پارت_169
«تیرداد»
نزدیکای صبح بود که رسیدیم گرگان؛ بعد از کمی استراحت حرکت کردیم سمت مرز. کامیونی که توش محمولهی شیشه بود جلوتر از ما حرکت میکرد و ما هم تو ماشین پشت سرش میرفتیم، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونی که سیروس باهاش هماهنگ کرده بود بیاد و محمولهی شیشه و ما رو با خودش ببره ارمنستان، این هارو ملودی گفت! از وقتی که دیشب حرکت کرده بودیم سیروس بیشتر از ده بار زنگزده بود و اوضاع رو چک کرده بود وقتی تو راه به هرایست بازرسی میرسیدیم بدون هیچ بازرسی کردنی راه رو برامون باز میکردن. مشخص بود سیروس خوب چپشون رو پر کرده بود. خلافِ اینکه تا لحظاتی دیگه محمولهش به فنا میرفت. تقریباً چند میلیارد مواد میفرستاد ارمنستان و واسه گرم به گِرَمش برنامه چیده بود. همین طور که داشتیم حرکت میکردیمیه کامیون از روبهرو اومد و چراغ داد که بایستید، با دیدن کامیون لبخندی رو لبام نقش بست. ملودی به شاهرخ که پشت رول بود، گفت:
- به رانندهمون علامت بده وایسته خودتم بزن کنار!
کاری که گفت رو شاهرخ انجام داد و بعد از اینکه کامیونِ سیروسایستاد، ماشین رویه گوشه پارک کرد. ملودی تفنگش رو گذاشت پشت کمرش و گفت:
- بچهها حواستون رو خوب جمع کنین، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونِ ارمنی بیاد ولی این کامیون مشکوکه الان اومده!
این رو گفت و از ماشین پیاده شد منو شاهرخ و رانندهی سیروس هم پیاده شدیم، پنج نفری که تو کامیون روبه رویی بودن با سروکلهی پیچیده و آرپیجی پیاده شدن اومدن سمت ما! ملودی رو به اون پنج نفر گفت:
- شما کی هستین چی میخواین؟
یکیشون گفت:
- کاری باهاتون نداریم البته اگه ز*ب*ون آدمیزاد حالیتون بشه.
- هه! پس خودی نیستین؛ چی میخواین؟
- هرچی تو این کامیونه!
ملودی خندید و گفت:
- همهش رو میخواین؟ میترسمیه وقت رودل کنین!
- نگران نباش با ماست میخوریم.
ملودی به من و شاهرخ اشارهای داد و خودش دستش رو کرد پشت کمرش تفنگش رو در بیاره که اون مَرده گفت:
- بهتره کار عجولانهای نکنی، میبینی که تعداد ما بیشتر از شماست البته شما سه تا میشین چون این رانندهتون بعید میدونم کارهای باشه.
- نمیذارم حتی چشمتون به این محموله بیوفته.
ملودی بعد از این حرفش سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد اما برخلاف تصورش هیچ گلولهای از تفنگش خارج نشد چون من قبلاً یکم کرم ریخته بودم! ملودی اولش با تعجب به تفنگ نگاهی کرد و بعد با عصبانیت پرتش کرد رو زمین و به من شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ تفنگش رو در آورد و نشونه گرفت سمت اون پنج نفر منم واسه اینکه طبیعی جلوه بدم تفنگم رو به نشونهی شلیک در آوردم.
- تفنگاتون رو غلاف کنین، دیگه نمیرسین به پامون.
و سه نفر از اون افراد دویدن و با آرپیجی نشونه گرفتن رو سرِ ما و راننده کامیون، اون دو نفر دیگه هم شروع کردن به خالی کردنِ کامیون سیروس و کل محموله رو بارِ کامیون خودشون زدن. یکم بعد کارشون که تموم شد همهشون سوار کامیونشون شدن و یکیشون گفت:
- دست بالای دست زیاده یادت نره!
این رو گفت و پشت رول نشست و سریع حرکت کردن ملودی از عصبانیت نعرهای کشید و تفنگ شاهرخ رو از دستشون گرفت و شلیک کرد به طرف کامیون اما کامیون انقدر دور شده بود که گلولهها بهش اصابت نکردن. ملودی تفنگ رو پرت کرد و گفت:
- تو روز روشن محموله رو بردن و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم! لعنت بهتون پس شما بیعرضهها به درد لای جرز میخورین؟
و باز فریاد بلندی از سر عصبانیت کشید وقتی حرصش خالی شد، گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
- بهتره همین الان به سیروس خبر بدم چه گندی زدیم خودش اگه زودتر بفهمه پدرمون رو سر قبرمون میشونه!
شمارهی سیروس رو گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- سیروس خان! ... چی؟ جدی میگی؟ ماشیناتون آتیش گرفتن؟
با شنیدن این جمله ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبام، من و بابا کارمون رو خوب انجام دادیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«تیرداد»
نزدیکای صبح بود که رسیدیم گرگان؛ بعد از کمی استراحت حرکت کردیم سمت مرز. کامیونی که توش محمولهی شیشه بود جلوتر از ما حرکت میکرد و ما هم تو ماشین پشت سرش میرفتیم، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونی که سیروس باهاش هماهنگ کرده بود بیاد و محمولهی شیشه و ما رو با خودش ببره ارمنستان، این هارو ملودی گفت! از وقتی که دیشب حرکت کرده بودیم سیروس بیشتر از ده بار زنگزده بود و اوضاع رو چک کرده بود وقتی تو راه به هرایست بازرسی میرسیدیم بدون هیچ بازرسی کردنی راه رو برامون باز میکردن. مشخص بود سیروس خوب چپشون رو پر کرده بود. خلافِ اینکه تا لحظاتی دیگه محمولهش به فنا میرفت. تقریباً چند میلیارد مواد میفرستاد ارمنستان و واسه گرم به گِرَمش برنامه چیده بود. همین طور که داشتیم حرکت میکردیمیه کامیون از روبهرو اومد و چراغ داد که بایستید، با دیدن کامیون لبخندی رو لبام نقش بست. ملودی به شاهرخ که پشت رول بود، گفت:
- به رانندهمون علامت بده وایسته خودتم بزن کنار!
کاری که گفت رو شاهرخ انجام داد و بعد از اینکه کامیونِ سیروسایستاد، ماشین رویه گوشه پارک کرد. ملودی تفنگش رو گذاشت پشت کمرش و گفت:
- بچهها حواستون رو خوب جمع کنین، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونِ ارمنی بیاد ولی این کامیون مشکوکه الان اومده!
این رو گفت و از ماشین پیاده شد منو شاهرخ و رانندهی سیروس هم پیاده شدیم، پنج نفری که تو کامیون روبه رویی بودن با سروکلهی پیچیده و آرپیجی پیاده شدن اومدن سمت ما! ملودی رو به اون پنج نفر گفت:
- شما کی هستین چی میخواین؟
یکیشون گفت:
- کاری باهاتون نداریم البته اگه ز*ب*ون آدمیزاد حالیتون بشه.
- هه! پس خودی نیستین؛ چی میخواین؟
- هرچی تو این کامیونه!
ملودی خندید و گفت:
- همهش رو میخواین؟ میترسمیه وقت رودل کنین!
- نگران نباش با ماست میخوریم.
ملودی به من و شاهرخ اشارهای داد و خودش دستش رو کرد پشت کمرش تفنگش رو در بیاره که اون مَرده گفت:
- بهتره کار عجولانهای نکنی، میبینی که تعداد ما بیشتر از شماست البته شما سه تا میشین چون این رانندهتون بعید میدونم کارهای باشه.
- نمیذارم حتی چشمتون به این محموله بیوفته.
ملودی بعد از این حرفش سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد اما برخلاف تصورش هیچ گلولهای از تفنگش خارج نشد چون من قبلاً یکم کرم ریخته بودم! ملودی اولش با تعجب به تفنگ نگاهی کرد و بعد با عصبانیت پرتش کرد رو زمین و به من شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ تفنگش رو در آورد و نشونه گرفت سمت اون پنج نفر منم واسه اینکه طبیعی جلوه بدم تفنگم رو به نشونهی شلیک در آوردم.
- تفنگاتون رو غلاف کنین، دیگه نمیرسین به پامون.
و سه نفر از اون افراد دویدن و با آرپیجی نشونه گرفتن رو سرِ ما و راننده کامیون، اون دو نفر دیگه هم شروع کردن به خالی کردنِ کامیون سیروس و کل محموله رو بارِ کامیون خودشون زدن. یکم بعد کارشون که تموم شد همهشون سوار کامیونشون شدن و یکیشون گفت:
- دست بالای دست زیاده یادت نره!
این رو گفت و پشت رول نشست و سریع حرکت کردن ملودی از عصبانیت نعرهای کشید و تفنگ شاهرخ رو از دستشون گرفت و شلیک کرد به طرف کامیون اما کامیون انقدر دور شده بود که گلولهها بهش اصابت نکردن. ملودی تفنگ رو پرت کرد و گفت:
- تو روز روشن محموله رو بردن و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم! لعنت بهتون پس شما بیعرضهها به درد لای جرز میخورین؟
و باز فریاد بلندی از سر عصبانیت کشید وقتی حرصش خالی شد، گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
- بهتره همین الان به سیروس خبر بدم چه گندی زدیم خودش اگه زودتر بفهمه پدرمون رو سر قبرمون میشونه!
شمارهی سیروس رو گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- سیروس خان! ... چی؟ جدی میگی؟ ماشیناتون آتیش گرفتن؟
با شنیدن این جمله ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبام، من و بابا کارمون رو خوب انجام دادیم!
کد:
«تیرداد»
نزدیکای صبح بود که رسیدیم گرگان؛ بعد از کمی استراحت حرکت کردیم سمت مرز. کامیونی که توش محمولهی شیشه بود جلوتر از ما حرکت میکرد و ما هم تو ماشین پشت سرش میرفتیم، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونی که سیروس باهاش هماهنگ کرده بود بیاد و محمولهی شیشه و ما رو با خودش ببره ارمنستان، این هارو ملودی گفت! از وقتی که دیشب حرکت کرده بودیم سیروس بیشتر از ده بار زنگزده بود و اوضاع رو چک کرده بود وقتی تو راه به هرایست بازرسی میرسیدیم بدون هیچ بازرسی کردنی راه رو برامون باز میکردن. مشخص بود سیروس خوب چپشون رو پر کرده بود. خلافِ اینکه تا لحظاتی دیگه محمولهش به فنا میرفت. تقریباً چند میلیارد مواد میفرستاد ارمنستان و واسه گرم به گِرَمش برنامه چیده بود. همین طور که داشتیم حرکت میکردیمیه کامیون از روبهرو اومد و چراغ داد که بایستید، با دیدن کامیون لبخندی رو لبام نقش بست. ملودی به شاهرخ که پشت رول بود، گفت:
- به رانندهمون علامت بده وایسته خودتم بزن کنار!
کاری که گفت رو شاهرخ انجام داد و بعد از اینکه کامیونِ سیروسایستاد، ماشین رویه گوشه پارک کرد. ملودی تفنگش رو گذاشت پشت کمرش و گفت:
- بچهها حواستون رو خوب جمع کنین، قرار بود وقتی رسیدیم ل*ب مرز کامیونِ ارمنی بیاد ولی این کامیون مشکوکه الان اومده!
این رو گفت و از ماشین پیاده شد منو شاهرخ و رانندهی سیروس هم پیاده شدیم، پنج نفری که تو کامیون روبه رویی بودن با سروکلهی پیچیده و آرپیجی پیاده شدن اومدن سمت ما! ملودی رو به اون پنج نفر گفت:
- شما کی هستین چی میخواین؟
یکیشون گفت:
- کاری باهاتون نداریم البته اگه ز*ب*ون آدمیزاد حالیتون بشه.
- هه! پس خودی نیستین؛ چی میخواین؟
- هرچی تو این کامیونه!
ملودی خندید و گفت:
- همهش رو میخواین؟ میترسمیه وقت رودل کنین!
- نگران نباش با ماست میخوریم.
ملودی به من و شاهرخ اشارهای داد و خودش دستش رو کرد پشت کمرش تفنگش رو در بیاره که اون مَرده گفت:
- بهتره کار عجولانهای نکنی، میبینی که تعداد ما بیشتر از شماست البته شما سه تا میشین چون این رانندهتون بعید میدونم کارهای باشه.
- نمیذارم حتی چشمتون به این محموله بیوفته.
ملودی بعد از این حرفش سریع تفنگش رو برداشت و شلیک کرد اما برخلاف تصورش هیچ گلولهای از تفنگش خارج نشد چون من قبلاً یکم کرم ریخته بودم! ملودی اولش با تعجب به تفنگ نگاهی کرد و بعد با عصبانیت پرتش کرد رو زمین و به من شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ تفنگش رو در آورد و نشونه گرفت سمت اون پنج نفر منم واسه اینکه طبیعی جلوه بدم تفنگم رو به نشونهی شلیک در آوردم.
- تفنگاتون رو غلاف کنین، دیگه نمیرسین به پامون.
و سه نفر از اون افراد دویدن و با آرپیجی نشونه گرفتن رو سرِ ما و راننده کامیون، اون دو نفر دیگه هم شروع کردن به خالی کردنِ کامیون سیروس و کل محموله رو بارِ کامیون خودشون زدن. یکم بعد کارشون که تموم شد همهشون سوار کامیونشون شدن و یکیشون گفت:
- دست بالای دست زیاده یادت نره!
این رو گفت و پشت رول نشست و سریع حرکت کردن ملودی از عصبانیت نعرهای کشید و تفنگ شاهرخ رو از دستشون گرفت و شلیک کرد به طرف کامیون اما کامیون انقدر دور شده بود که گلولهها بهش اصابت نکردن. ملودی تفنگ رو پرت کرد و گفت:
- تو روز روشن محموله رو بردن و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم! لعنت بهتون پس شما بیعرضهها به درد لای جرز میخورین؟
و باز فریاد بلندی از سر عصبانیت کشید وقتی حرصش خالی شد، گوشیش رو از جیبش در آورد و گفت:
- بهتره همین الان به سیروس خبر بدم چه گندی زدیم خودش اگه زودتر بفهمه پدرمون رو سر قبرمون میشونه!
شمارهی سیروس رو گرفت و چند لحظه بعد گفت:
- سیروس خان! ... چی؟ جدی میگی؟ ماشیناتون آتیش گرفتن؟
با شنیدن این جمله ناخودآگاه لبخندی نشست رو لبام، من و بابا کارمون رو خوب انجام دادیم!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: