ناظر: .Ana.
سطح: حرفهای خلاصه: مرافقتی دیرینه میان دو دوست که بعدها آن مرافقت، بذر *حَقِدی شد در دلهایشان و تبدیل به سرگذشتی شوم شد و سرچشمه این بذر حَقِد، برمیگردد به یک *ساغر! پیکار خونین بر سر یک ساغر، یکسو *زوال، یکسو ساغر! در این راه برای ما یا زوال است، یا ساغر، کدام یک پیروز است؟ زوال یا ساغر؟ ساغری که از بهرخونهای خشکیده شده بر تنهاش، همهجا زبانزد بود. همان ساغری که باعث شد ثمره همان بذر حَقِدها در دل من هم، جوانه بزند و تبدیل به نفرتی بیپایان شود و تمام آرزوهایم را به خاک و خاکستر بنشاند.
نام رمان: ساغر خونین
نام نویسنده: فاطمه فتاحی
ژانر: جنایی،مافیایی،عاشقانه،تراژدی
ناظر: Sarina_SA887
خلاصه: مرافقتی دیرینه میان دو دوست که بعدها آن مرافقت، بذر *حَقِدی شد در دلهایشان و تبدیل به سرگذشتی شوم شد و سرچشمه این بذر حَقِد، برمیگردد به یک *ساغر! پیکار خونین بر سر یک ساغر، یکسو *زوال، یکسو ساغر! در این راه برای ما یا زوال است، یا ساغر، کدام یک پیروز است؟ زوال یا ساغر؟ ساغری که از بهرخونهای خشکیده شده بر تنهاش، همهجا زبانزد بود. همان ساغری که باعث شد ثمره همان بذر حَقِدها در دل من هم، جوانه بزند و تبدیل به نفرتی بیپایان شود و تمام آرزوهایم را به خاک و خاکستر بنشاند.
*حقد: کینه
*ساغر: جام نو*شی*دنی
*زوال: مرگ
مقدمه:
ناسور عشقی شده بود بر فوادم! اما ناسور عشقی شیرین، که حتی سوزشش هم شیرین بود.
شیداییش بودم...
اما، شیدایی ام را قربانی کردم...
اعجاب برانگیز نیست؟ عشاق، کلمه عشق را برای خودشان قدیسه ای میدانند، اما من لکه سیاهی شدم بر آن قدیسه عشق، و پاکی را از آن زدودم. تا دیگر عشق و پاکی اش، لکه سیاه و ناسوری چرکین نباشد بر فواد غم زده ام!
من عشق را دیگر مقدس نمیدانم، نجس میدانم. ساقی، ساغری مِی بیاور، فقط صهباست که امشب درد مرا میفهمد!
با خستگی خیلی زیاد در ورودی هال خونه رو باز کردم و وارد شدم.
خیلی خسته بودم و تازه از سر کار برگشته بودم. کار کردن زیاد تموم انرژیم رو ازم گرفته بود. اون احمد ع*و*ضی هم هر روز روی مخ من راه میرفت. مر*تیکه لاشخور ع*و*ضی، اما چه باید کرد؟ واسه در آوردن پولِ یه لقمه نون حلال باید اینجوری سگدو زد. سوز و سرمای هوا و برف بیرون، تموم دستام رو کرخت و بیحس کرده بود. اونقدری که پو*ست دستام ترک برداشته بود و خشک شده بود. بلافاصله درو بستم و سریع رفتم سمت شومینه و دستام رو گرفتم سمتش، گرمای ملایمش پو*ست دستم رو نوازش داد. لرزش تنم کمتر شد، سرمای وجودم فروکش شد و حس خوبی بهم القا شد.
بعد اینکه تنم گرم شد، شال و کلاهم رو از سرم برداشتم و دونه برف هایی رو که روش جاخوش کرده بودن رو تکوندم.
فکر نمیکنم نریمان امشبم خونه بیاد بخاطر شیفت کارش، طبق معمول باید تنها شام بخورم.
مقنعهام رو از رو سرم کشیدم و راه اتاق نریمان رو در پیش گرفتم تا ببینم خونهاس یا نه.
رسیدم دم اتاقش و در رو باز کردم.
تا در رو باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم.
شوک شده به صح*نه فجیع روبه روم خیره شدم، نه! نه خدایا! این امکان نداره، داری من رو امتحان میکنی نه؟ این یه خوابه؟
از دیدن صح*نه بد رو به روم جیکمم در نمیاومد. نمیدونستم جیغ بکشم، گریه کنم، فقط لالمونی گرفته بودم و به صح*نه بد روبه روم خیره بودم.
این یه کابوسه آره این یه کابوسه، اما خیلی واقعی بود بنظرم! چشمام پر از اشک شد، چنان، بغض محکم گلوم رو فشرد، که نفسم بند اومده بود.
عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود.
نریمان، برادر قشنگم جلوی چشمم غرق خون بود.
نریمان همه کس و کار من توی این دنیا بود. نه پدری داشتم نه مادری تنها کسی که برام باقی مونده بود، نریمان بود.
آروم رفتم سمتش که تو بیجونترین حالت ممکن روی زمین افتاده بود و چشماش گرد شده به نقطهای خیره بودن.
وحشت کرده بودم دستام میلرزید. نفسنفس میزدم اما نفسم به سختی در میاومد.
نگاهم به خون تیره روی سینش خشک شد، تیر خورده بود. درست رو قلبش! خون از زخم گ*ردنش فواره زده بود و فرش رو خونین کرده بود.
انگار که یکی با تیغ شاهرگش رو بریده باشه.
رنگ به رو نداشت، دستاش رو تو دستام گرفتم، دستاش دیگه سردسرد بودن. با گرفتن دستای سردش، دوباره سرما به جونم افتاد. نبضش رو گرفتم، نبضی نمیزد، تپشی احساس نمیشد، نفسی از سینش بازدم نمیشد.
به صورت قشنگ، اما رنگ پریدهاش خیره شدم؛ خدایا پس کی با اون دستای گرمش دستام رو بگیره و بگه غصه نخور آبجی کنارتم؟
پس کی با وجود گرمش، بهم دلگرمی بده و حمایتم کنه بگه تا آخرش باهاتم آبجی کوچیکه؟
خدایا رسم دنیا اینه؟ پس کی شبا وقتی تنهام و اون سر کاره بهم زنگ بزنه و از نگرانی زیاد بگه آبجی کوچیکه نگران نباشیا، نترسیا میام پیشت.
بگه آخه دیوونه منو تو، تو این دنیا کی رو داریم؟ ما هم رو داریم دیگه.
الان پس من کی رو دارم؟ شبا با دلگرمی کی نترسم و راحت سر رو بالش بذارم و بخوابم؟
به همین سادگی برادرم رو ازم گرفتی؟ به همین سادگی برادر جوونم پرپر شد؟
این حرفا رو تو دلم میزدم و بیصدا اشک میریختم و بزور جلوی هقهقام رو گرفته بودم.
دیگه طاقت نیاوردم و سرم رو گذاشتم رو سینش و چنان زار زدم و اشک ریختم که خودم دلم به حال خودم سوخت.
تموم دیوارای این خونه، محیط این خونه، اتاقش، بوی غم میداد.
چنان با سوز ناله میزدم داداشداداش، که آیفون در خونه به صدا در اومد و حدس زدم همسایهها باشن و از سرو صدای من نگران باشن.
از اعماق وجودم داد میزدم، اسمش رو صدا میزدم، ولی اون جوابم رو نمیداد.
صورتش رو بین دستام گرفتم تا یه دل سیر نگاهش کنم. دیگه انقدر با داد و اشک و ناله حرف زدم تا غصه دلم رو کمتر کنم هرچند کم نمیشد، که آخرش صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدم.
دل کندن ازش سخت بود، اما باید در رو باز میکردم. آروم از جام بلند شدم با همون چشمای اشکی، بیجون رفتم سمت آیفون حدسم درست بود، همسایه دیوار به دیوارمون بود. تنها کاری که کردم این بود که فقط دکمه آیفون رو بزنم بیاد تو، حوصله رفتن به دم در رو نداشتم.
دوباره رفتم سمت اتاق نریمان دوباره بازم تا تن بیجونش رو دیدم، قلبم بیتابش شد.
جیگرم داشت آتیش میگرفت. با هیچ چیز این دل غمناکم آروم نمیشد، با هیچ چیز! نه با گریه، نه جیغ، نه داد، نه ب*غ*ل کردنش، نه گرفتن دستای سردش! فقط با وجود گرمش دلم میتونست آروم بگیره، اما حالا دیگه این آرزو، آرزوی محال بود.
چشمام داشت سیاهی میرفت، پاهام سستسست بودن. تعادلم رو از دست دادم و کم مونده بود نقش بر زمین بشم که دستی زیر بغلم رو گرفت.
صداها برام گنگ و مبهم بودن، اما با عطر آشنای فردی که من رو گرفته بود، فهمیدم شهلا خانوم همسایهمونه.
دیگه کمکم هوشیاریم رو از دست دادم و توی سیاهی مطلق فرو رفتم...
***
کد:
مقدمه:
ناسور عشقی شده بود بر فوادم! اما ناسور عشقی شیرین، که حتی سوزشش هم شیرین بود.
شیداییش بودم...
اما، شیدایی ام را قربانی کردم...
اعجاب برانگیز نیست؟ عشاق، کلمه عشق را برای خودشان قدیسه ای میدانند، اما من لکه سیاهی شدم بر آن قدیسه عشق، و پاکی را از آن زدودم. تا دیگر عشق و پاکی اش، لکه سیاه و ناسوری چرکین نباشد بر فواد غم زده ام!
من عشق را دیگر مقدس نمیدانم، نجس میدانم.
ساقی، ساغری مِی بیاور، فقط صهباست که امشب درد مرا میفهمد!
***
با خستگی خیلی زیاد در ورودی هال خونه رو باز کردم و وارد شدم.
خیلی خسته بودم و تازه از سر کار برگشته بودم. کار کردن زیاد تموم انرژیم رو ازم گرفته بود. اون احمد ع*و*ضی هم هر روز روی مخ من راه میرفت. مر*تیکه لاشخور ع*و*ضی، اما چه باید کرد؟ واسه در آوردن پولِ یه لقمه نون حلال باید اینجوری سگدو زد. سوز و سرمای هوا و برف بیرون، تموم دستام رو کرخت و بیحس کرده بود. اونقدری که پو*ست دستام ترک برداشته بود و خشک شده بود. بلافاصله درو بستم و سریع رفتم سمت شومینه و دستام رو گرفتم سمتش، گرمای ملایمش پو*ست دستم رو نوازش داد. لرزش تنم کمتر شد، سرمای وجودم فروکش شد و حس خوبی بهم القا شد.
بعد اینکه تنم گرم شد، شال و کلاهم رو از سرم برداشتم و دونه برف هایی رو که روش جاخوش کرده بودن رو تکوندم.
فکر نمیکنم نریمان امشبم خونه بیاد بخاطر شیفت کارش، طبق معمول باید تنها شام بخورم.
مقنعهام رو از رو سرم کشیدم و راه اتاق نریمان رو در پیش گرفتم تا ببینم خونهاس یا نه.
رسیدم دم اتاقش و در رو باز کردم.
تا در رو باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم.
شوک شده به صح*نه فجیع روبه روم خیره شدم، نه! نه خدایا! این امکان نداره، داری من رو امتحان میکنی نه؟ این یه خوابه؟
از دیدن صح*نه بد رو به روم جیکمم در نمیاومد. نمیدونستم جیغ بکشم، گریه کنم، فقط لالمونی گرفته بودم و به صح*نه بد روبه روم خیره بودم.
این یه کابوسه آره این یه کابوسه، اما خیلی واقعی بود بنظرم! چشمام پر از اشک شد، چنان، بغض محکم گلوم رو فشرد، که نفسم بند اومده بود.
عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود.
نریمان، برادر قشنگم جلوی چشمم غرق خون بود.
نریمان همه کس و کار من توی این دنیا بود. نه پدری داشتم نه مادری تنها کسی که برام باقی مونده بود، نریمان بود.
آروم رفتم سمتش که تو بیجونترین حالت ممکن روی زمین افتاده بود و چشماش گرد شده به نقطهای خیره بودن.
وحشت کرده بودم دستام میلرزید. نفسنفس میزدم اما نفسم به سختی در میاومد.
نگاهم به خون تیره روی سینش خشک شد، تیر خورده بود. درست رو قلبش! خون از زخم گ*ردنش فواره زده بود و فرش رو خونین کرده بود.
انگار که یکی با تیغ شاهرگش رو بریده باشه.
رنگ به رو نداشت، دستاش رو تو دستام گرفتم، دستاش دیگه سردسرد بودن. با گرفتن دستای سردش، دوباره سرما به جونم افتاد. نبضش رو گرفتم، نبضی نمیزد، تپشی احساس نمیشد، نفسی از سینش بازدم نمیشد.
به صورت قشنگ، اما رنگ پریدهاش خیره شدم؛ خدایا پس کی با اون دستای گرمش دستام رو بگیره و بگه غصه نخور آبجی کنارتم؟
پس کی با وجود گرمش، بهم دلگرمی بده و حمایتم کنه بگه تا آخرش باهاتم آبجی کوچیکه؟
خدایا رسم دنیا اینه؟ پس کی شبا وقتی تنهام و اون سر کاره بهم زنگ بزنه و از نگرانی زیاد بگه آبجی کوچیکه نگران نباشیا، نترسیا میام پیشت.
بگه آخه دیوونه منو تو، تو این دنیا کی رو داریم؟ ما هم رو داریم دیگه.
الان پس من کی رو دارم؟ شبا با دلگرمی کی نترسم و راحت سر رو بالش بذارم و بخوابم؟
به همین سادگی برادرم رو ازم گرفتی؟ به همین سادگی برادر جوونم پرپر شد؟
این حرفا رو تو دلم میزدم و بیصدا اشک میریختم و بزور جلوی هقهقام رو گرفته بودم.
دیگه طاقت نیاوردم و سرم رو گذاشتم رو سینش و چنان زار زدم و اشک ریختم که خودم دلم به حال خودم سوخت.
تموم دیوارای این خونه، محیط این خونه، اتاقش، بوی غم میداد.
چنان با سوز ناله میزدم داداشداداش، که آیفون در خونه به صدا در اومد و حدس زدم همسایهها باشن و از سرو صدای من نگران باشن.
از اعماق وجودم داد میزدم، اسمش رو صدا میزدم، ولی اون جوابم رو نمیداد.
صورتش رو بین دستام گرفتم تا یه دل سیر نگاهش کنم. دیگه انقدر با داد و اشک و ناله حرف زدم تا غصه دلم رو کمتر کنم هرچند کم نمیشد، که آخرش صدای محکم کوبیده شدن در رو شنیدم.
دل کندن ازش سخت بود، اما باید در رو باز میکردم. آروم از جام بلند شدم با همون چشمای اشکی، بیجون رفتم سمت آیفون حدسم درست بود، همسایه دیوار به دیوارمون بود. تنها کاری که کردم این بود که فقط دکمه آیفون رو بزنم بیاد تو، حوصله رفتن به دم در رو نداشتم.
دوباره رفتم سمت اتاق نریمان دوباره بازم تا تن بیجونش رو دیدم، قلبم بیتابش شد.
جیگرم داشت آتیش میگرفت. با هیچ چیز این دل غمناکم آروم نمیشد، با هیچ چیز! نه با گریه، نه جیغ، نه داد، نه ب*غ*ل کردنش، نه گرفتن دستای سردش! فقط با وجود گرمش دلم میتونست آروم بگیره، اما حالا دیگه این آرزو، آرزوی محال بود.
چشمام داشت سیاهی میرفت، پاهام سستسست بودن. تعادلم رو از دست دادم و کم مونده بود نقش بر زمین بشم که دستی زیر بغلم رو گرفت.
صداها برام گنگ و مبهم بودن، اما با عطر آشنای فردی که من رو گرفته بود، فهمیدم شهلا خانوم همسایهمونه.
دیگه کمکم هوشیاریم رو از دست دادم و توی سیاهی مطلق فرو رفتم...
یکی از لیوانهای پر نو*شی*دنی رو که خدمتکار توی سینی داشت بهم تعارف میکرد رو برداشتم و با لبخند همیشه مرموزم، رفتم سمت عنایت و دخترش.
عنایت با دوتا مرد کناریش و دخترش درحال گپ زدن بود. بیشتر با دخترش صمیمی بودم؛ دخترش، دختر خونگرم و مهربونی بود.
رسیدم بهشون که عنایت و دخترش آیچا، چشمشون به من خورد.
با عنایت محترمانه خوش و بش کردیم و آیچا با لبخند و لهجه بامزه ترکیهایش، به فارسی گفت:
- اوه نقره جان!
تبسمی کردم و یکی از انگشتام رو به لبه لیوانم کشیدم و به ترکیهای روبهش گفتم:
- ?iyi gidiyor mu
(خوش میگذره؟)
چشمکی زد و گفت:
- Tabii ki! Bu gece benim doğum günüm, neden mutlu olmayayım?
(البته! امشب تولدمه چرا خوشحال نباشم؟)
سری تکون دادم و گفتم:
- .Ah evet, doğum günün kutlu olsun
(اوه بله! تولدت رو تبریک میگم)
لبخند گرمی زد و گفت:
- .Teşekkürler canım
(ممنونم عزیزم)
کمی از نوشیدنیم رو مزهمزه کردم. طعم تلخش، گلوم رو سوزوند؛ اما دیگه من به تلخیها عادت کرده بودم. تلخی زندگی، تلخی تقدیر، تلخی روزگار، تلخی این نو*شی*دنی؛ حتی خودم هم تلخ شده بودم و این رو با تموم وجود حس میکردم. تلخ یعنی اینکه توی آتیش سوزاننده سرنوشت بسوزی و بسازی؛ اما کسی نفهمه داری چی میکشی.
توی این کشور یعنی ترکیه، تنها کسی که بعد از زیبا، باهاش صمیمی و راحت بودم، آیچا بود. کم با کسی صمیمی میشدم؛ اگه پدرش عنایت، بدونه اردشیر خان چه هدایایی میخواد براش پیشکش کنه!
احتمالا از شنیدنش خوشحال بشه، ولی ترجیح میدم خود اردشیر خان این و بهش بگه.
آیچا نو*شی*دنی سرخ توی لیوانش که مثل یاقوتی، به آدم چشمک میزد رو، سر کشید و به همون ز*ب*ون ترکیهایش گفت:
- چخبر نقره جان؟
خواستم جوابش رو بدم که با اومدن اردشیر خان، حرفم نصفه موند و تا عنایت اردشیر رو دید، شروع کردن به خوش و بش کردن.
عنایت رو به اردشیر، با لبخند پت و پهنی، و همینطور صدایی که نه خیلی بلند بود و نه خیلی کم گفت:
- لیدیز اَند جنتلمن! ببینین کی اینجاست! خوشتیپترین و پولدارترین مرد ایران اومد.
منو آیچا با این حرفش خندیدیم و عنایت قهقههای زد و اردشیر با لبخند جذابش گفت:
- تو این ز*ب*ون چربت رو نداشتی چیکار میکردی؟
عنایت با لحن نمکینی گفت:
- سرکوچه بقالی میکردم!
هممون خندیدیم و عنایت هم به من هم به اردشیر، تعارف کرد بشینیم. همه نشستیم و آیچا صندلیش رو نزدیک من کرد و صمیمانه دستم رو تو دستش گرفت. عنایت از دیدن اردشیر بسیار خوشحال بود.
بعد از خوش و بش زیاد، عنایت گفت:
- چخبر اردشیر خان؟ نمیدونی چقدر مشتاق دیدارت بودم.
اردشیر با همون لبخند کمرنگ همیشگیش سیگاری رو روشن کرد و دود غلیظش رو بیرون فرستاد و با صدای بم مخصوص به خودش گفت:
- البته! منم خیلی مشتاق بودم به این دیدار. تولد تک دخترت رو تبریک میگم.
با هر پکش، خاکستر د*اغ سیگار، سرخ میشد و میسوخت. نگاهم به چهره جدی و سردش گره خورد.
هیچ وقت ندیده بودم اردشیر از ته دل لبخند بزنه یا بخنده. فقط موقعی که پیش همکاراش و همسن و سالاش و البته عنایت و دوستای صمیمیشه، از ته دل میخنده. هیچ وقت زمانای عادی لبخند رو ل*ب نداشت و اکثرا جدی بود و الان که ما کنارش بودیم حفظ ظاهر میکرد.
عنایت تشکری کرد و اردشیر ادامه داد:
- همونطور که خواسته بودی برات از ایران چندتا حوری آوردیم.
چشمای پر طمع عنایت، از خوشحالی برق زد و گفت:
- کجان؟ تعریف کن ببینم دیگه برام چیکارها کردی؟
نوشیدنیم رو سر کشیدم و با بطری روی میز دوباره لیوانم رو پر کردم. چشم چرونتر از عنایت تو عمرم ندیدم! برق چشمای طمعکارش دلم رو میزد.
کد:
*دوسال بعد (ترکیه_استانبول)
یکی از لیوانهای پر نو*شی*دنی رو که خدمتکار توی سینی داشت بهم تعارف میکرد رو برداشتم و با لبخند همیشه مرموزم، رفتم سمت عنایت و دخترش.
عنایت با دوتا مرد کناریش و دخترش درحال گپ زدن بود. بیشتر با دخترش صمیمی بودم؛ دخترش، دختر خونگرم و مهربونی بود.
رسیدم بهشون که عنایت و دخترش آیچا، چشمشون به من خورد.
با عنایت محترمانه خوش و بش کردیم و آیچا با لبخند و لهجه بامزه ترکیهایش، به فارسی گفت:
- اوه نقره جان!
تبسمی کردم و یکی از انگشتام رو به لبه لیوانم کشیدم و به ترکیهای روبهش گفتم:
- ?iyi gidiyor mu
(خوش میگذره؟)
چشمکی زد و گفت:
- Tabii ki! Bu gece benim doğum günüm, neden mutlu olmayayım?
(البته! امشب تولدمه چرا خوشحال نباشم؟)
سری تکون دادم و گفتم:
- .Ah evet, doğum günün kutlu olsun
(اوه بله! تولدت رو تبریک میگم)
لبخند گرمی زد و گفت:
- .Teşekkürler canım
(ممنونم عزیزم)
کمی از نوشیدنیم رو مزهمزه کردم. طعم تلخش، گلوم رو سوزوند؛ اما دیگه من به تلخیها عادت کرده بودم. تلخی زندگی، تلخی تقدیر، تلخی روزگار، تلخی این نو*شی*دنی؛ حتی خودم هم تلخ شده بودم و این رو با تموم وجود حس میکردم. تلخ یعنی اینکه توی آتیش سوزاننده سرنوشت بسوزی و بسازی؛ اما کسی نفهمه داری چی میکشی.
توی این کشور یعنی ترکیه، تنها کسی که بعد از زیبا، باهاش صمیمی و راحت بودم، آیچا بود. کم با کسی صمیمی میشدم؛ اگه پدرش عنایت، بدونه اردشیر خان چه هدایایی میخواد براش پیشکش کنه!
احتمالا از شنیدنش خوشحال بشه، ولی ترجیح میدم خود اردشیر خان این و بهش بگه.
آیچا نو*شی*دنی سرخ توی لیوانش که مثل یاقوتی، به آدم چشمک میزد رو، سر کشید و به همون ز*ب*ون ترکیهایش گفت:
- چخبر نقره جان؟
خواستم جوابش رو بدم که با اومدن اردشیر خان، حرفم نصفه موند و تا عنایت اردشیر رو دید، شروع کردن به خوش و بش کردن.
عنایت رو به اردشیر، با لبخند پت و پهنی، و همینطور صدایی که نه خیلی بلند بود و نه خیلی کم گفت:
- لیدیز اَند جنتلمن! ببینین کی اینجاست! خوشتیپترین و پولدارترین مرد ایران اومد.
منو آیچا با این حرفش خندیدیم و عنایت قهقههای زد و اردشیر با لبخند جذابش گفت:
- تو این ز*ب*ون چربت رو نداشتی چیکار میکردی؟
عنایت با لحن نمکینی گفت:
- سرکوچه بقالی میکردم!
هممون خندیدیم و عنایت هم به من هم به اردشیر، تعارف کرد بشینیم. همه نشستیم و آیچا صندلیش رو نزدیک من کرد و صمیمانه دستم رو تو دستش گرفت. عنایت از دیدن اردشیر بسیار خوشحال بود.
بعد از خوش و بش زیاد، عنایت گفت:
- چخبر اردشیر خان؟ نمیدونی چقدر مشتاق دیدارت بودم.
اردشیر با همون لبخند کمرنگ همیشگیش سیگاری رو روشن کرد و دود غلیظش رو بیرون فرستاد و با صدای بم مخصوص به خودش گفت:
- البته! منم خیلی مشتاق بودم به این دیدار. تولد تک دخترت رو تبریک میگم.
با هر پکش، خاکستر د*اغ سیگار، سرخ میشد و میسوخت. نگاهم به چهره جدی و سردش گره خورد.
هیچ وقت ندیده بودم اردشیر از ته دل لبخند بزنه یا بخنده. فقط موقعی که پیش همکاراش و همسن و سالاش و البته عنایت و دوستای صمیمیشه، از ته دل میخنده. هیچ وقت زمانای عادی لبخند رو ل*ب نداشت و اکثرا جدی بود و الان که ما کنارش بودیم حفظ ظاهر میکرد.
عنایت تشکری کرد و اردشیر ادامه داد:
- همونطور که خواسته بودی برات از ایران چندتا حوری آوردیم.
چشمای پر طمع عنایت، از خوشحالی برق زد و گفت:
- کجان؟ تعریف کن ببینم دیگه برام چیکارها کردی؟
نوشیدنیم رو سر کشیدم و با بطری روی میز دوباره لیوانم رو پر کردم. چشم چرونتر از عنایت تو عمرم ندیدم! برق چشمای طمعکارش دلم رو میزد.
اردشیر گفت:
- جاشون امن و امانه؛ نگران نباش. آخر شب بعد مهمونی، همشون رو میاریم و اینکه محمولهها هم صحیح و سالم رسیدن نگران نباش.
عنایت خنده سرخوشی کرد و گفت:
- اوه اردشیر تو واقعا مرد فوقالعادهای هستی! این بهترین خبری بود که بهم دادی.
اردشیر لبخندی زد و چیزی نگفت. عنایت لیوانش رو جلو آورد و گفت:
- به سلامتی خودمون!
و بعد من و آیچا و اردشیر و دوتا مردای کناری عنایت، لیوانهامون رو آروم با ضربه کوچیکی، به هم زدیم و سر کشیدیم.
عنایت و اردشیر مشغول حرف زدن شدن و منم سرم رو چرخوندم به پیست ر*ق*ص و به رقصندهها نگاه کردم.
ر*ق*ص نورها به تاریکی نور میبخشیدن و فضا رو خاص میکردن.
از گوشه چشم احساس کردم، یکی داره از دور بهم اشاره میکنه. نگاهم رو که گردوندم، زیبا رو از دور دیدم که اشاره میکرد برم پیشش.
از جا بلند شدم و از آیچا عذرخواهی کردم و رفتم سمت زیبا.
زیبا دست به س*ی*نه شد و با اخم بهم خیره شد. وقتی رسیدم بهش، شروع کرد به غر زدن:
- نکبت باز من و با این نازیلای وِر وِرو تنها گذاشتی رفتی؟
اخمی کردم و گفتم:
-زیبا! میشه برای یه بارم که شده تو عمرت انقدر غر نزنی؟ بعدشم خب رفتم باهاشون سلامعلیک کنم. نمیگن اومدن اینجا، نه تبریک گفتن نه سلامعلیک کردن؟ تو رفتی پیششون؟
سری تکون داد و گفت:
- آره من و نازی و اشکان زودتر از شما رفتیم. اگه بدونی این دختره نازیلا چقدر دم گوش من ور ور کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میخوابوندی تو دهنش دندوناش بریزه حلقش که دیگه انقدر فَک نزنه.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- آخ گفتی؛ ولی خب اگه اردشیر خان میفهمید باهم دعوا کردیم بازم عصبی میشد.
نشستیم روی یکی از مبلهای خالی و به جمعیت رو به رو زل زدیم که زیبا گفت:
- تورو خدا آیچا رو میبینی دَدیش چه تولدی براش گرفته؟
بعدش سرش رو بالا گرفت و گفت:
- اوس کریم کرمت رو شکر داشتیم؟ یه بابا هم بهمون ندادی اینجوری تولد برامون بگیره دور سرمون عین پروانه بگرده.
طبق معمول زیبا داشت حس مسخره بازیش عود میکرد و مزه میپروند!
کد:
اردشیر گفت:
- جاشون امن و امانه؛ نگران نباش. آخر شب بعد مهمونی، همشون رو میاریم و اینکه محمولهها هم صحیح و سالم رسیدن نگران نباش.
عنایت خنده سرخوشی کرد و گفت:
- اوه اردشیر تو واقعا مرد فوقالعادهای هستی! این بهترین خبری بود که بهم دادی.
اردشیر لبخندی زد و چیزی نگفت. عنایت لیوانش رو جلو آورد و گفت:
- به سلامتی خودمون!
و بعد من و آیچا و اردشیر و دوتا مردای کناری عنایت، لیوانهامون رو آروم با ضربه کوچیکی، به هم زدیم و سر کشیدیم.
عنایت و اردشیر مشغول حرف زدن شدن و منم سرم رو چرخوندم به پیست ر*ق*ص و به رقصندهها نگاه کردم.
ر*ق*ص نورها به تاریکی نور میبخشیدن و فضا رو خاص میکردن.
از گوشه چشم احساس کردم، یکی داره از دور بهم اشاره میکنه. نگاهم رو که گردوندم، زیبا رو از دور دیدم که اشاره میکرد برم پیشش.
از جا بلند شدم و از آیچا عذرخواهی کردم و رفتم سمت زیبا.
زیبا دست به س*ی*نه شد و با اخم بهم خیره شد. وقتی رسیدم بهش، شروع کرد به غر زدن:
- نکبت باز من و با این نازیلای وِر وِرو تنها گذاشتی رفتی؟
اخمی کردم و گفتم:
-زیبا! میشه برای یه بارم که شده تو عمرت انقدر غر نزنی؟ بعدشم خب رفتم باهاشون سلامعلیک کنم. نمیگن اومدن اینجا، نه تبریک گفتن نه سلامعلیک کردن؟ تو رفتی پیششون؟
سری تکون داد و گفت:
- آره من و نازی و اشکان زودتر از شما رفتیم. اگه بدونی این دختره نازیلا چقدر دم گوش من ور ور کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میخوابوندی تو دهنش دندوناش بریزه حلقش که دیگه انقدر فَک نزنه.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت:
- آخ گفتی؛ ولی خب اگه اردشیر خان میفهمید باهم دعوا کردیم بازم عصبی میشد.
نشستیم روی یکی از مبلهای خالی و به جمعیت رو به رو زل زدیم که زیبا گفت:
- تورو خدا آیچا رو میبینی دَدیش چه تولدی براش گرفته؟
بعدش سرش رو بالا گرفت و گفت:
- اوس کریم کرمت رو شکر داشتیم؟ یه بابا هم بهمون ندادی اینجوری تولد برامون بگیره دور سرمون عین پروانه بگرده.
طبق معمول زیبا داشت حس مسخره بازیش عود میکرد و مزه میپروند!
بیتوجه به فک زدنهای زیبا، نگاهم رو عنایت ثابت موند. عنایت پدر آیچا بود و بزرگترین باند قاچاق رو، تو ترکیه داشت.
پدر و دختر ساکن ترکیه بودن و عنایت از همسرش جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد. عنایت بهترین دوست اردشیر بود.
امروزم که تولد آیچا هستش و از قبل ما رو هم دعوت کرده بودن که بیایم.
یه مهمونی بزرگ و مجلل برای تک دخترش! قشنگ معلوم بود که برای دخترش سنگ تموم گذاشته.
خب معلومه! آیچا تنها دخترشه. بایدم سنگ تموم بزاره. پوزخندی زدم! منم یه زمانی بابا داشتم که اینجوری خودم رو براش لوس میکردم و اونم دلش برام غنج میرفت، اما الان؟ نه! دیگه نداشتم! دیگه بابایی نبود که براش خودم رو لوس کنم.
بابایی که بهش خیلی آسون خیانت شد و خیلی آسون هم مرد و پر کشید اون دنیا.
دستهام رو مشت کردم، از یادآوری روزهای تلخم، دوباره عصبی شده بودم. انتقامم رو ازت میگیرم مسعود پست فطرت!
سعی کردم ذهنم رو به چیزهای دیگه سوق بدم تا مهمونی به کامم تلخ نشه. هر چند به اندازه کافی زندگی به کامم تلخ بود.
اونقدری که اگه یک لحظه لبخند میاومد رو ل*بم، تعجب میکردم و میگفتم:« این واقعا زندگیه که روی خوشش رو داره بهم نشون میده؟» اما لحظهای که میخوام ابراز شادی کنم، دقیقا توی اوج شادی، زندگی با پشت دست میخوابونه دهنم تا دیگه نخندم، تا لبخندم رو ل*بم بماسه. زندگی همین دوسال پیش چنان از بلندی به پایین پرتم کرد، که هنوز نتونستم از جام بلند شم.
بیخیال؛ توی باند عنایت، اکثراً کوکائین و موادمخدر قاچاق میشد و توی باند ماهم عتیقه و دختر! توی معاملاتی که بین عنایت و اردشیر میشد، عنایت محمولههای کوکائین رو به ایران، به اردشیر میفرستاد و ما هم کوکائینها رو تو همون ایران خودمون، با باندهای دیگه معامله میکردیم و محمولهها رو میفروختیم بهشون. اردشیر هم محمولههای عتیقه و بعضی مواقع هم دخترها رو میفرستاد ترکیه دست عنایت.
و امشب ما هم دوباره مثل هر سری، محمولههای عتیقه رو براش آورده بودیم؛ البته به همراه چند تا دختر ایرانی، که کت و بال بسته قراره تحویل عنایت داده بشن.
پوزخندی زدم، چند تا دختر که معلوم نیست پیش عنایت، چه بلایی سرشون بیاد و سرنوشت شومشون چی قراره بشه؟
تو همین فکرها بودم که زیبا بشکنی جلوی صورتم زد و گفت:
- هوی، کجایی؟
اخمی کردم و رو بهش گفتم:
- ها؟
چشم غرهای رفت و گفت:
- تلختر از شربت دیفنهیدرامین تویی نقره! ها و درد پاشو یکم برقصیم.
بیحوصله تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم:
- حوصله ندارم پاشو برو خودت برقص.
به زور دستم رو کشید و گفت:
- حرف نباشه بلند شو ببینم.
و بعد من رو به زور کشوند وسط و خودش هم شروع به ر*ق*صیدن کرد.
پوفی از عصبانیت کشیدم و آروم سعی کردم با ریتم آهنگ برقصم.
نگاهم خورد به آیچا که با پسر جوونی در حال ر*ق*ص بود.
چه قشنگ میرقصید، لبخند کمرنگی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. ریتم آهنگ انقدر تند بود که آدم کنترل بدنش رو از دست میداد.
نازیلا با اشکان در حال ر*ق*ص بود و هی عشوه میاومد برای اشکان و اشکانم که کارد میزدی خونش در نمیاومد. اشکان پسر اردشیر بود و یه خواهر ناتنی داشت به اسم پونه که اینجا حضور نداشت.
زیبا هی میرفت پیش آیچا مسخرهبازی در میآورد و دوباره میاومد پیش من و من هم که اعصابم نمیکشید. یکم که رقصیدم، رفتم گوشه کناری وایسادم و به جمعیت در حال ر*ق*ص خیره شدم. حوصله ر*ق*ص و شادی رو نداشتم. من از همون دو سال پیش تا الان عزادار خودمم!
برام شرمآوره که برم و شادی کنم و برقصم.
همه جوونها در حال ر*ق*ص بودن و بعضیها هم دور هم نشسته بودن و با صدای بلند قهقهه میزدن و حرف میزدن.
بوی دود سیگار و نو*شی*دنیهایی که هوش از سر میپروند، به مشام میرسید.
چشمم خورد به آیچا که کاملاً سرخوش و خمار بود و همراه همون پسری که چند دقیقه پیش داشت باهاش میرقصید، از پلههای عمارت میرفت بالا و پسره از بازوش گرفته بودش. دخترهٔ خر! معلوم نبود چقدر خورده و اینجوری سرخوش شده.
کمکم آهنگ که تموم شد، همه رفتن سمت سالن غذاخوری، مثل اینکه قرار بود شام ب*دن و بعد از شام دوباره بساط ر*ق*ص و کیک و اینها شروع بشه.
کد:
بیتوجه به فک زدنهای زیبا، نگاهم رو عنایت ثابت موند. عنایت پدر آیچا بود و بزرگترین باند قاچاق رو، تو ترکیه داشت.
پدر و دختر ساکن ترکیه بودن و عنایت از همسرش جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد. عنایت بهترین دوست اردشیر بود.
امروزم که تولد آیچا هستش و از قبل ما رو هم دعوت کرده بودن که بیایم.
یه مهمونی بزرگ و مجلل برای تک دخترش! قشنگ معلوم بود که برای دخترش سنگ تموم گذاشته.
خب معلومه! آیچا تنها دخترشه. بایدم سنگ تموم بزاره. پوزخندی زدم! منم یه زمانی بابا داشتم که اینجوری خودم رو براش لوس میکردم و اونم دلش برام غنج میرفت، اما الان؟ نه! دیگه نداشتم! دیگه بابایی نبود که براش خودم رو لوس کنم.
بابایی که بهش خیلی آسون خیانت شد و خیلی آسون هم مرد و پر کشید اون دنیا.
دستهام رو مشت کردم، از یادآوری روزهای تلخم، دوباره عصبی شده بودم. انتقامم رو ازت میگیرم مسعود پست فطرت!
سعی کردم ذهنم رو به چیزهای دیگه سوق بدم تا مهمونی به کامم تلخ نشه. هر چند به اندازه کافی زندگی به کامم تلخ بود.
اونقدری که اگه یک لحظه لبخند میاومد رو ل*بم، تعجب میکردم و میگفتم:« این واقعا زندگیه که روی خوشش رو داره بهم نشون میده؟» اما لحظهای که میخوام ابراز شادی کنم، دقیقا توی اوج شادی، زندگی با پشت دست میخوابونه دهنم تا دیگه نخندم، تا لبخندم رو ل*بم بماسه. زندگی همین دوسال پیش چنان از بلندی به پایین پرتم کرد، که هنوز نتونستم از جام بلند شم.
بیخیال؛ توی باند عنایت، اکثراً کوکائین و موادمخدر قاچاق میشد و توی باند ماهم عتیقه و دختر! توی معاملاتی که بین عنایت و اردشیر میشد، عنایت محمولههای کوکائین رو به ایران، به اردشیر میفرستاد و ما هم کوکائینها رو تو همون ایران خودمون، با باندهای دیگه معامله میکردیم و محمولهها رو میفروختیم بهشون. اردشیر هم محمولههای عتیقه و بعضی مواقع هم دخترها رو میفرستاد ترکیه دست عنایت.
و امشب ما هم دوباره مثل هر سری، محمولههای عتیقه رو براش آورده بودیم؛ البته به همراه چند تا دختر ایرانی، که کت و بال بسته قراره تحویل عنایت داده بشن.
پوزخندی زدم، چند تا دختر که معلوم نیست پیش عنایت، چه بلایی سرشون بیاد و سرنوشت شومشون چی قراره بشه؟
تو همین فکرها بودم که زیبا بشکنی جلوی صورتم زد و گفت:
- هوی، کجایی؟
اخمی کردم و رو بهش گفتم:
- ها؟
چشم غرهای رفت و گفت:
- تلختر از شربت دیفنهیدرامین تویی نقره! ها و درد پاشو یکم برقصیم.
بیحوصله تکیه دادم به پشتی مبل و گفتم:
- حوصله ندارم پاشو برو خودت برقص.
به زور دستم رو کشید و گفت:
- حرف نباشه بلند شو ببینم.
و بعد من رو به زور کشوند وسط و خودش هم شروع به ر*ق*صیدن کرد.
پوفی از عصبانیت کشیدم و آروم سعی کردم با ریتم آهنگ برقصم.
نگاهم خورد به آیچا که با پسر جوونی در حال ر*ق*ص بود.
چه قشنگ میرقصید، لبخند کمرنگی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم. ریتم آهنگ انقدر تند بود که آدم کنترل بدنش رو از دست میداد.
نازیلا با اشکان در حال ر*ق*ص بود و هی عشوه میاومد برای اشکان و اشکانم که کارد میزدی خونش در نمیاومد. اشکان پسر اردشیر بود و یه خواهر ناتنی داشت به اسم پونه که اینجا حضور نداشت.
زیبا هی میرفت پیش آیچا مسخرهبازی در میآورد و دوباره میاومد پیش من و من هم که اعصابم نمیکشید. یکم که رقصیدم، رفتم گوشه کناری وایسادم و به جمعیت در حال ر*ق*ص خیره شدم. حوصله ر*ق*ص و شادی رو نداشتم. من از همون دو سال پیش تا الان عزادار خودمم!
برام شرمآوره که برم و شادی کنم و برقصم.
همه جوونها در حال ر*ق*ص بودن و بعضیها هم دور هم نشسته بودن و با صدای بلند قهقهه میزدن و حرف میزدن.
بوی دود سیگار و نو*شی*دنیهایی که هوش از سر میپروند، به مشام میرسید.
چشمم خورد به آیچا که کاملاً سرخوش و خمار بود و همراه همون پسری که چند دقیقه پیش داشت باهاش میرقصید، از پلههای عمارت میرفت بالا و پسره از بازوش گرفته بودش. دخترهٔ خر! معلوم نبود چقدر خورده و اینجوری سرخوش شده.
کمکم آهنگ که تموم شد، همه رفتن سمت سالن غذاخوری، مثل اینکه قرار بود شام ب*دن و بعد از شام دوباره بساط ر*ق*ص و کیک و اینها شروع بشه.
من هم رفتم سمت میز غذاخوری و نشستم رو صندلی و منتظر شدم تا خدمتکارها غذاهامون رو روی میزمون بچینن.
زیبا داشت میاومد سمت من و پشت سرش هم اشکان و نازیلا در حال اومدن بودن.
خدمتکاری اومد سمت میز ما و غذاهارو چید رو میزمون و رفت.
نازیلا طبق معمول با ناز و عشوه نشست رو صندلی دقیقاً کنار اشکان.
اهاه! وقتی این دختر رو میدیدم موقع غذا خوردن، اشتهام کور میشد. از بس که با اون عشوه شتریهاش سعی داشت به اشکان نزدیک بشه، اما خوشم میاومد که اشکانم محل سگ بهش نمیداد.
نگاهی به غذاها کردم، مثل همیشه، غذاهای اصیل ترکیهای بودن و بوشون گرسنگی آدم رو بیشتر میکردن.
شروع کردم به خوردن غذا، غذای خوشمزهای بود.
اشکان و نازی و زیبا هم در حال خوردن بودن. تو این حین که هممون مشغول خوردن غذا بودیم، متوجه شدم عنایت داره میاد سمت ما.
چهرهاش خیلی پریشون بود و حس میکردم دستپاچه شده.
رسید بهمون و با لبخند زورکی به ما چهار نفر گفت:
- بچهها غذاها خوشمزهان؟ چیزی کم و کسری نیست؟ اگه به چیزی نیاز داشتین بگم بیارن.
هر چهارتا با لبخند، سری تکون دادیم و گفتیم:
- نه خیلی خوشمزه شدن چیزی احتیاج نیست، ممنون.
عنایت سری تکون داد و همونطور که حدس میزدم با لحن پر از مضطربی گفت:
- بچه ها شما خبری از آیچا ندارین؟ ندیدینش؟
اشکان و زیبا و نازی گفتن ندیدن، اما من گفتم:
- چرا من دیدم، دیدم که با پسر جوونی رفتن سمت یکی از اتاقها، البته آیچا خیلی سرخوش بود.
عنایت چشمهای نگرانش رو که از این چشم به اون چشم میدویید گفت:
- از اون موقع یعنی دیگه ندیدیش؟
سری به علامت منفی تکون دادم که پوفی کشید. اشکان رو بهش گفت:
- عنایت خان نگران نباشید شاید همین اطراف باشه.
عنایت رو به اشکان با همون نگرانی آشکارش گفت:
- افرادم رو فرستادم دنبالش، اما هیچ خبری ازش نیست. آیچا الان باید به موقع سر میز شام بود مثلاً تولدشه باید خودشم باشه.
اشکان رو بهش گفت:
- میخواین باهاتون بیام؟
عنایت دستی به شونه اشکان زد و گفت:
- نهنه! تو شامت رو بخور من بچهها رو میفرستم دنبالش ببینم کجاست.
و بعد بدون هیچ حرف دیگهای میز ما رو ترک کرد. یعنی آیچا کجا میتونه رفته باشه؟ ناسلامتی روز تولدشه جشن بدون حضور خودش که خوش نمیگذره.
شروع کردم به خوردن غذام، فکرم یکم درگیر آیچا شد، اما بعدش به خودم گفتم:«خب همین دورو برهاس لابد؛ کجا باید بره روز تولدش؟»
سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم، اما نمیدونم چرا ته دلم نسبت به اون پسری که همراه آیچا بود، حس بدی داشتم.
همون جور با فکری درگیر، داشتم غذام رو میخوردم که با صدای زیبا که مخاطبش نازی بود، از افکارم دور شدم بیرون:
- هوی، نازی؟
نازی آروم برگشت سمتش که زیبا گفت:
- دهنت سرویس!
نازی با تعجب به زیبا خیره شد و گفت:
- وا! چرا؟ چیکار به من داری؟
زیبا خیلی ریلکس یه قاشق پر از غذاش رو برداشت و گذاشت دهنش و رو به نازی گفت:
- همینطوری، حال میکنم.
و بعد شروع کرد به خندیدن.
نازی چشم غرهای رفت و گفت:
- غذات رو کوفت کن نمکدون!
به زور جلوی خندم رو گرفته بودم، خوب میدونستم زیبا از نازی بدش میاد و همش میخواد به شوخی بگیره و اذیتش کنه؛ البته خودم هم از این قاعده مستثنی نیستم که از نازی بدم بیاد!
اوایل من و نازی بیشتر دعوامون میشد، کلاً باهاش آبمون تو یه جوب نمیره؛ البته الانم هر از گاهی دعوامون میشه. اکثر اوقات برام تیکه میندازه و به پر و پام میپیچه و اعصابم رو خورد میکنه؛ ولی الان فعلا کنار اشکان موش شده صداش در نمیاد. ناکس خیلی سیاست داره!
اشکان که نباشه، یهو پاچه من رو و زیبا رو میگیره، مخصوصاً من که هر وقت سر یه سری مسائل با اشکان حرف میزنم، درمورد محمولهها و اینها، فکر میکنه چهخبره و هی تهدیدم میکنه بار آخرت باشه پاپیچ اشکان میشی. یهجوری که هر کی ندونه فکر میکنه زنشه، اسکل.
البته منم کم نمیارم.
کد:
من هم رفتم سمت میز غذاخوری و نشستم رو صندلی و منتظر شدم تا خدمتکارها غذاهامون رو روی میزمون بچینن.
زیبا داشت میاومد سمت من و پشت سرش هم اشکان و نازیلا در حال اومدن بودن.
خدمتکاری اومد سمت میز ما و غذاهارو چید رو میزمون و رفت.
نازیلا طبق معمول با ناز و عشوه نشست رو صندلی دقیقاً کنار اشکان.
اهاه! وقتی این دختر رو میدیدم موقع غذا خوردن، اشتهام کور میشد. از بس که با اون عشوه شتریهاش سعی داشت به اشکان نزدیک بشه، اما خوشم میاومد که اشکانم محل سگ بهش نمیداد.
نگاهی به غذاها کردم، مثل همیشه، غذاهای اصیل ترکیهای بودن و بوشون گرسنگی آدم رو بیشتر میکردن.
شروع کردم به خوردن غذا، غذای خوشمزهای بود.
اشکان و نازی و زیبا هم در حال خوردن بودن. تو این حین که هممون مشغول خوردن غذا بودیم، متوجه شدم عنایت داره میاد سمت ما.
چهرهاش خیلی پریشون بود و حس میکردم دستپاچه شده.
رسید بهمون و با لبخند زورکی به ما چهار نفر گفت:
- بچهها غذاها خوشمزهان؟ چیزی کم و کسری نیست؟ اگه به چیزی نیاز داشتین بگم بیارن.
هر چهارتا با لبخند، سری تکون دادیم و گفتیم:
- نه خیلی خوشمزه شدن چیزی احتیاج نیست، ممنون.
عنایت سری تکون داد و همونطور که حدس میزدم با لحن پر از مضطربی گفت:
- بچه ها شما خبری از آیچا ندارین؟ ندیدینش؟
اشکان و زیبا و نازی گفتن ندیدن، اما من گفتم:
- چرا من دیدم، دیدم که با پسر جوونی رفتن سمت یکی از اتاقها، البته آیچا خیلی سرخوش بود.
عنایت چشمهای نگرانش رو که از این چشم به اون چشم میدویید گفت:
- از اون موقع یعنی دیگه ندیدیش؟
سری به علامت منفی تکون دادم که پوفی کشید. اشکان رو بهش گفت:
- عنایت خان نگران نباشید شاید همین اطراف باشه.
عنایت رو به اشکان با همون نگرانی آشکارش گفت:
- افرادم رو فرستادم دنبالش، اما هیچ خبری ازش نیست. آیچا الان باید به موقع سر میز شام بود مثلاً تولدشه باید خودشم باشه.
اشکان رو بهش گفت:
- میخواین باهاتون بیام؟
عنایت دستی به شونه اشکان زد و گفت:
- نهنه! تو شامت رو بخور من بچهها رو میفرستم دنبالش ببینم کجاست.
و بعد بدون هیچ حرف دیگهای میز ما رو ترک کرد. یعنی آیچا کجا میتونه رفته باشه؟ ناسلامتی روز تولدشه جشن بدون حضور خودش که خوش نمیگذره.
شروع کردم به خوردن غذام، فکرم یکم درگیر آیچا شد، اما بعدش به خودم گفتم:«خب همین دورو برهاس لابد؛ کجا باید بره روز تولدش؟»
سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم، اما نمیدونم چرا ته دلم نسبت به اون پسری که همراه آیچا بود، حس بدی داشتم.
همون جور با فکری درگیر، داشتم غذام رو میخوردم که با صدای زیبا که مخاطبش نازی بود، از افکارم دور شدم بیرون:
- هوی، نازی؟
نازی آروم برگشت سمتش که زیبا گفت:
- دهنت سرویس!
نازی با تعجب به زیبا خیره شد و گفت:
- وا! چرا؟ چیکار به من داری؟
زیبا خیلی ریلکس یه قاشق پر از غذاش رو برداشت و گذاشت دهنش و رو به نازی گفت:
- همینطوری، حال میکنم.
و بعد شروع کرد به خندیدن.
نازی چشم غرهای رفت و گفت:
- غذات رو کوفت کن نمکدون!
به زور جلوی خندم رو گرفته بودم، خوب میدونستم زیبا از نازی بدش میاد و همش میخواد به شوخی بگیره و اذیتش کنه؛ البته خودم هم از این قاعده مستثنی نیستم که از نازی بدم بیاد!
اوایل من و نازی بیشتر دعوامون میشد، کلاً باهاش آبمون تو یه جوب نمیره؛ البته الانم هر از گاهی دعوامون میشه. اکثر اوقات برام تیکه میندازه و به پر و پام میپیچه و اعصابم رو خورد میکنه؛ ولی الان فعلا کنار اشکان موش شده صداش در نمیاد. ناکس خیلی سیاست داره!
اشکان که نباشه، یهو پاچه من رو و زیبا رو میگیره، مخصوصاً من که هر وقت سر یه سری مسائل با اشکان حرف میزنم، درمورد محمولهها و اینها، فکر میکنه چهخبره و هی تهدیدم میکنه بار آخرت باشه پاپیچ اشکان میشی. یهجوری که هر کی ندونه فکر میکنه زنشه، اسکل.
البته منم کم نمیارم.
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
چون اخلاقم جوریه که اگه عصبی بشم و این دهن بیصاحاب باز بشه، معلوم نیست چیا ازش در بیاد و بخوره تو صورت طرف.
ولی موقعهایی هم که اشکان پیششه برای اینکه جای خودش رو توی دل اشکان باز کنه، با ناز رفتار میکرد و یهو مهربون میشد.
من و نازی و زیبا در واقع عضو اصلی این باند بودیم، باند بزرگ اردشیر.
اردشیر، یهجورایی پدر خونده من میشد و بهش میگفتم عمو، چون یه زمانی با پدرم دوست بودن و همکار، در واقع بهترین دوست بابام بود، اما زیبا و نازی مثل من دختر خوندش نبودن و فقط عضو اصلی این باند بودن؛ البته اردشیر بارها گفته که نازی و زیبا رو مثل دخترش میدونه، اما خب به اندازه من نه، نازی و زیبا هم خیلی باهاش راحت نبودن.
چون خیلی از اردشیر حساب میبرن و یهجورایی بهخاطر روحیه خشنی که داره، ازش میترسن.
شام رو که خوردیم بلند شدیم و رفتیم توی پذیرایی عمارت.
مهمونها یکییکی شامشون رو تموم میکردن و میاومدن توی پذیرایی.
آهنگ رو با صدای کم پخش کردن تا همه مهمونها بیان.
وقتی همه اومدن، دوباره صدای آهنگ رو زیاد کردن و همه اومدن وسط برای ر*ق*صیدن.
مهمونی خیلی عجیب شده بود، بدون آیچا هیچ لذتی نداره. افراد عنایت دنبال آیچا میگشتن، هی این اتاق رو میگشتن، هی اون اتاق رو.
معلوم بود که دیگه واقعاً خبری از آیچا نیست، دلواپس شدم یعنی کجا میتونه رفته باشه؟
توی همین فکرها بودم که چشمم خورد به همون پسری که قبل شام با آیچا رفته بود طبقه بالا، درحالیکه داشت یقه کتش رو درست میکرد، از پلهها میاومد پایین. پس آیچا کو؟
کمی که فکر کردم، تا ته ماجرا رو رفتم، دیگه مطمئنم زیر سر همین پسرهاس.
سریع با چشم دنبال عنایت گشتم.
بلاخره پیداش کردم و رفتم سمتش، کنار اردشیر ایستاده بود و حرف میزدن و به شدت عصبی بود. پشت سر هم سیگار میکشید و دود میکرد هوا.
وقتی رسیدم بهشون رو به عنایت گفتم:
- عنایتخان خبری از آیچا نشد؟
در حالیکه داشت از عصبانیت زیاد لیوان توی دستش رو میفشرد گفت:
- نه!
دست به س*ی*نه شدم و گفتم:
- ولی من فکر میکنم یه خبراییه، یه کاسهای زیر نیم کاسهاس.
با همون نگاه سرخ و خشمناکش بهم خیره شد و گفت:
- منظورت چیه؟
با نگاهم اشارهای به همون پسر کردم که داشت میرفت سمت مبلها و گفتم:
- خودشه همون پسرهاس که با آیچا رفته بود و الان هم بدون آیچا برگشته، من آیچا رو با همین پسر دیده بودم.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- شک داری؟
دوباره جواب داد:
- اون یکی از زیر دستهای تازه واردمه.
یکی از ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
- اما همراه آیچا بوده، از خودش بپرس شاید ازش خبر داشته باشه.
عنایت با تردید، سری تکون داد و رفت سمت همون پسره.
***
عنایت بار دیگه سیگارش رو روشن کرد و دودش رو با پک عمیقی، بیرون فرستاد. انقدر پشت سر هم سیگار کشیده بود که همه جا بوی سیگار میداد.
روبه همون پسره گفت:
- بار آخره میپرسم دختر من رو چیکار کردی مر*تیکه بیهمه چیز؟
همه مهمونها رفته بودن و فقط ما و افرادمون و عنایت و افرادش بودیم.
در آخر مهمونی بدون آیچا تموم شد و همه مهمونها در آخر فهمیدن که آیچا نیست و یه جوری عنایت رو نگاه میکردن که یعنی مگه ما رو مسخره کردی؟
و عنایت حسابی عصبی و خجالتزده بود از این قضیه، با این اتفاق فاجعهباری که افتاده اگه به جای عنایت بودم، یقیناً من هم خجالتزده میشدم. حالا هم از این پسر که خیلی هم مشکوک بود، بازجویی میکرد.
چون موقع رفتن به اتاقها همراه آیچا بود، اما موقع برگشت بدون آیچا برگشته بود و جوابش هم طفره رفتن بود.
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
پس این یعنی چی؟ یعنی اینکه یه اتفاقی برای آیچا افتاده.
اون پسره که اسمش سینان بود و با اسمش یاد سی تا نون میافتادم، با تتهپته گفت:
- عنایتخان به خدا من خبری از دخترتون ندارم. نمیدونم کجاست.
عنایت از رو صندلیش بلند شد و خطاب به سینان، به من با سر اشاره کرد و گفت:
- اون خانم رو میبینی؟
نگاه سینان به من خورد. وقتی دید سینان جوابی نمیده، داد زد:
- میبینی؟
سینان تندتند سری تکون داد که عنایت گفت:
- اون تو رو قبل شام همراه آیچا دیده که رفتین بالا تو یکی از اتاقها، اما بعد شام دیده که بدون آیچا از پلهها داری میای پایین، پس میدونی که این یعنی چی؟ یعنی انقدر من رو خر فرض کردی؟
و بعد به بادیگاردش اشاره کرد که توی دستش یه انبردست بود.
بادیگارد اومد سمت عنایت و انبردست رو گرفت سمتش و عنایت انبردست رو از بادیگاردش گرفت و گفت:
- میدونی که من رحمی به اطرافیانم ندارم. مخصوصاً برای کسی که من رو دور زده باشه! میدونی میخوام با این انبر چیکار کنم؟ میخوام اگه اون ز*ب*ون واموندهات باز نشه، با همین انبر دونهدونه ناخنهات رو بکنم تا بلاخره به ز*ب*ون بیای.
سینان با چشمهایی که ترس توشون موج میزد، تندتند سری تکون داد و گفت:
- نهنه! عنایتخان تو رو جون دخترتون اینکار رو نکنین من گناهی ندارم.
ترسی که به جون سینان افتاده بود، قابل لمس بود و چسبیده بود به صندلی، ذرات ریز عرق روی پیشونیش برق میزدن و رنگ به رخ نداشت.
عنایت که روی جون دخترش خیلی حساس بود و از عصبانیت، کارد میزدی خونش در نمیاومد، با داد گفت:
- پس بگو ع*و*ضی! قبل اینکه دونهدونه ناخنهات رو از گوشت انگشتهات بکشم بیرون حرف بزن. وگرنه جوری میکشمشون که تا یکسال دیگه هم ناخنهات در نیان.
سینان باز هم انکار کرد و گفت:
- به خدا من نمیدونم من فقط با دخترتون رقصیدم. دیگه از بعدش خبر ندارم.
عنایت دیگه صبرش سر اومد و اشاره کرد به بادیگاردهاش و دستهای سینان رو گذاشتن روی میز و محکم دستهاش رو نگه داشتن.
سینان داد و فریاد میکرد و تقلا، اما لحظهٔ آخر، عنایت با انبردست، ناخن انگشت کوچیکهی سینان رو با یک حرکت پیچوند و کشید و فریاد دردآلود سینان توی عمارت پیچید.
زیبا که کنارم بود، آروم با خودش گفت:
- لال بمیری ایشالله خب حرف بزن انقدر درد نکشی دیگه.
خون از انگشت سینان مثل رودی خونین جاری شده بود و میز رو سرخ کرده بود و جایجای میز، از خون سینان رنگین شده بود. عنایت با پوزخند نظارهگر زجر کشیدنش بود.
سینان مثل ماری، از درد به خودش میپیچید و در آخر از درد زیاد، طاقتش طاق شد و دیگه تحمل نکرد و با گریه و ناله گفت:
- میگممیگم.
عنایت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب؟ میشنوم؟
سینان هنوز هم بهخاطر انگشت زخمیش ناله میکرد. مکث کرده بود و حرفی نمیزد که مکثش، مثل سوهانی شد روی اعصاب عنایت که روش کشیده میشد و اعصابش رو بیشتر خورد میکرد. داد زد:
- ده حرف بزن احمق! اجیر شده کدوم حرومزادهای هستی؟
سینان از فریاد عنایت تکونی خورد و ل*بهای خشک شده و رنگ پریدهاش رو از هم باز کرد و با تتهپته گفت:
- زن سابقتون آقا.
با این حرف سینان، همهمون با تعجب به عنایت خیره شدیم. عنایت هم با نگاهی که میشد ترکیبی از عصبانیت، تعجب، نفرت رو درش پیدا کرد گفت:
- کدوم زن سابقام؟
دیگه با این حرف عنایت رسماً شاخ در آوردیم.
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
کد:
آخه تا اونجایی که میدونم و آیچا گفته، عنایت چند سال پیش یهدونه زن داشت که مامان آیچا بود، اما بعدها به عنایت خیانت میکنه و از هم جدا میشن و آیچا هم کنار پدرش بزرگ میشه.
زیبا خم شد و در گوشم گفت:
- مر*تیکه خوش اشتها مگه چند تا زن داشته که یادش نمیاد میگه کدوم زن سابق؟
زیر ل*ب رو به زیبا گفتم:
- خفه شو ببینم چی میگن.
زیبا چشم غرهای رفت؛ ولی بیتوجه بهش، به حرفهای سینان و عنایت گوش سپردم.
سینان با همون حالتی که ترسیده بود، گفت:
- گونَش خانم! زن اولتون. من پیشش کار میکنم دنبال یه لقمهنونم آقا وگرنه من رو چه به این ک*ثافتکاریها. به من گفتن بیسر و صدا باید به باند و گروه شما نفوذ کنم و اعتماد شما رو جلب کنم، میخواست بهخاطر اتفاقاتی که توی گذشتهاش افتاده از شما انتقام بگیره برای همین به من گفت توجه دخترتون رو جلب کنم و بعد هم دخترتون رو ببرمش به یکی از اتاقها و اونجا به یکی از افراد خودمون بسپرمش که بدون جلب توجه با خودش ببره و بدزدیمش. دختر شما هم که با من رقصید و هوشیار هم نبود، برای همین راحت تونستم بسپرمش به یکی دیگه تا از اینجا ببرتش.
چند لحظهای سکوت سنگینی، عمارت رو فرا گرفت و بعد کمکم دستهای عنایت روی میز مشت شد و اخمهاش با شدت بیشتری توی هم گره خوردن، تهمونده سیگارش رو با حرص، انداخت زیر پاش و با کفش لهش کرد.
پس قبلاً زن دیگه هم داشته، به اسم گونَش! پوزخندی زدم. جالبتر شد! اما چرا آیچا رو دزدیده؟ قصدش چیه؟
عنایت با خشم بلند شد و یقه سینان رو توی مشتهای مردونه و دستهای قدرتمندش گرفت و داد زد:
- چی گفتی؟ پس توی ع*و*ضی از طرف اون اجیر شدی؟ که دختر من رو بدزدین؟ دختر عنایت بزرگ رو؟ به چه جرأتی؟
و بعد صدای فریادش با صدای سیلی محکمی که به سینان زد، همنوا شد. شدت سیلی انقدری زیاد بود که سینان، همراه صندلی که بهش بسته شده بود، افتاد زمین.
عنایت انگشت اشارهاش رو به علامت تهدید برد بالا و همین که خواست دوباره حرف بزنه و با حرفهاش سینان رو به رگبار ببنده، گوشیش زنگ خورد.
با حرص گوشی رو از جیبش در آورد و نگاهی کرد. تردید داشت که جواب بده یا نه، مثل این میموند که یه شماره ناشناسی به گوشی زنگ بزنه و آدم تردید داشته باشه جواب بده و حدس من هم همین بود. چون با تردید انگشتش رو روی صفحه کشید و با اخم گفت:
- الو؟
- ... .
همین که جواب داد، چند لحظه بعد چنان فریادی کشید که دیوارهای عمارت به لرزه در اومدن و زیبا از جاش پرید و دست گذاشت روی قلبش. عنایت با فریاد گفت:
- زنیکه... دختر من رو چیکار کردی؟
- ... .
- گونش با ز*ب*ون خوش بهت میگم دخترم رو چیکار کردی؟
اردشیر رفت سمت عنایت و گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو اسپیکر. صدای ظریف و زنانهای توی گوشی پیچید:
- جوش نیار عزیزم! جای دختر کوچولوت پیش من امنه نگران نباش بستگی داره چقدر دست و دلباز باشی و بار کوکائینت رو بدی به من. مطمئن باش خوب ازش پذیرایی میشه. بلاخره میدونی که چیزی که برای تو عزیزه، برای من هم عزیزه اینطور نیست؟
عنایت چشمهاش رو محکم بست و با عصبانیت کنترل شدهای گفت:
- چی میخوای گونش؟ بعد چند سال اومدی چی میگی؟
خنده ظریفی کرد و گفت:
- چیز خاصی نمیخوام، بار کوکائینت در مقابل دخترت. پا میشی میای به این آدرسی که اساماس میکنم. بخوای سوسه بیای، پات رو کج بزاری، جنازه دخترت رو میندازم جلوی پات. حالا خوددانی!
عنایت با دندونهای کلید شده زیر ل*ب فحشی داد که زنه نشنید. چند لحظه بعد دوباره رو به گوشی گفت:
- بعد چند سال معنی اینکارها چیه؟ هدفت از اینکار چیه؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟