خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان فرزند ابلیس | ویدا کاربر انجمن تک‌رمان

ساعت تک رمان

آیا سیر داستان شما را به خواندن ادامه رمان جذب می‌کند؟


  • مجموع رای دهندگان
    13

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
قالب جلد.jpg


«امیدم به اون بالایی هست»

نام رمان: فرزند ابلیس
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: ترسناک، فانتزی
ناظر: محدثه
هدف: غلبه بر فوبیایی که دارم و همچنین یک سرگرمی و هیجان برای خواننده‌های عزیز.

خلاصه:
به خون همه‌شون تشنه بودم! می‌فهمی چی میگم؟ من رو نگاه کن! آفرین! یه کتاب پیدا کردم و به خون خودم هم تشنه شدم. میگم من رو نگاه کن! پشت سرت ایستادم! این کتاب رو می‌خوای؟ می‌خوای بفهمی کدوم شی*طان تسخیرت کرده؟ فقط چهار تا قتل و چهار تا روح به من بفروش! با من عهد ببند تا فرزند ابلیس بشی.


سخن نویسنده:
قبل از خواندن این رمان، حواستان به پشت سر، زیر تخت و زیر صندلیتان باشد. بعد از خواندن این رمان، منتظر کتاب‌های مرموز و تسخیر شده‌ در جای‌جای خانه‌تان، تماس‌های گاه و بی‌گاه و جنازه‌های گمنام باشید. با تشکر!


کد:
«امیدم به اون بالایی هست»

نام رمان: فرزند ابلیس
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: ترسناک، فانتزی
هدف: غلبه بر فوبیایی که دارم و همچنین یک سرگرمی و هیجان برای خواننده‌های عزیز.

خلاصه:
به خون همه‌شون تشنه بودم! می‌فهمی چی میگم؟ من رو نگاه کن! آفرین! یه کتاب پیدا کردم و به خون خودم هم تشنه شدم. میگم من رو نگاه کن! پشت سرت ایستادم! این کتاب رو می‌خوای؟ می‌خوای بفهمی کدوم شی*طان تسخیرت کرده؟ فقط چهار تا قتل و چهار تا روح به من بفروش! با من عهد ببند تا فرزند ابلیس بشی.


سخن نویسنده:

قبل از خواندن این رمان، حواستان به پشت سر، زیر تخت و زیر صندلیتان باشد. بعد از خواندن این رمان، منتظر کتاب‌های مرموز و تسخیر شده‌ در جای‌جای خانه‌تان، تماس‌های گاه و بی‌گاه و جنازه‌های گمنام باشید. با تشکر!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

محدثه

ویراستار آزمایشی
پرسنل مدیریت
ویراستار آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-18
نوشته‌ها
63
کیف پول من
1,755
Points
89
تایید رمان۲.png


خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی


درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
مقدمه:
پشت سرت رو نگاه کن!
یالا!
چی شده؟ پشت سرت نبودم؟
شایدم پشت سر دوستتم؛ با یه چاقو!
می‌ترسی؟ از چی؟
از شاخ‌ها و بال‌های عجیبت؟
از چشم‌های قرمزت؟
صبر کن ببینم!
نکنه تو هم فرزند ابلیس شدی؟!
کد:
مقدمه:
پشت سرت رو نگاه کن!
یالا!
چی شده؟ پشت سرت نبودم؟
شایدم پشت سر دوستتم؛ با یه چاقو!
می‌ترسی؟ از چی؟
از شاخ‌ها و بال‌های عجیبت؟
از چشم‌های قرمزت؟
صبر کن ببینم!
نکنه تو هم فرزند ابلیس شدی؟!
#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
با خشم به خون‌های روان شده از دستش خیره شد. نفس‌نفس زد. پدرخوانده‌اش با سر و صدای زیاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف‌های چینی شکسته شده‌ی روی زمین، به سمت لیلیث خیز برداشت. موهای سرخ رنگ و ل*خت او را در مشتش گرفت و عربده زد:
- همین امشب همین‌جا می‌کشمت! دختره‌ی عجیب‌غریب دست و پا چلفتی!
آب د*ه*ان پدرخوانده‌ی لیلیث از بین دندان‌هایش روان بود و روی ته‌ریش‌های سفیدش ریخته می‌شد. تمام وجود لیلیث را نفرت فرا گرفته بود. با دست چپش که در اثر بریدگی با ظرف پر از خون بود، به سمت پدرخوانده‌اش خیز برداشت و دست پرخونش را روی صورت او کشید. دو طرف فَکش را فشار داد و با صدای دو رگه و عجیبش جیغ زد:
- از من فاصله بگیر موجود بد ذات! اگه به خونم تشنه‌ای، همین الآن من رو بکش تا یه جهنم از خونم برات بسازم!
ترسی که در چشم‌های مرد رواج داشت، به خشمش افزود. دخترک با چشم‌های آبی رنگ و درشتش، چشم‌های سیاه مرد را برانداز می‌کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدند تا اینکه مرد فریاد زد:
- الیزابت! بیا اینجا و این وحشی رو از من جدا کن!
لیلیث چشم‌هایش را از مرد گرفت و او را به دیوار هُل داد. آن‌قدر به خون آن مرد تشنه بود که حاضر بود هزاران شب درد زیاد بریدگی دست‌هایش را تحمل کند اما فقط با یک تکه از آن ظرف شکسته، ناپدرش‌اش را بکشد.
اندام لاغر و کوتاه الیزابت، مادرخوانده‌اش که در آستانه‌ی در پدیدار شد، باعث شد پوزخندی روی ل*ب‌های لیلیث بنشیند. چقدر این زن خودش را جلوی همسرش به موش مردگی می‌زد و ادعای مهربان بودنش می‌شد! لیلیث دست‌هایش را روی س*ی*نه‌ی الیزابت گذاشت و او را از جلوی راهش به بیرون هل داد. الیزابت جیغ خفیفی کشید و به رد خون روی پیرهن سفیدش خیره شد.
لیلیث اما خوشحال‌تر از همیشه، به خون‌های روی صورت محمد، ناپدری عربش فکر می‌کرد. از کنار میز نهارخوری چسپیده شده به آشپزخانه گذشت و خواست روانه‌ی اتاقش بشود اما با دیدن رد خونی که مثل یک جمله‌ی مرموز روی سرامیک‌های سفید خودنمایی می‌کرد، با کنجکاوی به سمتش رفت.
کنار صندلی‌ چوبی لَق همیشگی‌اش که در نوک میز بود، دقیقا کنار پایه‌های راست، خیلی ریز رد یک خون به چشم می‌خورد. لیلیث نزدیک و نزدیک‌تر شد. به جیغ و فریادهای الیزابت و همسر نادانش گوش نمی‌داد. محو تماشای آن جمله‌ بود. چشم‌هایش را ریز کرده بود و سعی می‌کرد آن را بخواند؛ وقتی احساس کرد موفق شده، زیر ل*ب گفت:
- زیر در خونه منتظرتم.
خواست دوباره آن را از نظر بگذراند که ناگهان جمله‌ی مرموز جلوی چشم‌هایش آتش گرفت، خاکستر شد و روی سرامیک‌های سفید خانه محو شد. مبهوت، سرش را برگرداند. با تردید به سمت راهرو که به در خانه منتهی میشد و کنار آشپزخانه بود، روانه شد. وارد راهروی باریک و تاریک شد و سریع به سمت در فلزی و سفید خانه رفت.
به در که رسید، روی سرامیک‌های سرد زمین نشست و زیر در را نگاه کرد. با دیدن کتابی باریک، قدیمی و پوسیده، در خانه را یواش باز کرد و کتاب را از روی پادری پوسیده‌ی جلوی در برداشت. یک لحظه حس کرد دست‌هایش در اثربرداشتن کتاب، از گرمای زیادی سوخت. کتاب از دستش افتاد و زیر ل*ب «آخی»گفت اما سراسیمه آن را دوباره با سرعت برداشت و فکر کرد این سوزش از درد خراش عمیق دستش است. نگاه مشکوکی به کتاب انداخت و قبل از اینکه سرمای سوزان ماه ژانویه خانه را پر کند، در را بست.
پیش از اینکه نوشته‌ی روی جلد را بخواند، بی‌ سر و صدا از راهرو خارج شد و به سمت پلکان باریک و مارپیچی رفت که دقیقا کنار راهرو بود و به طبقه‌ی بالا ختم میشد. به طبقه‌ی بالا که رسید، در مشکی رنگ اتاقش را که رو به رویش قرار داشت، دید زد. مثل همیشه، دختر الیزابت با مداد شمعی نارنجی، روی در اتاق ناسزا نوشته بود.
بی‌توجه به آن، پوزخندی زد و وارد اتاق شد. دکمه‌ی لامپ کم‌نور و زرد اتاق را زد و محوطه‌ی خاکستری و دلگیر اتاق را زیر نظر گرفت. اتاقش از همه نظر عجیب بود و عجیب‌تر این بود که پنجره نداشت. دیوارهای مشکی، تخت فرسوده‌ی چوبی با پتویی که از صد طرف سوراخ شده بود، روی تخت به چشم می‌خورد.
موکت نوزده ساله‌ی قهوه‌ای کف اتاق و کمد فلزی‌ای که چند درش خر*اب و زنگ زده بود، سر و ته اتاق لیلیث را هم آورده بود. بی‌خیال به سمت تختش رفت. با احتیاط و ترس از اینکه فنرهای تختش دَر نروند، آرام روی آن نشست. نفسش را بیرون داد و کتاب را بالا آورد.
یک کتاب قهوه‌ای و قدیمی بود که گوشه‌‌ی چپ بالای آن خیس بود. نوشته‌ی طلایی رنگی روی جلد آن خودنمایی می‌کرد: «چگونه فرزند ابلیس شویم؟»

کد:
با خشم به خون‌های روان شده از دستش خیره شد. نفس‌نفس زد. پدرخوانده‌اش با سر و صدای زیاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف‌های چینی شکسته شده‌ی روی زمین، به سمت لیلیث خیز برداشت. موهای سرخ رنگ و ل*خت او را در مشتش گرفت و عربده زد:
- همین امشب همین‌جا می‌کشمت! دختره‌ی عجیب‌غریب دست و پا چلفتی!
آب د*ه*ان پدرخوانده‌ی لیلیث از بین دندان‌هایش روان بود و روی ته‌ریش‌های سفیدش ریخته می‌شد. تمام وجود لیلیث را نفرت فرا گرفته بود. با دست چپش که در اثر بریدگی با ظرف پر از خون بود، به سمت پدرخوانده‌اش خیز برداشت و دست پرخونش را روی صورت او کشید. دو طرف فَکش را فشار داد و با صدای دو رگه و عجیبش جیغ زد:
- از من فاصله بگیر موجود بد ذات! اگه به خونم تشنه‌ای، همین الآن من رو بکش تا یه جهنم از خونم برات بسازم!
ترسی که در چشم‌های مرد رواج داشت، به خشمش افزود. دخترک با چشم‌های آبی رنگ و درشتش، چشم‌های سیاه مرد را برانداز می‌کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدند تا اینکه مرد فریاد زد:
- الیزابت! بیا اینجا و این وحشی رو از من جدا کن!
لیلیث چشم‌هایش را از مرد گرفت و او را به دیوار هُل داد. آن‌قدر به خون آن مرد تشنه بود که حاضر بود هزاران شب درد زیاد بریدگی دست‌هایش را تحمل کند اما فقط با یک تکه از آن ظرف شکسته، ناپدرش‌اش را بکشد.
اندام لاغر و کوتاه الیزابت، مادرخوانده‌اش که در آستانه‌ی در پدیدار شد، باعث شد پوزخندی روی ل*ب‌های لیلیث بنشیند. چقدر این زن خودش را جلوی همسرش به موش مردگی می‌زد و ادعای مهربان بودنش می‌شد! لیلیث دست‌هایش را روی س*ی*نه‌ی الیزابت گذاشت و او را از جلوی راهش به بیرون هل داد. الیزابت جیغ خفیفی کشید و به رد خون روی پیرهن سفیدش خیره شد.
لیلیث اما خوشحال‌تر از همیشه، به خون‌های روی صورت محمد، ناپدری عربش فکر می‌کرد. از کنار میز نهارخوری چسپیده شده به آشپزخانه گذشت و خواست روانه‌ی اتاقش بشود اما با دیدن رد خونی که مثل یک جمله‌ی مرموز روی سرامیک‌های سفید خودنمایی می‌کرد، با کنجکاوی به سمتش رفت.
کنار صندلی‌ چوبی لَق همیشگی‌اش که در نوک میز بود، دقیقا کنار پایه‌های راست، خیلی ریز رد یک خون به چشم می‌خورد. لیلیث نزدیک و نزدیک‌تر شد. به جیغ و فریادهای الیزابت و همسر نادانش گوش نمی‌داد. محو تماشای آن جمله‌ بود. چشم‌هایش را ریز کرده بود و سعی می‌کرد آن را بخواند؛ وقتی احساس کرد موفق شده، زیر ل*ب گفت:
- زیر در خونه منتظرتم.
خواست دوباره آن را از نظر بگذراند که ناگهان جمله‌ی مرموز جلوی چشم‌هایش آتش گرفت، خاکستر شد و روی سرامیک‌های سفید خانه محو شد. مبهوت، سرش را برگرداند. با تردید به سمت راهرو که به در خانه منتهی میشد و کنار آشپزخانه بود، روانه شد. وارد راهروی باریک و تاریک شد و سریع به سمت در فلزی و سفید خانه رفت.
به در که رسید، روی سرامیک‌های سرد زمین نشست و زیر در را نگاه کرد. با دیدن کتابی باریک، قدیمی و پوسیده، در خانه را یواش باز کرد و کتاب را از روی پادری پوسیده‌ی جلوی در برداشت. یک لحظه حس کرد دست‌هایش در اثربرداشتن کتاب، از گرمای زیادی سوخت. کتاب از دستش افتاد و زیر ل*ب «آخی»گفت اما سراسیمه آن را دوباره با سرعت برداشت و فکر کرد این سوزش از درد خراش عمیق دستش است. نگاه مشکوکی به کتاب انداخت و قبل از اینکه سرمای سوزان ماه ژانویه خانه را پر کند، در را بست.
پیش از اینکه نوشته‌ی روی جلد را بخواند، بی‌ سر و صدا از راهرو خارج شد و به سمت پلکان باریک و مارپیچی رفت که دقیقا کنار راهرو بود و به طبقه‌ی بالا ختم میشد. به طبقه‌ی بالا که رسید، در مشکی رنگ اتاقش را که رو به رویش قرار داشت، دید زد. مثل همیشه، دختر الیزابت با مداد شمعی نارنجی، روی در اتاق ناسزا نوشته بود.
بی‌توجه به آن، پوزخندی زد و وارد اتاق شد. دکمه‌ی لامپ کم‌نور و زرد اتاق را زد و محوطه‌ی خاکستری و دلگیر اتاق را زیر نظر گرفت. اتاقش از همه نظر عجیب بود و عجیب‌تر این بود که پنجره نداشت. دیوارهای مشکی، تخت فرسوده‌ی چوبی با پتویی که از صد طرف سوراخ شده بود، روی تخت به چشم می‌خورد.
موکت نوزده ساله‌ی قهوه‌ای کف اتاق و کمد فلزی‌ای که چند درش خر*اب و زنگ زده بود، سر و ته اتاق لیلیث را هم آورده بود. بی‌خیال به سمت تختش رفت. با احتیاط و ترس از اینکه فنرهای تختش دَر نروند، آرام روی آن نشست. نفسش را بیرون داد و کتاب را بالا آورد.
یک کتاب قهوه‌ای و قدیمی بود که گوشه‌‌ی چپ بالای آن خیس بود. نوشته‌ی طلایی رنگی روی جلد آن خودنمایی می‌کرد: «چگونه فرزند ابلیس شویم؟»

#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
لیلیث پوزخندی زد و صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد. آخر چه کسی می‌خواست فرزند ابلیس شود؟ به صفحه‌ی زرد و کاهی آن خیره شد. با نیشخند عمیقش شروع به خواندن صفحه‌ی اول کرد:

لیاقتت را به ابلیس ثابت کن
خیلی ساده می‌شود فرزند ابلیس شد. مثل یک میلیون و هفتصد و نود و هفت‌هزار و دویصت و یک نفری که تا به حال فرزند شیطان شده‌اند. باید لیاقتت را ثابت کنی تا بتوانی فرزند ابلیس شوی و شیطان را به قدرت برسانی. پاداشی وصف‌نشدنی برای فرزندان ابلیس در سر تا سر زمین وجود دارد و فرزند ارشد ابلیس، تمام دنیا را در دست خواهد گرفت. حتی قیامت را!

خندید و شروع به خواندن صفحه‌ی بعد کرد. هرصفحه با خط درشت و زشت توسط شخصی نوشته شده بود که لیلیث از او خبردار نبود. شاید حتی توسط شیطان نوشته شده بود! حتی عجیب‌ترین چیزها این بود که هر چهار گوشه از صفحه‌ی کتاب عدد چهار یونانی نوشته شده بود. آنقدر کتاب عجیب‌غریبی بود که لیلیث فکر می‌کرد به دست دیوانه‌ای که از تیمارستان فرار کرده، نوشته شده باشد.

تنها راه برای اثبات لیاقت به ابلیس، فروختن روح به او است. چهار روح و چهار قتل برابر است با تبدیل شدن به فرزند ابلیس. این یک دروغ نیست! اگر این کتاب به دست تو رسیده، یعنی لیاقتش را داری تا تمام دنیا را از مال خودت کنی و آن را از آدمیان نفرت‌انگیز پاک کنی. این کار تنها با یک عهد شروع می‌شود. با یک پیمان ناشکستنی! اگر آماده هستی، چهار بار این جمله را تکرار کن. توجه کن که هر قتل، هر چهارشنبه، ساعت چهار بعد از ظهر انجام می‌گیرد.
پیمان ناشکستنی: «درود بر اهریمن و ابلیس. من قسم می‌خورم از این پس روح خود و روح چهار نفر دیگر را به تو بفروشم. برخیز ای روح مقدس من و برای اطاعت از اجنه و شیطان آماده شو! لیانکا مانالکا.»

لیلث قهقه زد. کتاب را کنار بالش گذاشت و روی تخت به حالت دمر دراز کشید. دست‌ خونینش را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت. وسط کف دستش خراش عمیقی برداشته بود و هر از گاهی خون تازه از آن چکه می‌کرد. لبخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- من اگه بخوام کسی رو بکشم، واسه‌ی تو نمی‌کشم! من برده‌ی هیچکی نمیشم. حتی ابلیس!
چشم‌هایش را بسته بود که حس کرد صدای ماری فِس‌فِس کنان کنار گوشش سکوت اتاق را بر هم می‌زد. صدای عجیب و نامفهومی داشت و انگار بین کوه‌های بزرگی ایستاده و صدایش انعکاس میشد. بلندبلند نفس می‌کشید. معلوم نبود چه می‌گفت! اصلا معلوم نبود انسان است یا یک موجود عجیب؟
لیلیث با ترس روی تخت نشست. چشم‌هایش را ریز کرد و به پشت و سمت راست تختش که دیوار بود خیره شد. زیر ل*ب با تردید گفت:
- سونیا باز زیر تختمی؟
سونیا دختر الیزابت بود. همان دختر نفرت‌انگیز حسودی که همیشه لیلیث را عذاب می‌داد و با شوخی‌های مسخره‌اش وقت او را می‌گرفت. لیلث با خشم ادامه داد:
- ببین اگه الآن از زیر تختم بیرون نیای، کشون‌کشون از پله‌ها می‌اندازمت پایین! فهمیدی؟!
اما باز صدایی نیامد. چند لحظه مکث کرد و خواست از سر جایش بلند شود که صدای ترسناکی از زیر تخت، او را سر جایش میخکوب کرد.
- من رو بکش! بکش!
صدا انگار صدای کسی بود که چند هفته آب نخورده بود و از ته گلویش حرف می‌زد. با عجز برای مرگ التماس می‌کرد و همین موضوع لیلیث شجاع را می‌ترساند. دست‌هایش را به روکش سفید تخت گرفت و با تردید گفت:
- ملیسا؟
ملیسا نیز مثل سونیا جسور و مایه‌ی عذاب لیلیث بود اما این صدای ترسناک نه از پس ملیسای پانزده ساله بر می‌آمد نه سونیای هفده ساله. لیلیث فکر کرد توهم زده؛ باز هم خواست از سر جایش بلند شود که همان صدا جیغی ممتد کشید و فریاد زد:
- گفتم من رو بکش! من رو می‌کشی یا مجبورت کنم؟!
لیلیث با چشم‌های گرد شده روی تختش خشکش زده بود. یعنی این صدای که بود؟ نکند ضبط صوتی برای اذیت او زیر تخت گذاشته بودند؟ آب دهانش را قورت داد. دست‌هایش عرق کرده بودند و جای زخمش می‌سوخت.
کد:
لیلیث پوزخندی زد و صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد. آخر چه کسی می‌خواست فرزند ابلیس شود؟ به صفحه‌ی زرد و کاهی آن خیره شد. با نیشخند عمیقش شروع به خواندن صفحه‌ی اول کرد:
لیاقتت را به ابلیس ثابت کن
خیلی ساده می‌شود فرزند ابلیس شد. مثل یک میلیون و هفتصد و نود و هفت‌هزار و دویصت و یک نفری که تا به حال فرزند شیطان شده‌اند. باید لیاقتت را ثابت کنی تا بتوانی فرزند ابلیس شوی و شیطان را به قدرت برسانی. پاداشی وصف‌نشدنی برای فرزندان ابلیس در سر تا سر زمین وجود دارد و فرزند ارشد ابلیس، تمام دنیا را در دست خواهد گرفت. حتی قیامت را!
خندید و شروع به خواندن صفحه‌ی بعد کرد. هرصفحه با خط درشت و زشت توسط شخصی نوشته شده بود که لیلیث از او خبردار نبود. شاید حتی توسط شیطان نوشته شده بود! حتی عجیب‌ترین چیزها این بود که هر چهار گوشه از صفحه‌ی کتاب عدد چهار یونانی نوشته شده بود. آنقدر کتاب عجیب‌غریبی بود که لیلیث فکر می‌کرد به دست دیوانه‌ای که از تیمارستان فرار کرده، نوشته شده باشد.
تنها راه برای اثبات لیاقت به ابلیس، فروختن روح به او است. چهار روح و چهار قتل برابر است با تبدیل شدن به فرزند ابلیس. این یک دروغ نیست! اگر این کتاب به دست تو رسیده، یعنی لیاقتش را داری تا تمام دنیا را از مال خودت کنی و آن را از آدمیان نفرت‌انگیز پاک کنی. این کار تنها با یک عهد شروع می‌شود. با یک پیمان ناشکستنی! اگر آماده هستی، چهار بار این جمله را تکرار کن. توجه کن که هر قتل، هر چهارشنبه، ساعت چهار بعد از ظهر انجام می‌گیرد.
پیمان ناشکستنی: «درود بر اهریمن و ابلیس. من قسم می‌خورم از این پس روح خود و روح چهار نفر دیگر را به تو بفروشم. برخیز ای روح مقدس من و برای اطاعت از اجنه و شیطان آماده شو! لیانکا مانالکا.»
لیلث قهقه زد. کتاب را کنار بالش گذاشت و روی تخت به حالت دمر دراز کشید. دست‌ خونینش را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت. وسط کف دستش خراش عمیقی برداشته بود و هر از گاهی خون تازه از آن چکه می‌کرد. لبخندی زد و زیر ل*ب گفت:
- من اگه بخوام کسی رو بکشم، واسه‌ی تو نمی‌کشم! من برده‌ی هیچکی نمیشم. حتی ابلیس!
چشم‌هایش را بسته بود که حس کرد صدای ماری فِس‌فِس کنان کنار گوشش سکوت اتاق را بر هم می‌زد. صدای عجیب و نامفهومی داشت و انگار بین کوه‌های بزرگی ایستاده و صدایش انعکاس میشد. بلندبلند نفس می‌کشید. معلوم نبود چه می‌گفت! اصلا معلوم نبود انسان است یا یک موجود عجیب؟
لیلیث با ترس روی تخت نشست. چشم‌هایش را ریز کرد و به پشت و سمت راست تختش که دیوار بود خیره شد. زیر ل*ب با تردید گفت:
- سونیا باز زیر تختمی؟
سونیا دختر الیزابت بود. همان دختر نفرت‌انگیز حسودی که همیشه لیلیث را عذاب می‌داد و با شوخی‌های مسخره‌اش وقت او را می‌گرفت. لیلث با خشم ادامه داد:
- ببین اگه الآن از زیر تختم بیرون نیای، کشون‌کشون از پله‌ها می‌اندازمت پایین! فهمیدی؟!
اما باز صدایی نیامد. چند لحظه مکث کرد و خواست از سر جایش بلند شود که صدای ترسناکی از زیر تخت، او را سر جایش میخکوب کرد.
- من رو بکش! بکش!
صدا انگار صدای کسی بود که چند هفته آب نخورده بود و از ته گلویش حرف می‌زد. با عجز برای مرگ التماس می‌کرد و همین موضوع لیلیث شجاع را می‌ترساند. دست‌هایش را به روکش سفید تخت گرفت و با تردید گفت:
- ملیسا؟
ملیسا نیز مثل سونیا جسور و مایه‌ی عذاب لیلیث بود اما این صدای ترسناک نه از پس ملیسای پانزده ساله بر می‌آمد نه سونیای هفده ساله. لیلیث فکر کرد توهم زده؛ باز هم خواست از سر جایش بلند شود که همان صدا جیغی ممتد کشید و فریاد زد:
- گفتم من رو بکش! من رو می‌کشی یا مجبورت کنم؟!
لیلیث با چشم‌های گرد شده روی تختش خشکش زده بود. یعنی این صدای که بود؟ نکند ضبط صوتی برای اذیت او زیر تخت گذاشته بودند؟ آب دهانش را قورت داد. دست‌هایش عرق کرده بودند و جای زخمش می‌سوخت.

#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
چند ثانیه مکث کرد و سکوت اتاق را فرا گرفت. آنقدر ترسیده بود که حتی پاهایش را هم برای لحظه‌ای از تخت آویزان نمی‌کرد. آن لیلیث شجاع و نترس، داشت مثل بید می‌لرزید. صدا باز هم تکرار شد:
- یک!
با هر شمارش صدایش ترسناک‌تر و بلندتر میشد. با خود فکر می‌کرد اگر بیشتر فریاد بزند، حتما محمد و الیزابت به اتاقش خواهند آمد.
- دو!
آنقدر بلند جیغ میزد که لیلیث با خود فکر می‌کرد قرار است حنجره‌اش پاره شود. نمی‌دانست چه کند! اصلا نمی‌دانست یک شوخی مسخره است یا واقعا کسی زیر تختش برای مرگ به او التماس می‌کرد؟ لیلیث که همیشه در تخیلش دوست داشت مثل قاتل‌های زنجیره‌ای، افراد نفرت‌انگیز روی زمین را بکشد، در آن لحظه مات و مبهوت و بی‌حرکت مانده بود.
- سه!
این صدا مصادف شد با صدای کشیده شدن ناخن‌هایی روی تخته‌های زیر تشک تخت لیلیث. چشم‌هایش گرد شده بود و به صدایی که از چند سانتی‌متری سمتش راستش می‌آمد، خیره شد. حتی نمی‌توانست تصور کند که این صدای بلند کشیده شدن ناخن‌هاروی تخته‌های تختش برای چیست!
صدا بلندتر شد. خراش‌ها بیشتر می‌شدند و قلب لیلیث در س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باز هم آن صدای فِس‌فِس نامفهوم بلند شد اما این‌بار دیگر از زیر تختش صدای فس‌فس نمی‌آمد بلکه کل اتاقش را در بر گرفته بود و همراه با ریتم خراش‌‌ها، موسیقی دلهره‌آوری ایجاد کرده بود. لیلیث زیر ل*ب با خود گفت:
- شجاع باش! مثل همیشه! نذار چیزی بترسونتت. یا داری توهم می‌زنی، یا دارن اذیتت می‌کنن. نذار چیزی ضعیفت کنه!
سعی کرد غرور همیشگی‌اش را حفظ کند. نفسش را بیرون داد و دست‌هایش را مشت کرد. با اخم داشت به صدای زیر تختش گوش می‌داد که یکهو آن گوشه‌ای که صدای خراش می‌آمد، شکاف بزرگی برداشت و دستی خون‌آلود با ناخن‌های بلند از زیر تخت، روی تشک پرتاب شد. لیلث با دیدن آن صح*نه، جوری ترسید که چند متر به عقب پرتاب شد. نفس‌نفس میزد و به دست خونینی که تا مچ از زیر تخت روی تشکش فرود آمده بود، خیره شد. دست داشت کامل بیرون می‌آمد و تا آرنج روی تشک آمده بود. لیلیث عقب‌‌عقب می‌رفت و به دست خونینی که جز استخوان‌های قرمز و کبود شده چیزی نبود، خیره میشد.
صدای فس‌فس بلندتر شد و دست انگار هراسان دنبال چیزی می‌گشت. لیلیث دست‌هایش را پشتش گذاشته بود؛ سعی می‌کرد به انتهای تخت برود و راهی برای فرار پیدا کند. بغض و ترس باهم به وجودش هجوم آورده بودند. دست‌ داشت تا بازو از زیر تخت بیرون می‌آمد، محکم به روی تشک ضربه میزد و دنبال چیزی می‌گشت. ناگهان با حرکت اشتباهی لیلیث، آن دست خونین و زشت با ناخن‌های بلند و غرق در خون، پای راست لیلیث را لمس کرده و با قدرت تمام پایش را اسیر کرد.
با این حرکت، لیلیث دیگر غرورش را رها کرد و بلند جیغ کشید. انگار پاهایش داشت آتش می‌گرفت. دلهره، ترس، بغض به قلبش هجوم آورده بودند و هر لحظه در جای‌جای تنش مرگ را احساس می‌کرد. جیغ میزد و پایش را تکان می‌داد اما بی‌فایده بود. فریاد زد:
- ولم کن!
لیلیث‌ مشت‌هایش را روی تخت می‌کوبید و در حالی که به پای اسیر شده‌اش نگاه می‌کرد، جوری فریاد میزد که انگار زنده‌زنده او را در میان آتش می‌سوزانند. آن صدای ترسناک زیر تخت، بلندتر از قبل جیغ زد:
- بلندش کن فیلیپ!
طولی نکشید که لیلیث با پای اسیر شده‌اش، در هوا معلق شد. آنقدر فریاد زده بود که صدایش گرفته بود. هراس جوری تنش را به لرزه آورده بود که دوست داشت هر لحظه خودش را بکشد. چشم‌هایش چهارتا شده بود؛ چیزی موهایش را گرفته بود و او را از زمین بلند کرده بود. دهانش از تعجب باز مانده بود و نمی‌توانست بدنش را تکان دهد؛ حتی نمی‌توانست سرش را تکان دهد تا ببیند چه چیزی او را از تخت بلند کرده است.
آب دهانش را قورت داد و می‌لرزید. صدای ترسناک باز جیغ زد:
- می‌خوام ببینمش! پرتش کن زیر تخت!
لیلث تحمل آنقدر سوزش در بدنش را نداشت و احتمال می‌داد هر لحظه مچ پایش که اسیر بود، جزغاله شود. طولی نکشید که ب*دن بی‌جانش روی زمین افتاد و صورتش به سمت زیر تخت چرخید. با چیزی که زیر تخت دید، حس کرد جهنم را دیده است. قلبش از جایش کنده شد و تنش بیشتر لرزید. هر قدر می‌خواست چشم‌هایش را ببندد یا بلند شود و تن بی‌جانش را به حرکت در آورد، بی‌فایده بود. انگار موجودی بی‌نهایت قدرتمند او را اسیر کرده و مجبورش می‌کرد به تن سوخته و جزغاله‌ی سونیا، که با چشم‌هایی از ج*ن*س جهنم و پُرخون به او لبخند میزد، خیره شود.
کد:
چند ثانیه مکث کرد و سکوت اتاق را فرا گرفت. آنقدر ترسیده بود که حتی پاهایش را هم برای لحظه‌ای از تخت آویزان نمی‌کرد. آن لیلیث شجاع و نترس، داشت مثل بید می‌لرزید. صدا باز هم تکرار شد:
- یک!
با هر شمارش صدایش ترسناک‌تر و بلندتر میشد. با خود فکر می‌کرد اگر بیشتر فریاد بزند، حتما محمد و الیزابت به اتاقش خواهند آمد.
- دو!
آنقدر بلند جیغ میزد که لیلیث با خود فکر می‌کرد قرار است حنجره‌اش پاره شود. نمی‌دانست چه کند! اصلا نمی‌دانست یک شوخی مسخره است یا واقعا کسی زیر تختش برای مرگ به او التماس می‌کرد؟ لیلیث که همیشه در تخیلش دوست داشت مثل قاتل‌های زنجیره‌ای، افراد نفرت‌انگیز روی زمین را بکشد، در آن لحظه مات و مبهوت و بی‌حرکت مانده بود.
- سه!
این صدا مصادف شد با صدای کشیده شدن ناخن‌هایی روی تخته‌های زیر تشک تخت لیلیث. چشم‌هایش گرد شده بود و به صدایی که از چند سانتی‌متری سمتش راستش می‌آمد، خیره شد. حتی نمی‌توانست تصور کند که این صدای بلند کشیده شدن ناخن‌هاروی تخته‌های تختش برای چیست!
صدا بلندتر شد. خراش‌ها بیشتر می‌شدند و قلب لیلیث در س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باز هم آن صدای فِس‌فِس نامفهوم بلند شد اما این‌بار دیگر از زیر تختش صدای فس‌فس نمی‌آمد بلکه کل اتاقش را در بر گرفته بود و همراه با ریتم خراش‌‌ها، موسیقی دلهره‌آوری ایجاد کرده بود. لیلیث زیر ل*ب با خود گفت:
- شجاع باش! مثل همیشه! نذار چیزی بترسونتت. یا داری توهم می‌زنی، یا دارن اذیتت می‌کنن. نذار چیزی ضعیفت کنه!
سعی کرد غرور همیشگی‌اش را حفظ کند. نفسش را بیرون داد و دست‌هایش را مشت کرد. با اخم داشت به صدای زیر تختش گوش می‌داد که یکهو  آن گوشه‌ای که صدای خراش می‌آمد، شکاف بزرگی برداشت و دستی خون‌آلود با ناخن‌های بلند از زیر تخت، روی تشک پرتاب شد. لیلث با دیدن آن صح*نه، جوری ترسید که چند متر به عقب پرتاب شد. نفس‌نفس میزد و به دست خونینی که تا مچ از زیر تخت روی تشکش فرود آمده بود، خیره شد. دست داشت کامل بیرون می‌آمد و تا آرنج روی تشک آمده بود. لیلیث عقب‌‌عقب می‌رفت و به دست خونینی که جز استخوان‌های قرمز و کبود شده چیزی نبود، خیره میشد.
صدای فس‌فس بلندتر شد و دست انگار هراسان دنبال چیزی می‌گشت. لیلیث دست‌هایش را پشتش گذاشته بود؛ سعی می‌کرد به انتهای تخت برود و راهی برای فرار پیدا کند. بغض و ترس باهم به وجودش هجوم آورده بودند. دست‌ داشت تا بازو از زیر تخت بیرون می‌آمد، محکم به روی تشک ضربه میزد و دنبال چیزی می‌گشت. ناگهان با حرکت اشتباهی لیلیث، آن دست خونین و زشت با ناخن‌های بلند و غرق در خون، پای راست لیلیث را لمس کرده و با قدرت تمام پایش را اسیر کرد.
با این حرکت، لیلیث دیگر غرورش را رها کرد و بلند جیغ کشید. انگار پاهایش داشت آتش می‌گرفت. دلهره، ترس، بغض به قلبش هجوم آورده بودند و هر لحظه در جای‌جای تنش مرگ را احساس می‌کرد. جیغ میزد و پایش را تکان می‌داد اما بی‌فایده بود. فریاد زد:
- ولم کن!
لیلیث‌ مشت‌هایش را روی تخت می‌کوبید و در حالی که به پای اسیر شده‌اش نگاه می‌کرد، جوری فریاد میزد که انگار زنده‌زنده او را در میان آتش می‌سوزانند. آن صدای ترسناک زیر تخت، بلندتر از قبل جیغ زد:
- بلندش کن فیلیپ!
طولی نکشید که لیلیث با پای اسیر شده‌اش، در هوا معلق شد. آنقدر فریاد زده بود که صدایش گرفته بود. هراس جوری تنش را به لرزه آورده بود که دوست داشت هر لحظه خودش را بکشد. چشم‌هایش چهارتا شده بود؛ چیزی موهایش را گرفته بود و او را از زمین بلند کرده بود. دهانش از تعجب باز مانده بود و نمی‌توانست بدنش را تکان دهد؛ حتی نمی‌توانست سرش را تکان دهد تا ببیند چه چیزی او را از تخت بلند کرده است.
آب دهانش را قورت داد و می‌لرزید. صدای ترسناک باز جیغ زد:
- می‌خوام ببینمش! پرتش کن زیر تخت!
لیلث تحمل آنقدر سوزش در بدنش را نداشت و احتمال می‌داد هر لحظه مچ پایش که اسیر بود، جزغاله شود. طولی نکشید که ب*دن بی‌جانش روی زمین افتاد و صورتش به سمت زیر تخت چرخید. با چیزی که زیر تخت دید، حس کرد جهنم را دیده است. قلبش از جایش کنده شد و تنش بیشتر لرزید. هر قدر می‌خواست چشم‌هایش را ببندد یا بلند شود و تن بی‌جانش را به حرکت در آورد، بی‌فایده بود. انگار موجودی بی‌نهایت قدرتمند او را اسیر کرده و مجبورش می‌کرد به تن سوخته و جزغاله‌ی سونیا، که با چشم‌هایی از ج*ن*س جهنم و پُرخون به او لبخند میزد، خیره شود.
#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
موجود ترسناک با چشمانی مواج از آتش، به لیلیث نگاه می‌کر‌د. صورتش جزغاله بود و دندان‌هایش سیاه. این جنازه‌ی سونیا بود! لیلیث از دیدن سونیا به همان شکل، کل بدنش به رعشه افتاد. می‌لرزید و در دلش التماس می‌کرد از آن وضعیت نجات پیدا کند. موهای کوتاه و ل*خت سونیا لزج و سوخته شده بود. نیم‌کره سمت راست سرش بی‌مو بود و ابرو نداشت. پو*ست درخشان و سفیدش به رنگ خون در آمده و گر*دن و دست و پایش جز استخوان چیزی نبودند.
یک دست آن موجود هنوز روی تخت بود؛ اندامش بی‌پوشش بود و لیلیث از نگاه کردن به بدنش اجتناب می‌کرد. آنقدر لاغر و استخوانی و کبود بود که لیلیث برای لحظه‌ای فکر کرد آن موجود جنازه‌ی بیرون آمده از تابوت باشد! هوای دورش دم کرده بود. بوی آتش و هوای گرم آنجا برایش دردناک بود. آن موجود با ل*ذت و لیلیث با ترس و بغض، به هم نگاه می‌کردند. دندان‌های سیاهش را به نمایش گذاشت و با همان صدای گرفته و عجیبش گفت:
- من رو می‌بینی به چه حال و روزی افتادم؟ تمام قدرتم از دستم رفته! تو باید دوباره بهم قدرت بدی! من هم نیمی از دنیا رو بهت میدم عزیزم!
او که بود؟! با لیلیث چه کار داشت؟ چرا سراغ لیلیث آمده بود؟ چگونه جنازه‌ی سوخته و کبود سونیا آنگونه می‌توانست حرف بزند؟ قطره اشکی از چشم لیلث چکید. اشک! چیزی که لیلیث از آن نفرت داشت! در آن وضعیت حاضر بود ضعیف‌ترین دختر دنیا باشد ولی از دست آن موجود نجات یابد.
موجود وحشی پلکی زد و به آرامی گفت:
- چهار تا قتل برابر هست با نیمی از دنیا برای تو! فقط کافیه سونیا رو فردا توی قبرستون «شایْن» به آتیش بکشونی و جنازه‌‌ش رو داخل فواره‌ی محوطه بذاری. این کار رو برای پدرت انجام بده. تو فرزند منی! یادت که نرفته؟!
لیلیث با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت. چانه‌اش لرزید و اشک‌ها یکی پس از دیگری روانه شدند. نکند آن موجودی که رو به رویش بود، ابلیس بود که خود را آن شکلی کرده بود؟ نه! محال بود برده‌ و فرزند ابلیس شود! آن موجود که گویی ابلیس بود، دستش را از شکافِ تخت در آورد و س*ی*نه‌خیز شد. سرش را کج کرد و با لبخند وحشتناکی به لیلیث نزدیک شد. لیلیث تلاش می‌کرد چشم‌هایش را از او بدزدد ولی توسط نیروی خبیثی مهار شده بود و فقط می‌توانست تماشاگر ابلیس زشت روبه‌رویش باشد.
گرمایی سوزان دور لیلیث را فرا گرفته بود و پی‌در‌پی عرق می‌کرد. ابلیس که به چند سانتی‌متری صورت لیلیث رسید، دست خون‌آلودش را بلند کرد و روی گونه‌ی سفید لیلیث کشید. لیلیث دلش می‌خواست جیغ بزند، فریاد بزند و دست ابلیس را از خودش دور کند اما نمی‌توانست؛ بدترین حس دنیا را داشت! ابلیس دستش را کشید و بعد با اخم فریاد زد:
- فیلیپ! بذار حرف بزنه!
لیلیث حس کرد دستی که گلویش را این همه مدت فشار داده بود و نمی‌گذاشت حرف بزند، کنار رفته است. با ترس نفس عمیقی کشید و مجبور به نگاه کردن به چشم‌های آتشین ابلیس شد. ل*ب‌هایش می‌لرزید. با صدای ضعیفی گفت:
_ تو چی هستی؟ تو...تو از جون من چی می‌خوای؟
آن موجود قهقه‌ای زد و صدایش عوض شد. با صدای دو رگه و وحشتناک یک مرد، روبه‌روی صورت لیلیث فریاد زد:
- من ابلیسم!
با همان لحن و فریادش، ادامه داد:
- و تو فرزند منی! من فرزندهام رو رها نمی‌کنم. تو به من کمک می‌کنی و من به تو!
لیلیث می‌خواست فریاد بزند که فرزند او نیست و از او کمکی نمی‌خواهد ولی آنقدر ترسیده بود که نای حرف زدن نداشت. یکهو جنازه محو شد و پست سرش صدایی آمد. تن لیلیث چرخید و محکوم به دیدن دوباره‌ی ابلیس شد. ناگهان ابلیس تبدیل به جنازه‌ی محمد، در حالی که گ*ردنش در طناب دار و وصل به سقف بود، شد. خندید و با هر خنده‌اش، خون از دهانش روی موکت چکه می‌کر‌د. فریاد زد:
- من ابلیسم! شیطان! شیطان بزرگ! به هر شکلی می‌تونم در بیام و بهت میگم هر کی رو چه طور باید بکشی! و اگه سَرپیچی کنی، می‌دونی چی میشه؟
دوباره به شکل سونیا در آمد و س*ی*نه‌خیز روی موکت خون‌آلود به سمت لیلیث رفت. خندید و سرش را کج کرد. با صدای زنانه و دو رگه‌ای گفت:
- فیلیپ تسخیرت می‌کنه و می‌کشتت!
قهقه زد و از سر جایش بلند شد. زانوانش پوسیده و خونی بودند. دست‌هایش را در هوا تکان داد و جمله‌ای آتشین در هوا نمایان شد. فریاد زد:
- عهد ببند! پیمانی ناشکستنی!
لیلیث از بهت رو به موت بود. هر لحظه بیشتر اشک می‌ریخت؛ در دلش گفت: «محاله من این جمله رو بخونم! عهد نمی‌بندم.»
- نمی‌خوای بخونیش؟! آره؟! فیلیپ! آتیشش بزن!
ناگهان در ترقوه‌اش احساس سوختن جان‌فرسایی کرد. استخوان گ*ردنش در حال سوختن بود! از ته دلش جیغ زد. چشم‌هایش رو به جمله خشک شده بودند و از درد زیاد سوختن استخوانش، مرگ را هر لحظه بیشتر از قبل، مزه‌مزه می‌کرد. چند لحظه گذشت و لیلیث با عجز گفت:
- تمومش کن! باشه...عهد می‌بندم! فقط تمومش کن!
کد:
موجود ترسناک با چشمانی مواج از آتش، به لیلیث نگاه می‌کر‌د. صورتش جزغاله بود و دندان‌هایش سیاه. این جنازه‌ی سونیا بود! لیلیث از دیدن سونیا به همان شکل، کل بدنش به رعشه افتاد. می‌لرزید و در دلش التماس می‌کرد از آن وضعیت نجات پیدا کند. موهای کوتاه و ل*خت سونیا لزج و سوخته شده بود. نیم‌کره سمت راست سرش بی‌مو بود و ابرو نداشت. پو*ست درخشان و سفیدش به رنگ خون در آمده و گر*دن و دست و پایش جز استخوان چیزی نبودند.
یک دست آن موجود هنوز روی تخت بود؛ اندامش بی‌پوشش بود و لیلیث از نگاه کردن به بدنش اجتناب می‌کرد. آنقدر لاغر و استخوانی و کبود بود که لیلیث برای لحظه‌ای فکر کرد آن موجود جنازه‌ی بیرون آمده از تابوت باشد! هوای دورش دم کرده بود. بوی آتش و هوای گرم آنجا برایش دردناک بود. آن موجود با ل*ذت و لیلیث با ترس و بغض، به هم نگاه می‌کردند. دندان‌های سیاهش را به نمایش گذاشت و با همان صدای گرفته و عجیبش گفت:
- من رو می‌بینی به چه حال و روزی افتادم؟ تمام قدرتم از دستم رفته! تو باید دوباره بهم قدرت بدی! من هم نیمی از دنیا رو بهت میدم عزیزم!
او که بود؟! با لیلیث چه کار داشت؟ چرا سراغ لیلیث آمده بود؟ چگونه جنازه‌ی سوخته و کبود سونیا آنگونه می‌توانست حرف بزند؟ قطره اشکی از چشم لیلث چکید. اشک! چیزی که لیلیث از آن نفرت داشت! در آن وضعیت حاضر بود ضعیف‌ترین دختر دنیا باشد ولی از دست آن موجود نجات یابد.
موجود وحشی پلکی زد و به آرامی گفت:
- چهار تا قتل برابر هست با نیمی از دنیا برای تو! فقط کافیه سونیا رو فردا توی قبرستون «شایْن» به آتیش بکشونی و جنازه‌‌ش رو داخل فواره‌ی محوطه بذاری. این کار رو برای پدرت انجام بده. تو فرزند منی! یادت که نرفته؟!
لیلیث با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت. چانه‌اش لرزید و اشک‌ها یکی پس از دیگری روانه شدند. نکند آن موجودی که رو به رویش بود، ابلیس بود که خود را آن شکلی کرده بود؟ نه! محال بود برده‌ و فرزند ابلیس شود! آن موجود که گویی ابلیس بود، دستش را از شکافِ تخت در آورد و س*ی*نه‌خیز شد. سرش را کج کرد و با لبخند وحشتناکی به لیلیث نزدیک شد. لیلیث تلاش می‌کرد چشم‌هایش را از او بدزدد ولی توسط نیروی خبیثی مهار شده بود و فقط می‌توانست تماشاگر ابلیس زشت روبه‌رویش باشد.
گرمایی سوزان دور لیلیث را فرا گرفته بود و پی‌در‌پی عرق می‌کرد. ابلیس که به چند سانتی‌متری صورت لیلیث رسید، دست خون‌آلودش را بلند کرد و روی گونه‌ی سفید لیلیث کشید. لیلیث دلش می‌خواست جیغ بزند، فریاد بزند و دست ابلیس را از خودش دور کند اما نمی‌توانست؛ بدترین حس دنیا را داشت! ابلیس دستش را کشید و بعد با اخم فریاد زد:
- فیلیپ! بذار حرف بزنه!
لیلیث حس کرد دستی که گلویش را این همه مدت فشار داده بود و نمی‌گذاشت حرف بزند، کنار رفته است. با ترس نفس عمیقی کشید و مجبور به نگاه کردن به چشم‌های آتشین ابلیس شد. ل*ب‌هایش می‌لرزید. با صدای ضعیفی گفت:
_ تو چی هستی؟ تو...تو از جون من چی می‌خوای؟
آن موجود قهقه‌ای زد و صدایش عوض شد. با صدای دو رگه و وحشتناک یک مرد، روبه‌روی صورت لیلیث فریاد زد:
- من ابلیسم!
با همان لحن و فریادش، ادامه داد:
- و تو فرزند منی! من فرزندهام رو رها نمی‌کنم. تو به من کمک می‌کنی و من به تو!
لیلیث می‌خواست فریاد بزند که فرزند او نیست و از او کمکی نمی‌خواهد ولی آنقدر ترسیده بود که نای حرف زدن نداشت. یکهو جنازه محو شد و پست سرش صدایی آمد. تن لیلیث چرخید و محکوم به دیدن دوباره‌ی ابلیس شد. ناگهان ابلیس تبدیل به جنازه‌ی محمد، در حالی که گ*ردنش در طناب دار و وصل به سقف بود، شد. خندید و با هر خنده‌اش، خون از دهانش روی موکت چکه می‌کر‌د. فریاد زد:
- من ابلیسم! شیطان! شیطان بزرگ! به هر شکلی می‌تونم در بیام و بهت میگم هر کی رو چه طور باید بکشی! و اگه سَرپیچی کنی، می‌دونی چی میشه؟
دوباره به شکل سونیا در آمد و س*ی*نه‌خیز روی موکت خون‌آلود به سمت لیلیث رفت. خندید و سرش را کج کرد. با صدای زنانه و دو رگه‌ای گفت:
- فیلیپ تسخیرت می‌کنه و می‌کشتت!
قهقه زد و از سر جایش بلند شد. زانوانش پوسیده و خونی بودند. دست‌هایش را در هوا تکان داد و جمله‌ای آتشین در هوا نمایان شد. فریاد زد:
- عهد ببند! پیمانی ناشکستنی!
لیلیث از بهت رو به موت بود. هر لحظه بیشتر اشک می‌ریخت؛ در دلش گفت: «محاله من این جمله رو بخونم! عهد نمی‌بندم.»
- نمی‌خوای بخونیش؟! آره؟! فیلیپ! آتیشش بزن!
ناگهان در ترقوه‌اش احساس سوختن جان‌فرسایی کرد. استخوان گ*ردنش در حال سوختن بود! از ته دلش جیغ زد. چشم‌هایش رو به جمله خشک شده بودند و از درد زیاد سوختن استخوانش، مرگ را هر لحظه بیشتر از قبل، مزه‌مزه می‌کرد. چند لحظه گذشت و لیلیث با عجز گفت:
- تمومش کن! باشه...عهد می‌بندم! فقط تمومش کن!
#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
قهقه‌ای زد و ناگهان به شکل مار سبز رنگ و قطوری در آمد. با همان چشمان آتشینش به لیلیث زل زد و با صدای زنانه و ترسناکی گفت:
- همیشه از فرزندان حرف گوش کنم خوشم می‌اومد! فیلیپ! ولش کن! بذار با اراده‌ی خودش عهد ببنده. اینطوری بیشتر ل*ذت می‌برم‌.
ناگهان تمامی نیروهای خبیثی که این همه مدت او را مهار کرده بودند، از بین رفتند و لیلیث آزاد شد. می‌توانست پلک بزند و ب*دن خشکش را به حرکت در آورد. ذهنش پر شده بود از سؤال‌های مختلف و راه‌های فرار. مار سبز و بزرگ هر لحظه با فِس‌فِس بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشد. لیلیث سریع سر جایش نشست و با چانه‌ی لرزان و چشمان اشک‌بار به او خیره شد. با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ چه طوری باید فرار کنم؟»
- فرار؟! فکر فرار به سرت نزنه!
متعجب از اینکه ابلیس می‌توانست ذهنش را بخواند، روی زمین نشست و به تختش تکیه داد. تمام بدنش می‌لرزید. چشم‌هایش را بست و آب دهانش را قورت داد. چه باید می‌کرد؟ کجا باید می‌رفت؟ اگر عهد می‌بست باید آدم می‌کشت و اگر عهد نمی‌بست، باید شاهد کشته شدن خودش می‌بود.
مار به او نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد. فس‌فس کنان گفت:
- خب؟ منتظرم!
در یک لحظه لیلیث چشم‌هایش را باز کرد و فکر فرار و نجات خودش، نیرویی به ب*دن خشکش بخشید و توانست از سر جایش بلند شود. با سرعت و بی‌توجهی به درد جان‌فرسای پای راستش، به سمت در سیاه اتاقش دوید. با هق‌هق دست لرزانش را به دستگیره‌ی سفید و گرد اتاق رساند و آن را به وسیله‌ی نیمچه جانی که در بدنش بود چرخاند. در دلش فرباد زد: «باز شو لعنتی! باز شو!» اما در قفل بود. ابلیس با عصبانیت و صدای چند شخص، فریاد زد:
- بکشونش سر جاش و مجبورش کن عهد ببنده!
نیروی خبیثانه باز لیلیث را با خود کشید و او را محکم به سمت تخت پرتاب کرد. جیغ بلندش کل فضای اتاق را در بر گرفت و درد عمیقی در ناحیه کمرش احساس کرد. هق‌هق کرد و با عجز گفت:
- تمومش کن! بذار برم...با من چی کار داری؟!
مار به شکل سونیا در آمد و با همان دست خونین فک لیلیث را گرفت. با خشم فریاد زد:
- هیچکس تا حالا نتونسته از دست من فرار کنه! زود باش عهد ببند!
دست‌ها و پاهای لیلیث اسیر شدند و چشمش محکوم به دیدن دوباره‌ی عهد آتشین معلق در هوا شد. بدون آنکه بخواهد، شروع به عهد بستن کرد:
- د...درود بر اهریمن...و...ابلیس.
ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. تلاش می‌کرد عهد را نخواند ولی نیرویی حنجره‌‌ی او را کنترل می‌کرد و مجبور بود عهد ببندد. روی قفسه‌ی س*ی*نه اش شروع به سوختن کرد. خواست فریاد بزند و از درد ناله کند اما نمی‌توانست.
- م...ن قسم می‌خورم از ای...این پس روح خود و روح چ...هار نفر دیگر را به تو بفروشم.
درد بیشتر شد. روی س*ی*نه‌اش در اثر سوختن، نقش یک مار داشت نقش می‌بست. هرچه به پایان عهد بستن نزدیک میشد، نقش مار روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش کامل‌تر میشد.
- بر...خیز ای روح مقدسِ...من و برای اطاعت از اجنه و شی*طان آماده شو...لیانکا مانالکا.
- خوبه! خوبه! عالیه! سه بار دیگه بگو. زود باش دختر عزیزم. عهدت رو کامل کن فرزند حرف گوش کن من!
وحشت حتی یک ثانیه هم قلب لیلیث را تنها نمی‌گذاشت. روحش داشت پر از نفرین میشد و خودش خبر نداشت. نفرت او را فرا گرفته بود و آتش ترس و وهم در وجودش زبانه می‌کشید. درد جان‌فرسای سوزش و شکل گرفتن مار وحشتناک روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، داشت جان او را می‌گرفت. برای چهارمین بار آن جملات را خواند و به یک باره دور تا دور اتاقش را آتش فرا گرفت. لیلیث آنقدر حالش وخیم بود که هیچ چیز از اطرافش را درک نمی‌کرد. نیروی خبیث او را به حال خود رها کرد و با ناتوانی روی زمین پهن شد. پلک‌هایش روی هم آمدند و آخرین حرف‌های ابلیس را شنید:
- فیلیپ! کل حواست رو به این دختر جمع کن! حواست باشه اون «لونا»ی مزاحم سراغش نیاد. البته که دیگه اون خیلی ضعیف شده ولی باز هم حواست به لیلیث باشه. اگه سونیا رو نکشت، همون لحظه تسخیرش کن و نابودش کن. فهمیدی؟
لونا چه بود؟ اصلا فیلیپ که بود؟ برای چه لیلیث باید گرفتار ابلیس و قتل‌های بی‌رحمانه باشد؟ برای چه باید چهار روح به او بفروشد؟ درست است که او هیچوقت خانواده‌اش را ندیده ولی دلیل نمی‌شود فرزند ابلیس باشد. او خیلی چیزها را باید می‌فهمید اما با تبدیل شدن ابلیس به آن مار سبز رنگ و داخل شدن به آتش‌ رو به روی در اتاق، دیگر لیلیث چیزی نفهمید و روی زمین بیهوش شد. آخرین حرفی که به خودش زد، این بود: «من واقعا فرزند ابلیس شدم؟» و دیگر هیچ چیز از دنیای دورش را نفهمید.
کد:
قهقه‌ای زد و ناگهان به شکل مار سبز رنگ و قطوری در آمد. با همان چشمان آتشینش به لیلیث زل زد و با صدای زنانه و ترسناکی گفت:
- همیشه از فرزندان حرف گوش کنم خوشم می‌اومد! فیلیپ! ولش کن! بذار با اراده‌ی خودش عهد ببنده. اینطوری بیشتر ل*ذت می‌برم‌.
ناگهان تمامی نیروهای خبیثی که این همه مدت او را مهار کرده بودند، از بین رفتند و لیلیث آزاد شد. می‌توانست پلک بزند و ب*دن خشکش را به حرکت در آورد. ذهنش پر شده بود از سؤال‌های مختلف و راه‌های فرار. مار سبز و بزرگ هر لحظه با فِس‌فِس بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشد. لیلیث سریع سر جایش نشست و با چانه‌ی لرزان و چشمان اشک‌بار به او خیره شد. با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ چه طوری باید فرار کنم؟»
- فرار؟! فکر فرار به سرت نزنه!
متعجب از اینکه ابلیس می‌توانست ذهنش را بخواند، روی زمین نشست و به تختش تکیه داد. تمام بدنش می‌لرزید. چشم‌هایش را بست و آب دهانش را قورت داد. چه باید می‌کرد؟ کجا باید می‌رفت؟ اگر عهد می‌بست باید آدم می‌کشت و اگر عهد نمی‌بست، باید شاهد کشته شدن خودش می‌بود. مار به او نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد. فس‌فس کنان گفت:
- خب؟ منتظرم!
در یک لحظه لیلیث چشم‌هایش را باز کرد و فکر فرار و نجات خودش، نیرویی به ب*دن خشکش بخشید و توانست از سر جایش بلند شود. با سرعت و بی‌توجهی به درد جان‌فرسای پای راستش، به سمت در سیاه اتاقش دوید. با هق‌هق دست لرزانش را به دستگیره‌ی سفید و گرد  اتاق رساند و آن را به وسیله‌ی نیمچه جانی که در بدنش بود چرخاند. در دلش فرباد زد: «باز شو لعنتی! باز شو!»  اما در قفل بود. ابلیس با عصبانیت و صدای چند شخص، فریاد زد:
- بکشونش سر جاش و مجبورش کن عهد ببنده!
نیروی خبیثانه باز لیلیث را با خود کشید و او را محکم به سمت تخت پرتاب کرد. جیغ بلندش کل فضای اتاق را در بر گرفت و درد عمیقی در ناحیه کمرش احساس کرد. هق‌هق کرد و با عجز گفت: 
- تمومش کن! بذار برم...با من چی کار داری؟! 
مار به شکل سونیا در آمد و با همان دست خونین فک لیلیث را گرفت. با خشم فریاد زد: 
- هیچکس تا حالا نتونسته از دست من فرار کنه! زود باش عهد ببند! 
دست‌ها و پاهای لیلیث اسیر شدند و چشمش محکوم به دیدن دوباره‌ی عهد آتشین معلق در هوا شد. بدون آنکه بخواهد، شروع به عهد بستن کرد: 
- د...درود بر اهریمن...و...ابلیس.
ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. تلاش می‌کرد عهد را نخواند ولی نیرویی حنجره‌‌ی او را کنترل می‌کرد و مجبور بود عهد ببندد. روی قفسه‌ی س*ی*نه اش شروع به سوختن کرد. خواست فریاد بزند و از درد ناله کند اما نمی‌توانست. 
-  م...ن قسم می‌خورم از ای...این پس روح خود و روح چ...هار نفر دیگر را به تو بفروشم.
درد بیشتر شد. روی س*ی*نه‌اش در اثر سوختن، نقش یک مار داشت نقش می‌بست. هرچه به پایان عهد بستن نزدیک میشد، نقش مار روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش کامل‌تر میشد. 
- بر...خیز ای روح مقدسِ...من و برای اطاعت از اجنه و شی*طان آماده شو...لیانکا مانالکا.
- خوبه! خوبه! عالیه! سه بار دیگه بگو. زود باش دختر عزیزم. عهدت رو کامل کن فرزند حرف گوش کن من! 
وحشت حتی یک ثانیه هم قلب لیلیث را تنها نمی‌گذاشت. روحش داشت پر از نفرین میشد و خودش خبر نداشت. نفرت او را فرا گرفته بود و آتش ترس و وهم در وجودش زبانه می‌کشید. درد جان‌فرسای سوزش و شکل گرفتن مار وحشتناک روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش، داشت جان او را می‌گرفت. برای چهارمین بار آن جملات را خواند و به یک باره دور تا دور اتاقش را آتش فرا گرفت. لیلیث آنقدر حالش وخیم بود که هیچ چیز از اطرافش را درک نمی‌کرد. نیروی خبیث او را به حال خود رها کرد و با ناتوانی روی زمین پهن شد. پلک‌هایش روی هم آمدند و آخرین حرف‌های ابلیس را شنید: 
- فیلیپ! کل حواست رو به این دختر جمع کن! حواست باشه اون «لونا»ی مزاحم سراغش نیاد. البته که دیگه اون خیلی ضعیف شده ولی باز هم حواست به لیلیث باشه. اگه سونیا رو نکشت، همون لحظه تسخیرش کن و نابودش کن. فهمیدی؟ 
لونا چه بود؟ اصلا فیلیپ که بود؟ برای چه لیلیث باید گرفتار ابلیس و قتل‌های بی‌رحمانه باشد؟ برای چه باید چهار روح به او بفروشد؟ درست است که او هیچوقت خانواده‌اش را ندیده ولی دلیل نمی‌شود فرزند ابلیس باشد. او خیلی چیزها را باید می‌فهمید اما با تبدیل شدن ابلیس به آن مار سبز رنگ و داخل شدن به آتش‌ رو به روی در اتاق، دیگر لیلیث چیزی نفهمید و روی زمین بیهوش شد. آخرین حرفی که به خودش زد، این بود: «من واقعا فرزند ابلیس شدم؟» و دیگر هیچ چیز از دنیای دورش را نفهمید.

#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
***
گیج و گنج چشم‌هایش را باز کرد. هنوز روی موکت قهوه‌ای رنگ دراز کشیده بود. چند بار پلک زد و محوطه‌ی اتاق را زیر نظر گرفت. اتفاقات دیشب را که به یادآورد، مانند فشفشه روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. باز هم ترسید. آخرین چیزی که به یاد داشت، شعله‌های دور تا دور اتاقش بود ولی در آن لحظه هیچ کدام از شعله‌ها نبودند. هراسان به سمت تختش چرخید. روی تختش هیچ اثری از شکستگی چوب و رد شدن دست نبود. موکت‌ها را نیز از نظر گذراند و ردی از خون ندید.
نفسش را به آسودگی بیرون داد و با پوزخند گفت:
- می‌دونستم که فقط یه خواب لعنتی بوده.
اما طولی نکشید که با دیدن یک آینه‌ی قدی سمت چپ اتاق، حس آسودگی باز هم جایش را به ترس داد. لیلیث هیچوقت در اتاقش آینه نداشت و دیدن آن آینه‌ی قدی در اتاق، جای تعجب داشت.
با بهت از سر جایش بلند شد و به سمت آینه رفت. روی موکت سرد اتاقش گام برداشت و رو به روی آینه ایستاد. پیراهن آستین بلند سفید و شلوار مخملی قرمز هر یک جای خود بودند اما با دیدن رنگ موهایش که به یک باره از قرمز به نیلی تغییر کرده بود، با خشم گفت:
- چه بلایی سر موهام اومده؟!
دستش را بلند کرد تا موهایش را بگردد و اثری از رنگ سرخ پیدا کند اما با دیدن انعکاس تصویر خودش در آینه که اصلا مثل او عمل نکرده و دست‌هایش را بالا نیاورد، خشمش فرو ریخت و حیران شد. تصویر درون آینه با ل*ب‌های غنچه‌ای شکلی پوزخند زد و با صدای عجیبی گفت:
- نکنه فکر کردی این یه آینه‌ی عادیه؟!
اخم کرد و چند سیلی کوتاه به خودش زد. فکر می‌کرد باز دارد توهم می‌زند و خواب است اما خواب نبود! تصویر درون آینه با همان صدای عجیب و دو رگه خندید و گفت:
- نه! خواب نیستی! بذار ببینم...پیمانت رو که یادت نرفته؟
لیلیث با شنیدن این حرف، بی‌حال روی زمین نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان تصویری که درون آینه‌ی قدی بود، پیراهنش را بالا زد و به تصویر یک مار که روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش حک شده بود، اشاره کرد. لیلیث چشم‌هایش از تعجب گرد شد. سریع از درون یقیه‌اش نگاهی مشکوکانه کرد و با دیدن تصویر مار که در اثر سوختگی روی تنش حک بود، بغض کرد. تصویر با خنده گفت:
- این مار اثر پیمان تو با پدرت ابلیس هست! تصویرش تا آخر عمرت روی س*ی*نه‌ت حک شده. تو فرزند ابلیسی!
لیلیث با خشونت از سر جایش بلند شد. دست‌هایش را روی لبه‌های سفید و مارپیچ آینه گذاشت و با خشم گفت:
- من فرزند اون لعنتی نیستم! فهمیدی؟! برو و گورت رو گم کن. گم شو!
تصویر قهقه‌ای زد و لباسش را پایین کشید. به سمت لیلیث آمد و گفت:
- فکر کردی همه‌ش خواب بود؟ حتی اون پیمان شیطانی که توی کتاب هم نوشته شده بود؟
کتاب؟! نکند از همان کتابی حرف میزد که لیلیث آن را زیر در پیدا کرده بود؟ لیلیث سریع برگشت و به کنار بالِشت تختش خیره شد. کتاب هنوز آنجا بود. آب دهانش را قورت داد و به سمت تصویر برگشت که دست به س*ی*نه به لیلیث نگاه می‌کرد. بغضش محکم‌تر شد و با نفرت گفت:
- چی از جون من می‌خوای؟ تو کی هستی؟!
با این حرف لیلیث، ناگهان درون آینه شعله‌های آتش زبانه کشیدند و هاله‌ای خاکستری و محو از آدمی که نه صورتش معلوم بود و نه اندامش، بین آن آتش‌ها پدیدار شد. آن هاله فریاد زد:
- من فیلیپ هستم! فرزند ارشد ابلیس!
لیلیث خشمگین‌تر از قبل، فریاد زد:
- من هم لیلیث هستم و فرزند هیچکس نیستم! نابودت می‌کنم!
دست راستش را مشت کرد و محکم به آینه کوبید. بس بود! باید آن قضیه‌ی مسخره تمام میشد و باز به زندگی مسخره و عادی همیشگی‌اش ادامه می‌داد. آینه ترکی برداشت. با نفرت مشت دیگری کوبید و ترک ها بیشتر شدند و بالا تا پایین آینه‌ی بزرگ و بلند را در بر گرفتند. با مشت سومی که لیلیث زد، کل آینه فرو ریخت و قهقه‌ای ترسناک کل اتاق را لرزاند. مثل همیشه، تیک عصبی لیلیث به سراغش آمد و در اوج خشم، پلک‌هایش را محکم باز و بسته می‌کرد.
دست کرد و تکه‌ای از شبشه‌های شکسته‌ی جلوی پایش برداشت و با آستینش بینی‌اش تمیز کرد. در آن وضعیت از تیک عصبی و آبریزش بینی‌اش بیشتر از قبل متنفر بود. سرش را برگرداند و به کتاب قهوه‌ای و کهنه‌ی کنار بالشتش چشم دوخت.
زیر ل*ب گفت:
- وقتی اون کتاب لعنتی رو از بین بردم، می‌فهمین با کی طرفین! من فرزند هیچکس نیستم!
با قدم‌هایی محکم به سمت کتاب رفت و آن را در دست گرفت. تکه‌ی شیشه‌ی کوچیک در دست راستش بود و کتاب «چگونه فرزند ابلیس شویم؟» در دست چپش. پوزخندی زد و گفت:
- خداحافظ ع*و*ضی‌ها!
تکه شیشه را بالای جلد کتاب تنظیم کرد و با خشم آن را درون کتاب فرو برد. ناگهان درد عمیق و سوزشی را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش احساس کرد؛ آنقدر س*ی*نه‌اش می‌سوخت و درد داشت که جیغ زد و شیشه و کتاب از دستش افتادند. با دست‌هایش محکم روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش را فشار می‌داد و جیغ می‌کشید. روی تخت نشست و نفس‌نفس زد. زیرچشمی به هاله‌ی خاکستری‌ که از لا به لای خورده شیشه‌ها بالا آمد و قدم‌ زنان به او نزدیک شد، چشم دوخت. هاله دست‌های دودی و گرمش را به سمت گلوی لیلث برد و او را اسیر کرد.
با قدرتی که داشت، آن را از زمین بلند کرد و به دیوار کنار تخت چسپاند.
دور تا دور هاله حرارت گرما پخش بود و دستش پو*ست گر*دن لیلیث را می‌سوزاند. لیلیث با هراس و چشم‌هایی گرد شده، به هاله و صورتی که فقط از خاکستر تشکیل شده بود، نگاه کرد.
اوق میزد و دهانش برای التماس برای رهایی باز بود. دست‌هایش را بالا آورد تا دست فیلیپ، همان هاله را پس بزند اما بی‌فایده بود؛ داشت خفه میشد! فیلیپ با صدایی مردانه و منعکس، گفت:
- هیچ راه فراری نداری دختره‌ی بدذات! پدر قدرتش رو از دست داده و به زودی من جاش رو می‌گیرم ولی حیف که به توی ع*و*ضی و ضعیف نیاز دارم تا کامل بشم و بتونم دنیا رو کنترل کنم! همون‌طور که پدر گفت باید چهار نفر رو بکشی! سونیا، ملیسا، الیزابت و محمد. از سونیا شروع میشه. همین روز، ساعت چهار ظهر! چهار ساعت وقت داری و اگه نکشیش، مطمئن باش خودم همین‌جا می‌کشمت! و چقدر خوبه که پدر اجازه‌ی کشتن تو رو بهم داد.


کد:
***

گیج و گنج چشم‌هایش را باز کرد. هنوز روی موکت قهوه‌ای رنگ دراز کشیده بود. چند بار پلک زد و محوطه‌ی اتاق را زیر نظر گرفت. اتفاقات دیشب را که به یادآورد، مانند فشفشه روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. باز هم ترسید. آخرین چیزی که به یاد داشت، شعله‌های دور تا دور اتاقش بود ولی در آن لحظه هیچ کدام از شعله‌ها نبودند. هراسان به سمت تختش چرخید. روی تختش هیچ اثری از شکستگی چوب و رد شدن دست نبود. موکت‌ها را نیز از نظر گذراند و ردی از خون ندید.
نفسش را به آسودگی بیرون داد و با پوزخند گفت:
- می‌دونستم که فقط یه خواب لعنتی بوده.
اما طولی نکشید که با دیدن یک آینه‌ی قدی سمت چپ اتاق، حس آسودگی باز هم جایش را به ترس داد. لیلیث هیچوقت در اتاقش آینه نداشت و دیدن آن آینه‌ی قدی در اتاق، جای تعجب داشت.
با بهت از سر جایش بلند شد و به سمت آینه رفت. روی موکت سرد اتاقش گام برداشت و رو به روی آینه ایستاد. پیراهن آستین بلند سفید و شلوار مخملی قرمز هر یک جای خود بودند اما با دیدن رنگ موهایش که به یک باره از قرمز به نیلی تغییر کرده بود، با خشم گفت:
- چه بلایی سر موهام اومده؟!
دستش را بلند کرد تا موهایش را بگردد و اثری از رنگ سرخ پیدا کند اما با دیدن انعکاس تصویر خودش در آینه که اصلا مثل او عمل نکرده و دست‌هایش را بالا نیاورد، خشمش فرو ریخت و حیران شد. تصویر درون آینه با ل*ب‌های غنچه‌ای شکلی پوزخند زد و با صدای عجیبی گفت:
- نکنه فکر کردی این یه آینه‌ی عادیه؟!
اخم کرد و چند سیلی کوتاه به خودش زد. فکر می‌کرد باز دارد توهم می‌زند و خواب است اما خواب نبود! تصویر درون آینه با همان صدای عجیب و دو رگه خندید و گفت:
- نه! خواب نیستی! بذار ببینم...پیمانت رو که یادت نرفته؟
لیلیث با شنیدن این حرف، بی‌حال روی زمین نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان تصویری که درون آینه‌ی قدی بود، پیراهنش را بالا زد و به تصویر یک مار که روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش حک شده بود، اشاره کرد. لیلیث چشم‌هایش از تعجب گرد شد. سریع از درون یقیه‌اش نگاهی مشکوکانه کرد و با دیدن تصویر مار که در اثر سوختگی روی تنش حک بود، بغض کرد. تصویر با خنده گفت:
- این مار اثر پیمان تو با پدرت ابلیس هست! تصویرش تا آخر عمرت روی س*ی*نه‌ت حک شده. تو فرزند ابلیسی!
لیلیث با خشونت از سر جایش بلند شد. دست‌هایش را روی لبه‌های سفید و مارپیچ آینه گذاشت و با خشم گفت:
- من فرزند اون لعنتی نیستم! فهمیدی؟! برو و گورت رو گم کن. گم شو!
تصویر قهقه‌ای زد و لباسش را پایین کشید. به سمت لیلیث آمد و گفت:
- فکر کردی همه‌ش خواب بود؟ حتی اون پیمان شیطانی که توی کتاب هم نوشته شده بود؟
کتاب؟! نکند از همان کتابی حرف میزد که لیلیث آن را زیر در پیدا کرده بود؟ لیلیث سریع برگشت و به کنار بالِشت تختش خیره شد. کتاب هنوز آنجا بود. آب دهانش را قورت داد و به سمت تصویر برگشت که دست به س*ی*نه به لیلیث نگاه می‌کرد. بغضش محکم‌تر شد و با نفرت گفت:
- چی از جون من می‌خوای؟ تو کی هستی؟!
با این حرف لیلیث، ناگهان درون آینه شعله‌های آتش زبانه کشیدند و هاله‌ای خاکستری و محو از آدمی که نه صورتش معلوم بود و نه اندامش، بین آن آتش‌ها پدیدار شد. آن هاله فریاد زد:
- من فیلیپ هستم! فرزند ارشد ابلیس!
لیلیث خشمگین‌تر از قبل، فریاد زد:
- من هم لیلیث هستم و فرزند هیچکس نیستم! نابودت می‌کنم!
دست راستش را مشت کرد و محکم به آینه کوبید. بس بود! باید آن قضیه‌ی مسخره تمام میشد و باز به زندگی مسخره و عادی همیشگی‌اش ادامه می‌داد. آینه ترکی برداشت. با نفرت مشت دیگری کوبید و ترک ها بیشتر شدند و بالا تا پایین آینه‌ی بزرگ و بلند را در بر گرفتند. با مشت سومی که لیلیث زد، کل آینه فرو ریخت و قهقه‌ای ترسناک کل اتاق را لرزاند. مثل همیشه، تیک عصبی لیلیث به سراغش آمد و در اوج خشم، پلک‌هایش را محکم باز و بسته می‌کرد.
دست کرد و تکه‌ای از شبشه‌های شکسته‌ی جلوی پایش برداشت و با آستینش بینی‌اش تمیز کرد. در آن وضعیت از تیک عصبی و آبریزش بینی‌اش بیشتر از قبل متنفر بود. سرش را برگرداند و به کتاب قهوه‌ای و کهنه‌ی کنار بالشتش چشم دوخت.
زیر ل*ب گفت:
- وقتی اون کتاب لعنتی رو از بین بردم، می‌فهمین با کی طرفین! من فرزند هیچکس نیستم!
با قدم‌هایی محکم به سمت کتاب رفت و آن را در دست گرفت. تکه‌ی شیشه‌ی کوچیک در دست راستش بود و کتاب «چگونه فرزند ابلیس شویم؟» در دست چپش. پوزخندی زد و گفت:
- خداحافظ ع*و*ضی‌ها!
تکه شیشه را بالای جلد کتاب تنظیم کرد و با خشم آن را درون کتاب فرو برد. ناگهان درد عمیق و سوزشی را روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش احساس کرد؛ آنقدر س*ی*نه‌اش می‌سوخت و درد داشت که جیغ زد و شیشه و کتاب از دستش افتادند. با دست‌هایش محکم روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش را فشار می‌داد و جیغ می‌کشید. روی تخت نشست و نفس‌نفس زد. زیرچشمی به هاله‌ی خاکستری‌ که از لا به لای خورده شیشه‌ها بالا آمد و قدم‌ زنان به او نزدیک شد، چشم دوخت. هاله دست‌های دودی و گرمش را به سمت گلوی لیلث برد و او را اسیر کرد.
با قدرتی که داشت، آن را از زمین بلند کرد و به دیوار کنار تخت چسپاند.
دور تا دور هاله حرارت گرما پخش بود و دستش پو*ست گر*دن لیلیث را می‌سوزاند. لیلیث با هراس و چشم‌هایی گرد شده، به هاله و صورتی که فقط از خاکستر تشکیل شده بود، نگاه کرد.
اوق میزد و دهانش برای التماس برای رهایی باز بود. دست‌هایش را بالا آورد تا دست فیلیپ، همان هاله را پس بزند اما بی‌فایده بود؛ داشت خفه میشد! فیلیپ با صدایی مردانه و منعکس، گفت:
- هیچ راه فراری نداری دختره‌ی بدذات! پدر قدرتش رو از دست داده و به زودی من جاش رو می‌گیرم ولی حیف که به توی ع*و*ضی و ضعیف نیاز دارم تا کامل بشم و بتونم دنیا رو کنترل کنم! همون‌طور که پدر گفت باید چهار نفر رو بکشی! سونیا، ملیسا، الیزابت و محمد. از سونیا شروع میشه. همین روز، ساعت چهار ظهر! چهار ساعت وقت داری و اگه نکشیش، مطمئن باش خودم همین‌جا می‌کشمت! و چقدر خوبه که پدر اجازه‌ی کشتن تو رو بهم داد.
#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

FatiShoki

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-02
نوشته‌ها
451
کیف پول من
2,072
Points
168
گلویش را رها کرد و لیلیث روی تخت پرتاب شد. لیلیث گلویش را گرفت و با ترس شروع به سرفه کرد. نه! این یک شوخی نبود! یک قضیه‌ی مسخره یا حتی یک کتاب نفرین شده نبود. آن قضیه، قضیه‌ی فرشته‌ی طرد شده، ابلیس بود. باید آدم می‌کشت! باید خواهرخوانده‌اش را می‌کشت. وقتی بالآخره توانست به راحتی نفس بکشد، رو به فلیپ که روبه‌رویش ایستاده بود کرد و با صدای ضعیفی گفت:
- اگه نکشمش چی؟
فیلیپ خندید و به سمت خرده شیشه‌ها رفت.
- خیلی ساده هست؛ می‌میری!
لیلیث با خودش فکر کرد که مردن بهتر از زندگی کردن به عنوان یک قاتل است، با ترس گفت:
- خب...من ترجیح میدم بمیرم تا سونیا رو بکشم.
خرده شیشه‌ها با نیروی فیلیپ به سمت قاب مارپیچ و سفید آینه رفتند و سر جای خود قرار گرفتند. فیلیپ با خنده گفت:
- واقعاً؟ تو حاضری جونت رو به خاطر یه دختره‌ی مُفَنگی بدی؟ کسی که وقتی زیباییت رو دید، بهت حسادت کرد و باعث شد محمد و الیزابت ازت متنفر بشن. وای! چقدر تو بزدلی!
ناگهان برگشت و با حرکت دست‌های هاله‌ای شکلش، تصویری سیاه-سفید، مثل فیلم‌های قدیمی را در هوا به نمایش کشید. صح*نه‌ای از فیلم در هوای اتاق و روبه‌روی لیلیث در حال پخش شدن بود. لیلیث با تعجب به فیلم روبه‌رویش نگاه می‌کرد؛ خاطرات خودش بود! صدای خنده‌های سونیا و دوست‌هایش که او را به خاطر رنگ موهای قرمز و چشم‌های آبی‌اش مسخره می‌کردند، در اتاق می‌پیچید.
- یادت رفته وقتی توی سن پونزده سالگی موهای سیاهت قرمز و چشم‌های قهوه‌ایت آبی شدن، چقدر محمد و الیزابت اذیتت کردن؟!
لیلیث آب دهانش را قورت داد. تداعی آن خاطرات حال به هم زن باعث می‌شد بخواهد سر همه چیز و همه کس فریاد بزند و سونیای فضول و حسود را به باد کتک بگیرد. دست‌هایش را مشت کرد و با دندان‌های فشرده به هم، به صح*نه‌ی عوض شده خیره شد. صح*نه محمد را نشان می‌داد که وقتی لیلیث پانزده سالش شد، می‌خواست به زور موهای بلند و ل*ختِ قرمزش را بچیند. آن روز برایش خیلی دردآور بود و چقدر شانس آورد که توانست از دست محمد قِسِر در برود؛ بلکه از همان روز بود که خانواده‌اش او را «عجیب‌غریب» صدا می‌زدند.
فیلیپ با خنده به صح*نه اشاره کرد و گفت:
- اون موهای قرمز و خوشگلت که شب تولد پونزده سالگیت به وجود اومدن، قرار بود به دست یه مرد نفرت‌انگیز چیده بشه! هنوز هم نمی‌خوای انتقام هرروزی رو که برات جهنم کردن بگیری؟!
لیلیث اخم کرد و چیزی نگفت. مشت‌هایش را بیشتر فشرد و تیک عصبی‌اش شروع شد. فیلیپ با لحن غرورآمیزی ادامه داد:
- واقعاً اینقدر دلسوز شدی لیلیث؟! فکرش رو هم نمی‌کردم که  تو اینقدر از حقت بگذری. نکنه می‌خوای ببخشیشون؟ می‌خوای اون همه اذیتی که کردن رو نادیده بگیری؟! اگه باهوش باشی انتقام می‌گیری تا تاوانش رو پس ب*دن!
لیلیث چشم‌هایش را بست و فریاد زد:
- بسه!
فیلیپ خندید و بعد لحنش ترسناک‌تر از همیشه شد. غرید:
- نیم ساعت از اون سه ساعتی که وقت داشتی گذشت! تن لشت رو بلند کن و نذار توی اتاق خودت به لجن بکشونمت!
لیلیث چشم‌هایش را باز کرد. نمی‌دانست چه نیرویی او را تا آن حد مهربان کرده بود! با بی‌خیالی گفت:
- پس بهتره به خودت زحمت ندی. من هیچ‌کس رو نمی‌کشم و تو هم هرجایی از این دنیا دوست داری، من رو بکش.
فیلیپ عصبانی‌تر از همیشه به سمتش آمد. صورت محوش در چند میلی‌متری صورت لیلیث قرار گرفت و با نفرت گفت:
- با مردن هر فرزند ابلیس، تکه‌ای از دنیا نابود میشه! با مردن تو، کل کانادا نابود میشه دختره‌ی احمق! دوست داری به خاطر توی بزدل، کل مردم کانادا جونشون رو از دست ب*دن؟
بعد هم سرش را برگرداند و با همان لحن ادامه داد:
- لعنت به این وضعیت که من مجبورم با توی ع*و*ضی ترسو کامل بشم!


کد:
گلویش را رها کرد و لیلیث روی تخت پرتاب شد. لیلیث گلویش را گرفت و با ترس شروع به سرفه کرد. نه! این یک شوخی نبود! یک قضیه‌ی مسخره یا حتی یک کتاب نفرین شده نبود. آن قضیه، قضیه‌ی فرشته‌ی طرد شده، ابلیس بود. باید آدم می‌کشت! باید خواهرخوانده‌اش را می‌کشت. وقتی بالآخره توانست به راحتی نفس بکشد، رو به فلیپ که روبه‌رویش ایستاده بود کرد و با صدای ضعیفی گفت:
- اگه نکشمش چی؟
فیلیپ خندید و به سمت خرده شیشه‌ها رفت.
- خیلی ساده هست؛ می‌میری!
لیلیث با خودش فکر کرد که مردن بهتر از زندگی کردن به عنوان یک قاتل است. با ترس گفت:
- خب...من ترجیح میدم بمیرم تا سونیا رو بکشم.
خرده شیشه‌ها با نیروی فیلیپ به سمت قاب مارپیچ و سفید آینه رفتند و سر جای خود قرار گرفتند. فیلیپ با خنده گفت:
- واقعاً؟ تو حاضری جونت رو به خاطر یه دختره‌ی مُفَنگی بدی؟ کسی که وقتی زیباییت رو دید، بهت حسادت کرد و باعث شد محمد و الیزابت ازت متنفر بشن. وای! چقدر تو بزدلی!
ناگهان برگشت و با حرکت دست‌های هاله‌ای شکلش، تصویری سیاه و سفید، مثل فیلم‌های قدیمی را در هوا به نمایش کشید. صح*نه‌ای از فیلم در هوای اتاق و روبه‌روی لیلیث در حال پخش شدن بود. لیلیث با تعجب به فیلم رو به رویش نگاه می‌کرد؛ خاطرات خودش بود! صدای خنده‌های سونیا و دوست‌هایش که او را به خاطر رنگ موهای قرمز و چشم‌های آبی‌اش مسخره می‌کردند، در اتاق می‌پیچید.
- یادت رفته وقتی توی سن پونزده سالگی موهای سیاهت قرمز و چشم‌های قهوه‌ایت آبی شدن، چقدر محمد و الیزابت اذیتت کردن؟!
لیلیث آب دهانش را قورت داد. تداعی آن خاطرات حال به هم زن باعث میشد بخواهد سر همه چیز و همه کس فریاد بزند و سونیای فضول و حسود را به باد کتک بگیرد. دست‌هایش را مشت کرد و با دندان‌های فشرده به هم، به صح*نه‌ی عوض شده خیره شد. صح*نه، محمد را نشان می‌داد که وقتی لیلیث پانزده سالش شد، می‌خواست به زور موهای بلند و ل*ختِ قرمزش را بچیند. آن روز برایش خیلی دردآور بود و چقدر شانس آورد که توانست از دست محمد قِسِر در برود؛ بلکه از همان روز بود که خانواده‌اش او را «عجیب‌غریب» صدا می‌زدند.
فیلیپ با خنده به صح*نه اشاره کرد و گفت:
- اون موهای قرمز و خوشگلت که شب تولد پونزده سالگیت به وجود اومدن، قرار بود به دست یه مرد نفرت‌انگیز چیده بشه! هنوز هم نمی‌خوای انتقام هرروزی رو که برات جهنم کردن بگیری؟!
لیلیث اخم کرد و چیزی نگفت. مشت‌هایش را بیشتر فشرد و تیک عصبی‌اش شروع شد. فیلیپ با لحن غرورآمیزی ادامه داد:
- واقعاً اینقدر دلسوز شدی لیلیث؟! فکرش رو هم نمی‌کردم که  تو اینقدر از حقت بگذری. نکنه می‌خوای ببخشیشون؟ می‌خوای اون همه اذیتی که کردن رو نادیده بگیری؟! اگه باهوش باشی انتقام می‌گیری تا تاوانش رو پس ب*دن!
لیلیث چشم‌هایش را بست و فریاد زد:
- بسه!
فیلیپ خندید و بعد لحنش ترسناک‌تر از همیشه شد. غرید:
- نیم ساعت از اون سه ساعتی که وقت داشتی گذشت! تن لشت رو بلند کن و نذار توی اتاق خودت به لجن بکشونمت!
لیلیث چشم‌هایش را باز کرد. نمی‌دانست چه نیرویی او را تا آن حد مهربان کرده بود! با بی‌خیالی گفت:
- پس بهتره به خودت زحمت ندی. من هیچ‌کس رو نمی‌کشم و تو هم هرجایی از این دنیا دوست داری، من رو بکش.
فیلیپ عصبانی‌تر از همیشه به سمتش آمد. صورت محوش در چند میلی‌متری صورت لیلیث قرار گرفت و با نفرت گفت:
- با مردن هر فرزند ابلیس، تکه‌ای از دنیا نابود میشه! با مردن تو، کل کانادا نابود میشه دختره‌ی احمق! دوست داری به خاطر توی بزدل، کل مردم کانادا جونشون رو از دست ب*دن؟
بعد هم سرش را برگرداند و با همان لحن ادامه داد:
- لعنت به این وضعیت که من مجبورم با توی ع*و*ضی ترسو کامل بشم!

#فرزند_ابلیس
#فاطمه_شکرانیان_ویدا
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا