نام: الفها در باد نمیرقصند
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: الهه کریمی
ویراستار: MINERVA
ناظر: Seta rad
خلاصه: در یکی از شبهای زمستانی، رِمی لوییز به دنبال معشوقهاش که بین مرگ و زندگی دست و پا میزند، راهی جنگل میشود. در همان شب اتفاقی شوم رخ میدهد که رمی را به موجودی خبیث بدل میکند. ابیگل در راه نجات رمی، راهی سفری میشود که عصارهی درمان را دریابد لاکِن در این مسیر ماجراجویانه، تقدیر بههم میریزد تا در جایگاه اصلی خود قرار گیرد.
کد:
نام: اِلفها در باد نمیرقصند
ژانر: فانتزی، معمایی
ناظر: @Seta rad
خلاصه: در یکی از شبهای زمستانی، رِمی لوییز به دنبال معشوقهاش که بین مرگ و زندگی دست و پا میزند، راهی جنگل میشود. در همان شب اتفاقی شوم رخ میدهد که رمی را به موجودی خبیث بدل میکند. ابیگل در راه نجات رمی، راهی سفری میشود که عصارهی درمان را دریابد لاکِن در این مسیر ماجراجویانه، تقدیر بههم میریزد تا در جایگاه اصلی خود قرار گیرد.
«اَبیگِل»
سرم رو از روی پای مادرم برداشتم و پا شدم، به طرف لبهی کشتی رفتم. بدون نگاه کردن به اطراف، سرم رو بالا بردم. ترکیب غروب آفتاب، صدای مرغهای دریایی و پلیکانهایی که گویا به تازگی مهاجرت میکردن، دیدنی بود. جایی که ما زندگی میکردیم فقط شرجی و گرمای هوا بود و بس! اما حالا این حس و حال هوای خوش به روحم تزریق میشد. به نظرم ارزشش رو داشت که این مسیر طولانی رو از روی دریا سفر کنیم. باد ملایم و خنکی میوزید که موهام رو به بازی گرفته بود، البته من شال حریر ساریام رو روی سرم انداخته بودم که هم موهام به خاطر هوای دریا خ*را*ب نشه و هم اینکه... .
با شنیدن جملهی عمو راجا که گفت:
- رسیدیم، بادبان ها رو بندازید.
با خوشحالی غیر قابل وصفی، به طرف خشکی که فقط صد متر باهامون فاصله داشت، نگاه کردم. بالاخره بعد از اون مسیر طویل، البته غیر کسل کننده، به لندن رسیدیم. لبخندی عمیق روی ل*بم نشست. همیشه عاشق انگلستان بودم، خصوصاً لندن. کلی عکس و پوستر از شهرهای قشنگش توی اتاقم زده بودم. دوست داشتم یک بار این شهر زیبا رو ببینم که بالأخره فرصتش جور شد اما به چه قیمتی؟
همین فکر باعث شد که لبخند عمیقم، جاش رو به لبخند ژکوند بده. ما زیاد فرصت نداریم تا توی این کشور بمونیم؛ با کمک خدا بعد از حل شدن مشکلمون، زودی باید برگردیم هند.
همهی مسافرها داشتن وسایلشون رو جمع و جور میکردن. به طرف مادر رفتم و ساکهای کوچیک رو مرتب کردم و یک گوشه گذاشتم. قفس جوجه طوطیم رو که به تازگی از بالای پشت بام خونهمون پیدا کرده بودم و حالا توی یک قفس کوچولو بود رو جا به جا کردم. کمی بعد که به اسکله رسیدم و کشتی بیحرکت شد، یکی از ساکها رو برداشتم و قفس طوطیم رو دستم گرفتم. مادر هم یکی از ساکها رو برداشت و لا به لای مسافرهایی که داشتن پیاده میشدن، ما هم پیاده شدیم.
گاریچیهایی که همگی یک طرف ایستاده بودن تا مسافرها رو به مکانهای مورد نظرشون برسونن، بازارچههایی هم ل*ب ساحل بود که کلی وسایل خوشگل واسه فروش داشت از جمله دستبندهایی که با صدف و ستارههای ریز دریایی درست شده بود تا لباسهای ساحلی و کلی چیز مختلف که سررشتهاش به دریا ختم میشد. با دیدن این وسایلهای رنگارنگ، شهر زیبای لندن و این هوای پاییزی دلانگیزش، از خود بی خود شده بودم. درحالی که چشمم روی بازارچه قفلی زده بود به طرف یکی از گاریچیها رفتم، آقایی با لبخند احوالپرسی کرد و گفت:
- سفر به خیر! اینجا مسافرخونههای خوب و ارزونی هستن که میتونم ببرمتون.
به زبان انگلیسی کامل مسلط بودم، پس جواب دادم:
- ممنونم از شما. نزدیکترین مسافرخونهایی که این اطراف هست، ما رو اونجا ببر. خیلی خستهام. احساس میکنم دریازده شدم.
آقا لبخندی زد و ساکی که دستم بود و قفس طوطیم رو گرفت و توی گاری گذاشت. خودم هم سوار شدم که تازه حواسم اومد سرجاش و متوجه شدم مادرم نیست. قلبم نزدیک بود از حرکت بایسته!
گاریچی، افسار اسب رو کشید و اسب شروع به دویدن کرد، با گریه فریاد زدم:
- صبر کن آقا، لطفاً نگه دار.
آقا در حالی که اسب رو از حرکت باز میداشت، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
- مادرم! مادرم گم شده!
اسب ایستاد و بعد از برداشتن ساک و قفس طوطیم از گاری پیاده شدم، گاریچی هم بیتوجه به من، رفت. حتی یک تعارف هم نکرد که بهم کمک کنه. بغضی عمیق مملو از ترس و تنهایی گلوم رو پر کرده بود. اسکله تقریباً شلوغ بود و هرکسی به یک طرف میرفت. بین مردم دویدم و با بغضی که گلوم رو چنگ میزد، مادرم رو صدا زدم، فریاد زدم و های های گریه کردم اما با بغض سنگینی که هر ثانیه تبدیل به اشک میشد، حرفهام از نوک زبونم جلوتر نمیرفت. هیچکس حتی نگاهی بهم نمیانداخت که بیاد ببینه مشکلم چیه؛ با این که لباس هندی تنم بود هیچکس به خودش زحمت نمیداد حتی به فکر بیفته که یک دختر هندی این موقع از غروب چرا داره وسط بازار گریه میکنه.
هر چقدر چشم چرخوندم اون اطراف و اسم مادرم رو صدا زدم، هیچ خبری ازش نبود که نبود. یک طرف بازارچه رو از سر گرفتم و رفتم و همینطور که گریه میکردم و مثل دیوونهها دنبال مادرم میگشتم، به راهم ادامه دادم اما بیفایده بود، انگاری مادر یک قطره آب شده بود و توی دریا رفته بود. همینطور که اشکام پی در پی میریخت، با خودم گفتم:
- حالا چی کار کنم؟ مادرم رو از توی این شهر درندشت از کجا پیدا کنم؟ خدا جون، اون گم شده. کمکش کن.
کد:
«اَبیگِل»
سرم رو از روی پای مادرم برداشتم و پا شدم، به طرف لبهی کشتی رفتم. بدون نگاه کردن به اطراف، سرم رو بالا بردم. ترکیب غروب آفتاب، صدای مرغهای دریایی و پلیکانهایی که گویا به تازگی مهاجرت میکردن، دیدنی بود. جایی که ما زندگی میکردیم فقط شرجی و گرمای هوا بود و بس! اما حالا این حس و حال هوای خوش به روحم تزریق میشد. به نظرم ارزشش رو داشت که این مسیر طولانی رو از روی دریا سفر کنیم. باد ملایم و خنکی میوزید که موهام رو به بازی گرفته بود، البته من شال حریر ساریام رو روی سرم انداخته بودم که هم موهام به خاطر هوای دریا خ*را*ب نشه و هم اینکه... .
با شنیدن جملهی عمو راجا که گفت:
- رسیدیم، بادبان ها رو بندازید.
با خوشحالی غیر قابل وصفی، به طرف خشکی که فقط صد متر باهامون فاصله داشت، نگاه کردم. بالاخره بعد از اون مسیر طویل، البته غیر کسل کننده، به لندن رسیدیم. لبخندی عمیق روی ل*بم نشست. همیشه عاشق انگلستان بودم، خصوصاً لندن. کلی عکس و پوستر از شهرهای قشنگش توی اتاقم زده بودم. دوست داشتم یک بار این شهر زیبا رو ببینم که بالأخره فرصتش جور شد اما به چه قیمتی؟
همین فکر باعث شد که لبخند عمیقم، جاش رو به لبخند ژکوند بده. ما زیاد فرصت نداریم تا توی این کشور بمونیم؛ با کمک خدا بعد از حل شدن مشکلمون، زودی باید برگردیم هند.
همهی مسافرها داشتن وسایلشون رو جمع و جور میکردن. به طرف مادر رفتم و ساکهای کوچیک رو مرتب کردم و یک گوشه گذاشتم. قفس جوجه طوطیم رو که به تازگی از بالای پشت بام خونهمون پیدا کرده بودم و حالا توی یک قفس کوچولو بود رو جا به جا کردم. کمی بعد که به اسکله رسیدم و کشتی بیحرکت شد، یکی از ساکها رو برداشتم و قفس طوطیم رو دستم گرفتم. مادر هم یکی از ساکها رو برداشت و لا به لای مسافرهایی که داشتن پیاده میشدن، ما هم پیاده شدیم.
گاریچیهایی که همگی یک طرف ایستاده بودن تا مسافرها رو به مکانهای مورد نظرشون برسونن، بازارچههایی هم ل*ب ساحل بود که کلی وسایل خوشگل واسه فروش داشت از جمله دستبندهایی که با صدف و ستارههای ریز دریایی درست شده بود تا لباسهای ساحلی و کلی چیز مختلف که سررشتهاش به دریا ختم میشد. با دیدن این وسایلهای رنگارنگ، شهر زیبای لندن و این هوای پاییزی دلانگیزش، از خود بی خود شده بودم. درحالی که چشمم روی بازارچه قفلی زده بود به طرف یکی از گاریچیها رفتم، آقایی با لبخند احوالپرسی کرد و گفت:
- سفر به خیر! اینجا مسافرخونههای خوب و ارزونی هستن که میتونم ببرمتون.
به زبان انگلیسی کامل مسلط بودم، پس جواب دادم:
- ممنونم از شما. نزدیکترین مسافرخونهایی که این اطراف هست، ما رو اونجا ببر. خیلی خستهام. احساس میکنم دریازده شدم.
آقا لبخندی زد و ساکی که دستم بود و قفس طوطیم رو گرفت و توی گاری گذاشت. خودم هم سوار شدم که تازه حواسم اومد سرجاش و متوجه شدم مادرم نیست. قلبم نزدیک بود از حرکت بایسته!
گاریچی، افسار اسب رو کشید و اسب شروع به دویدن کرد، با گریه فریاد زدم:
- صبر کن آقا، لطفاً نگه دار.
آقا در حالی که اسب رو از حرکت باز میداشت، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
- مادرم! مادرم گم شده!
اسب ایستاد و بعد از برداشتن ساک و قفس طوطیم از گاری پیاده شدم، گاریچی هم بیتوجه به من، رفت. حتی یک تعارف هم نکرد که بهم کمک کنه. بغضی عمیق مملو از ترس و تنهایی گلوم رو پر کرده بود. اسکله تقریباً شلوغ بود و هرکسی به یک طرف میرفت. بین مردم دویدم و با بغضی که گلوم رو چنگ میزد، مادرم رو صدا زدم، فریاد زدم و های های گریه کردم اما با بغض سنگینی که هر ثانیه تبدیل به اشک میشد، حرفهام از نوک زبونم جلوتر نمیرفت. هیچکس حتی نگاهی بهم نمیانداخت که بیاد ببینه مشکلم چیه؛ با این که لباس هندی تنم بود هیچکس به خودش زحمت نمیداد حتی به فکر بیفته که یک دختر هندی این موقع از غروب چرا داره وسط بازار گریه میکنه.
هر چقدر چشم چرخوندم اون اطراف و اسم مادرم رو صدا زدم، هیچ خبری ازش نبود که نبود. یک طرف بازارچه رو از سر گرفتم و رفتم و همینطور که گریه میکردم و مثل دیوونهها دنبال مادرم میگشتم، به راهم ادامه دادم اما بیفایده بود، انگاری مادر یک قطره آب شده بود و توی دریا رفته بود. همینطور که اشکام پی در پی میریخت، با خودم گفتم:
- حالا چی کار کنم؟ مادرم رو از توی این شهر درندشت از کجا پیدا کنم؟ خدا جون، اون گم شده. کمکش کن.
همین لحظه دستی روی شونهام نشست. پشت سرم رو نگاه کردم که با یک خانوم مو بلوند و چشم آبی مواجه شدم. خانوم گفت:
- مادرت گم نشده، در واقع تو گم شدی!
- آخه مادرم فراموشی داره.
خانوم مکثی کرد و گفت:
- نگران نباش. با من بیا. من کمکت میکنم و کل شهر رو دنبالش میگردیم، پیداش میکنیم.
با شک نگاهی بهش انداختم که گفت:
- اسم من آدری هست. من خونهام تو مَنچِستِره. تقریباً ماهی یک بار میام اینجا، همهی مردم لندن من رو میشناسن. میتونی بهم اعتماد کنی.
با این که هرگز با غریبهها صحبت نمیکردم و باهاشون جایی نمیرفتم؛ اما عقلم حکم میکرد که با این خانوم برم و دنبال مادرم بگردم، اگه باهاش نمیرفتم معلوم نبود شب توی کدوم کوچه و خیابون آوارنشین میشدم و چقدر اراذل و اوباش اذیتم میکردن، پس با یک خانوم بودن بهتر بود تا این که یک مشت بیسر و پا بخوان شب گیرم بندازن و اذیتم کنن. از طرف دیگه، این خانوم بهتر از من لندن رو بلد بود. نگاهی به چشمهای مهربونش انداختم و پا شدم. دستم رو توی دستهاش گذاشتم. اون هم کمکم کرد و وسایلهام رو برداشت؛ بعد به طرف انتهای بازار قدم برداشتیم.
***
با سروصدای بالهای پهن کِنزوُ که حالا اومد و روی شونهام نشست، از فکر اون شب کذایی که چهار ماه پیش برام اتفاق افتاد، بیرون اومدم و خطاب به کنزو گفتم:
- خب آدری چی گفت؟
- گفت کتاب نورهای روشن رو براش ببری.
باشهای گفتم و به طرف ساختمان کلیسا رفتم. دستگیرهی طلایی رنگ رو فشردم و به داخل کلیسای بزرگ قدم برداشتم. بوی معطر بخور رو استشمام کردم که رایحهی خنک و ملایمی داشت، خیلی دلپذیر بود. کلیسا تاریک بود و در سکوت به سر میبرد، فقط مشعلهایی که توی دیوار آویزون شده بود، نور کمی رو به فضای کلیسا میبخشید. مشعلم رو که حالا داشت رو به خاموشی میرفت روبهروم گرفتم و بدون اتلاف وقت و سرک کشیدن توی چیزی، از میون نیمکتها رد شدم و به میزی که مخصوص آدری بود، رسیدم. روی میز پر شده بود از کتابهای مختلف و چندتا جعبهٔ رنگی. دقیقاً کتابهای مورد علاقهی آدری که حالا تصمیم گرفته بود اونها رو توی این شب رستاخیز هدیه بده. این کار آدری قابل تحسین بود. کنزو که روی شونهام بود بال زد و روی میز ایستاد و گفت:
- چرا آدری میخواد این کتابها رو هدیه بده؟
- چون آدری همیشه میگه که اگه چیزهایی که دوست داری رو به بقیه ببخشی، طعم واقعی ل*ذت رو میچشی و چند برابر چیزی که هدیه دادی، خداوند نصیبت میکنه.
- دقیقاً برای همین خوبیهاش که من بدون در نظر گرفتن لِکسیه پا برزیلی، همیشه با تو میام پیش آدری.
از گوشهی چشم نگاهی به کنزو کردم که گفت:
- باشه میدونم، توی کلیسا نباید غیبت کرد.
- خوبه.
از بین کتابهایی که روی میز بود، کتابی که آدری مشخصاتش رو داده بود برداشتم و بعد از این که مشعل رو با یه مشعل دیگه روشن کردم، از کلیسا بیرون رفتم. کنزو که زودتر از من توی راهرو روی ساعت پایه بلند ایستاده بود، با دیدنم پر زد و روی شونهام ایستاد. سرش رو به کلاه شنلم زد و گفت:
- با این لباست دقیقاً مثل شنل قرمزی شدی اَبی.
- اما شنل قرمزی موی آبی نداشت.
- خودم دیدم توی یکی از کارتونها، موهاش آبی بود.
-اون کارتون انیمهها بود.
- نخیرم، شنل قرمزی بود.
- جای این که بری یک کالسکه خبر کنی تا بیاد، داری با من سر موهای شنل قرمزی بحث میکنی کنزو؟
- باشه اما شنل قرمزی موهاش آبی بود.
در جوابش حرفی نگفتم که صورتش رو بههم کشید و بال زد و جلوتر از من بیرون رفت. پس از چند دقیقه از توی محوطهی کلیسا بیرون رفتم و جلوی در ایستادم. شهر منچستر چلچراغونی شده بود و به تمام درخت های کاج، ستارههای براق وصل کرده بودن، نورافشانهایی که توی هوا میزدن، صدای جشن و شادی و پایکوبی همهجا رو پر کرده بود و بابانوئلهایی که هدیه به دست سمت بچهها میرفتن و سرود کریسمس میخوندن، خیلی ل*ذتبخش بود و حس خوبی میداد.
همهچیز خیلی دوست داشتنی به چشم میاومد و مردم تو این شب باشکوه، همگی دور هم جمع شده بودن تا تولد «عیسی مسیح» رو جشن بگیرن. برف پی در پی میبارید و روی تمام کوچه و خیابونها فرش سفید پهن کرده بود. برف شب کریسمس واقعاً دوست داشتنی بود، هرچند که از سرما به خودم میلرزیدم و دندونهام توی دهانم، تانگو میر*ق*صیدن!
با ایستادنم زیر برف، حالا شنلم و موهام سفید شده بود و سرمای بیشتری گریبان گیرم شده بود. کتاب و مشعل توی دستام بود و نمیتونستم برف ها رو بتکونم. هوا سوز سردی داشت اما هیجانی که به خاطر جشن امشب و دیدن رمی داشتم، من رو گرم نگه داشته بود.
کنزو روی شونه ام نشست و گفت:
- حالا شدی شبیه سفید برفی با این حجم از برف روی شنل و موهات.
- آه کنزو بس کن! ببینم، کالسکه رو خبر کردی بیاد؟
- مگه صدای پیتیکو رو نمیشنوی؟
- پیتیکو؟ منظورت صدای پای اسبه؟
- البته این اسب بیشتر شبیه به یابوهاست.
همین لحظه، صدای پای اسب و کالسکهای که به دنبال خودش میکشوند، به گوش رسید. سمت چپم رو نگاه کردم و با دیدن عمو رَگنار که روی اسب سوار بود، لبخندی رو ل*بم نشست. وقتی جلوم ایستاد، گفت:
- پس تو هم پی خوردن اون بوقلمون تند رو به تنت زدی؟
- رُم رو که تو یه شب نساختن عمو رگنار، منم سعی خودم رو میکنم از پس خوردنش بر بیام.
- مطمئناً با این سخت گیریهاش، تو عروس خودش میشی، نه پسرش.
همین لحظه کنزو رو شونهی رگنار نشست و گفت:
- آرومتر بگین اینها رو! الان یهو دیدین سر و کلهش پیدا شد و اومد همینجا همهمون رو بسته بندی کرد.
با این حرف کنزو، همه خندیدیم.
کد:
همین لحظه دستی روی شونهام نشست. پشت سرم رو نگاه کردم که با یک خانوم مو بلوند و چشم آبی مواجه شدم. خانوم گفت:
- مادرت گم نشده، در واقع تو گم شدی!
- آخه مادرم فراموشی داره.
خانوم مکثی کرد و گفت:
- نگران نباش. با من بیا. من کمکت میکنم و کل شهر رو دنبالش میگردیم، پیداش میکنیم.
با شک نگاهی بهش انداختم که گفت:
- اسم من آدری هست. من خونهام تو مَنچِستِره. تقریباً ماهی یک بار میام اینجا، همهی مردم لندن من رو میشناسن. میتونی بهم اعتماد کنی.
با این که هرگز با غریبهها صحبت نمیکردم و باهاشون جایی نمیرفتم؛ اما عقلم حکم میکرد که با این خانوم برم و دنبال مادرم بگردم، اگه باهاش نمیرفتم معلوم نبود شب توی کدوم کوچه و خیابون آوارنشین میشدم و چقدر اراذل و اوباش اذیتم میکردن، پس با یک خانوم بودن بهتر بود تا این که یک مشت بیسر و پا بخوان شب گیرم بندازن و اذیتم کنن. از طرف دیگه، این خانوم بهتر از من لندن رو بلد بود. نگاهی به چشمهای مهربونش انداختم و پا شدم. دستم رو توی دستهاش گذاشتم. اون هم کمکم کرد و وسایلهام رو برداشت؛ بعد به طرف انتهای بازار قدم برداشتیم.
***
با سروصدای بالهای پهن کِنزوُ که حالا اومد و روی شونهام نشست، از فکر اون شب کذایی که چهار ماه پیش برام اتفاق افتاد، بیرون اومدم و خطاب به کنزو گفتم:
- خب آدری چی گفت؟
- گفت کتاب نورهای روشن رو براش ببری.
باشهای گفتم و به طرف ساختمان کلیسا رفتم. دستگیرهی طلایی رنگ رو فشردم و به داخل کلیسای بزرگ قدم برداشتم. بوی معطر بخور رو استشمام کردم که رایحهی خنک و ملایمی داشت، خیلی دلپذیر بود. کلیسا تاریک بود و در سکوت به سر میبرد، فقط مشعلهایی که توی دیوار آویزون شده بود، نور کمی رو به فضای کلیسا میبخشید. مشعلم رو که حالا داشت رو به خاموشی میرفت روبهروم گرفتم و بدون اتلاف وقت و سرک کشیدن توی چیزی، از میون نیمکتها رد شدم و به میزی که مخصوص آدری بود، رسیدم. روی میز پر شده بود از کتابهای مختلف و چندتا جعبهٔ رنگی. دقیقاً کتابهای مورد علاقهی آدری که حالا تصمیم گرفته بود اونها رو توی این شب رستاخیز هدیه بده. این کار آدری قابل تحسین بود. کنزو که روی شونهام بود بال زد و روی میز ایستاد و گفت:
- چرا آدری میخواد این کتابها رو هدیه بده؟
- چون آدری همیشه میگه که اگه چیزهایی که دوست داری رو به بقیه ببخشی، طعم واقعی ل*ذت رو میچشی و چند برابر چیزی که هدیه دادی، خداوند نصیبت میکنه.
- دقیقاً برای همین خوبیهاش که من بدون در نظر گرفتن لِکسیه پا برزیلی، همیشه با تو میام پیش آدری.
از گوشهی چشم نگاهی به کنزو کردم که گفت:
- باشه میدونم، توی کلیسا نباید غیبت کرد.
- خوبه.
از بین کتابهایی که روی میز بود، کتابی که آدری مشخصاتش رو داده بود برداشتم و بعد از این که مشعل رو با یه مشعل دیگه روشن کردم، از کلیسا بیرون رفتم. کنزو که زودتر از من توی راهرو روی ساعت پایه بلند ایستاده بود، با دیدنم پر زد و روی شونهام ایستاد. سرش رو به کلاه شنلم زد و گفت:
- با این لباست دقیقاً مثل شنل قرمزی شدی اَبی.
- اما شنل قرمزی موی آبی نداشت.
- خودم دیدم توی یکی از کارتونها، موهاش آبی بود.
-اون کارتون انیمهها بود.
- نخیرم، شنل قرمزی بود.
- جای این که بری یک کالسکه خبر کنی تا بیاد، داری با من سر موهای شنل قرمزی بحث میکنی کنزو؟
- باشه اما شنل قرمزی موهاش آبی بود.
در جوابش حرفی نگفتم که صورتش رو بههم کشید و بال زد و جلوتر از من بیرون رفت. پس از چند دقیقه از توی محوطهی کلیسا بیرون رفتم و جلوی در ایستادم. شهر منچستر چلچراغونی شده بود و به تمام درخت های کاج، ستارههای براق وصل کرده بودن، نورافشانهایی که توی هوا میزدن، صدای جشن و شادی و پایکوبی همهجا رو پر کرده بود و بابانوئلهایی که هدیه به دست سمت بچهها میرفتن و سرود کریسمس میخوندن، خیلی ل*ذتبخش بود و حس خوبی میداد.
همهچیز خیلی دوست داشتنی به چشم میاومد و مردم تو این شب باشکوه، همگی دور هم جمع شده بودن تا تولد «عیسی مسیح» رو جشن بگیرن. برف پی در پی میبارید و روی تمام کوچه و خیابونها فرش سفید پهن کرده بود. برف شب کریسمس واقعاً دوست داشتنی بود، هرچند که از سرما به خودم میلرزیدم و دندونهام توی دهانم، تانگو میر*ق*صیدن!
با ایستادنم زیر برف، حالا شنلم و موهام سفید شده بود و سرمای بیشتری گریبان گیرم شده بود. کتاب و مشعل توی دستام بود و نمیتونستم برف ها رو بتکونم. هوا سوز سردی داشت اما هیجانی که به خاطر جشن امشب و دیدن رمی داشتم، من رو گرم نگه داشته بود.
کنزو روی شونه ام نشست و گفت:
- حالا شدی شبیه سفید برفی با این حجم از برف روی شنل و موهات.
- آه کنزو بس کن! ببینم، کالسکه رو خبر کردی بیاد؟
- مگه صدای پیتیکو رو نمیشنوی؟
- پیتیکو؟ منظورت صدای پای اسبه؟
- البته این اسب بیشتر شبیه به یابوهاست.
همین لحظه، صدای پای اسب و کالسکهای که به دنبال خودش میکشوند، به گوش رسید. سمت چپم رو نگاه کردم و با دیدن عمو رَگنار که روی اسب سوار بود، لبخندی رو ل*بم نشست. وقتی جلوم ایستاد، گفت:
- پس تو هم پی خوردن اون بوقلمون تند رو به تنت زدی؟
- رُم رو که تو یه شب نساختن عمو رگنار، منم سعی خودم رو میکنم از پس خوردنش بر بیام.
- مطمئناً با این سخت گیریهاش، تو عروس خودش میشی، نه پسرش.
همین لحظه کنزو رو شونهی رگنار نشست و گفت:
- آرومتر بگین اینها رو! الان یهو دیدین سر و کلهش پیدا شد و اومد همینجا همهمون رو بسته بندی کرد.
با این حرف کنزو، همه خندیدیم.
رگنار روی اسب نشست و گفت:
- زود باشین دیگه، دیر میشه.
کنزو رو شونهی رگنار نشست و گفت:
- به قول خودت عجله نکن، دستی که عجول باشه جای ماهی، قورباغه میگیره.
رگنار گفت:
- آفرین کنزو، خوب داری پیش میری.
لبخندی از سر خوشحالی مهمون ل*بهام شد. کنزو روز به روز داشت واسه خودش استاد ادبیات میشد. رگنار خیلی روش تاثیر مثبت گذاشته بود. از این بابت خوشحال بودم. مشعل رو به رگنار دادم که گرفتش و وقتی من سوار کالسکه شدم، اسب شروع به دویدن کرد و کالسکه راه افتاد.
کمی بعد رسیدیم جلوی خونهی رمی. از همینجا به وضوح صدای همهمه و جشن و سرود کریسمس به گوش میرسید. کتاب رو که روی پام گذاشته بودم برداشتم و از کالسکه پیاده شدم، رگنار گفت:
-کریسمس مبارک! شب خوبی داشته باشی.
- عه، مگه شما نمیای داخل؟
- نه، من و دوستام امشب با هم توی صومعه هستیم.
- که اینطور، کریسمس شما هم مبارک.
عمو رگنار دستی برام تکون داد و مسیری که اومده بودیم، برگشت. کنزو بال زد روی شونهام نشست و با هم به طرف در ورودی خونه رفتیم. خیلی شیک و قشنگ درختهای کاج توی حیاط رو تزیین کرده بودن و کلی به گل و درختها روبان بسته بودن. یک دونه فرش قرمز هم پهن کرده بودن. لبخندی زدم و گفتم:
-اولین کریسمس من با رمی، میدونم خوش میگذره.
کنزو گفت:
- به تو که خوش میگذره ولی من باید تا آخر شب، اون پا برزیلیه بیشوهر رو تحمل کنم.
- کنزو، خواهش میکنم امشب دردسر درست نکن.
- هوم، سعی میکنم.
به در ورودی که نزدیک شدیم، پیشکارها در رو برام باز کردن و وارد هال بزرگ شدم. اولین چیزی که به چشم خورد، بابانوئلها بودن که با بچهها خوش و بش میکردن و بهشون هدیه میدادن. درخت بزرگ کریسمس هم که تزیین شده بود، خیلی زیبا بود، البته این درخت رو من و رمی با هم درست کرده بودیم. گروه موسیقی که بالاترین جای مجلس نشسته بودن و با طبل زدن سرود کریسمس سر میدادن، میزهای بزرگی که سینیهای بوقلمون داخلش بود و خود سمنتا اینها رو پخته بود و جمع مردها و خانومهایی که شادیکنان میر*ق*صیدن و برفهای مصنوعیای که از طبقهی بالا به پایین میریخت، فضا رو منحصر به فرد کرده بود. این زیباترین و شادترین کریسمسی هست که خواهم داشت. رمی که داشت با نامادریاش سَمَنتا صحبت میکرد، چشمش به من افتاد و با خوشحالی اومد طرفم، توی اون لباس مخصوص کریسمسیاش خیلی باحال شده بود. وقتی اومد پیشم، با لبخند صمیمانهای گفت:
- کریسمست مبارک باشه عزیزم.
- کریسمس تو هم مبارک، رمی.
کنزو روی شونهی رمی رفت و گفت:
- همین که ابیگل گفت.
با این حرفش، رمی شروع به خندیدن کرد.
- باشه قبوله، کریسمس تو هم مبارک باشه. تصمیم گرفتم به عنوان هدیهی امشب، برات یک جفت پیدا کنم.
کنزو گفت:
_ نه فکرشم نکن. من روی ابیگل نظر دارم.
خندیدم و با اعتراض گفتم:
_ کنزو!
رمی از حرفش قاه قاه میخندید. کنزو پر زد و گفت:
- آره بخند که خنده، دواته!
تا خواستم حرفی بهش بزنم، رفت سمت آشپزخونه. خواستم برم دنبالش که رمی گفت:
- کلی سوپرایز برات آماده کردم. بیا از این طرف.
با این حرف، به دنبالش رفتم. من رو سمت یک میز راهنمایی کرد. یک جعبه برداشت و داد دستم، کنجکاو هدیهاش رو باز کردم و دیدم کتاب بینوایان هست. با ناباوری یک نگاه به رمی کردم یه نگاه به کتاب. یهو مثل برق گرفتهها بالا و پایین پریدم و با خوشحالی گفتم:
- کتابی که خیلی دوسش داشتم. بالأخره پیداش کردی رمی؟ ایول بابا!
کتابی که یک عمر دوست داشتم داشته باشمش. این بهترین هدیهای بود که امشب دریافت کردم. همین لحظه یه صدای آشنا بهمون نزدیک شد:
- پس هدیهی من چیه رمی خان؟
کد:
رگنار روی اسب نشست و گفت:
- زود باشین دیگه، دیر میشه.
کنزو رو شونهی رگنار نشست و گفت:
- به قول خودت عجله نکن، دستی که عجول باشه جای ماهی، قورباغه میگیره.
رگنار گفت:
- آفرین کنزو، خوب داری پیش میری.
لبخندی از سر خوشحالی مهمون ل*بهام شد. کنزو روز به روز داشت واسه خودش استاد ادبیات میشد. رگنار خیلی روش تاثیر مثبت گذاشته بود. از این بابت خوشحال بودم. مشعل رو به رگنار دادم که گرفتش و وقتی من سوار کالسکه شدم، اسب شروع به دویدن کرد و کالسکه راه افتاد.
کمی بعد رسیدیم جلوی خونهی رمی. از همینجا به وضوح صدای همهمه و جشن و سرود کریسمس به گوش میرسید. کتاب رو که روی پام گذاشته بودم برداشتم و از کالسکه پیاده شدم، رگنار گفت:
-کریسمس مبارک! شب خوبی داشته باشی.
- عه، مگه شما نمیای داخل؟
- نه، من و دوستام امشب با هم توی صومعه هستیم.
- که اینطور، کریسمس شما هم مبارک.
عمو رگنار دستی برام تکون داد و مسیری که اومده بودیم، برگشت. کنزو بال زد روی شونهام نشست و با هم به طرف در ورودی خونه رفتیم. خیلی شیک و قشنگ درختهای کاج توی حیاط رو تزیین کرده بودن و کلی به گل و درختها روبان بسته بودن. یک دونه فرش قرمز هم پهن کرده بودن. لبخندی زدم و گفتم:
-اولین کریسمس من با رمی، میدونم خوش میگذره.
کنزو گفت:
- به تو که خوش میگذره ولی من باید تا آخر شب، اون پا برزیلیه بیشوهر رو تحمل کنم.
- کنزو، خواهش میکنم امشب دردسر درست نکن.
- هوم، سعی میکنم.
به در ورودی که نزدیک شدیم، پیشکارها در رو برام باز کردن و وارد هال بزرگ شدم. اولین چیزی که به چشم خورد، بابانوئلها بودن که با بچهها خوش و بش میکردن و بهشون هدیه میدادن. درخت بزرگ کریسمس هم که تزیین شده بود، خیلی زیبا بود، البته این درخت رو من و رمی با هم درست کرده بودیم. گروه موسیقی که بالاترین جای مجلس نشسته بودن و با طبل زدن سرود کریسمس سر میدادن، میزهای بزرگی که سینیهای بوقلمون داخلش بود و خود سمنتا اینها رو پخته بود و جمع مردها و خانومهایی که شادیکنان میر*ق*صیدن و برفهای مصنوعیای که از طبقهی بالا به پایین میریخت، فضا رو منحصر به فرد کرده بود. این زیباترین و شادترین کریسمسی هست که خواهم داشت. رمی که داشت با نامادریاش سَمَنتا صحبت میکرد، چشمش به من افتاد و با خوشحالی اومد طرفم، توی اون لباس مخصوص کریسمسیاش خیلی باحال شده بود. وقتی اومد پیشم، با لبخند صمیمانهای گفت:
- کریسمست مبارک باشه عزیزم.
- کریسمس تو هم مبارک، رمی.
کنزو روی شونهی رمی رفت و گفت:
- همین که ابیگل گفت.
با این حرفش، رمی شروع به خندیدن کرد.
- باشه قبوله، کریسمس تو هم مبارک باشه. تصمیم گرفتم به عنوان هدیهی امشب، برات یک جفت پیدا کنم.
کنزو گفت:
_ نه فکرشم نکن. من روی ابیگل نظر دارم.
خندیدم و با اعتراض گفتم:
_ کنزو!
رمی از حرفش قاه قاه میخندید. کنزو پر زد و گفت:
- آره بخند که خنده، دواته!
تا خواستم حرفی بهش بزنم، رفت سمت آشپزخونه. خواستم برم دنبالش که رمی گفت:
- کلی سوپرایز برات آماده کردم. بیا از این طرف.
با این حرف، به دنبالش رفتم. من رو سمت یک میز راهنمایی کرد. یک جعبه برداشت و داد دستم، کنجکاو هدیهاش رو باز کردم و دیدم کتاب بینوایان هست. با ناباوری یک نگاه به رمی کردم یه نگاه به کتاب. یهو مثل برق گرفتهها بالا و پایین پریدم و با خوشحالی گفتم:
- کتابی که خیلی دوسش داشتم. بالأخره پیداش کردی رمی؟ ایول بابا!
کتابی که یک عمر دوست داشتم داشته باشمش. این بهترین هدیهای بود که امشب دریافت کردم. همین لحظه یه صدای آشنا بهمون نزدیک شد:
- پس هدیهی من چیه رمی خان؟
پشت سرمون رو نگاه کردیم و دیدیم اِلایجهست، صمیمیترین رفیق رمی! رمی با خوشحالی به الایجه نزدیک شد و به هم تبریک گفتن و همدیگه رو ب*غ*ل کردن. الایجه بعد از تبریک گفتن بهم، به کتاب توی دستم اشاره کرد و گفت:
- بینوایانه؟
- آره، رمی بهم هدیه داده.
- وقتی خوندی بده منم بخونمش.
- حتما.
- خب رمی، هدیهی من کجاست؟
رمی به یک طرف اشاره کرد و گفت:
- اونجاست.
الایجه مات زده رمی رو نگاه کرد و گفت:
- نه.
- آره.
- نه.
- آره.
الایجه از خوشحالی موهای رمی رو بههم ریخت و سریع رفت وسط مهمونها. رو به رمی گفتم:
- چی شده رمی؟
- اَگنِس رو امشب دعوت کردم اینجا، میدونستم الایجه از دیدنش خیلی خوشحال میشه.
- بهترین کار رو کردی.
رمی آرنج دستش رو به طرفم کج کرد و گرفت:
- مایلی با هم برقصیم؟
آرنجم رو تو آرنجش قفل کردم و گفتم:
- با کمال میل.
به طرف خانمها و مردهایی رفتیم که با هم در حال ر*ق*ص تانگو بودن. همین که من و رمی خواستیم ر*ق*ص رو شروع کنیم، سمنتا اومد طرفمون. از رمی جدا شدم و رو به سمنتا گفتم:
- کریسمس مبارک خانوم لوییز.
- کریسمس تو هم مبارک.
و بعد رو به رمی ادامه داد:
- پدر بویکا دنبالت میگرده پسرم.
رمی انگاری که چیزی یادش اومده باشه، با گفتن «اوه»، رفت سمت یکی از بابانوئلها. لبخندی کمرنگ رو به سمنتا زدم و خواستم برم سمت یکی از میزها که سمنتا گفت:
- یک دختر مثل تو، چیزی از عیسی مسیح و یا کریسمس میدونه که توی این جشن شرکت میکنه؟!
- عیسی مسیح برای من هم عزیز و قابل احترامه، من هر ساله توی جشن تولدش شرکت میکنم.
- ولی معلوم نیست تو از کدوم مذهب... .
سمنتا با اومدن آدری، حرفش رو قطع کرد و به سمت رمی و بابانوئل قدم برداشت. بیتوجه بهش، با خوشحالی آدری رو ب*غ*ل کردم و ب*و*سیدم و کریسمس رو بهش تبریک گفتم.
آدری گفت:
- کریسمس تو هم مبارک باشه عزیزم، توی این شبِ رستاخیز از خداوند برات بهترین تقدیر رو آرزو میکنم.
- خیلی ازت ممنونم آدری، خیلی خوبه که هستی.
- مثل همون کتابی که فراموش کرده بودم با خودم بیارمش، هدیهی امشب تو رو هم فراموش کردم متاسفانه، اون رو فردا بهت میدم.
- اوه! خوب شد گفتی آدری، کتابی رو که گفته بودی از توی کلیسا برات آوردم.
به دنبال این حرفم، سمت میز رفتم و کتابی که از کلیسا برداشته بودم رو به آدری دادم. آدری کتاب رو گرفت و تا خواست حرفی بزنه که صدای « میو » بلند و گوشخراش لکسی به گوش رسید. به طرف صدا چشم دوختم که دیدم کنزو با نوکش داره گوشهای لکسی رو میکَنه.
من و آدری با دیدن این صح*نه، دویدیم سمت لکسی که با اون هیکل چاق و پشمالوش پشت در نشسته بود و حتی به خودش زحمت نمیداد کنزو رو از خودش برونه فقط با میو گفتنهاش، جیغ جیغ میکرد. پشت در رسیدم و کنزو رو با دستام گرفتم و از لکسی جداش کردم، آدری لکسی رو ب*غ*ل کرد و گوشش رو نوازش کرد و گفت:
- گربهی بیچاره، حالت خوبه؟
لکسی میوی بلندی گفت و پشتِ گندهاش رو سمت ما کرد و قدم به قدم به طرف طبقهی بالا رفت. آدری رو به کنزو که حالا معلق توی هوا رو به رومون ایستاده بود، گفت:
- لکسی دختر خوبیه کنزو، چرا اذیتش میکنی؟
- من کاری به اون نداشتم. خواستم بادوم بردارم، بادومم رو با پنجههاش از نوکم جدا کرد.
- باشه کنزو، دیگه کاری به هم نداشته باشین.
- متاسفم آدری.
- نه عزیزم، تاسف چرا؟ حیوونها هم مثل آدمها گاهی دعواشون میشه.
این رو گفت و به طرف مهمونها رفت. رو به کنزو با اخم گفتم:
- مگه بهت نگفتم امشب دردسر درست نکن و کاری به لکسی نداشته باش؟
- اون گربهی چاقاله با اون پنجههای خرچنگیش من رو اذیت میکنه، اون وقت تو به خاطر واکنش من متأسف میشی ابیگل؟!
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم کنزو، برو این دور و برها واسه خودت بچرخ و کاری به کسی نداشته باش. یکم دیگه برمیگردیم کلبه.
بعد از این، رفتم سمت یکی از میزها و پشتش نشستم. کنزو هم بیتوجه به حرفم اومد دنبالم و مثل همیشه روی شونهام ایستاد. با دیدن بوقلمون تنوری روی میز، یک چنگال برداشتم و یه تیکه ازش جدا کردم و گذاشتم دهانم که طعم تیزش دهانم رو سوزوند، همیشه غذاهای سمنتا تیزه، آه!
یه لیوان آب خوردم که همین لحظه، رمی اومد پیشم و گفت:
- عذر میخوام. یه کار فوری پیش اومد و اون لحظه با عجله رفتم، الان بریم؟
- عیبی نداره، بریم.
وقتی من و رمی رفتیم وسط پیست ر*ق*ص، کنزو ازم جدا شد و رفت. من و رمی با هم تانگو رقصیدیم. الایجه و اگنس هم داشتن با هم میر*ق*صیدن و الایجه خیلی خوشحال بود که دختر مورد علاقهاش امشب توی جشن شرکت کرده؛ از صورتش شادی میبارید. رمی گفت:
- میخوام ترتیبی بدم که الایجه از اگنس خواستگاری کنه، میبینی چقدر کنارش خوشحاله؟
- آره، خیلی به همدیگه میان، به نظرم اگنس هم الایجه رو دوست داشته باشه.
- الایجه بعد از رفتنِ پدر و مادرش، خیلی تنهاست ابیگل. اون الان به جز من هیچکس رو نداره. ترتیب دادن ازدواج اون با اگنس، حداقل کاری هست که میتونم براش انجام بدم. هرچی هم که باشه، من رفیقشم و باید هواش رو داشته باشم.
- بهترین کار رو میکنی، الایجه خیلی به اگنس وابستهست. مطمئنم با هم خیلی خوشبخت میشن.
کد:
پشت سرمون رو نگاه کردیم و دیدیم اِلایجهست، صمیمیترین رفیق رمی! رمی با خوشحالی به الایجه نزدیک شد و به هم تبریک گفتن و همدیگه رو ب*غ*ل کردن. الایجه بعد از تبریک گفتن بهم، به کتاب توی دستم اشاره کرد و گفت:
- بینوایانه؟
- آره، رمی بهم هدیه داده.
- وقتی خوندی بده منم بخونمش.
- حتما.
- خب رمی، هدیهی من کجاست؟
رمی به یک طرف اشاره کرد و گفت:
- اونجاست.
الایجه مات زده رمی رو نگاه کرد و گفت:
- نه.
- آره.
- نه.
- آره.
الایجه از خوشحالی موهای رمی رو بههم ریخت و سریع رفت وسط مهمونها. رو به رمی گفتم:
- چی شده رمی؟
- اَگنِس رو امشب دعوت کردم اینجا، میدونستم الایجه از دیدنش خیلی خوشحال میشه.
- بهترین کار رو کردی.
رمی آرنج دستش رو به طرفم کج کرد و گرفت:
- مایلی با هم برقصیم؟
آرنجم رو تو آرنجش قفل کردم و گفتم:
- با کمال میل.
به طرف خانمها و مردهایی رفتیم که با هم در حال ر*ق*ص تانگو بودن. همین که من و رمی خواستیم ر*ق*ص رو شروع کنیم، سمنتا اومد طرفمون. از رمی جدا شدم و رو به سمنتا گفتم:
- کریسمس مبارک خانوم لوییز.
- کریسمس تو هم مبارک.
و بعد رو به رمی ادامه داد:
- پدر بویکا دنبالت میگرده پسرم.
رمی انگاری که چیزی یادش اومده باشه، با گفتن «اوه»، رفت سمت یکی از بابانوئلها. لبخندی کمرنگ رو به سمنتا زدم و خواستم برم سمت یکی از میزها که سمنتا گفت:
- یک دختر مثل تو، چیزی از عیسی مسیح و یا کریسمس میدونه که توی این جشن شرکت میکنه؟!
- عیسی مسیح برای من هم عزیز و قابل احترامه، من هر ساله توی جشن تولدش شرکت میکنم.
- ولی معلوم نیست تو از کدوم مذهب... .
سمنتا با اومدن آدری، حرفش رو قطع کرد و به سمت رمی و بابانوئل قدم برداشت. بیتوجه بهش، با خوشحالی آدری رو ب*غ*ل کردم و ب*و*سیدم و کریسمس رو بهش تبریک گفتم.
آدری گفت:
- کریسمس تو هم مبارک باشه عزیزم، توی این شبِ رستاخیز از خداوند برات بهترین تقدیر رو آرزو میکنم.
- خیلی ازت ممنونم آدری، خیلی خوبه که هستی.
- مثل همون کتابی که فراموش کرده بودم با خودم بیارمش، هدیهی امشب تو رو هم فراموش کردم متاسفانه، اون رو فردا بهت میدم.
- اوه! خوب شد گفتی آدری، کتابی رو که گفته بودی از توی کلیسا برات آوردم.
به دنبال این حرفم، سمت میز رفتم و کتابی که از کلیسا برداشته بودم رو به آدری دادم. آدری کتاب رو گرفت و تا خواست حرفی بزنه که صدای « میو » بلند و گوشخراش لکسی به گوش رسید. به طرف صدا چشم دوختم که دیدم کنزو با نوکش داره گوشهای لکسی رو میکَنه.
من و آدری با دیدن این صح*نه، دویدیم سمت لکسی که با اون هیکل چاق و پشمالوش پشت در نشسته بود و حتی به خودش زحمت نمیداد کنزو رو از خودش برونه فقط با میو گفتنهاش، جیغ جیغ میکرد. پشت در رسیدم و کنزو رو با دستام گرفتم و از لکسی جداش کردم، آدری لکسی رو ب*غ*ل کرد و گوشش رو نوازش کرد و گفت:
- گربهی بیچاره، حالت خوبه؟
لکسی میوی بلندی گفت و پشتِ گندهاش رو سمت ما کرد و قدم به قدم به طرف طبقهی بالا رفت. آدری رو به کنزو که حالا معلق توی هوا رو به رومون ایستاده بود، گفت:
- لکسی دختر خوبیه کنزو، چرا اذیتش میکنی؟
- من کاری به اون نداشتم. خواستم بادوم بردارم، بادومم رو با پنجههاش از نوکم جدا کرد.
- باشه کنزو، دیگه کاری به هم نداشته باشین.
- متاسفم آدری.
- نه عزیزم، تاسف چرا؟ حیوونها هم مثل آدمها گاهی دعواشون میشه.
این رو گفت و به طرف مهمونها رفت. رو به کنزو با اخم گفتم:
- مگه بهت نگفتم امشب دردسر درست نکن و کاری به لکسی نداشته باش؟
- اون گربهی چاقاله با اون پنجههای خرچنگیش من رو اذیت میکنه، اون وقت تو به خاطر واکنش من متأسف میشی ابیگل؟!
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم کنزو، برو این دور و برها واسه خودت بچرخ و کاری به کسی نداشته باش. یکم دیگه برمیگردیم کلبه.
بعد از این، رفتم سمت یکی از میزها و پشتش نشستم. کنزو هم بیتوجه به حرفم اومد دنبالم و مثل همیشه روی شونهام ایستاد. با دیدن بوقلمون تنوری روی میز، یک چنگال برداشتم و یه تیکه ازش جدا کردم و گذاشتم دهانم که طعم تیزش دهانم رو سوزوند، همیشه غذاهای سمنتا تیزه، آه!
یه لیوان آب خوردم که همین لحظه، رمی اومد پیشم و گفت:
- عذر میخوام. یه کار فوری پیش اومد و اون لحظه با عجله رفتم، الان بریم؟
- عیبی نداره، بریم.
وقتی من و رمی رفتیم وسط پیست ر*ق*ص، کنزو ازم جدا شد و رفت. من و رمی با هم تانگو رقصیدیم. الایجه و اگنس هم داشتن با هم میر*ق*صیدن و الایجه خیلی خوشحال بود که دختر مورد علاقهاش امشب توی جشن شرکت کرده؛ از صورتش شادی میبارید. رمی گفت:
- میخوام ترتیبی بدم که الایجه از اگنس خواستگاری کنه، میبینی چقدر کنارش خوشحاله؟
- آره، خیلی به همدیگه میان، به نظرم اگنس هم الایجه رو دوست داشته باشه.
- الایجه بعد از رفتنِ پدر و مادرش، خیلی تنهاست ابیگل. اون الان به جز من هیچکس رو نداره. ترتیب دادن ازدواج اون با اگنس، حداقل کاری هست که میتونم براش انجام بدم. هرچی هم که باشه، من رفیقشم و باید هواش رو داشته باشم.
- بهترین کار رو میکنی، الایجه خیلی به اگنس وابستهست. مطمئنم با هم خیلی خوشبخت میشن.
رمی در جوابم لبخند زد. همینطوری در حال ر*ق*ص بودیم که متوجه شدم دوباره کنزو رفت سمت طبقهی بالا. لکسی هم که اون بالا بود. دوباره اگه کنزو گربهی آدری رو اذیت میکرد، بد میشد. بدون حرف دویدم سمت پلههای بالا. صدای میو میوی لکسی، فضای طبقهی بالا رو پر کرده بود. رفتم توی همون اتاقی که صداش میومد. دیدم دوباره کنزو داره با نوکش میزنه رو دم لکسی. همین که جیغی کشیدم و به طرفش رفتم، سریع پرواز کرد و از اتاق رفت بیرون. لکسی هم وحشیانه دوید دنبالش. این طوطی آخرش من رو دیوونه میکنه با این کارهاش. ا*و*ف!
سری تکون دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که رمی اومد داخل و گفت:
- چی شد اومدی اینجا؟
- کنزو داشت گربهی آدری رو اذیت میکرد.
- خب پس این موقعیت به نفع من شد.
- چرا؟
رمی در اتاق رو بست و اومد طرفم. من رو به دیوار چسبوند و ل*بهاش رو به گونهام نزدیک کرد که باعث شد نفس توی س*ی*نهام حبس بشه و قلبم تند تند بکوبه.
ما فقط دو تا دوست معمولی بودیم. از تصور اتفاقی که میخواست بیفته، خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. رمی بازوهام رو با فشار توی دستش گرفت و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. احساس درد کردم. خواستم خودم رو یکمی ازش جدا کنم اما رمی مانع این کار شد و گونهام رو محکم گ*از گرفت که جیغ خفهای کشیدم و از درد، اشک چشمام سرازیر شد.
گونهام رو محکم گ*از گرفت و بازوهام رو با پنجههای تیزش، فشار میداد. راه افتادن یه مایع د*اغ و لزج رو روی پو*ست بازوم حس کردم و د*ه*ان و صورتم گر گرفته بود. احساس میکردم این رمی نیست که داره این کار رو باهام میکنه، اون وحشی شده بود و انگاری حرکاتش دست خودش نبود. همین لحظه در اتاق باز شد و الایجه اومد توی اتاق که ناگهان رمی فرصت تعجب رو به الایجه نداد، من رو ول کرد و به الایجه حمله کرد و محکم هولش داد روی زمین.
«الایجه»
رمی محکم هلم داد که با سر افتادم روی زمین و درد بدی توی سرم پیچید. رمی داشت حالش بد میشد دوباره، باید تا قبل از اینکه ابیگل از چیزی بو ببره، جلوش رو بگیرم. رمی با دندونهای تیزش که لحظه به لحظه داشت بزرگتر میشد، اومد سمتم تا خفم کنه اما سریعتر از اون بلند شدم و دستاش رو محکم گرفتم و گفتم:
- رمی، لطفا تمومش کن. جوری که فکر میکنی نیست. برات توضیح میدم.
میخواستم با این حرفها، ابیگل رو سردرگم کنم که بفهمه بین من و رمی یه اتفاقی افتاده و ما الان با هم دعوا داریم. ابیگل با گریه سمت رمی رفت و گفت:
- سورپرایزهایی که میگفتی اینه؟ اینجوری میخواستی خوشحالم کنی امشب؟
رمی چشماش به خون نشسته بود و از ته گلوش خس خس میکرد. ممکن بود هر لحظه دوباره کاری بکنه و همهچیز خ*را*ب بشه. اون الان حالش دست خودش نبود و روی کارهاش هیچ تسلطی نداشت.
رو به ابیگل گفتم:
- مشکلی بین من و رمی پیش اومده. لطفاً برو بیرون، خودمون حلش میکنیم.
دیگه اجازهی صحبت به ابیگل ندادم و سریع مچ دستش رو گرفتم و بردمش بیرون. ابیگل میخواست مانعم بشه و سر از کارمون در بیاره اما زودی برگشتم تو اتاق و در رو قفل کردم. رمی بدجوری عرق کرده بود. کل تنش خیس شده بود و چشمهای مشکیش هر لحظه رو به قرمزی میرفت. بدنش در حال دگرگونی بود و به همین دلیل پیراهنش توی تنش جر خورد و دونه دونه دکمههاش افتادن زمین. آب دهانش شروع به ریختن کرد و زبونش رو دور ل*بش چرخوند. اون داشت خطرناک میشد، باید یهجوری متوقفش میکردم.
اول در و پنجرهها رو بستم و بعد به رمی نزدیک شدم. هنوز به مرحلهی آخر نرسیده بود و این جای امید بود که بتونم قبل از فوران، خاموشش کنم، با لبخند زدن به روش و باز و بسته کردنِ چشمام بهش اطمینان دادم که کاری بهش ندارم. نزدیکش شدم و پیراهنش رو در آوردم از تنش. ازجایی که پاره شده بود، چنگ انداختم و پارهش کردم. دستهای رمی رو توی دستم گرفتم و با پیراهنش، دستهاش رو به تخت بستم.
کد:
رمی در جوابم لبخند زد. همینطوری در حال ر*ق*ص بودیم که متوجه شدم دوباره کنزو رفت سمت طبقهی بالا. لکسی هم که اون بالا بود. دوباره اگه کنزو گربهی آدری رو اذیت میکرد، بد میشد. بدون حرف دویدم سمت پلههای بالا. صدای میو میوی لکسی، فضای طبقهی بالا رو پر کرده بود. رفتم توی همون اتاقی که صداش میومد. دیدم دوباره کنزو داره با نوکش میزنه رو دم لکسی. همین که جیغی کشیدم و به طرفش رفتم، سریع پرواز کرد و از اتاق رفت بیرون. لکسی هم وحشیانه دوید دنبالش. این طوطی آخرش من رو دیوونه میکنه با این کارهاش. ا*و*ف!
سری تکون دادم و خواستم از اتاق برم بیرون که رمی اومد داخل و گفت:
- چی شد اومدی اینجا؟
- کنزو داشت گربهی آدری رو اذیت میکرد.
- خب پس این موقعیت به نفع من شد.
- چرا؟
رمی در اتاق رو بست و اومد طرفم. من رو به دیوار چسبوند و ل*بهاش رو به گونهام نزدیک کرد که باعث شد نفس توی س*ی*نهام حبس بشه و قلبم تند تند بکوبه.
ما فقط دو تا دوست معمولی بودیم. از تصور اتفاقی که میخواست بیفته، خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. رمی بازوهام رو با فشار توی دستش گرفت و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. احساس درد کردم. خواستم خودم رو یکمی ازش جدا کنم اما رمی مانع این کار شد و گونهام رو محکم گ*از گرفت که جیغ خفهای کشیدم و از درد، اشک چشمام سرازیر شد.
گونهام رو محکم گ*از گرفت و بازوهام رو با پنجههای تیزش، فشار میداد. راه افتادن یه مایع د*اغ و لزج رو روی پو*ست بازوم حس کردم و د*ه*ان و صورتم گر گرفته بود. احساس میکردم این رمی نیست که داره این کار رو باهام میکنه، اون وحشی شده بود و انگاری حرکاتش دست خودش نبود. همین لحظه در اتاق باز شد و الایجه اومد توی اتاق که ناگهان رمی فرصت تعجب رو به الایجه نداد، من رو ول کرد و به الایجه حمله کرد و محکم هولش داد روی زمین.
«الایجه»
رمی محکم هلم داد که با سر افتادم روی زمین و درد بدی توی سرم پیچید. رمی داشت حالش بد میشد دوباره، باید تا قبل از اینکه ابیگل از چیزی بو ببره، جلوش رو بگیرم. رمی با دندونهای تیزش که لحظه به لحظه داشت بزرگتر میشد، اومد سمتم تا خفم کنه اما سریعتر از اون بلند شدم و دستاش رو محکم گرفتم و گفتم:
- رمی، لطفا تمومش کن. جوری که فکر میکنی نیست. برات توضیح میدم.
میخواستم با این حرفها، ابیگل رو سردرگم کنم که بفهمه بین من و رمی یه اتفاقی افتاده و ما الان با هم دعوا داریم. ابیگل با گریه سمت رمی رفت و گفت:
- سورپرایزهایی که میگفتی اینه؟ اینجوری میخواستی خوشحالم کنی امشب؟
رمی چشماش به خون نشسته بود و از ته گلوش خس خس میکرد. ممکن بود هر لحظه دوباره کاری بکنه و همهچیز خ*را*ب بشه. اون الان حالش دست خودش نبود و روی کارهاش هیچ تسلطی نداشت.
رو به ابیگل گفتم:
- مشکلی بین من و رمی پیش اومده. لطفاً برو بیرون، خودمون حلش میکنیم.
دیگه اجازهی صحبت به ابیگل ندادم و سریع مچ دستش رو گرفتم و بردمش بیرون. ابیگل میخواست مانعم بشه و سر از کارمون در بیاره اما زودی برگشتم تو اتاق و در رو قفل کردم. رمی بدجوری عرق کرده بود. کل تنش خیس شده بود و چشمهای مشکیش هر لحظه رو به قرمزی میرفت. بدنش در حال دگرگونی بود و به همین دلیل پیراهنش توی تنش جر خورد و دونه دونه دکمههاش افتادن زمین. آب دهانش شروع به ریختن کرد و زبونش رو دور ل*بش چرخوند. اون داشت خطرناک میشد، باید یهجوری متوقفش میکردم.
اول در و پنجرهها رو بستم و بعد به رمی نزدیک شدم. هنوز به مرحلهی آخر نرسیده بود و این جای امید بود که بتونم قبل از فوران، خاموشش کنم، با لبخند زدن به روش و باز و بسته کردنِ چشمام بهش اطمینان دادم که کاری بهش ندارم. نزدیکش شدم و پیراهنش رو در آوردم از تنش. ازجایی که پاره شده بود، چنگ انداختم و پارهش کردم. دستهای رمی رو توی دستم گرفتم و با پیراهنش، دستهاش رو به تخت بستم.
رمی اول متعجب نگاهم کرد و بعد یهو به سمتم یورش برد و خواست بهم حمله کنه اما وقتی متوجه شد دستهاش بستهست، با عصبانیت و انزجار بهم چشم دوخت. با تیکه پیراهنی که توی دستم داشتم، بهش نزدیک شدم و خواستم دهانش رو ببندم اما اون هی سرش رو تکون میداد و با پاهاش میخواست بهم ضربه بزنه. رفتم بالای تخت و از پشت سرش، پیراهنش رو انداختم بین دهانش و به پشت گ*ردنش گره زدم. با این کار، اون بیشتر عصبانی شد و با هر لحظه خشمش، بدنش تغییر میکرد، ماهیچه هاش قویتر میشدن و رگهای گ*ردنش متورمتر!
حالا دیگه به طور کامل عوض شده بود و قیافهاش وحشت آور بود. هر لحظه تقلا میکرد که خودش رو از تخت جدا کنه و به من حمله کنه. به خاطرش خیلی ناراحت بودم. بهترین دوستم که مثل برادرم بود، توی این وضع و اوضاع بود. توی این شب مهم و قشنگ که براش کلی برنامه داشتیم و باید تا صبح توی مهمونی میموندیم و خوش میگذروندیم اما با این وضعیت رمی، ذوق و شادیم فروکش کرد. فقط از عیسی مسیح میخوام توی این شب با برکت، رمی رو نجات بده و تنهاش نذاره.
دیگه نموندم رمی رو توی این وضعی که عذاب میکشید و کاری از دستم بر نمیاومد، تماشا کنم. از اتاقش رفتم بیرون و در رو قفل کردم باید امشب تنها میموند تا با بالا اومدن آفتاب، نرمال میشد. خواستم از پلهها برم پایین که تازه متوجهی ابیگل شدم، کنار نردهها ایستاده بود و صورتش خیس از اشک بود. همین که من رو دید، اومد طرفم و گفت:
- سریع توضیح بده چی شده؟
- یه مشکلی بین من و رمی بود، حلش کردیم.
- تو و رمی حرف میزنید، من تا آخرش رو میخونم پس به من دروغ نگو الایجه.
- باور کن چیزی نیست، یعنی من نمیتونم بگم. از رمی بپرس.
- خودم ته و توش رو در میارم.
این رو گفت و رفت پایین، میخواستم دنبالش برم پایین که همین لحظه سمنتا اومد بالا و با دیدنم گفت:
- رمی کجاست؟
- رمی باز دوباره میگرنش گرفته، رفت تو اتاقش بخوابه. سرش خیلی درد میکرد.
- بخوابه؟ اون تمومِ ماه دسامبر رو منتظر جشن امشب بود، الان رفته بخوابه؟ اصلا شوخی جالبی نبود الایجه.
- باور کن توی این لحظه اصلا شوخیم نمیاد.
- خب پس بهم بگو اون دختره ابیگل چرا داشت گریه میکرد؟
- نمیدونم.
- ببینم، با رمی دعواش شده؟
دیگه واقعا داشت حوصلهام رو سر میبرد، همینطوری سوالی به ل*بم چشم دوخته بود و منتظر جواب بود که گفتم:
- بیا این کار رو بکنیم. من میرم پایین، شما هم اینجا بمون و هر فکری دلت خواست بکن؛ فقط لطفاً مزاحم رمی نشو، سرش خیلی درده. میدونی که موقع استراحت کردن آتیشی میشه کسی بره سراغش.
این رو گفتم و منتظر جوابی نایستادم و برگشتم پایین. تو این وضع دیگه واقعا نمیدونستم این رو کجای دلم بذارم. هنوز موسیقی تموم نشده بود و حالا یک مرد دیگه جای من، دستهای اگنس رو گرفته بود و باهاش میرقصید. خستهتر و دپتر از این بودم که به این مسئله اهمیت بدم. وضعیت رمی بدجوری بههمم ریخته بود. باید اینجا پیشش بمونم تا صبح که حالش خوب بشه و دستهاش رو باز کنم.
کد:
رمی اول متعجب نگاهم کرد و بعد یهو به سمتم یورش برد و خواست بهم حمله کنه اما وقتی متوجه شد دستهاش بستهست، با عصبانیت و انزجار بهم چشم دوخت. با تیکه پیراهنی که توی دستم داشتم، بهش نزدیک شدم و خواستم دهانش رو ببندم اما اون هی سرش رو تکون میداد و با پاهاش میخواست بهم ضربه بزنه. رفتم بالای تخت و از پشت سرش، پیراهنش رو انداختم بین دهانش و به پشت گ*ردنش گره زدم. با این کار، اون بیشتر عصبانی شد و با هر لحظه خشمش، بدنش تغییر میکرد، ماهیچه هاش قویتر میشدن و رگهای گ*ردنش متورمتر!
حالا دیگه به طور کامل عوض شده بود و قیافهاش وحشت آور بود. هر لحظه تقلا میکرد که خودش رو از تخت جدا کنه و به من حمله کنه. به خاطرش خیلی ناراحت بودم. بهترین دوستم که مثل برادرم بود، توی این وضع و اوضاع بود. توی این شب مهم و قشنگ که براش کلی برنامه داشتیم و باید تا صبح توی مهمونی میموندیم و خوش میگذروندیم اما با این وضعیت رمی، ذوق و شادیم فروکش کرد. فقط از عیسی مسیح میخوام توی این شب با برکت، رمی رو نجات بده و تنهاش نذاره.
دیگه نموندم رمی رو توی این وضعی که عذاب میکشید و کاری از دستم بر نمیاومد، تماشا کنم. از اتاقش رفتم بیرون و در رو قفل کردم باید امشب تنها میموند تا با بالا اومدن آفتاب، نرمال میشد. خواستم از پلهها برم پایین که تازه متوجهی ابیگل شدم، کنار نردهها ایستاده بود و صورتش خیس از اشک بود. همین که من رو دید، اومد طرفم و گفت:
- سریع توضیح بده چی شده؟
- یه مشکلی بین من و رمی بود، حلش کردیم.
- تو و رمی حرف میزنید، من تا آخرش رو میخونم پس به من دروغ نگو الایجه.
- باور کن چیزی نیست، یعنی من نمیتونم بگم. از رمی بپرس.
- خودم ته و توش رو در میارم.
این رو گفت و رفت پایین، میخواستم دنبالش برم پایین که همین لحظه سمنتا اومد بالا و با دیدنم گفت:
- رمی کجاست؟
- رمی باز دوباره میگرنش گرفته، رفت تو اتاقش بخوابه. سرش خیلی درد میکرد.
- بخوابه؟ اون تمومِ ماه دسامبر رو منتظر جشن امشب بود، الان رفته بخوابه؟ اصلا شوخی جالبی نبود الایجه.
- باور کن توی این لحظه اصلا شوخیم نمیاد.
- خب پس بهم بگو اون دختره ابیگل چرا داشت گریه میکرد؟
- نمیدونم.
- ببینم، با رمی دعواش شده؟
دیگه واقعا داشت حوصلهام رو سر میبرد، همینطوری سوالی به ل*بم چشم دوخته بود و منتظر جواب بود که گفتم:
- بیا این کار رو بکنیم. من میرم پایین، شما هم اینجا بمون و هر فکری دلت خواست بکن؛ فقط لطفاً مزاحم رمی نشو، سرش خیلی درده. میدونی که موقع استراحت کردن آتیشی میشه کسی بره سراغش.
این رو گفتم و منتظر جوابی نایستادم و برگشتم پایین. تو این وضع دیگه واقعا نمیدونستم این رو کجای دلم بذارم. هنوز موسیقی تموم نشده بود و حالا یک مرد دیگه جای من، دستهای اگنس رو گرفته بود و باهاش میرقصید. خستهتر و دپتر از این بودم که به این مسئله اهمیت بدم. وضعیت رمی بدجوری بههمم ریخته بود. باید اینجا پیشش بمونم تا صبح که حالش خوب بشه و دستهاش رو باز کنم.
شمعهای استوانهای رو گذاشتم توی زنبیل و چند سکه از توی کیسه در آوردم و به فروشنده دادم. فروشنده نگاهی به سکهها انداخت و همه رو برداشت. ازش تشکر کردم و از مارکت اومدم بیرون. دم در، چشمم روی فلور که مشغول برداشتن روزنامه بود، ثابت موند. آه از نهادم بلند شد. کنزو که روی شونهام بود گفت:
- میدونی چند روزه از اینها نخریدی؟
- اینقدر درگیر جشنِ دیشب بودم که به کل فراموش کردم. خودم رو بابتش نمیبخشم.
به فلور نزدیک شدم و گفتم:
- سلام فلور، سال نو مبارک!
- آه ابیگل، برای توهم مبارک، همینطور تو کنزو.
لبخندی زدم و گفتم:
- فراموشم شد چند روزی روزنامه بخرم. ببینم، خبر جدیدی نشده؟
فلور حالت صورتش غمگین شد و گفت:
- متأسفم ابیگل؛ اما نه. تو خودت رو ناراحت نکن. مطمئنم یه روز یه خبری ازش میشه، دوست من.
لبخند تلخی زدم و با ناراحتی، به طرف صومعه قدم برداشتم. امروز دقیقاً چهار ماه شده، چهار ماه از اون روزی که تنها شدم، میگذره. چهار ماهه که هیچ خبری ازش ندارم و صورت زیباش رو ندیدم. نمیدونم کجاست، چیکار میکنه، چطوری زندگی میکنه، اصلا دلتنگ من میشه یا نه، اصلا هنوز زندهست یا... .
اشکی که از گوشه چشمم چکید رو پاک کردم. کنزو که متوجهی حالم شد، گفت:
- ناراحت نشو ابیگل، شده خودم دوباره کل شهرها رو دنبالش میگردم. اینقدری میگردم که تا وقتی هنوز پیداش نکردم، برنگردم پیشت. من که همیشه آمادهام، کافیه تو بگی تا برم.
- لازم نکرده جایی بری. مگه کم گشتیم و کم پیگیرش شدیم؟ آخرش هم هیچی ازش دستگیرمون نشد. دیدی که رمی هم چقدر دنبالش گشت اما هیچی به هیچی! من باید واقعیت رو قبول کنم که اون... .
- بسه ابیگل! اینقدر این جملهی سیاه رو به زبونت نیار. اون اگه چیزیش بشه، خیلی سریع حس میکنم. مطمئنم توی همین شهرهاست و هنوز هم داره نفس میکشه. کافیه باز هم دنبالش بگردیم.
- لطفاً دیگه درموردش حرف نزن. بیشتر ناراحت میشم.
کنزو از روی شونهام پر زد و کنارم بال زد و گفت:
- خب، حالا داری میری صومعه؟
- ها! میخوام برم پیش آدری.
- ولی من اونجا نمیام. باز هم با لکسی دعوام میشه. گوشاش رو میکنم، آدری هم از من ناراحت میشه.
- چطوره بیای پیش من کنزو؟
با این حرف رگنار، روبهروم رو نگاه کردم و دیدم وایستاده کنار نونوایی و منتظره تا نوبتش بشه. غمی که دلم رو پر کرده بود، با دیدن رگنار جاش رو به خوشحالی داد. با لبخند پررنگی که روی ل*بم نقش بست، رفتم پیش رگنار و گفتم:
- سلام عمو رگنار.
- سلام، خوبی دخترم؟ چشمات چرا قرمزه؟
- خوبم، چیزی نیست.
- همه از بچگی عادت کردن که بگن خوبم، این کلمهی خوبم دیگه واسهی مردم عادت شده، حتی اگه پریشون هم باشن، میگن خوبم. خودت رو نگران نکن دخترم. دعا میکنم برات که این روزها، آخرین روزهایی باشن که تنهایی میگذرونی. امیدوارم به زودی گمشدهی خودت رو پیدا کنی دخترم.
لبختد تلخی زدم و گفتم:
- ممنون، کنزو میخواد پیش شما بمونه. من دارم میرم پیش آدری.
- حتما. خوشحال میشم که بمونه.
کنزو روی شونهی رگنار نشست و یکی از بالهاش رو برام تکون داد و گفت:
- شب توی کلبه میبینمت ابیگل. مراقب خودت باش.
- تو هم همینطور.
از رگنار خدافظی کردم و به طرف صومعه رفتم. وقتی رسیدم، آدری و کارآموزهای جدیدش روی نیمکتها توی محوطه نشسته بودن و آدری باهاشون در مورد یه کتاب صحبت میکرد. وقتی چشمش بهم افتاد، کتاب رو بست و همهی کارآموزهاش رو فرستاد تا برن. وقتی دور و برش خلوت شد، به طرفش رفتم و گفتم:
- من فقط اومده بودم این شمعها رو بهت بدم و برم. لازم نبود کلاست رو تعطیل کنی.
- آموزش امروزم باهاشون تموم شد. دیگه کاری نداشتم.
زنبیل کیسهای رو دادم دستش و گفتم:
- این شمعها رو برای کلیسا خریدم.
- دستت درد نکنه ابیگل، خودم میخریدم.
- فردا یکشنبهست و همه میان کلیسا، بهتره شمعها همگی کامل باشن.
- ممنون که یادت مونده. راستی، چرا دیشب یهو غیبت زد؟ کجا رفتی؟
- اوم، رمی حالش خوب نبود ظاهراً. فکر کنم باز سردرد گرفته بود. من هم دیگه برگشتم کلبه.
کد:
«ابیگل»
شمعهای استوانهای رو گذاشتم توی زنبیل و چند سکه از توی کیسه در آوردم و به فروشنده دادم. فروشنده نگاهی به سکهها انداخت و همه رو برداشت. ازش تشکر کردم و از مارکت اومدم بیرون. دم در، چشمم روی فلور که مشغول برداشتن روزنامه بود، ثابت موند. آه از نهادم بلند شد. کنزو که روی شونهام بود گفت:
- میدونی چند روزه از اینها نخریدی؟
- اینقدر درگیر جشنِ دیشب بودم که به کل فراموش کردم. خودم رو بابتش نمیبخشم.
به فلور نزدیک شدم و گفتم:
- سلام فلور، سال نو مبارک!
- آه ابیگل، برای توهم مبارک، همینطور تو کنزو.
لبخندی زدم و گفتم:
- فراموشم شد چند روزی روزنامه بخرم. ببینم، خبر جدیدی نشده؟
فلور حالت صورتش غمگین شد و گفت:
- متأسفم ابیگل؛ اما نه. تو خودت رو ناراحت نکن. مطمئنم یه روز یه خبری ازش میشه، دوست من.
لبخند تلخی زدم و با ناراحتی، به طرف صومعه قدم برداشتم. امروز دقیقاً چهار ماه شده، چهار ماه از اون روزی که تنها شدم، میگذره. چهار ماهه که هیچ خبری ازش ندارم و صورت زیباش رو ندیدم. نمیدونم کجاست، چیکار میکنه، چطوری زندگی میکنه، اصلا دلتنگ من میشه یا نه، اصلا هنوز زندهست یا... .
اشکی که از گوشه چشمم چکید رو پاک کردم. کنزو که متوجهی حالم شد، گفت:
- ناراحت نشو ابیگل، شده خودم دوباره کل شهرها رو دنبالش میگردم. اینقدری میگردم که تا وقتی هنوز پیداش نکردم، برنگردم پیشت. من که همیشه آمادهام، کافیه تو بگی تا برم.
- لازم نکرده جایی بری. مگه کم گشتیم و کم پیگیرش شدیم؟ آخرش هم هیچی ازش دستگیرمون نشد. دیدی که رمی هم چقدر دنبالش گشت اما هیچی به هیچی! من باید واقعیت رو قبول کنم که اون... .
- بسه ابیگل! اینقدر این جملهی سیاه رو به زبونت نیار. اون اگه چیزیش بشه، خیلی سریع حس میکنم. مطمئنم توی همین شهرهاست و هنوز هم داره نفس میکشه. کافیه باز هم دنبالش بگردیم.
- لطفاً دیگه درموردش حرف نزن. بیشتر ناراحت میشم.
کنزو از روی شونهام پر زد و کنارم بال زد و گفت:
- خب، حالا داری میری صومعه؟
- ها! میخوام برم پیش آدری.
- ولی من اونجا نمیام. باز هم با لکسی دعوام میشه. گوشاش رو میکنم، آدری هم از من ناراحت میشه.
- چطوره بیای پیش من کنزو؟
با این حرف رگنار، روبهروم رو نگاه کردم و دیدم وایستاده کنار نونوایی و منتظره تا نوبتش بشه. غمی که دلم رو پر کرده بود، با دیدن رگنار جاش رو به خوشحالی داد. با لبخند پررنگی که روی ل*بم نقش بست، رفتم پیش رگنار و گفتم:
- سلام عمو رگنار.
- سلام، خوبی دخترم؟ چشمات چرا قرمزه؟
- خوبم، چیزی نیست.
- همه از بچگی عادت کردن که بگن خوبم، این کلمهی خوبم دیگه واسهی مردم عادت شده، حتی اگه پریشون هم باشن، میگن خوبم. خودت رو نگران نکن دخترم. دعا میکنم برات که این روزها، آخرین روزهایی باشن که تنهایی میگذرونی. امیدوارم به زودی گمشدهی خودت رو پیدا کنی دخترم.
لبختد تلخی زدم و گفتم:
- ممنون، کنزو میخواد پیش شما بمونه. من دارم میرم پیش آدری.
- حتما. خوشحال میشم که بمونه.
کنزو روی شونهی رگنار نشست و یکی از بالهاش رو برام تکون داد و گفت:
- شب توی کلبه میبینمت ابیگل. مراقب خودت باش.
- تو هم همینطور.
از رگنار خدافظی کردم و به طرف صومعه رفتم. وقتی رسیدم، آدری و کارآموزهای جدیدش روی نیمکتها توی محوطه نشسته بودن و آدری باهاشون در مورد یه کتاب صحبت میکرد. وقتی چشمش بهم افتاد، کتاب رو بست و همهی کارآموزهاش رو فرستاد تا برن. وقتی دور و برش خلوت شد، به طرفش رفتم و گفتم:
- من فقط اومده بودم این شمعها رو بهت بدم و برم. لازم نبود کلاست رو تعطیل کنی.
- آموزش امروزم باهاشون تموم شد. دیگه کاری نداشتم.
زنبیل کیسهای رو دادم دستش و گفتم:
- این شمعها رو برای کلیسا خریدم.
- دستت درد نکنه ابیگل، خودم میخریدم.
- فردا یکشنبهست و همه میان کلیسا، بهتره شمعها همگی کامل باشن.
- ممنون که یادت مونده. راستی، چرا دیشب یهو غیبت زد؟ کجا رفتی؟
- اوم، رمی حالش خوب نبود ظاهراً. فکر کنم باز سردرد گرفته بود. من هم دیگه برگشتم کلبه.
نمیتونستم به آدری در مورد اتفاق دیشب بگم، پس مجبور شدم بهش دروغ بگم، هرچند که از دروغ متنفرم. خدا من رو ببخشه!
دست بردم دور گردنم و گردنبند رو در آوردم و روبهروی آدری گرفتمش و گفتم:
- این همون هدیهای هست که دیشب میخواستم بهت بدم اما یادم رفت. گردنبند صلیب نقرهای که خودم چند روز پیش ساختمش.
- واو! این خیلی قشنگه، صلیبش رو هم خیلی زیبا درست کردی، ازت مچکرم.
- نیازی به تشکر نیست، خودم الان میندازمش دور گردنت.
دستام رو بلند کردم و خواستم گردنبند رو بندازم دور گ*ردنش که یهو خشکم زد. با دیدن زنی که از فاصلهی سی متری ما عبور میکرد، دست و پام رو گم کردم و زیر ل*ب گفتم:
- چطور ممکنه؟
آدری با این حرفم، رد نگاهم رو دنبال کرد و چشماش ثابت موند روی همون زن. همون قد و هیکل، همون رنگ پو*ست سبزهی براق، همون موهای آبی و اون خندهی خاصش و النگوهای رنگارنگی که همیشه توی دستاش بود و گل رُزی که پشت گوشش میذاشت. باورم نمیشد دارم میبینمش، کل تنم از دلهره مثل بید میلرزید. به چشمهام اعتماد نداشتم. گردنبندی که توی دستام بود، افتاد روی زمین و با زانوهایی که حالا از لرزش سست شده بود، قدم برداشتم و دویدم سمت همون زن. آدری هم به دنبالم دوید. وقتی رسیدم به زن، بدون این که نگاهش کنم، محکم بغلش کردم و اشکهایی که جلوشون رو گرفته بودم، حالا شروع به ریختن کرد.
ناگهان توسط کسی از پشت کشیده شدم که از ب*غ*ل اون زن، بیرون اومدم. آدری دستم رو گرفت و به عقب کشید. تازه چشمام دقیق توی چشمهای زن روبهروم خیره موند. با دیدن زنی که شباهت چندان زیادی با تصویر توی ذهنم نداشت، انگاری خواب از سرم پرید. مبهوت و متحیر داشتم به زن نگاه میکردم که آدری بهش گفت:
- شما رو با کسی اشتباه گرفته، عذر میخوام خانوم.
زن بدون حرفی از کنارمون رد شد و رفت. به خاطر شوکه شدن، با لکنت گفتم:
- ولی... ولی خیلی شبیه بود، نه؟ درسته دیگه، خودت هم یه لحظه شک کردی که اونه.
- خواهش میکنم ابیگل. با خودت اینجوری نکن.
مکثی کردم و توی چشمهای شفاف آدری خیره شدم. بغلش کردم، های های زدم زیر گریه و گفتم:
- دیگه چقدر دنبالش بگردم آدری؟ چقدر کوچه به کوچه شهرها رو دنبالش بگردم و هیچ ردی ازش پیدا نکنم؟ قسم میخورم دیگه خسته شدم، ناامید شدم. تو بگو من چی کار کنم که پیداش کنم؟ حتی نمیدونم زندهست یا نه. خدا منو نبخشه که مراقبش نبودم، همش تقصیر من لعنتیه!
- آروم باش عزیزم، امیدوار باش که اون یه روز پیدا میشه. با ناامید شدنت، خدا خیلی ناراحت میشه که ازش روی برگردوندی. همیشه به خدا امیدوار باش و منتظرش بمون و ببین خدا، چطور شما رو به هم میرسونه. اون خیلی مهربونه. هیچکس رو تنها نمیذاره. بهش ایمان داشته باش.
کد:
نمیتونستم به آدری در مورد اتفاق دیشب بگم، پس مجبور شدم بهش دروغ بگم، هرچند که از دروغ متنفرم. خدا من رو ببخشه!
دست بردم دور گردنم و گردنبند رو در آوردم و روبهروی آدری گرفتمش و گفتم:
- این همون هدیهای هست که دیشب میخواستم بهت بدم اما یادم رفت. گردنبند صلیب نقرهای که خودم چند روز پیش ساختمش.
- واو! این خیلی قشنگه، صلیبش رو هم خیلی زیبا درست کردی، ازت مچکرم.
- نیازی به تشکر نیست، خودم الان میندازمش دور گردنت.
دستام رو بلند کردم و خواستم گردنبند رو بندازم دور گ*ردنش که یهو خشکم زد. با دیدن زنی که از فاصلهی سی متری ما عبور میکرد، دست و پام رو گم کردم و زیر ل*ب گفتم:
- چطور ممکنه؟
آدری با این حرفم، رد نگاهم رو دنبال کرد و چشماش ثابت موند روی همون زن. همون قد و هیکل، همون رنگ پو*ست سبزهی براق، همون موهای آبی و اون خندهی خاصش و النگوهای رنگارنگی که همیشه توی دستاش بود و گل رُزی که پشت گوشش میذاشت. باورم نمیشد دارم میبینمش، کل تنم از دلهره مثل بید میلرزید. به چشمهام اعتماد نداشتم. گردنبندی که توی دستام بود، افتاد روی زمین و با زانوهایی که حالا از لرزش سست شده بود، قدم برداشتم و دویدم سمت همون زن. آدری هم به دنبالم دوید. وقتی رسیدم به زن، بدون این که نگاهش کنم، محکم بغلش کردم و اشکهایی که جلوشون رو گرفته بودم، حالا شروع به ریختن کرد.
ناگهان توسط کسی از پشت کشیده شدم که از ب*غ*ل اون زن، بیرون اومدم. آدری دستم رو گرفت و به عقب کشید. تازه چشمام دقیق توی چشمهای زن روبهروم خیره موند. با دیدن زنی که شباهت چندان زیادی با تصویر توی ذهنم نداشت، انگاری خواب از سرم پرید. مبهوت و متحیر داشتم به زن نگاه میکردم که آدری بهش گفت:
- شما رو با کسی اشتباه گرفته، عذر میخوام خانوم.
زن بدون حرفی از کنارمون رد شد و رفت. به خاطر شوکه شدن، با لکنت گفتم:
- ولی... ولی خیلی شبیه بود، نه؟ درسته دیگه، خودت هم یه لحظه شک کردی که اونه.
- خواهش میکنم ابیگل. با خودت اینجوری نکن.
مکثی کردم و توی چشمهای شفاف آدری خیره شدم. بغلش کردم، های های زدم زیر گریه و گفتم:
- دیگه چقدر دنبالش بگردم آدری؟ چقدر کوچه به کوچه شهرها رو دنبالش بگردم و هیچ ردی ازش پیدا نکنم؟ قسم میخورم دیگه خسته شدم، ناامید شدم. تو بگو من چی کار کنم که پیداش کنم؟ حتی نمیدونم زندهست یا نه. خدا منو نبخشه که مراقبش نبودم، همش تقصیر من لعنتیه!
- آروم باش عزیزم، امیدوار باش که اون یه روز پیدا میشه. با ناامید شدنت، خدا خیلی ناراحت میشه که ازش روی برگردوندی. همیشه به خدا امیدوار باش و منتظرش بمون و ببین خدا، چطور شما رو به هم میرسونه. اون خیلی مهربونه. هیچکس رو تنها نمیذاره. بهش ایمان داشته باش.