با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: دموی(خونآشام)
نام نویسنده: کیمیا جامه بزرگی
ژانر: فانتزی/ترسناک/معمایی
ناظر: Negin_SH
خلاصه:
سیاهی آسمان را در بر گرفته، ب*دنهای تکه شده زمین را فرش کردهاند و رودهای خون همچون سیل جاری شدهاند. در این میان تنها دو نفر قار به ایستادن هستند. با چشمانی قرمز، دندانهایی تیز و دستانی آغشته به خون بیگناه و گناهکار آمادهی دریدن قلب دیگری هستند. لحظهای درنگ، اشتباهی کوچک، لغزشی اشتباه، نتیجهی نبرد را عوض میکند. با چشمانی مرگبارتر از هر زمانی و بدون لحظهای تردید به سمتش میشتابد. ناخن های تیزش برای بیرون کشیدن قلب حریف لحظه شماری میکنند، اما درست در یک میلیمتری آن، شخص سوم به پا میخیزد.
مقدمه:
هنگامی که سیاهی آسمان را در بر میگیرد فرمانروایان تاریکی به خیابانها میآیند، ذات حقیقیشان را آشکار میکنند و شکار آغاز میشود. ناخنهای بلندشان را به رخ میکشند و دندانهای تیزشان در گر*دن بیدفاعان فرو میرود. آنان که جرأت مقاومت دارند وحشیانه تکه تکه می شوند. در این شکارگاه آنها شکارچی و انسان ها شکار هستند. صبح فردا، زمانی که خورشید آنان را به لانهشان باز میگرداند، تنها جسدهای تکه شده و خشک شده از خون پیدا میشوند.
#پارت_1
سرش را به شیشهی لرزان ماشین تکیه داده و به انبوه درختانی که شاخههایشان در هم رفته، نگاه میکند. مدتهاست مشغول تماشای جنگل سرسبز و درختان سر به فلک کشیدهاش شده اما هیچ چیز تغییر نمیکند. جاده و درختان یکی پس از دیگری تکرار میشوند، گویی اسیر چرخهای بیانتها شدهاند که هیچ پایانی ندارد. چشمان زمردینش را به پدرش میدوزد. با صدای کودکانهاش میگوید:
- بابا! پس کی میرسیم؟
خستگی آزارش میدهد. ساعت هاست که مشغول رانندگی است اما مسیر همچنان ادامه دارد. صدای آرام کارمیلا تمرکزش را برهم میزند. نیم نگاهی به دخترش میاندازد. خستگی و بیحوصلگی چهرهاش را پر کرده. اخلاقش را خوب میشناسد، میداند اگر سرگرمش نکند بهونههایش برای نرفتن به خانهی جدید آغاز میشوند و آنقدر ادامه مییابد تا همه را کلافه کند. با یک دستش فرمان را نگه داشته و با دست دیگرش سعی در پیدا کردن وسیلهای برای بازی میکند اما پیدا نمیکند. مضطرب نگاه دیگری به دخترش میاندازد، هر لحظه امکان تمام شدن صبرش وجود دارد. کلافه نفسش را بیرون میدهد که نگاهش به جنگل میافتد. جان تازهای میگیرد و با خوشحالی میگوید:
- میخوای تا خونهی جدیدمون بازی کنیم؟
کارمیلا بی توجه به مادرش که در خواب است، خوشحال هورای بلندی میکشد و مشتاقانه خودش را به پدرش نزدیک میکند و میپرسد:
- چه بازیای؟
کیت سراسیمه چشمانش را باز میکند، ضربان قلبش بالا رفته و نفسهایش سنگین شدهاند. بطری کنار پایش را برمیدارد، به صندلیاش تکیه میدهد و چند قلپ آب میخورد. بعد از چند لحظه که قلبش آرام و نفسهایش منظم میشوند، اخم غلیظی روی صورتش مینشاند، به دختر هشت سالهاش خیره میشود و میگوید:
- کارمیلا آرومتر! مگه بهت نگفتم وقتی خوابیدم سر و صدا نکنی؟
جان که متوجه جو سنگین بین مادر و دختر میشود، برای آرام شدن همسرش میگوید:
- حق با مامانه. باید آروم حرف بزنیم که اذیت نشه. ببخشید عزیزم. کارمیلا، عزیزم تو هم معذرت خواهی کن تا بی صدا بازی کنیم.
کارمیلا که متوجه اشتباهش شده، عذرخواهی میکند، به صندلیاش تکیه میدهد و منتظر میماند تا بگوید قصد دارد چطور بازی کنند. کیت هم که حالا عصبانیتش فروکش کرده چند قلپ دیگر آب میخورد، همزمان نگاهش به شخصی که میان تاریکی پنهان شده، میافتد. بطری را دوباره کنار پایش میگذارد و میگوید:
کد:
مقدمه:
هنگامی که سیاهی آسمان را در بر میگیرد فرمانروایان تاریکی به خیابانها میآیند، ذات حقیقیشان را آشکار میکنند و شکار آغاز میشود. ناخنهای بلندشان را به رخ میکشند و دندانهای تیزشان در گر*دن بیدفاعان فرو میرود. آنان که جرأت مقاومت دارند وحشیانه تکه تکه می شوند. در این شکارگاه آنها شکارچی و انسان ها شکار هستند. صبح فردا، زمانی که خورشید آنان را به لانهشان باز میگرداند، تنها جسدهای تکه شده و خشک شده از خون پیدا میشوند.
سرش را به شیشهی لرزان ماشین تکیه داده و به انبوه درختانی که شاخههایشان در هم رفته، نگاه میکند. مدتهاست مشغول تماشای جنگل سرسبز و درختان سر به فلک کشیدهاش شده اما هیچ چیز تغییر نمیکند. جاده و درختان یکی پس از دیگری تکرار میشوند، گویی اسیر چرخهای بیانتها شدهاند که هیچ پایانی ندارد. چشمان زمردینش را به پدرش میدوزد. با صدای کودکانهاش میگوید:
- بابا! پس کی میرسیم؟
خستگی آزارش میدهد. ساعت هاست که مشغول رانندگی است اما مسیر همچنان ادامه دارد. صدای آرام کارمیلا تمرکزش را برهم میزند. نیم نگاهی به دخترش میاندازد. خستگی و بیحوصلگی چهرهاش را پر کرده. اخلاقش را خوب میشناسد، میداند اگر سرگرمش نکند بهونههایش برای نرفتن به خانهی جدید آغاز میشوند و آنقدر ادامه مییابد تا همه را کلافه کند. با یک دستش فرمان را نگه داشته و با دست دیگرش سعی در پیدا کردن وسیلهای برای بازی میکند اما پیدا نمیکند. مضطرب نگاه دیگری به دخترش میاندازد، هر لحظه امکان تمام شدن صبرش وجود دارد. کلافه نفسش را بیرون میدهد که نگاهش به جنگل میافتد. جان تازهای میگیرد و با خوشحالی میگوید:
- میخوای تا خونهی جدیدمون بازی کنیم؟
کارمیلا بی توجه به مادرش که در خواب است، خوشحال هورای بلندی میکشد و مشتاقانه خودش را به پدرش نزدیک میکند و میپرسد:
- چه بازیای؟
کیت سراسیمه چشمانش را باز میکند، ضربان قلبش بالا رفته و نفسهایش سنگین شدهاند. بطری کنار پایش را برمیدارد، به صندلیاش تکیه میدهد و چند قلپ آب میخورد. بعد از چند لحظه که قلبش آرام و نفسهایش منظم میشوند، اخم غلیظی روی صورتش مینشاند، به دختر هشت سالهاش خیره میشود و میگوید:
- کارمیلا آرومتر! مگه بهت نگفتم وقتی خوابیدم سر و صدا نکنی؟
جان که متوجه جو سنگین بین مادر و دختر میشود، برای آرام شدن همسرش میگوید:
- حق با مامانه. باید آروم حرف بزنیم که اذیت نشه. ببخشید عزیزم. کارمیلا، عزیزم تو هم معذرت خواهی کن تا بی صدا بازی کنیم.
کارمیلا که متوجه اشتباهش شده، عذرخواهی میکند، به صندلیاش تکیه میدهد و منتظر میماند تا بگوید قصد دارد چطور بازی کنند. کیت هم که حالا عصبانیتش فروکش کرده چند قلپ دیگر آب میخورد، همزمان نگاهش به شخصی که میان تاریکی پنهان شده، میافتد. بطری را دوباره کنار پایش میگذارد و میگوید:
- مهمون داریم.
با تاریک شدن آسمان جزئیاتی که تا چند لحظهی قبل نمایان بود، حالا در تاریکی فرو رفته بودند. کیت نگاه دقیقتری به جنگل انداخت. هرچند تاریکی شب برای تازهکارها دردسر بزرگی بود اما برای او، این یک مزیت بود تا حریفش را بسنجد. پوزخندی روی لبانش نقش بست و با تمسخر گفت:
- چشماش زیادی قرمزه، تازه تبدیل شده. احتمالا اولین باریه که میخواد خون بخوره... بزن کنار.
جان، برای لحظهای شکه شد و سپس پایش را محکمتر روی پدال گ*از فشرد. کیت همیشه محتاط و آرام بوده. برایش تعجب آور است که چطور چنین شخصی میتواند تا این حد عجولانه تصمیم بگیرد، آن هم زمانی که دخترشان هم در ماشین است. میخواهد او را منصرف کند ولی قبل از آنکه بتواند حرفی بزند کارمیلا میگوید:
- خون غذاست؟
سکوت طولانیای حاکم شد. مثل پرندهای که سعی در پنهان کردن خودش از خطر دارد، آستین های بافت آبی رنگش را تا انگشتانش کشید، خودش را ب*غ*ل کرد. با صدایی که ترسش را به وضوح نشان میداد گفت:
- من از خون میترسم. میشه بهش بگین نیاد خونمون؟ لطفاً!
جان دوباره لبخند ساختگیاش را روی صورتش نشاند و برای آرام کردنش گفت:
- نترس عزیزم. اون بیخطره. به دهکده که رسیدیم من باهاش حرف میزنم میگم نیاد خونمون.
گاردش را پایین آورد. حالا ترسش از بین رفته بود و ذهنش آرام شده بود. با چهرهای بشاش گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تا وقتی میرسیم باید بخوابی. از وقتی حرکت کردیم اصلا نخوابیدی.
- اما من که...
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که چشمانش سیاهی رفتند و به خواب رفت.
***
با گذشتن از میان جمعیتی که مشغول رفتن به خانههایشان بودند خودش را به کوچهای دور افتاده و بن بست رساند. به دیوار رو به رویش تکیه داد و منتظر ماند تا خودش را نشان دهد. بعد از گذشت چند دقیقه یک جفت چشم به رنگ خون از پشت دیوار خیره نگاهش کرد و خودش را با قدمهای کوتاه و آرام به وسط کوچه رساند. تاریکی چهرهاش را پوشانده بود و تشخیصش را سخت کرده اما همین رنگ چشمهایش کافی بود تا ثابت کند حرفهای کیت درست هستن. یک خون آشام تشنهی خون که به دنبال غذاست. به لطف سیزده سالی که در سازمان شکارچیان کار کرده بود، کاملا به جادویش مسلط شده و حتی بدون ورد توانایی کنترلش را داشت. دست راستش را جلوی صورتش آورد. زیر نگاهش ناخنهای کوتاه و مرتبش بلند و تیز شدند. با دست دیگرش هم خنجر چوبیاش را از جیب کت چرم مشکیاش در آورد. پوزخندی روی ل*بش نشاند و گفت:
- کدومو ترجیح میدی؟ دستم یا خنجر؟
خونآشام لبخند دندان نمایی زد و دندانهای برندهاش را که آمادهی دریدن بودند به نمایش گذاشت اما همچنان بی هیچ حرف و حرکتی ثابت ماند.
کد:
- مهمون داریم.
با تاریک شدن آسمان جزئیاتی که تا چند لحظهی قبل نمایان بود، حالا در تاریکی فرو رفته بودند. کیت نگاه دقیقتری به جنگل انداخت. هرچند تاریکی شب برای تازهکارها دردسر بزرگی بود اما برای او، این یک مزیت بود تا حریفش را بسنجد. پوزخندی روی لبانش نقش بست و با تمسخر گفت:
- چشماش زیادی قرمزه، تازه تبدیل شده. احتمالا اولین باریه که میخواد خون بخوره... بزن کنار.
جان، برای لحظهای شکه شد و سپس پایش را محکمتر روی پدال گ*از فشرد. کیت همیشه محتاط و آرام بوده. برایش تعجب آور است که چطور چنین شخصی میتواند تا این حد عجولانه تصمیم بگیرد، آن هم زمانی که دخترشان هم در ماشین است. میخواهد او را منصرف کند ولی قبل از آنکه بتواند حرفی بزند کارمیلا میگوید:
- خون غذاست؟
سکوت طولانیای حاکم شد. مثل پرندهای که سعی در پنهان کردن خودش از خطر دارد، آستین های بافت آبی رنگش را تا انگشتانش کشید، خودش را ب*غ*ل کرد. با صدایی که ترسش را به وضوح نشان میداد گفت:
- من از خون میترسم. میشه بهش بگین نیاد خونمون؟ لطفاً!
جان دوباره لبخند ساختگیاش را روی صورتش نشاند و برای آرام کردنش گفت:
- نترس عزیزم. اون بیخطره. به دهکده که رسیدیم من باهاش حرف میزنم میگم نیاد خونمون.
گاردش را پایین آورد. حالا ترسش از بین رفته بود و ذهنش آرام شده بود. با چهرهای بشاش گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تا وقتی میرسیم باید بخوابی. از وقتی حرکت کردیم اصلا نخوابیدی.
- اما من که...
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که چشمانش سیاهی رفتند و به خواب رفت.
[CENTER]***[/CENTER]
با گذشتن از میان جمعیتی که مشغول رفتن به خانههایشان بودند خودش را به کوچهای دور افتاده و بن بست رساند. به دیوار رو به رویش تکیه داد و منتظر ماند تا خودش را نشان دهد. بعد از گذشت چند دقیقه یک جفت چشم به رنگ خون از پشت دیوار خیره نگاهش کرد و خودش را با قدمهای کوتاه و آرام به وسط کوچه رساند. تاریکی چهرهاش را پوشانده بود و تشخیصش را سخت کرده اما همین رنگ چشمهایش کافی بود تا ثابت کند حرفهای کیت درست هستن. یک خون آشام تشنهی خون که به دنبال غذاست. به لطف سیزده سالی که در سازمان شکارچیان کار کرده بود، کاملا به جادویش مسلط شده و حتی بدون ورد توانایی کنترلش را داشت. دست راستش را جلوی صورتش آورد. زیر نگاهش ناخنهای کوتاه و مرتبش بلند و تیز شدند. با دست دیگرش هم خنجر چوبیاش را از جیب کت چرم مشکیاش در آورد. پوزخندی روی ل*بش نشاند و گفت:
- کدومو ترجیح میدی؟ دستم یا خنجر؟
خونآشام لبخند دندان نمایی زد و دندانهای برندهاش را که آمادهی دریدن بودند به نمایش گذاشت اما همچنان بی هیچ حرف و حرکتی ثابت ماند.
هر دو در سکوت به هم خیره شدند. جان تکهاش را از دیوار برداشت و آمادهی حمله شد ولی حمله نکرد. به نظرش رفتار این خونآشام خیلی عجیب بود. با اینکه چشمش مدرکی بر تازه متولد شدنش بود اما رفتارش بیش از حد آرام و خونسرد بود. معمولا خونآشامهای تازه متولد شده بیدرنگ و بدون لحظهای فکر به شکارشان حمله میکردند. عدهی کمی هم بودند که بوی خون را دنبال میکردند و ضعیفترها را هدف میگرفتند اما این یکی با همهی آنها فرق داشت؛ نه تنها در جاده دنبالشان کرده بود بلکه با خونسردی رو به رویش ایستاده بود و لبخند میزد. جان خنجر در دستش را فشرد و گفت:
- چرا شروع نمیکنی؟ نکنه انتظار داری خودم خونمو تقدیمت کنم؟
خون آشام پاهایش را کمی باز کرد، کمرش را هم به جلو خم کرد. ناخنها و دندانهایش را به نمایش گذاشت و با صدایی خش دار فریاد زد:
- بمیر شکارچی!
تعجب و عصبانیت هم زمان به سمتش هجوم آوردند. شکی که تا چند لحظهی قبل داشت به یقین تبدیل شد و افکار گوناگون ذهنش را پر کردند. هنوز حتی با هم مبارزه هم نکرده بودند و او فهمیده بود که حریفش یک شکارچی است. در نگاه اول ضعیف جلوه میکرد اما حالا زنگ خطرهای جان به صدا در آمده بودند. هنوز از افکارش جدا نشده بود که با دستی که به سمتش هجوم آورد خودش را به کناری پرت کرد. قبل از اینکه فرصت حملهی دوباره بدهد خنجرش را به سمتش پرت کرد، هم زمان خودش هم حمله کرد. با دفع شدن خنجر بلافاصله ناخنهایش را در س*ی*نهاش فرو کرد و قلبش رو بیرون کشید. مبارزه زودتر از چیزی که فکرش را میکرد تمام شده بود. اگرچه با بیرون کشیدن قلبش دیگر همه چیز تمام شده بود اما جان هنوز احساس خطر میکرد پس قلب در دستش را محکم به دیوار کوبید و له کرد. لگد محکمی به جسد بی جان کنار پایش زد و از آنجا دور شد. هنوز از کوچه خارج نشده بود که دستی پر قدرت او را از پشت گرفت و به دیوار کوبید. سپس گ*ردنش را گرفت و فشار داد. نفسهایش به شماره افتادند و تمرکزش را از دست داد. از این فاصله چهرهی فرد مقابلش واضح تر بود. یک پیرمرد پر چین و چروک و لاغر که ذرهای گوشت نداشت، حتی استخوانهای بدنش هم پیدا بودند. منطقی نبود که چنین فردی تا این حد قدرتمند باشد. فشار لحظه به لحظه بیشتر میشد و جان در شرف بیهوشی بود. با آخرین ذرهی توانش دستی که جادو شده بود را بالا آورد. ناخنهای بلندش را در دستی که روی گلویش بود فرو کرد و آن را از جا کند. خون به اطراف پاشید. خونآشام پیر به بازوی کنده شدهاش چنگ زد و با فریاد خودش را عقب کشید. هم زمان جان هم روی زمین افتاد و چندتا نفس عمیق کشید. نفس نفس زنان دستی به گلویش کشید و با تکیه به دیوار بلند شد.
کد:
هر دو در سکوت به هم خیره شدند. جان تکهاش را از دیوار برداشت و آمادهی حمله شد ولی حمله نکرد. به نظرش رفتار این خونآشام خیلی عجیب بود. با اینکه چشمش مدرکی بر تازه متولد شدنش بود اما رفتارش بیش از حد آرام و خونسرد بود. معمولا خونآشامهای تازه متولد شده بیدرنگ و بدون لحظهای فکر به شکارشان حمله میکردند. عدهی کمی هم بودند که بوی خون را دنبال میکردند و ضعیفترها را هدف میگرفتند اما این یکی با همهی آنها فرق داشت؛ نه تنها در جاده دنبالشان کرده بود بلکه با خونسردی رو به رویش ایستاده بود و لبخند میزد. جان خنجر در دستش را فشرد و گفت:
- چرا شروع نمیکنی؟ نکنه انتظار داری خودم خونمو تقدیمت کنم؟
خون آشام پاهایش را کمی باز کرد، کمرش را هم به جلو خم کرد. ناخنها و دندانهایش را به نمایش گذاشت و با صدایی خش دار فریاد زد:
- بمیر شکارچی!
تعجب و عصبانیت هم زمان به سمتش هجوم آوردند. شکی که تا چند لحظهی قبل داشت به یقین تبدیل شد و افکار گوناگون ذهنش را پر کردند. هنوز حتی با هم مبارزه هم نکرده بودند و او فهمیده بود که حریفش یک شکارچی است. در نگاه اول ضعیف جلوه میکرد اما حالا زنگ خطرهای جان به صدا در آمده بودند. هنوز از افکارش جدا نشده بود که با دستی که به سمتش هجوم آورد خودش را به کناری پرت کرد. قبل از اینکه فرصت حملهی دوباره بدهد خنجرش را به سمتش پرت کرد، هم زمان خودش هم حمله کرد. با دفع شدن خنجر بلافاصله ناخنهایش را در س*ی*نهاش فرو کرد و قلبش رو بیرون کشید. مبارزه زودتر از چیزی که فکرش را میکرد تمام شده بود. اگرچه با بیرون کشیدن قلبش دیگر همه چیز تمام شده بود اما جان هنوز احساس خطر میکرد پس قلب در دستش را محکم به دیوار کوبید و له کرد. لگد محکمی به جسد بی جان کنار پایش زد و از آنجا دور شد. هنوز از کوچه خارج نشده بود که دستی پر قدرت او را از پشت گرفت و به دیوار کوبید. سپس گ*ردنش را گرفت و فشار داد. نفسهایش به شماره افتادند و تمرکزش را از دست داد. از این فاصله چهرهی فرد مقابلش واضح تر بود. یک پیرمرد پر چین و چروک و لاغر که ذرهای گوشت نداشت، حتی استخوانهای بدنش هم پیدا بودند. منطقی نبود که چنین فردی تا این حد قدرتمند باشد. فشار لحظه به لحظه بیشتر میشد و جان در شرف بیهوشی بود. با آخرین ذرهی توانش دستی که جادو شده بود را بالا آورد. ناخنهای بلندش را در دستی که روی گلویش بود فرو کرد و آن را از جا کند. خون به اطراف پاشید. خونآشام پیر به بازوی کنده شدهاش چنگ زد و با فریاد خودش را عقب کشید. هم زمان جان هم روی زمین افتاد و چندتا نفس عمیق کشید. نفس نفس زنان دستی به گلویش کشید و با تکیه به دیوار بلند شد.
پیرمرد هنوز خونریزی داشت و تعادلش را از دست داده بود. جان دوباره خنجرش را بیرون آورد و بدون لحظهای تردید آن را به طرف سرش پرت کرد. بلافاصله خودش هم به سمتش هجوم برد و با یک حرکت سرش را جدا کرد. خون مثل فواره به همه جا پاشید و ب*دن بی سر پیرمرد به پشت افتاد. سرش را به انتهای بن بست کوچه پرت کرد و خودش هم به نزدیک ترین دیوار تکیه داد و روی زمین سرد نشست. با چند نفس عمیق، خودش را آرام کرد. صح*نهی رو به رویش خون آلود و زشت بود. سوالهای زیادی در ذهنش شکل گرفتند که پاسخی برایشان نداشت ولی مهمترین سوال این بود که چطور یک خونآشام بدون قلب هنوز زندست؟ و چطور فهمید که اون یک شکارچیه؟ اگر هنوز هم شرایط مثل سابق بود قطعا به سازمان گزارش میداد اما با شرایطی که الان دارند، گزارش به سازمان شکارچیان برابر شروع دردسرهایشان به عنوان یک عضو سابق بود، از طرفی هم این موضوع میتوانست امنیتشان را به خطر بیندازد. نفسش را با قدرت بیرون فرستاد و بلند شد. به سمت سر رفت و خنجرش را که لحظه آخر با جادو تقویت شده بود بیرون کشید. برای آخرین بار نگاهی به پیرمرد رو به رویش انداخت و بررسیش کرد، بعد از اینکه خیالش راحت شد، راهش را کشید و رفت. لباسهایش غرق خون بودند و توجه عابران را جلب میکردند. بعضی با حالت ترسیده، بعضی با تعجب و بعضی دیگر با انزجار، با چشمهایشان او را دنبال میکردند. گرچه تاریکی شب ظاهر کثیفش را پوشانده بود و عدهی کمی در خیابانها بودند ولی بو چنان زیاد بود که توجه همه را جلب میکرد. قدمهایش را سریعتر کرد و خودش را به ماشین رساند. به محض سوار شدن رو به کیت گفت:
- میشه از صندوق عقب برام لباس بیاری؟
کیت پیراهن مشکیای را که از قبل آماده کرده بود به سمتش گرفت و گفت:
- میدونستم لباسات کثیف میشه. از قبل آماده کردم.
جان تشکری کرد و لباس را گرفت. کیت نیم نگاهی به کارمیلا که هنوز روی صندلی عقب در خواب عمیقی بود، انداخت و گفت:
- چرا اینقدر طول کشید؟
جان همانطور که لباس خونآلودش را مچاله میکرد گفت:
- عادی نبود. قیافش شبیه تازه تبدیل شدهها بود ولی قلبشو که از س*ی*نه در آوردم نمرد. مهمتر اینکه میدونست یه شکارچی بودم.
- شاید یکی کنترلش میکرده. چجوری کشتیش؟
- سرشو جدا کردم... نشونهای از جادو روش نبود...
جان کمی در ذهنش اتفاقات را مرور کرد بعد انگار که به نتیجهی قانع کنندهای رسیده باشد، ادامه داد:
- طلسمی روش نبود ولی کاراش عجیب بود. حالا که فکر میکنم زیادی کند بود. ممکنه کار یه جادوگر قوی بوده باشه.
کد:
پیرمرد هنوز خونریزی داشت و تعادلش را از دست داده بود. جان دوباره خنجرش را بیرون آورد و بدون لحظهای تردید آن را به طرف سرش پرت کرد. بلافاصله خودش هم به سمتش هجوم برد و با یک حرکت سرش را جدا کرد. خون مثل فواره به همه جا پاشید و ب*دن بی سر پیرمرد به پشت افتاد. سرش را به انتهای بن بست کوچه پرت کرد و خودش هم به نزدیک ترین دیوار تکیه داد و روی زمین سرد نشست. با چند نفس عمیق، خودش را آرام کرد. صح*نهی رو به رویش خون آلود و زشت بود. سوالهای زیادی در ذهنش شکل گرفتند که پاسخی برایشان نداشت ولی مهمترین سوال این بود که چطور یک خونآشام بدون قلب هنوز زندست؟ و چطور فهمید که اون یک شکارچیه؟ اگر هنوز هم شرایط مثل سابق بود قطعا به سازمان گزارش میداد اما با شرایطی که الان دارند، گزارش به سازمان شکارچیان برابر شروع دردسرهایشان به عنوان یک عضو سابق بود، از طرفی هم این موضوع میتوانست امنیتشان را به خطر بیندازد. نفسش را با قدرت بیرون فرستاد و بلند شد. به سمت سر رفت و خنجرش را که لحظه آخر با جادو تقویت شده بود بیرون کشید. برای آخرین بار نگاهی به پیرمرد رو به رویش انداخت و بررسیش کرد، بعد از اینکه خیالش راحت شد، راهش را کشید و رفت. لباسهایش غرق خون بودند و توجه عابران را جلب میکردند. بعضی با حالت ترسیده، بعضی با تعجب و بعضی دیگر با انزجار، با چشمهایشان او را دنبال میکردند. گرچه تاریکی شب ظاهر کثیفش را پوشانده بود و عدهی کمی در خیابانها بودند ولی بو چنان زیاد بود که توجه همه را جلب میکرد. قدمهایش را سریعتر کرد و خودش را به ماشین رساند. به محض سوار شدن رو به کیت گفت:
- میشه از صندوق عقب برام لباس بیاری؟
کیت پیراهن مشکیای را که از قبل آماده کرده بود به سمتش گرفت و گفت:
- میدونستم لباسات کثیف میشه. از قبل آماده کردم.
جان تشکری کرد و لباس را گرفت. کیت نیم نگاهی به کارمیلا که هنوز روی صندلی عقب در خواب عمیقی بود، انداخت و گفت:
- چرا اینقدر طول کشید؟
جان همانطور که لباس خونآلودش را مچاله میکرد گفت:
- عادی نبود. قیافش شبیه تازه تبدیل شدهها بود ولی قلبشو که از س*ی*نه در آوردم نمرد. مهمتر اینکه میدونست یه شکارچی بودم.
- شاید یکی کنترلش میکرده. چجوری کشتیش؟
- سرشو جدا کردم... نشونهای از جادو روش نبود...
جان کمی در ذهنش اتفاقات را مرور کرد بعد انگار که به نتیجهی قانع کنندهای رسیده باشد، ادامه داد:
- طلسمی روش نبود ولی کاراش عجیب بود. حالا که فکر میکنم زیادی کند بود. ممکنه کار یه جادوگر قوی بوده باشه.
کیت لباس خونی را از جان گرفت و در پلاستیک انداخت. سرش را گره زد و گفت:
- اگه اینجوری باشه باید فوراً از اینجا بریم و به سازمانم خبر بدیم.
چهرهاش در هم رفت و ناخودآگاه خاطرات گذشته را به یاد آورد. بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد، قصد مخالفت داشت که با جملهی بعدی کیت ساکت شد.
- این روستا به روستایی که خونه گرفتیم نزدیکه. چارهی دیگهای نیست.
این طور که معلوم بود، کیت متوجه افکار جان شده بود و پیش دستی کرده بود. بدون حرف دیگری تلفنش را در آورد و شماره گرفت. وقتی کیت مشغول صحبت بود جان هم ماشین را روشن کرد و دلخور راه افتاد. جدا از مشکلاتی که با رئیساش داشت دیگری ذرهای علاقه برای شکار خون آشامها در وجودش باقی نمانده بود. آن روزهایی که با هیجان منتظر شکار بعدیاش و پاک کردن دنیا از این هیولاها بود دیگر گذشته بودند. دیگر نه علاقهای داشت نه هیجانی، تنها چیزی که به یاد میآورد صح*نههای خونآلود بود و خودش که بی هیچ رحمی آنها را میکشت. حالا تنها خواستهاش یک زندگی عادی و یک شغل معمولی بود اما انگار سرنوشت خوابهای دیگری برایش دیده و قصد آزارش را دارد. با دیدن خانهشان از افکارش جدا شد و ماشین را پارک کرد. کارمیلا با تکانهای شدیدی چشمان خواب آلودش را باز کرد و به مادرش که با نگرانی با او خیره شده بود، نگاه کرد. چند لحظهای که گذشت کاملاً هوشیار شد. همانطور که چشمانش را میمالید نشست و گفت:
- اوممم...رسیدیم؟
کیت که حالا کمی آرامتر شده بود، لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- آره، رسیدیم. بیا پایین.
زیر ل*ب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد. با دیدن منظرهی رو به رویش خواب از سرش پرید و چشمانش کاملاً باز شد. راه باریکی که سنگ فرش شده بود و درختان مرتب و سر به فلک کشیده با شکوفههایی زیبا که در ردیفی مرتب کنار هم چیده شده بودند. اطرافشان هم باغی بزرگ و زیبا بود که یک رود باریک هم از آنجا میگذشت. انتهای مسیر سنگ فرش شده یک خانهی بزرگ ویلایی با نمای درخشان قرار داشت. همهی اینها زیر نور خورشید درخشش غیر قابل توصیفی پیدا کرده بودند. کارمیلا محو منظرهی رو به رویش بود که پدرش گفت:
- چطوره؟ دوسش داری؟
به سمت پدرش چرخید و طبق عادت لبخند بزرگش را روی صورتش نشاند و گفت:
- آره، خیلی خوشگله. کاشکی همیشه اینجا بمونیم.
جان که حالش بهتر شده بود وقتی چهرهی خوشحال کارمیلا را دید، تمام افکاری که تا قبل از این آزارش میدادند را دور ریخت. لبخند همیشگیاش را روی صورتش نشاند و گفت:
- برو داخل خونهرَم ببین. گفتم همونجوری که دوست داری اتاقتو بچینن.
لبخندش از قبل بزرگتر شد و گفت:
- واقعا؟ کدوم اتاق مال منه؟ کدومش؟
- طبقهی دوم، اولین اتاق از سمت راست.
کد:
کیت لباس خونی را از جان گرفت و در پلاستیک انداخت. سرش را گره زد و گفت:
- اگه اینجوری باشه باید فوراً از اینجا بریم و به سازمانم خبر بدیم.
چهرهاش در هم رفت و ناخودآگاه خاطرات گذشته را به یاد آورد. بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد، قصد مخالفت داشت که با جملهی بعدی کیت ساکت شد.
- این روستا به روستایی که خونه گرفتیم نزدیکه. چارهی دیگهای نیست.
این طور که معلوم بود، کیت متوجه افکار جان شده بود و پیش دستی کرده بود. بدون حرف دیگری تلفنش را در آورد و شماره گرفت. وقتی کیت مشغول صحبت بود جان هم ماشین را روشن کرد و دلخور راه افتاد. جدا از مشکلاتی که با رئیساش داشت دیگری ذرهای علاقه برای شکار خون آشامها در وجودش باقی نمانده بود. آن روزهایی که با هیجان منتظر شکار بعدیاش و پاک کردن دنیا از این هیولاها بود دیگر گذشته بودند. دیگر نه علاقهای داشت نه هیجانی، تنها چیزی که به یاد میآورد صح*نههای خونآلود بود و خودش که بی هیچ رحمی آنها را میکشت. حالا تنها خواستهاش یک زندگی عادی و یک شغل معمولی بود اما انگار سرنوشت خوابهای دیگری برایش دیده و قصد آزارش را دارد. با دیدن خانهشان از افکارش جدا شد و ماشین را پارک کرد. کارمیلا با تکانهای شدیدی چشمان خواب آلودش را باز کرد و به مادرش که با نگرانی با او خیره شده بود، نگاه کرد. چند لحظهای که گذشت کاملاً هوشیار شد. همانطور که چشمانش را میمالید نشست و گفت:
- اوممم...رسیدیم؟
کیت که حالا کمی آرامتر شده بود، لبخند محوی روی صورتش نشست و گفت:
- آره، رسیدیم. بیا پایین.
زیر ل*ب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد. با دیدن منظرهی رو به رویش خواب از سرش پرید و چشمانش کاملاً باز شد. راه باریکی که سنگ فرش شده بود و درختان مرتب و سر به فلک کشیده با شکوفههایی زیبا که در ردیفی مرتب کنار هم چیده شده بودند. اطرافشان هم باغی بزرگ و زیبا بود که یک رود باریک هم از آنجا میگذشت. انتهای مسیر سنگ فرش شده یک خانهی بزرگ ویلایی با نمای درخشان قرار داشت. همهی اینها زیر نور خورشید درخشش غیر قابل توصیفی پیدا کرده بودند. کارمیلا محو منظرهی رو به رویش بود که پدرش گفت:
- چطوره؟ دوسش داری؟
به سمت پدرش چرخید و طبق عادت لبخند بزرگش را روی صورتش نشاند و گفت:
- آره، خیلی خوشگله. کاشکی همیشه اینجا بمونیم.
جان که حالش بهتر شده بود وقتی چهرهی خوشحال کارمیلا را دید، تمام افکاری که تا قبل از این آزارش میدادند را دور ریخت. لبخند همیشگیاش را روی صورتش نشاند و گفت:
- برو داخل خونهرَم ببین. گفتم همونجوری که دوست داری اتاقتو بچینن.
لبخندش از قبل بزرگتر شد و گفت:
- واقعا؟ کدوم اتاق مال منه؟ کدومش؟
- طبقهی دوم، اولین اتاق از سمت راست.
با شنیدن آخرین کلمه پدرش را پشت سرش رها کرد و خودش را به خانه رساند. از پلهها بالا رفت و رو به روی در قهوهای رنگ ایستاد. روی نوک پایش ایستاد و در را باز کرد. در با غژغژ آرامی باز شد و فضای اتاق را نشان داد. تمام وسایلش از قبل در اتاق بودند. تخت و فرش سفید و باقی وسایلش مثل کمد و میز تحریرش صورتی بودند. به میزش نزدیک شد و خیره نگاهش کرد. دقیقا همان میزی بود که پدرش قول خریدش را داده بود. با خوشحالی چند بار پاهایش را به زمین کوبید و سپس خودش را روی تخت انداخت. پدر و مادرش به قولشان عمل کرده بودند، بزرگترین و بهترین اتاق را به او داده بودند. پنجرهی اتاقش هم کنار تختش بود و به راحتی میتوانست حیاط پشتی را ببیند. با صدای قدمهای شخصی از روی تخت پایین آمد و به در نزدیک شد. چهرهی خستهی پدرش با چشمهایی گود افتاده از بیخوابی در چهارچوب در نمایان شد. تعجب و ترس به سمتش هجوم آوردند. چند دقیقهی قبل که یکدیگر را دیده بودند، او سرحال و شاداب بود اما حالا خستگی و بیحوصلگی از سر و رویش میبارید. یک قدم به عقب برداشت و محتاط به مرد رو به رویش زل زد. جان که رفتار دخترش را دید، فکر کرد ظاهر شلختهاش آزارش داده پس خودش را مجبور کرد تا لبخند بزند و با اشاره به پنجره گفت:
- عزیز دل بابایی. الان خورشید طلوع میکنه. ببین چه خوشگله!
وحشت تمام وجودش را در بر گرفت. چطور امکان داشت؟ آهسته سرش را به سمت پنجره چرخاند و همین ترسش را دو برابر کرد. اولین پرتوهای طلوع خورشید آهسته وارد اتاق میشدند و فضا را روشن میکردند. دست و پاهایش شروع به لرزیدن کردند و سرما بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. اشکهایش مثل بارانی سیل آسا از چشمانش جاری شدند. با تردید و هقهق کنان گفت:
- می...میترسم.
جان که دلیل ترسش را نمیفهمید با حالتی گیج به سمتش رفت، روی یک زانو نشست و او را ب*غ*ل کرد. صدای گریهاش بلندتر شد و با صدایی لرزان تکرار کرد:
- میترسم...میترسم.
جان او را از آغوشش بیرون کشید و با دستش اشکهای صورتش را پاک کرد، سپس دستهایش را گرفت و گفت:
- کارمیلا، چی شده عزیزم؟ از چی میترسی؟ بابایی اینجاست.
اشکهایش شدت بیشتری گرفتند و گفت:
- دروغ میگی...تو بابام نیستی...ولم کن.
دستهایش را با شتاب از دست جان بیرون کشید و فرار کرد. زنگ خطرهای جان دوباره به صدا در آمدند و حس شومی سر تا سر وجودش را در بر گرفت. خودش را به سرعت به کارمیلا رساند و قبل از اینکه بتواند از پلهها پایین برود، او را به سمت خودش کشید. با بازوهای بزرگ و ورزیدهاش او را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- کارمیلا، عزیز بابا منم. همیشه با هم خاله بازی میکنیم. برات بستنی شکلاتی میخرم.
چند بار نفس عمیق کشید و در حالی که اشکهایش سرعتشان را از دست میدادند، گفت:
- اگه تو بابامی پس اونی که بیرونه کیه؟...عین همین. فقط تو خستهای، اون خوشحال.
رنگ از چهرهی جان پرید. یک نفر با جادو وارد خانهاش شده و به دخترش نزدیک شده بود. با این همه جان نه آن شخص را دیده بود و نه اثر جادویش را حس کرده بود. آن هم جانی که به خاطر قدرت زیادش به ون هلسینگ مشهور بود. کسی که دلیل مرگ بیش از هزار خونآشام بود. در حالی که سعی در آرام کردن خودش داشت با شَک پرسید:
- کی مثل منه بابایی؟ کجا دیدیش؟
- از ماشین که پیاده شدم، فکر کردم تویی. اون بهم گفت اتاقم کجاست...تازه اون موقع روز بود.
انگار که سطل آب یخی را روی جان ریخته باشند، بدنش یخ زد. نفسهایش سنگین و چشمهایش کاملا باز شدند. روز بود؟ جادوی توهم! آن قدر جرات داشت که بیخ گوشش سحر به این بزرگی را انجام دهد و بدبختانه جان حتی حضورش را هم حس نکرده بود. آب دهانش را قورت داد و پرسید:
- چیز دیگهای هم بهت گفت:
صورت اشکیاش را به اطراف تکان داد و گفت:
- نه!
- ندیدی اون آقاهه کجا رفت؟
- نه، وقتی گفت اتاقمو همونجوری که دوست دارم چیدین. اینقدر ذوق کردم که تا خونه دویدم.
کد:
با شنیدن آخرین کلمه پدرش را پشت سرش رها کرد و خودش را به خانه رساند. از پلهها بالا رفت و رو به روی در قهوهای رنگ ایستاد. روی نوک پایش ایستاد و در را باز کرد. در با غژغژ آرامی باز شد و فضای اتاق را نشان داد. تمام وسایلش از قبل در اتاق بودند. تخت و فرش سفید و باقی وسایلش مثل کمد و میز تحریرش صورتی بودند. به میزش نزدیک شد و خیره نگاهش کرد. دقیقا همان میزی بود که پدرش قول خریدش را داده بود. با خوشحالی چند بار پاهایش را به زمین کوبید و سپس خودش را روی تخت انداخت. پدر و مادرش به قولشان عمل کرده بودند، بزرگترین و بهترین اتاق را به او داده بودند. پنجرهی اتاقش هم کنار تختش بود و به راحتی میتوانست حیاط پشتی را ببیند. با صدای قدمهای شخصی از روی تخت پایین آمد و به در نزدیک شد. چهرهی خستهی پدرش با چشمهایی گود افتاده از بیخوابی در چهارچوب در نمایان شد. تعجب و ترس به سمتش هجوم آوردند. چند دقیقهی قبل که یکدیگر را دیده بودند، او سرحال و شاداب بود اما حالا خستگی و بیحوصلگی از سر و رویش میبارید. یک قدم به عقب برداشت و محتاط به مرد رو به رویش زل زد. جان که رفتار دخترش را دید، فکر کرد ظاهر شلختهاش آزارش داده پس خودش را مجبور کرد تا لبخند بزند و با اشاره به پنجره گفت:
- عزیز دل بابایی. الان خورشید طلوع میکنه. ببین چه خوشگله!
وحشت تمام وجودش را در بر گرفت. چطور امکان داشت؟ آهسته سرش را به سمت پنجره چرخاند و همین ترسش را دو برابر کرد. اولین پرتوهای طلوع خورشید آهسته وارد اتاق میشدند و فضا را روشن میکردند. دست و پاهایش شروع به لرزیدن کردند و سرما بدنش را در آ*غ*و*ش گرفت. اشکهایش مثل بارانی سیل آسا از چشمانش جاری شدند. با تردید و هقهق کنان گفت:
- می...میترسم.
جان که دلیل ترسش را نمیفهمید با حالتی گیج به سمتش رفت، روی یک زانو نشست و او را ب*غ*ل کرد. صدای گریهاش بلندتر شد و با صدایی لرزان تکرار کرد:
- میترسم...میترسم.
جان او را از آغوشش بیرون کشید و با دستش اشکهای صورتش را پاک کرد، سپس دستهایش را گرفت و گفت:
- کارمیلا، چی شده عزیزم؟ از چی میترسی؟ بابایی اینجاست.
اشکهایش شدت بیشتری گرفتند و گفت:
- دروغ میگی...تو بابام نیستی...ولم کن.
دستهایش را با شتاب از دست جان بیرون کشید و فرار کرد. زنگ خطرهای جان دوباره به صدا در آمدند و حس شومی سر تا سر وجودش را در بر گرفت. خودش را به سرعت به کارمیلا رساند و قبل از اینکه بتواند از پلهها پایین برود، او را به سمت خودش کشید. با بازوهای بزرگ و ورزیدهاش او را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- کارمیلا، عزیز بابا منم. همیشه با هم خاله بازی میکنیم. برات بستنی شکلاتی میخرم.
چند بار نفس عمیق کشید و در حالی که اشکهایش سرعتشان را از دست میدادند، گفت:
- اگه تو بابامی پس اونی که بیرونه کیه؟...عین همین. فقط تو خستهای، اون خوشحال.
رنگ از چهرهی جان پرید. یک نفر با جادو وارد خانهاش شده و به دخترش نزدیک شده بود. با این همه جان نه آن شخص را دیده بود و نه اثر جادویش را حس کرده بود. آن هم جانی که به خاطر قدرت زیادش به ون هلسینگ مشهور بود. کسی که دلیل مرگ بیش از هزار خونآشام بود. در حالی که سعی در آرام کردن خودش داشت با شَک پرسید:
- کی مثل منه بابایی؟ کجا دیدیش؟
- از ماشین که پیاده شدم، فکر کردم تویی. اون بهم گفت اتاقم کجاست...تازه اون موقع روز بود.
انگار که سطل آب یخی را روی جان ریخته باشند، بدنش یخ زد. نفسهایش سنگین و چشمهایش کاملا باز شدند. روز بود؟ جادوی توهم! آن قدر جرات داشت که بیخ گوشش سحر به این بزرگی را انجام دهد و بدبختانه جان حتی حضورش را هم حس نکرده بود. آب دهانش را قورت داد و پرسید:
- چیز دیگهای هم بهت گفت:
صورت اشکیاش را به اطراف تکان داد و گفت:
- نه!
- ندیدی اون آقاهه کجا رفت؟
- نه، وقتی گفت اتاقمو همونجوری که دوست دارم چیدین. اینقدر ذوق کردم که تا خونه دویدم.
کارمیلا را بلند کرد و از پلهها پایین رفت. وارد آشپزخانه شد. کارمیلا را روی صندلی گذاشت و رو به کیت گفت:
- مواظبش باش تا برگردم.
کیت همانطور که لیوانش را پر از آب میکرد، نیم نگاه سریعی به کارمیلا و بعد به جان انداخت و گفت:
- مراقب باش.
جان باشهای گفت و خارج شد. رد ضعیف جادو را که از جنگل حس میکرد تا ن*زد*یک*ی آن دنبال کرد. رو به روی ورودی جنگل ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. رد جادو اینجا تمام میشد. ناامیدانه نگاهی به مسیری که به دلیل وجود درختان بیشمار تاریک بود، انداخت. آن قدر احمق نبود که به تنهایی وارد مکانی شود که هیچ شناختی از آن ندارد، البته، پیدا نکردن جادوگر هم خودش مشکل بزرگی بود. چند قدم دیگر هم در کنار جنگل برداشت و وقتی مطمئن شد کاری از دستش بر نمیآید، همان جا ایستاد و تلفنش را در آورد. روی شمارهی رقیب و دوست قدیمیاش مکث کرد. دلش نمیخواست درخواست کمک کند ولی چارهای نبود. آهی کشید و دکمهی تماس را فشار داد. بعد از چند لحظه صدای مرد جوانی حدودا ۳۵ ساله در گوشش پیچید:
- الو!
- منم الکس.
بعد از چند ثانیه سکوت در حالی که صدای الکس کاملا جدب شده بود، پرسید:
- چی شده؟
- دیروز کیت به سازمان زنگ زد و گزارش یه خونآشام عجیب غریبو داد.
- آره، خبرشو شنیدم. که چی؟
- یه چیزی اشتباهه. من اونو کشتم ولی انگار یکی داره باهامون بازی میکنه. کارمیلا یه توهم دیده ولی هیچ ردی نیست. هیچی!
الکس از پشت میزش بلند شد. در شیشهای اتاقش را بست و گفت:
- چی میگی تو؟ وقتی تیم رسید اونجا، جسدی نبود.
دستی که گوشی را نگه داشته بود، طوری که انگار جسم سنگینی را در دست داشته باشد، درد گرفت. ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- مطمئنی؟
- آره!
- لعنتی!
سرش را بالا گرفت تا هوای تازه را وارد ریههایش کند اما همان لحظه خشکش زد. از پنجرهی اتاق کارمیلا آبشار خون جاری شده بود. خون قرمز به سرعت از پنجره پایین میریخت و دیوار براق سفید را هم رنگ خودش میکرد. تلفن از دستش افتاد و فریاد زد:
- کار...کارمیلــا!
زمانی برای از دست دادن نداشت. با تمام توانش به سمت خانه دوید. در بین راه چند باری پایش به سنگها گیر کرد و زمین خورد، همین باعث شد تا پاهایش زخمی و خون آلود شوند.
***
بعد از چند لحظه صدای فریاد جان در گوشش پیچید. به وضوح میتوانست استرس و نگرانی صدایش را حس کند. چندین بار صدایش کرد و وقتی جوابی نگرفت، زیر ل*ب فحشی داد و با عصبانیت گوشی را روی میز پرت کرد. دستی به موهای مشکی پر پشتش کشید و همانطور که خودش را روی صندلی چرخ دارش پرت میکرد، در ذهنش به دنبال راه چاره بود. بعد از گذشتن زمانی که برایش به اندازهی سالها طولانی بود، وقتی تلاشهایش برای مرتب کردن ذهن به هم ریختهاش و پیدا کردن راه حل به نتیجهای نرسیدند، ناامیدانه نفس عمیقی کشید و در حالی که دستانش را روی میز ستون کرده بود، سرش را به دستهایش تکیه داد. با صدای تقتق آرام در، خودش را از افکارش جدا کرد و گفت:
- کیه؟
کد:
کارمیلا را بلند کرد و از پلهها پایین رفت. وارد آشپزخانه شد. کارمیلا را روی صندلی گذاشت و رو به کیت گفت:
- مواظبش باش تا برگردم.
کیت همانطور که لیوانش را پر از آب میکرد، نیم نگاه سریعی به کارمیلا و بعد به جان انداخت و گفت:
- مراقب باش.
جان باشهای گفت و خارج شد. رد ضعیف جادو را که از جنگل حس میکرد تا ن*زد*یک*ی آن دنبال کرد. رو به روی ورودی جنگل ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. رد جادو اینجا تمام میشد. ناامیدانه نگاهی به مسیری که به دلیل وجود درختان بیشمار تاریک بود، انداخت. آن قدر احمق نبود که به تنهایی وارد مکانی شود که هیچ شناختی از آن ندارد، البته، پیدا نکردن جادوگر هم خودش مشکل بزرگی بود. چند قدم دیگر هم در کنار جنگل برداشت و وقتی مطمئن شد کاری از دستش بر نمیآید، همان جا ایستاد و تلفنش را در آورد. روی شمارهی رقیب و دوست قدیمیاش مکث کرد. دلش نمیخواست درخواست کمک کند ولی چارهای نبود. آهی کشید و دکمهی تماس را فشار داد. بعد از چند لحظه صدای مرد جوانی حدودا ۳۵ ساله در گوشش پیچید:
- الو!
- منم الکس.
بعد از چند ثانیه سکوت در حالی که صدای الکس کاملا جدب شده بود، پرسید:
- چی شده؟
- دیروز کیت به سازمان زنگ زد و گزارش یه خونآشام عجیب غریبو داد.
- آره، خبرشو شنیدم. که چی؟
- یه چیزی اشتباهه. من اونو کشتم ولی انگار یکی داره باهامون بازی میکنه. کارمیلا یه توهم دیده ولی هیچ ردی نیست. هیچی!
الکس از پشت میزش بلند شد. در شیشهای اتاقش را بست و گفت:
- چی میگی تو؟ وقتی تیم رسید اونجا، جسدی نبود.
دستی که گوشی را نگه داشته بود، طوری که انگار جسم سنگینی را در دست داشته باشد، درد گرفت. ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- مطمئنی؟
- آره!
- لعنتی!
سرش را بالا گرفت تا هوای تازه را وارد ریههایش کند اما همان لحظه خشکش زد. از پنجرهی اتاق کارمیلا آبشار خون جاری شده بود. خون قرمز به سرعت از پنجره پایین میریخت و دیوار براق سفید را هم رنگ خودش میکرد. تلفن از دستش افتاد و فریاد زد:
- کار...کارمیلــا!
زمانی برای از دست دادن نداشت. با تمام توانش به سمت خانه دوید. در بین راه چند باری پایش به سنگها گیر کرد و زمین خورد، همین باعث شد تا پاهایش زخمی و خون آلود شوند.
***
بعد از چند لحظه صدای فریاد جان در گوشش پیچید. به وضوح میتوانست استرس و نگرانی صدایش را حس کند. چندین بار صدایش کرد و وقتی جوابی نگرفت، زیر ل*ب فحشی داد و با عصبانیت گوشی را روی میز پرت کرد. دستی به موهای مشکی پر پشتش کشید و همانطور که خودش را روی صندلی چرخ دارش پرت میکرد، در ذهنش به دنبال راه چاره بود. بعد از گذشتن زمانی که برایش به اندازهی سالها طولانی بود، وقتی تلاشهایش برای مرتب کردن ذهن به هم ریختهاش و پیدا کردن راه حل به نتیجهای نرسیدند، ناامیدانه نفس عمیقی کشید و در حالی که دستانش را روی میز ستون کرده بود، سرش را به دستهایش تکیه داد. با صدای تقتق آرام در، خودش را از افکارش جدا کرد و گفت:
- کیه؟
صدای زنانهای با حالت خشک و رسمی از پشت در گفت:
- منم قربان!
تکیهاش را از دستهایش برداشت و به صندلی داد. پایین کت مشکیاش را کشید و صافش کرد و در حالی که حالت چهرهاش از آشفته به خنثی تغییر میکرد گفت:
- بیا تو!
لارا، منشی جدیدی که به تازگی مورد تایید سازمان قرار گرفته بود و رئیس شخصا آن را برایش انتخاب کرده بود، با قدمهایی آهسته وارد شد و گفت:
- رئیس میخوان شما رو ببینن.
پوزخند تمسخر آمیزی روی صورت الکس شکل گرفت و با بیخیالی گفت:
- موندم تو منشی منی یا رئیس؟
لارا بیتوجه به تحقیری که در چهره کارفرماش مشخص بود، همچنان خودش را آرام نگه داشت و گفت:
- من فقط کاری که ایشون ازم خواستن رو انجام دادم. به عنوان منشی شما، این وظیفمه که بهتون اطلاع بدم.
پوزخندش بزرگتر شد و گفت:
- اوه! جاسوسی منم یکی از وظایفته؟
لارا، بلافاصله و با اطمینان گفت:
- من این کارو نکردم قربان!
- که اینطور.
از جایش بلند شد و در حالی که دستهایش را در جیبش فرو میکرد در فاصلهی ن*زد*یک*ی از لارا ایستاد. به دلیل این ن*زد*یک*ی ناگهانی لارا کمی جا خورد ولی قبل از این آموزشهای زیادی دیده بود، پس خونسردیاش را حفظ کرد. سرش را کمی به سمت بالا متمایل کرد تا چهرهی شخص رو به رویش را ببیند و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
از عمد کلمهی قربان را حذف کرده بود تا اینگونه اعتراضش را نشان دهد. الکس، لبخند شیطانیای زد و در حالی که سرش را نزدیکتر میبرد به چهرهی پر استرس زن رو به رویش خیره شد و گفت:
- شنیدم ر*اب*طهی خیلی صمیمانهای با رئیس داری. به عنوان یه زن متاهل با دوتا بچه اینطور روابط مناسبت نیستن.
چشمهایش از تعجب گرد شدند ولی همچنان خودش را مجبور به صحبت کرد:
- اینطور نیست...قربان!
لبخند الکس عمیقتر شد. سرش را تا ن*زد*یک*ی گوشش جلو برد و گفت:
- من شاهزادهی تاریکیام، شکارچی شماره یک این سازمان. اگه من بخوام، حتی رئیسم نمیتونه نجاتت بده. تو که نمیخوای اتفاقی برای پسرات بیوفته؟
ترس و اضطراب به سمتش هجوم آوردند. دیوید امنیت خانوادهاش را تضمین کرده بود و قول داده بود که هیچ کس حتی متوجه نمیشود که او شوهر و بچه داد. با اینحال آنها مدت زیادی یکدیگر را نمیشناختند. پس با صدایی که ترسش کاملا معلوم بود، گفت:
- ا...البته که نه، قربان!
خودش را دور کرد و با لبخند به چهرهی وحشت زدهی رو به رویش نگاه کرد و گفت:
- خوبه! پس از این به بعد هر دستوری که بهت داد، باید بهم خبر بدی.
سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد و مثل حیوانی که کاملا رام شده باشد، گفت:
- چشم...چشم قربان!
دستش را بلند کرد و روی شانهی لارا گذاشت. نگاه دیگری بهش انداخت و بدون حرف، از اتاق رفت. از میان کارکنانی که همگی کت شلوار مشکی و پیرهن آبی داشتند، گذشت و وارد آسانسور شد.
کد:
صدای زنانهای با حالت خشک و رسمی از پشت در گفت:
- منم قربان!
تکیهاش را از دستهایش برداشت و به صندلی داد. پایین کت مشکیاش را کشید و صافش کرد و در حالی که حالت چهرهاش با از آشفته به خنثی تغییر میکرد گفت:
- بیا تو!
لارا، منشی جدیدی که به تازگی مورد تایید سازمان قرار گرفته بود و رئیس شخصا آن را برایش انتخاب کرده بود، با قدمهایی آهسته وارد شد و گفت:
- رئیس میخوان شما رو ببینن.
پوزخند تمسخر آمیزی روی صورت الکس شکل گرفت و با بیخیالی گفت:
- موندم تو منشی منی یا رئیس؟
لارا بیتوجه به تحقیری که در چهره کارفرماش مشخص بود، همچنان خودش را آرام نگه داشت و گفت:
- من فقط کاری که ایشون ازم خواستن رو انجام دادم. به عنوان منشی شما، این وظیفمه که بهتون اطلاع بدم. پوزخندش بزرگتر شد و گفت:
- اوه! جاسوسی منم یکی از وظایفته؟
لارا، بلافاصله و با اطمینان گفت:
- من این کارو نکردم قربان!
- که اینطور.
از جایش بلند شد و در حالی که دستهایش را در جیبش فرو میکرد در فاصلهی ن*زد*یک*ی از لارا ایستاد. به دلیل این ن*زد*یک*ی ناگهانی لارا کمی جا خورد ولی قبل از این آموزشهای زیادی دیده بود، پس خونسردیاش را حفظ کرد. سرش را کمی به سمت بالا متمایل کرد تا چهرهی شخص رو به رویش را ببیند و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
از عمد کلمهی قربان را حذف کرده بود تا اینگونه اعتراضش را نشان دهد. الکس، لبخند شیطانیای زد و در حالی که سرش را نزدیکتر میبرد به چهرهی پر استرس زن رو به رویش خیره شد و گفت:
- شنیدم ر*اب*طهی خیلی صمیمانهای با رئیس داری. به عنوان یه زن متاهل با دوتا بچه اینطور روابط مناسبت نیستن.
چشمهایش از تعجب گرد شدند ولی همچنان خودش را مجبور به صحبت کرد:
- اینطور نیست...قربان!
لبخند الکس عمیقتر شد. سرش را تا ن*زد*یک*ی گوشش جلو برد و گفت:
- من شاهزادهی تاریکیام، شکارچی شماره یک این سازمان. اگه من بخوام، حتی رئیسم نمیتونه نجاتت بده. تو که نمیخوای اتفاقی برای پسرات بیوفته؟
ترس و اضطراب به سمتش هجوم آوردند. دیوید امنیت خانوادهاش را تضمین کرده بود و قول داده بود که هیچ کس حتی متوجه نمیشود که او شوهر و بچه داد. با اینحال آنها مدت زیادی یکدیگر را نمیشناختند. پس با صدایی که ترسش کاملا معلوم بود، گفت:
- ا...البته که نه، قربان!
خودش را دور کرد و با لبخند به چهرهی وحشت زدهی رو به رویش نگاه کرد و گفت:
- خوبه! پس از این به بعد هر دستوری که بهت داد، باید بهم خبر بدی.
سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد و مثل حیوانی که کاملا رام شده باشد، گفت:
- چشم...چشم قربان!
دستش را بلند کرد و روی شانهی لارا گذاشت. نگاه دیگری بهش انداخت و بدون حرف، از اتاق رفت. از میان کارکنانی که همگی کت شلوار مشکی و پیرهن آبی داشتند، گذشت و وارد آسانسور شد.