوی ایو مشت زد.
«او کاملاً شگفتانگیز است—همه ما این را میدانیم.»
«به هر حال»
ویل با چشمکی به ایو ادامه داد: «فکر میکردم معمولاً جوانترین فرد کوچیکترین است.که در این حساب هفتمین پسر زد است؟»
«اوه، نه.» روهان سرش را تکان داد. «مطمئناً نه.» ایو خندید. دوستانش هنوز کمی از برادر کوچکترش، پسر بد و موتور سوار می ترسیدند، حتی اگر زد از زمان ملاقات با اسکای دلپذیر شده بود.
گویی زد از ناکجاآباد ظاهر شد و به ایو تکل فوتبال زد و او را روی شانه هایش با موسیقی( و او در وسط جمله اش مکس میکند! جمعیت غرش می کنند! ) بالا انداخت.
و البته که زاویر باید به زد تکل بزند و هر سه در زمین فوتبال در ن*زد*یک*ی تیرکهای دروازه سقوط کردند.
پارت نهم
زد فریاد زد: شش امتیاز.
ایو گفت:
- خدایا، من چهکار کردم که شایسته چنین برادرانی باشم؟
او با خوشحالی، مثل اینکه در حال ساختن یک فرشته برفی بدون برف است، به پشت افتاد. علیرغم فقدان مهارت بازی با توپ در کودکی، برادرانش اصرار داشتند که او را در ورزش - به عنوان توپ فوتبال آنها - شرکت دهند. او عادت کرده بود که از این سرزمین به آن سرزمین برده شود. زد به س*ی*نهاش زد.
-من سالهاست که اینکار را نکردهام. پسر، ایو، تو برای این کار خیلی بزرگ شدی.
ویل و اوریل آمدند و ایو را بلند کردن. سلام! نه!
او میدانست که چه چیزی در راه است، اما نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. ویل گفت: مواظب باش، ما توپت را دزدیم. "وای، الان برای بلند کردنش به دو نفر از ما نیاز است. اوریل به شوخی گفت، باید رژیم بگیری، ایو.
آنها او را به سمت دیگر میدان پرتاب کردند. تریس و ویکتور که تظاهر به بزرگ شدن را کنار گذاشته بودند، به طرف زد پیوستند. ایو میتوانست صدای جیغ زدن اسکای را در حاشیه بشنود:
- بهش صدمه نزنید!
و صدای خنده پدرش. ایو که دیگر شش ساله نیست، از برادرانش خلاص شد، دستانش را دراز کرد و برای ایمنی حرکتش داد. کلاهش را که خیلی وقت بود که گم کرده بود. او حدس زد که اگر به اسکای یا مادرشان برسد، بقیه قبول خواهند کرد که او به خانه رسیده است. تقریباً موفق شد به اسکای برسد که تریس بالای سرش قرار گرفت، سیگنالی برای بقیه که با خنده و شوخی فراوان خود را به جمع آنها اضافه کنند. هفت کت و شلوار فارغ التحصیلی به زودی با لکههای چمن پوشانده شد. ولش کنید، بچهها او احتمالاً نمیتواند آن زیر نفس بکشد!
اسکای اعتراض کرد و نزدیکترین بندیکت را بلند کرد. زد دستانش را به سمت او دراز کرد، گفت:
- به خانواده بپیوند!
اسکای عقب نشینی کرد. به هیچوجه، زد بندیکت. من یک لباس سفید پوشیدهام خرابش میکنی!»
کد:
پارت نهم
زد فریاد زد :شش امتیاز.
ایو گفت: "خدایا ، من چه کار کردم که شایسته چنین برادرانی باشم؟" او با خوشحالی ، مثل اینکه در حال ساختن یک فرشته برفی بدون برف است، به پشت افتاد. علیرغم فقدان مهارت بازی با توپ در کودکی، برادرانش اصرار داشتند که او را در ورزش - به عنوان توپ فوتبال آنها - شرکت دهند. او عادت کرده بود که از این سر زمین به آن سر زمین برده شود. زد به س*ی*نه اش زد. "من سالهاست که این کار را نکردهام. پسر، ایو، تو برای این کار خیلی بزرگ شدی."
ویل و اوریل آمدند و ایو را بلند کردن. 'سلام! نه!
او میدانست که چه چیزی در راه است، اما نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. ویل گفت: مواظب باش، ما توپت را دزدیم. "وای، الان برای بلند کردنش به دو نفر از ما نیاز است. اوریل به شوخی گفت، باید رژیم بگیری، ایو.
آنها او را به سمت دیگر میدان پرتاب کردند. تریس و ویکتور که تظاهر به بزرگ شدن را کنار گذاشته بودند، به طرف زد پیوستند. ایو می توانست صدای جیغ زدن اسکای را در حاشیه بشنود: «بهش صدمه نزنید!» و صدای خنده پدرش. ،ایو که دیگر شش ساله نیست، از برادرانش خلاص شد، دستانش را دراز کرد و برای ایمنی حرکتش داد. کلاهش را که خیلی وقت بود که گم کرده بود. او حدس زد که اگر به اسکای یا مادرشان برسد، بقیه قبول خواهند کرد که او به خانه رسیده است. تقریباً موفق شد به اسکای برسد که تریس بالای سرش قرار گرفت، سیگنالی برای بقیه که با خنده و شوخی فراوان خود را به جمع آنها اضافه کنند. هفت کت و شلوار فارغ التحصیلی به زودی با لکه های چمن پوشانده شد.
ولش کنید ، بچه ها او احتمالاً نمیتواند آن زیر نفس بکشد!» اسکای اعتراض کرد و نزدیکترین بندیکت را بلند کرد. زد دستانش را به سمت او دراز کرد، گفت: «به خانواده بپیوند!» اسکای عقب نشینی کرد.
به هیچ وجه، زد بندیکت. من یک لباس سفید پوشیده ام خرابش می کنی!»