همین که برگه مرخصیام را گرفتم، از پادگان زدم بیرون. رفتم دنبال همسرم. ناهارمان را خورده نخورده از خانه زدیم بیرون، سمت شاهچراغ. توقع داشتم جشنواره عمار راه باریکه منتهی به حرم را بندآورده باشد، یادم نبود هنوز دو سه ساعت به شروع مراسم مانده.از صحن احمدابن موسی وارد شدیم. همه چیز مثل قبل بود جز نیروهایی مسلحی که به حرم اضافه شده بودند. تنها نشانهای که از عمار به چشمم خورد، بنرهایی بود که گوشه گوشه حرم سبز شده بودند.
رفتیم باب الرضا. آن جا هم خلوت بود. صدای همهمه سرمان را چرخاند طرف شبستان امام خمینی، محل برگزاری افتتاحیه جشنواره. رفتیم تو. همسرم رفت روی صندلیها نشست. من هم با رفقا که کمتر از قبل میدیدمشان سلام علیکی کردم و برگشتم بیرون شبستان. از بیرون میدیدم که دوستان مثل اسفند روی آتش تک و دو میکنند تا مراسم به بهترین شکل برگزار شود. من اما مثل شکارچیِ در انتظار صید، آرام اطرافم را میپائیدم. قلابم را انداختهبودم توی حاشیهی حاشیههای جشنواره