• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

حرفه‌ای رمان برای دیگری | اثر صبا نصیری @Saba.N نویسنده‌ی انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430
#پست۲۱
#برای_دیگری

تقریباً به تمامی قسمت‌های خانه سرک کشیده و لباس‌ِ عقدش را هم با تیشرتِ سفیدِ نایک و شلوارکِ کتان‌طوریِ شایان عوض کرده بود. و البته که شلوارکِ شایان برای ماهین، شلوار به حساب می‌آمد!

برنج را توی دیس می‌کشد. در این یک ساعتی که مشغولِ آشپزی بود، هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشده بود؛ جز اینکه شایان با رفتن به سمت اتاق، کوتاه ل*ب زده بود:

- یه کم چُرت می‌زنم.

و خدا شاهد است که ماهین تمام زورش را زده بود که سر و صدا نکند.

کوبیده‌ و سیب‌زمینی‌های سرخ شده را هم توی بشقابی می‌چیند. سالاد درست کرده بود. آن را هم از توی یخچال برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد. به میز رنگینی که چیده بود، خیره می‌شود. لبخند می‌زند. برای اولین بار برای کسی اشپزی کرده که تمام قلب و جانش بود!

دستانش را آب می‌زند و بعد از خشک کردنشان با حوله، آرام آرام به طرف اتاق خواب می‌رود. دستگیره را نرم و آهسته پایین می‌کشد و همین که قدم اول را توی اتاق می‌گذارد، شایان را می‌بیند که یک دستش را زیر سرش تکیه زده و با دست دیگرش گوشی را مقابل صورتش گرفته و دارد نت‌گردی می‌کند!

متعجب می‌پرسد:

- بیداری؟!

شایان که با شنیدن این سوال تازه متوجه‌ی حضور او شده بود، با اخمِ ریزی روی تخت نیم‌خیر می‌شود.

- خوابم نَبُرد.

راحت و دخترانه می‌خندد:

- خب می‌اومدی پیشِ من. تنهایی حوصله‌ت سر نرفت؟

- می‌خواستم بیام. دوستم پیام داد. حرف زدنمون طول کشید.

لبخند می‌زند. با چند قدم بلند، خود را به تخت و کنار او می‌رساند. با نشستن بر روی تخت، تشک به نرمی پایین می‌رود. به چهره‌ی شایان نگاه می‌کند. بی‌حوصلگی از صورتش می‌بارد. دقیقا همچون لحظه‌ای که تا سالن زیبایی به دنبال عروس آمده بود. همچون لحظه‌ی بله دادن و همچون شب خواستگاری!

- بازم که گرفته‌ای!

تیله‌های شایان که بالا می‌آیند و خیره‌اش می‌شوند، دست و پایش را گم می‌کند و مسخره، لبخند می‌زند.

- این روزا یه کم ذهنم درگیره.

نگران می‌شود. مگر مُرده بود که مردش ناآرام باشد؟

کمی خود را جلو می‌کشد. عیب نداشت که اوی دختر برای نزدیک شدن به او قدم برمی‌داشت؟؟

- چرا؟ چیزی شده؟

شایان اما برای رهایی از این فاصله‌ی نزدیک، خودش را به کمر روی تخت رها می‌کند‌. دلیلی که از چشم و ذهنِ دخترک دور می‌مانَد.

- خودمم نمیدونم.

ماهین اما چون عاشق‌پیشه‌های کور، می‌خندد:

- عادیه. یه باره متاهل شدی، قاعده و قانونای زندگیت عوض شده.

شایان هم می‌خندد. کوتاه؛ اما مصنوعی!

- آره... شاید...

از بالا نگاهش می‌کند. موهای ل*ختِ مردانه‌اش را که همگی یکدست به بالا و فرق کج هدایت شده‌اند. به لبانِ ب*ر*جسته و زیبایش! همان ل*ب‌هایی که هنوز سهم قلب عاشقش را از آنها نگرفته است...

لعنتی!

قلب دخترانه‌اش هری پایین می‌ریزد. از روزی که شایان به خواستگاری‌اش آمد، چه بی‌شرمانه فکر و هوس می‌کرد!

مشغولِ وارسی چهره‌ی مردانه‌اش است که چیزی توجهش را جلب می‌کند.

یک خط نسبتاً عمیق، کنار ابرو و نزدیکِ شقیقه‌اش دارد. انگاری که جای زخم و یا بریدگی کهنه باشد...

بی‌مقدمه دست بالا می‌آورد و روی زخم را با انگشت اشاره‌اش لمس می‌کند:

- ردِ چیه؟

شایان با اخم سرش را به جهت مخالف می‌چرخاند که ماهین فی‌الفور دستش را پس می‌کشد.

- دوست ندارم راجع‌بهش حرف بزنم.

دلش می‌گیرد! از اینکه نمی‌توانستند چون زوج‌های نو، بگویند و بخندند و حرف بزنند؛ اما...
عیبی ندارد! عاشقِ شایان است و... معلوم است که بخاطر او کوتاه می‌آید.

با بلند شدن از روی تخت، لبخندزنان ل*ب می‌زند:

- اومده بودم بگم غذا حاضره. پاک یادم رفت.

سپس دستش را به سمت شایان دراز می‌کند:

- یالا پاشو... بیا بیین چی پختم برات.

نگاهِ شایان که روی دستش طولانی می‌شود، خودش خم می‌شود و مچ دست او را می‌گیرد.

- باشه، ماهین... خودم دارم میام.

بالاجبار دست او را رها می‌کند و با هم به سمت آشپزخانه می‌روند.

ذوق‌‌ می‌کند از انتظار برای دیدن ری‌اکشن شایان برای دیدنِ میز و محتوایش...

و اما شایان... همین که روی صندلی جا می‌گیرد، با چین دادن به بینی‌اش و اخم نه چندان ریزی، ل*ب می‌زند:

- کوکوی سبزی! وای ماهین... لطفاً بندازش دور... من از کوکوی سبزی متنفرم!




کد:
#پست۲۱
#برای_دیگری

تقریباً به تمامی قسمت‌های خانه سرک کشیده و لباس‌ِ عقدش را هم با تیشرتِ سفیدِ نایک و شلوارکِ کتان‌طوریِ شایان عوض کرده بود. و البته که شلوارکِ شایان برای ماهین، شلوار به حساب می‌آمد!

برنج را توی دیس می‌کشد. در این یک ساعتی که مشغولِ آشپزی بود، هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشده بود؛ جز اینکه شایان با رفتن به سمت اتاق، کوتاه ل*ب زده بود:

- یه کم چُرت می‌زنم.

و خدا شاهد است که ماهین تمام زورش را زده بود که سر و صدا نکند.

کوبیده‌ و سیب‌زمینی‌های سرخ شده را هم توی بشقابی می‌چیند. سالاد درست کرده بود. آن را هم از توی یخچال برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد. به میز رنگینی که چیده بود، خیره می‌شود. لبخند می‌زند. برای اولین بار برای کسی اشپزی کرده که تمام قلب و جانش بود!

دستانش را آب می‌زند و بعد از خشک کردنشان با حوله، آرام آرام به طرف اتاق خواب می‌رود. دستگیره را نرم و آهسته پایین می‌کشد و همین که قدم اول را توی اتاق می‌گذارد، شایان را می‌بیند که یک دستش را زیر سرش تکیه زده و با دست دیگرش گوشی را مقابل صورتش گرفته و دارد نت‌گردی می‌کند!

متعجب می‌پرسد:

- بیداری؟!

شایان که با شنیدن این سوال تازه متوجه‌ی حضور او شده بود، با اخمِ ریزی روی تخت نیم‌خیر می‌شود.

- خوابم نَبُرد.

راحت و دخترانه می‌خندد:

- خب می‌اومدی پیشِ من. تنهایی حوصله‌ت سر نرفت؟

- می‌خواستم بیام. دوستم پیام داد. حرف زدنمون طول کشید.

لبخند می‌زند. با چند قدم بلند، خود را به تخت و کنار او می‌رساند. با نشستن بر روی تخت، تشک به نرمی پایین می‌رود. به چهره‌ی شایان نگاه می‌کند. بی‌حوصلگی از صورتش می‌بارد. دقیقا همچون لحظه‌ای که تا سالن زیبایی به دنبال عروس آمده بود. همچون لحظه‌ی بله دادن و همچون شب خواستگاری!

- بازم که گرفته‌ای!

تیله‌های شایان که بالا می‌آیند و خیره‌اش می‌شوند، دست و پایش را گم می‌کند و مسخره، لبخند می‌زند.

- این روزا یه کم ذهنم درگیره.

نگران می‌شود. مگر مُرده بود که مردش ناآرام باشد؟

کمی خود را جلو می‌کشد. عیب نداشت که اوی دختر برای نزدیک شدن به او قدم برمی‌داشت؟؟

- چرا؟ چیزی شده؟

شایان اما برای رهایی از این فاصله‌ی نزدیک، خودش را به کمر روی تخت رها می‌کند‌. دلیلی که از چشم و ذهنِ دخترک دور می‌مانَد.

- خودمم نمیدونم.

ماهین اما چون عاشق‌پیشه‌های کور، می‌خندد:

- عادیه. یه باره متاهل شدی، قاعده و قانونای زندگیت عوض شده.

شایان هم می‌خندد. کوتاه؛ اما مصنوعی!

- آره... شاید...

از بالا نگاهش می‌کند. موهای ل*ختِ مردانه‌اش را که همگی یکدست به بالا و فرق کج هدایت شده‌اند. به لبانِ ب*ر*جسته و زیبایش! همان ل*ب‌هایی که هنوز سهم قلب عاشقش را از آنها نگرفته است...

لعنتی!

قلب دخترانه‌اش هری پایین می‌ریزد. از روزی که شایان به خواستگاری‌اش آمد، چه بی‌شرمانه فکر و هوس می‌کرد!

مشغولِ وارسی چهره‌ی مردانه‌اش است که چیزی توجهش را جلب می‌کند.

یک خط نسبتاً عمیق، کنار ابرو و نزدیکِ شقیقه‌اش دارد. انگاری که جای زخم و یا بریدگی کهنه باشد...

بی‌مقدمه دست بالا می‌آورد و روی زخم را با انگشت اشاره‌اش لمس می‌کند:

- ردِ چیه؟

شایان با اخم سرش را به جهت مخالف می‌چرخاند که ماهین فی‌الفور دستش را پس می‌کشد.

- دوست ندارم راجع‌بهش حرف بزنم.

دلش می‌گیرد! از اینکه نمی‌توانستند چون زوج‌های نو، بگویند و بخندند و حرف بزنند؛ اما...
عیبی ندارد! عاشقِ شایان است و... معلوم است که بخاطر او کوتاه می‌آید.

با بلند شدن از روی تخت، لبخندزنان ل*ب می‌زند:

- اومده بودم بگم غذا حاضره. پاک یادم رفت.

سپس دستش را به سمت شایان دراز می‌کند:

- یالا پاشو... بیا بیین چی پختم برات.

نگاهِ شایان که روی دستش طولانی می‌شود، خودش خم می‌شود و مچ دست او را می‌گیرد.

- باشه، ماهین... خودم دارم میام.

بالاجبار دست او را رها می‌کند و با هم به سمت آشپزخانه می‌روند.

ذوق‌‌ می‌کند از انتظار برای دیدن ری‌اکشن شایان برای دیدنِ میز و محتوایش...

و اما شایان... همین که روی صندلی جا می‌گیرد، با چین دادن به بینی‌اش و اخم نه چندان ریزی، ل*ب می‌زند:

- کوکوی سبزی! وای ماهین... لطفاً بندازش دور... من از کوکوی سبزی متنفرم!






#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430
#پست۲۲
#برای_دیگری

بغض می‌کند؛ ناگهان و بی‌اختیار!

تمامِ عشق و علاقه‌اش را توی آن کوکوی لعنتی که غذای محبوبِ خودش بود، نریخته بود که این حرف را بشنود!

دستش می‌لرزد و با "باشه"ی ضعیف و لرزانی، بشقاب را برمی‌دارد و به سمتِ سینک می‌رود.

بغضش را به نرمی با آبِ د*ه*ان، قورت می‌دهد:

- ببخشید. نمی‌دونستم دوستش نداری.

شایان، چینی به دماغش می‌دهد:

- عیب نداره. فقط پنجره رو باز بذار که بوی بدش خفه‌م کرد ماهین.

بشقابِ پر از کوکو را توی سطل زباله‌ی توی کابینتِ زیرِ سینک خالی می‌کند. با چشمِ گرفته‌ای به سمت پنجره می‌رود. بعد از باز کردنش، دستش را آب می‌زند و سر میز می‌رود‌.

به شایان نگاه می‌کند که بیخیال نسبت به قلبی که شکانده بود، دارد برنج می‌کشد. واقعا نمی‌توانست خیلی مودبانه و کوتاه بگوید که کوکوی سبزی دوست ندارد؟! حتما باید می‌گفت که ماهین باید دورش بندازد؟

اشتهایش به آنی کور می‌شود. تنها چندتایی سیب‌زمینی سرخ‌شده توی بشقابِ خود می‌گذارد و مقداری سالاد برمی‌دارد. همین! و نه برنج و کوبیده...

قاشقی از سالاد توی د*ه*ان می‌گذارد و با بغض پایین می‌دهد.

- خیلی خوشمزه‌ست، دستت درد نکنه.

انتظارش را نداشت! واقعا انتظار نداشت که تعریف و تمجید بشنود. آن هم بعد از آن گَندی که با پختِ کوکو زده بود.

با چشمانِ گِرد و پر از اشکش، متعجب ل*ب می‌زند:

- واقعاً؟!

شایان بی‌اینکه نگاه بالا بیاورد، دو لپی و با اشتها مشغولِ خوردن می‌شود و به نشانه‌ی تایید، سرش را بالا و پایین می‌کند.

و عشق، آنقدر احمق است که به آنی فراموش کند! ذوق کند و بال در بیاورد از این تعریفِ بشدت ساده و کوتاه...

لبخند پهنی می‌زند:

- نوشِ جونت.

لیوان خودش و شایان را پُر از آب می‌کند و همزمان با جلو دادن لیوان به سمت شایان، اضافه می‌کند:

- فقط سعی کن یه جوری غذا بخوری که جا بمونه برای شامِ مامان ثریا‌. یه وقت فکر نکنه اولِ کاری دستِ پسرشو گرفتم و با شکم سیر بردمش خونه‌ش و قصدِ لج کردن دارم.

شایان، باز هم برنج می‌کشد.

- از اون جایی که شب جایی نمی‌ریم، نیازی نیست نگرانِ این چیزا باشی.

قاشق از دستِ ماهین می‌افتد. برخوردش با بشقابِ چینی، صدای بدی می‌دهد و ماهین؛ تعجب می‌کند و دلشوره، افسار دلش را سخت می‌چسبد.

- یعنی چی جایی نمی‌ریم؟

شایان، لیوان آبش را یک نفس سر می‌کشد.

- یعنی امشب حوصله‌ی اون مهمونیِ کوفتی و شلوغی رو ندارم.

جا می‌خورد! هم از لحنِ تندِ شایان و هم از این حجمِ صراحت...

وا می‌رود:

- ولی این مهمونی بخاطر من و توعه. مگه میشه ما نباشیم؟

شایان، حتی نگاهش هم نمی‌کند و این واقعا عذاب‌آور است...

- من گفتم که تو نری؟

باز هم بغض می‌کند! عشق؛ زیادی آسیب‌پذیرش کرده بود.

چیزی نمی‌گوید که شایان با مکث ادامه می‌دهد:

- می‌تونی بری به مهمونیت برسی ولی از من انتظارِ همراهی نداشته باش!

تیله‌هایش پر می‌شوند و قلبش سخت می‌گیرد:

- ولی مامان ثریا ناراحت میشه.

شایان، بی‌توجه به لحنِ بغ‌کرده‌ی ماهین، برای خود سالاد می‌کشد و با تک‌خندی جواب می‌دهد:

- یه بار هم اون ناراحت بشه. آسمون که به زمین نمیاد، میاد؟

ماهین، تنها می‌تواند که یک "نه‌"ی ضعیف و بی‌جان بر ل*ب براند.

این دیگر چه‌جورش بود؟! این حجم از بیخیالی... این حجم از بی‌احترامی... آن هم نسبت به مادرِ خودش! و انقدر کلافگی و بی‌حوصلگی...

دلخور و دلگیر به او نگاه می‌کند. به مردی که انتظارِ رمانتیک‌ترین لحظه‌ها و مکالمات را با او داشت...

صدای دخترانه‌اش از تیغ شدنِ بغض، می‌لرزد وقتی که می‌پرسد:

- پس منم نمیرم. فقط... اگه زحمتی نیست تا دیر وقت نشده، منو برگردونی خونه.

و البته که جانش در می‌رود تا این را بگوید!

شایان، باز هم به دیس برنج پاتَک می‌زند و در کمالِ ناباوریِ ماهین، کاملاً خونسرد ل*ب می‌زند:

- سرِ همین خ*را*ب‌شده یه آژانس هست. زنگ می‌‌زنم یه ماشین می‌فرستن برات.

قلبش چنگ می‌خورد! درست است که زشت بود و به دور از ادب که در همان روز اولِ عقد، بیخِ داماد و خانه و تشکش بچسبد؛ اما...
حداقلش شایان اصرار می‌کرد که بماند، که نرود!

یا اگر اصرار نمی‌کرد، حداقل می‌گفت که او را می‌رساند...

تهوع، امان نمی‌دهد که ذره‌ای دیگر غذا بخورد. تپش قلب می‌گیرد. یک نیمچه‌ حمله‌ی عصبی که دارد تمام بدنش را درگیر می‌کند.

گفته بود سرِ همین خ*را*ب‌شده؟

- مشکلی که با آژانس نداری؟!

بالاخره سر بالا آورده بود!

نگاهش می‌کند. دلخور و ناراحت...

اما لبانش برعکسِ حالِ درونی‌اش می‌جنبند:

- نه.

#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری



کد:
#پست۲۲
#برای_دیگری

بغض می‌کند؛ ناگهان و بی‌اختیار!

تمامِ عشق و علاقه‌اش را توی آن کوکوی لعنتی که غذای محبوبِ خودش بود، نریخته بود که این حرف را بشنود!

دستش می‌لرزد و با "باشه"ی ضعیف و لرزانی، بشقاب را برمی‌دارد و به سمتِ سینک می‌رود.

بغضش را به نرمی با آبِ د*ه*ان، قورت می‌دهد:

- ببخشید. نمی‌دونستم دوستش نداری.

شایان، چینی به دماغش می‌دهد:

- عیب نداره. فقط پنجره رو باز بذار که بوی بدش خفه‌م کرد ماهین.

بشقابِ پر از کوکو را توی سطل زباله‌ی توی کابینتِ زیرِ سینک خالی می‌کند. با چشمِ گرفته‌ای به سمت پنجره می‌رود. بعد از باز کردنش، دستش را آب می‌زند و سر میز می‌رود‌.

به شایان نگاه می‌کند که بیخیال نسبت به قلبی که شکانده بود، دارد برنج می‌کشد. واقعا نمی‌توانست خیلی مودبانه و کوتاه بگوید که کوکوی سبزی دوست ندارد؟! حتما باید می‌گفت که ماهین باید دورش بندازد؟

اشتهایش به آنی کور می‌شود. تنها چندتایی سیب‌زمینی سرخ‌شده توی بشقابِ خود می‌گذارد و مقداری سالاد برمی‌دارد. همین! و نه برنج و کوبیده...

قاشقی از سالاد توی د*ه*ان می‌گذارد و با بغض پایین می‌دهد.

- خیلی خوشمزه‌ست، دستت درد نکنه.

انتظارش را نداشت! واقعا انتظار نداشت که تعریف و تمجید بشنود. آن هم بعد از آن گَندی که با پختِ کوکو زده بود.

با چشمانِ گِرد و پر از اشکش، متعجب ل*ب می‌زند:

- واقعاً؟!

شایان بی‌اینکه نگاه بالا بیاورد، دو لپی و با اشتها مشغولِ خوردن می‌شود و به نشانه‌ی تایید، سرش را بالا و پایین می‌کند.

و عشق، آنقدر احمق است که به آنی فراموش کند! ذوق کند و بال در بیاورد از این تعریفِ بشدت ساده و کوتاه...

لبخند پهنی می‌زند:

- نوشِ جونت.

لیوان خودش و شایان را پُر از آب می‌کند و همزمان با جلو دادن لیوان به سمت شایان، اضافه می‌کند:

- فقط سعی کن یه جوری غذا بخوری که جا بمونه برای شامِ مامان ثریا‌. یه وقت فکر نکنه اولِ کاری دستِ پسرشو گرفتم و با شکم سیر بردمش خونه‌ش و قصدِ لج کردن دارم.

شایان، باز هم برنج می‌کشد.

- از اون جایی که شب جایی نمی‌ریم، نیازی نیست نگرانِ این چیزا باشی.

قاشق از دستِ ماهین می‌افتد. برخوردش با بشقابِ چینی، صدای بدی می‌دهد و ماهین؛ تعجب می‌کند و دلشوره، افسار دلش را سخت می‌چسبد.

- یعنی چی جایی نمی‌ریم؟

شایان، لیوان آبش را یک نفس سر می‌کشد.

- یعنی امشب حوصله‌ی اون مهمونیِ کوفتی و شلوغی رو ندارم.

جا می‌خورد! هم از لحنِ تندِ شایان و هم از این حجمِ صراحت...

وا می‌رود:

- ولی این مهمونی بخاطر من و توعه. مگه میشه ما نباشیم؟

شایان، حتی نگاهش هم نمی‌کند و این واقعا عذاب‌آور است...

- من گفتم که تو نری؟

باز هم بغض می‌کند! عشق؛ زیادی آسیب‌پذیرش کرده بود.

چیزی نمی‌گوید که شایان با مکث ادامه می‌دهد:

- می‌تونی بری به مهمونیت برسی ولی از من انتظارِ همراهی نداشته باش!

تیله‌هایش پر می‌شوند و قلبش سخت می‌گیرد:

- ولی مامان ثریا ناراحت میشه.

شایان، بی‌توجه به لحنِ بغ‌کرده‌ی ماهین، برای خود سالاد می‌کشد و با تک‌خندی جواب می‌دهد:

- یه بار هم اون ناراحت بشه. آسمون که به زمین نمیاد، میاد؟

ماهین، تنها می‌تواند که یک "نه‌"ی ضعیف و بی‌جان بر ل*ب براند.

این دیگر چه‌جورش بود؟! این حجم از بیخیالی... این حجم از بی‌احترامی... آن هم نسبت به مادرِ خودش! و انقدر کلافگی و بی‌حوصلگی...

دلخور و دلگیر به او نگاه می‌کند. به مردی که انتظارِ رمانتیک‌ترین لحظه‌ها و مکالمات را با او داشت...

صدای دخترانه‌اش از تیغ شدنِ بغض، می‌لرزد وقتی که می‌پرسد:

- پس منم نمیرم. فقط... اگه زحمتی نیست تا دیر وقت نشده، منو برگردونی خونه.

و البته که جانش در می‌رود تا این را بگوید!

شایان، باز هم به دیس برنج پاتَک می‌زند و در کمالِ ناباوریِ ماهین، کاملاً خونسرد ل*ب می‌زند:

- سرِ همین خ*را*ب‌شده یه آژانس هست. زنگ می‌‌زنم یه ماشین می‌فرستن برات.

قلبش چنگ می‌خورد! درست است که زشت بود و به دور از ادب که در همان روز اولِ عقد، بیخِ داماد و خانه و تشکش بچسبد؛ اما...
حداقلش شایان اصرار می‌کرد که بماند، که نرود!

یا اگر اصرار نمی‌کرد، حداقل می‌گفت که او را می‌رساند...

تهوع، امان نمی‌دهد که ذره‌ای دیگر غذا بخورد. تپش قلب می‌گیرد. یک نیمچه‌ حمله‌ی عصبی که دارد تمام بدنش را درگیر می‌کند.

گفته بود سرِ همین خ*را*ب‌شده؟

- مشکلی که با آژانس نداری؟!

بالاخره سر بالا آورده بود!

نگاهش می‌کند. دلخور و ناراحت...

اما لبانش برعکسِ حالِ درونی‌اش می‌جنبند:

- نه.




#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,582
لایک‌ها
31,057
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,490
Points
1,430
بالا