با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
به نام یکتای بی همتا
نام دلنوشته: گرداب
ژانر: تراژدی، درام
نویسنده: فلورا
ویراستار: Pegah.a
مقدمه: خاطرم باشد، اگر روزی دلم در خاطراتم جا ماند، بهخاطر آورم، خاطراتی که خاطراتم را به خاطرهها سپرد.
مینویسم از دل اگر بشنوی روزی...
روزی که خیال تمام احساساتم شدی دلم برایت شروع به تپیدن کرد.
آن روز بود که من ناتوانترین فرد جهان شدم و در گردابی عمیق فرو رفتم.
نوشتن کم است. باید تمام آن لحظات با قلمم تداعی شود، قلمم معجزه میکند؛ معجزهای که هنوز هم ناتوانی عقل در برابر احساسم را به رخ میکشد و پس از آنهمه شیرینی، تازه تلخی را حس میکنم.
وقتی که لبخندت مهمان قلبِ تک و تنهایم شد، دل بیقرارم میخکوب سیاهی چشمانت شد.
آرامشش شیرینترین حال آن روزهایم بود. بهخدا که فرق داشت؛ آن دو گوی با همه فرق داشت.
هربار که محوت میشدم، زمین و زمان را فراموش میکردم و فقط توجهام مجذوب گودال گویهای تو میشد و همهچیز در نظرم محو میشد؛ اما امان از دست ثانیهها که همیشه رعدوبرق بودند و مهلت غرق شدن نمیدادند.
یادم میآید هر وقت شعر برایم میخواندی ادامهاش را دیگر نمیفهمیدم. تو چشمانت را میبستی و برایم شعر میخواندی؛ اما هربار من در همان دو کلمهی اولش کلاف شوخی کلمههایم تاب میخورد و تو برای هزارمینبار منطق کلمهها را در اختیار میگرفتی. تو خود میدانستی که من یا باید در نگاهت یا صدایت غرق شوم.
اما کاش هیچگاه آن موسیقی در پلِیلیست آهنگهایم نبود! کاش سر در چاه فرو میکردم و به آهنگ ممنوعه گوش نمیسپردم که اکنون نالههای گریهآلود روح دردمند و تنهایم آلارم گوشم باشد!
هرگاه دست در خرمن موهایت میبردم نرمیاش تمام حس و حال خوب دنیا را به وجودم تزریق میکرد و من بیبهانه میخندیدم تو با تکخندی به تماشایم مینشستی.
به راستی که من مدهوش تو بودم.
گاه طوفان در وسعت روحم میپیچید. گردباد اضطراب در وجودم میچرخید و موج در موج حادثهها و خطرها بر ساحل قلبم سر میکوبیدند.
پناهگاه کجاست؟
کدام آرامش نگاه خسته و نگرانم را خواهد نواخت؟ کدام لنگرگاه امن کشتی شکستهی جانم را پناه خواهد داد؟
حقا که پاسخ این پرسشها چیزی جز آ*غ*و*ش بیمنت تو نیست.
آ*غ*و*ش تو تکمکان ایمن برایم بود. تو هربار س*ی*نهی وسیعت را چو دریا میگشودی و من بیاختیار، آهسته و آرام بر روی س*ی*نهات میخزیدم و ترس و وحشتی از امواج سنگین روزگار نداشتم. بیمهابا در دل آن سردی، گرم میشدم و اندک اندک همان سردی تنم را به دوزخ بدل میکرد.
در کنارت که میایستادم تلاشم بر این بود که عطر تو را در ریههایم ذخیره کنم. به راستی که من با عطر تو نفس میکشیدم و وای بر آن هنگام که عطرت وجود نداشته باشد و ردی از خود به جا نگذاشته باشد؛ دیگر نفس کشیدن معنایی ندارد! هوایی که آغشته به عطر تو نباشد قطعاً سمی است و زندگی در آن حکم صدور مرگ را دارد. کلمهها در برابر وصف حالم کم میآورند.
من کور و کر بودم. نمیشنیدم و نمیدیدم. انگار دنیا تنها یکی بود؛ تو!
هرگاه دستانت تن نحیفم را لمس میکرد تمام دردها و اتفاقات پس از آن را فراموش میکردم و تنها به گرمای دستان تو که یخهای تنم را ذوب میکرد، میاندیشیدم. در آن هنگام چو یخی بودم که عاشق خورشید شده بود. با آنکه ذرهذره آن را از بین میبرد؛ اما یخ؛ بازهم دست از خواستن او بر نمیداشت.
او گمان میکرد خورشید تنها بهخاطر اینکه او در خود نلرزد، با شدت بیشتری میتابد. غافل از اینکه...
در آن ثانیهها به لبان وجدان که فریاد شرم از سر میدادند را به گوشه و کناری از ذهنم میفرستادم و با تمام قوا تلاش میکردم که آن فریادها را به باد فراموشی بسپارم و از یاد ببرم، روزی تمام روزها ته خواهد کشید.