نام: ظهور جادوگر
نویسنده: فیلیپ توماسو
مترجم: Matador کاربر تک رمان
ژانر: فانتزی
توضیحات: برای بیش از دویست سال، امپراتوری چاودار استفاده از جادو را غیرقانونی اعلام کرد. اکنون، امپراتوری سقوط کرده است و یک قدرت شوم جدید در حال ظهور است!
جاه طلب و فاسد؛ این پادشاه برای رسیدن به اهدافش دست از سر هیچ چیز نمی کشد؛ او که یک جادوگر را به بردگی گرفته تا دستور خود را انجام دهد، شروع به شکار طلسم های گمشده می کند که میتوانند به او کمک کنند جادوگران را بازگرداند و قدرت آنها را مهار کند!
برای نجات امپراتوری قدیم از این جادوی در حال رشد و شوم، پسر مزرعهدار هفده ساله مایکل و دوستانش سفری ناامیدکننده را آغاز میکنند:
آنها باید طلسمها را قبل از پادشاه کوهستان جمعآوری کنند. مایکال در راه و دوستانش باید با ترسهایشان روبرو شوند و حقایقی را بپذیرند که هرگز نمی دانسته اند!
جنگی در راه است و زمان آنها رو به پایان است؛ و اگر شکست بخورند، تاریکی وحشتناک نور را از آن میدزدد. برای همیشه!
این کتاب برای بچه های من است. آنها همه چیزی هستند که برای من مهم است! میدانم.
فصل اول:
نور بر فراز و پشت ابرهای غلیظ میدرخشید، گویی جنگ خاموشی در آن جریان دارد. رعد و برق مانند توپهایی که توسط وویجرها تخلیه میشوند، هر کدام موجی الکتریکی از دریای خروشان را روشن کرد، و موجهای فزاینده را آشکار کرد. باد از هر طرف دمید؛ تندبادهای تند چرخیدند به سمت بالا و به عقب برگشتند. در برابر آب سیاه، دریای ایستمیان یک مرز طبیعی بود که دو اصلی باقی مانده را تقسیم می کرد.
پادشاهیهای امپراتوری قدیم در غرب اشلند خاکستری و در شرق، خاکستری قرار داشت.
قلمرو کوردیلا در مرکز دریا، درست در جنوب کوههای زنیت و آبشار زرشکی، جزایری بودند که وویجرها آن را خانه مینامیدند. کاپیتان سباستین فرمان داد: "مارپیچ" قایقران آنها را تکرار کرد.
سرل، ستوان کاپیتان، با بقیه خدمه کار میکرد در بستن بادبانها. برخی بدون صدا، اما با عصبانیت کار میکردند، لازم بود قبل از اینکه طوفان کشتی را درهم بشکند یا واژگون کند، او در سراسر عرشه بر سر صدای امواج کوبنده فریاد بزد. سرل تمام عمرش را کشتی سواری کرده بود. این طوفان شبیه طوفانی بود که تا به حال دیده بود. چه زمانی باران شروع شد، قطرات نمکی آن مانند نیش زنبور بر روی گوشت، در معرض خار قرار گرفتند.
رعد و برقی از ابرها فرار کرد و در آسمان تکه تکه شد،
شعله ور شدن تاریکی چنان میدرخشید که گویی با نور خورشید روشن شده است! تکههای شیشه شکسته غرش غلتکی از آسمان افتاد و پژواک شد.
دریا قبل از بازگشت به ابرها، همانطور که آن غرش رعد و برق محو شد، رعد و برق دیگری برای لحظهای در آسمان یخ زد و مانند انگشتان استخوانی پخش شد روی دست یک اسکلت.
کد:
این کتاب برای بچه های من است. آنها همه چیزی هستند که برای من مهم است! میدانم.
فصل اول:
نور بر فراز و پشت ابرهای غلیظ میدرخشید، گویی جنگ خاموشی در آن جریان دارد. بهشت مانند توپهایی که توسط وویجرها تخلیه میشوند، هر کدام موجی الکتریکی از دریای خروشان را روشن کرد، و موجهای فزاینده را آشکار کرد. باد از هر طرف دمید؛ تندبادهای تند چرخیدند به سمت بالا و به عقب برگشتند. در برابر آب سیاه، دریای ایستمیان یک مرز طبیعی بود که دو اصلی باقی مانده را تقسیم می کرد.
پادشاهیهای امپراتوری قدیم در غرب اشلند خاکستری و در شرق، خاکستری قرار داشت.
قلمرو کوردیلا در مرکز دریا، درست در جنوب کوههای زنیت و آبشار زرشکی، جزایری بودند که وویجرها آن را خانه مینامیدند. کاپیتان سباستین فرمان داد: "مارپیچ" قایقران آنها را تکرار کرد.
سرل، ستوان کاپیتان، با بقیه خدمه کار میکرد در بستن بادبانها. برخی بدون صدا، اما با عصبانیت کار میکردند، لازم بود قبل از اینکه طوفان کشتی را درهم بشکند یا واژگون کند. او در سراسر عرشه بر سر صدای امواج کوبنده فریاد زد. سرل تمام عمرش را کشتی سواری کرده بود. این طوفان شبیه طوفانی بود که تا به حال دیده بود. چه زمانی باران شروع شد، قطرات نمکی آن مانند نیش زنبور بر روی گوشت، در معرض خار قرار گرفتند.
رعد و برقی از ابرها فرار کرد و در آسمان تکه تکه شد،
شعله ور شدن تاریکی چنان میدرخشید که گویی با نور خورشید روشن شده است! تکههای شیشه شکسته غرش غلتکی از آسمان افتاد و پژواک شد.
دریا قبل از بازگشت به ابرها، همانطور که آن غرش رعد و برق محو شد، رعد و برق دیگری برای لحظه ای در آسمان یخ زد و مانند انگشتان استخوانی پخش شد روی دست یک اسکلت.