خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • دوره مقدماتی آموزش نویسندگی: کل دوره دارای ۱۴ جلسه با تمرین اختصاصی، پیشتیبانی ۲۴ ساعته و انجام تعیین سطح | هزینه فقط 50 تومان، برگزاری کلاس ها در سروش: 09332982972 کلیک کنید
  • رمان دربار ماه جلد هشتم مجموعه دختر آلفا با ترجمه Elahe_V به صورت رایگان منتشر شد! اختصاصی تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ رمان هاناهاکی| seta rad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع meelerahu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
بسم رب

۲۰۲۳۰۱۰۸_۱۴۱۸۴۴.jpg
۲۰۲۳۰۱۰۸_۱۴۱۸۵۳.jpg
رمان: هاناهاکی
نویسنده: سیتا راد
ژانر: تراژدی، جنایی- مافیایی، عاشقانه
ناظر: امیـر والا؏☣

خلاصه:
همه چیز از یک نگاهی جدید، متفاوت از همه شروع شد، عشقی که از سرگذشت خود ناآگاه است!
عشقی همراه خیانتی که نابخشودنی است!
زندگی شیرین!
سرنوشتی شوم!

#سیتا_راد
#رمان_هاناهاکی
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

پیوست‌ها

  • قالب جلد.jpg
    قالب جلد.jpg
    109.2 کیلوبایت · بازدیدها: 3

آخرین ویرایش:

.zeynab.

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کتابخوان برتر
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,011
کیف پول من
14,523
Points
786
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:



قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان


پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی


درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان


درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان


موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
به نام قرار دهنده قلب

مقدمه:
برای بار اول که دیدمت عاشقت شدم! بدون این‌که بدانم پایانم چیست! بدون این‌که بدانم آیا درجایی دارم؟‌ نگاهای تو برای دیگری بود، نگاه‌های من برای تو! مبتلا به عشقت شدم! عشقی که برای من نبود!


از روی تخت تک‌ نفره‌ی مشکی‌ام بلند شدم. پاهای بر*ه*نه‌ام روی پارکت‌های قهوه‌ای حس مثل آرامش در سلول‌هایم تزریق می‌کرد. پاچه‌های شلوارم را داخل نیم پوت‌های مشکی‌ام جای دادم. بندهای نیم‌پوت را بستم. از جایم بلند شدم. روبه‌روی آینه قدی قدیمی ایستادم. خود را در آینه برانداز کردم! کت لگ مشکی با شلوار مشکی! همانند آن عزادار‌های شده‌ام که عزیزشان را از دست داده‌اند!کلاه مشکی‌ام را بر روی سرگذاشتم. ساعت‌ام را انداختم. مچ‌بند‌هایم را دور مچم بستم. نگاهی دیگر به خود در آینه نگاهی انداختم. لبخند تلخی به خود و سرنوشت شومم زدم. به سمت در رفتم. در اتاق را تا نیمه باز کردم. از اتاق خارج شدم. ویلای بزرگی بود! امّا تاریک و ظالم! از پله‌هایی که فرش قرمز بر رویشان پهن شده بود پایین رفتم. به سمت میزی که نقاب‌داران نشسته بودند رفتم! روی صندلی همیشگی‌ام نشستم. همگی منتظر رئیس سازمان بودییم. از اتاقش خارج شد. نقابی سیاه به صورتش زده بود. کتی قهوه‌ای تیره پوشیده بود! اتوی شلوارش هر میوه‌ای را می‌برید. نگاهش را به من دوخت. از چشمان خبیسش نفرت داشتم! صندلی را کنار کشید. خیلی آرام روی صندلی نشست. سکوت اتاق را احاطه کرده بود! از این سکوت تلخ متنفر بودم! از زندگی و سرنوشتی که داشتم نیز تنفر داشتم! نگاهم را روی گلدون با گل‌های مشکی انداختم. همه‌چیز خسته کننده بود! نفسی عمیق کشید. حتی نفس‌هایش تن را به لرزه می‌انداخت.
- خب برای عملیات جدیدتون آماده‌اید؟
- چی هست؟
سرش را به سمتم چرخاند. نگاه‌های مرموزش آزارم می‌داد.
- خانم آرتمیس تنها دختر این جمع هست بهتره عملیات رو ایشون انجام ب*دن!
- ولی قربان ایشون برای این عملیات مناسب نیستن! ایشون روحیه‌ی لطیف دارن!
- روحیه لطیف؟
قهقهه‌ای بلند زد. از جایش بلند شد. پست صندلی‌ام‌ ایستاد. دست‌هایش را روی شانه‌هایم قرار داد.
-‌ ایشون خبیث‌تر از شماهاست! روحیه لطیفش دو سال پیش از بین رفت. درست نمی‌گم آرتمیس؟
نفس‌های گرمش که به گوشم می‌خورد نفرتم را شدید‌تر می‌کرد.
- فقط قربان مواظب باشید این خبیس‌ بودنم شمارو نابود نکنه!
دندان‌هایش را به هم ماسید. بلند غرید:
- آرتمیس فراموش نکن با کی داری حرف می‌زنی!
به سمت صندلی‌اش رفت‌. روی صندلی نشست. دستانش را روی میز قرار داد.
- خب خانم آرتمیس برید برای عملیات آماده بشید.
از جایم بلند شدم. به سمت اتاقم قدمی برداشتم.
- اول بفرمایید اتاق من کمی باهم اختلال کنیم بعد!
نفسم را عصبی بیرون دادم.
- چشم.
به سمت اتاقش قدمی برداشتم. وارد اتاق شدم. اتاقی که با رنگ مشکی پوشانده شده بود. پشت بند من وارد اتاق شد. نقابش را از صورتش برداشت! صورت سوخته‌اش چندش آور بود.
- خب بشین.
روی مبل چرمی نشستم.
- گوش می‌کنم!
به سمت پنجره رفت. پرده حریر سیاه را کنار زد. دستانش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
- خب خانم آرتمیس. از عملیات امروز خبری دارید؟
- چی هست؟
- باید بری چند تا کار کوچیک انجام بدی!
- کار کوچیک؟ اونم سازمان ما؟
- دختر باهوشی هستی امّا من می‌دونم بزرگ‌ترین عملیات‌ها برای تو کوچیک به شمار میره!
- خب؟ باید چی‌کار کنم؟
- پس آماده‌ای!
از جایم بلند شدم!
- آماده‌ام نباشم مجبور به انتخاب که هستم!

کد:
به نام قرار دهنده قلب

مقدمه:
برای بار اول که دیدمت عاشقت شدم! بدون این‌که بدانم پایانم چیست! بدون این‌که بدانم آیا درجایی دارم؟‌ نگاهای تو برای دیگری بود، نگاه‌های من برای تو! مبتلا به عشقت شدم! عشقی که برای من نبود!

از روی تخت تک‌ نفره‌ی مشکی‌ام بلند شدم. پاهای بر*ه*نه‌ام روی پارکت‌های قهوه‌ای حس مثل آرامش در سلول‌هایم تزریق می‌کرد. پاچه‌های شلوارم را داخل نیم پوت‌های مشکی‌ام جای دادم. بندهای نیم‌پوت را بستم. از جایم بلند شدم. روبه‌روی آینه قدی قدیمی ایستادم. خود را در آینه برانداز کردم! کت لگ مشکی با شلوار مشکی! همانند آن عزادار‌های شده‌ام که عزیزشان را از دست داده‌اند!کلاه مشکی‌ام را بر روی سرگذاشتم. ساعت‌ام را انداختم. مچ‌بند‌هایم را دور مچم بستم. نگاهی دیگر به خود در آینه نگاهی انداختم. لبخند تلخی به خود و سرنوشت شومم زدم. به سمت در رفتم. در اتاق را تا نیمه باز کردم. از اتاق خارج شدم. ویلای بزرگی بود! امّا تاریک و ظالم! از پله‌هایی که فرش قرمز بر رویشان پهن شده بود پایین رفتم. به سمت میزی که نقاب‌داران نشسته بودند رفتم! روی صندلی همیشگی‌ام نشستم. همگی منتظر رئیس سازمان بودییم. از اتاقش خارج شد. نقابی سیاه به صورتش زده بود. کتی قهوه‌ای تیره پوشیده بود! اتوی شلوارش هر میوه‌ای را می‌برید. نگاهش را به من دوخت. از چشمان خبیسش نفرت داشتم! صندلی را کنار کشید. خیلی آرام روی صندلی نشست. سکوت اتاق را احاطه کرده بود! از این سکوت تلخ متنفر بودم! از زندگی و سرنوشتی که داشتم نیز تنفر داشتم! نگاهم را روی گلدون با گل‌های مشکی انداختم. همه‌چیز خسته کننده بود! نفسی عمیق کشید. حتی نفس‌هایش تن را به لرزه می‌انداخت.
- خب برای عملیات جدیدتون آماده‌اید؟
- چی هست؟
سرش را به سمتم چرخاند. نگاه‌های مرموزش آزارم می‌داد.
- خانم آرتمیس تنها دختر این جمع هست بهتره عملیات رو ایشون انجام ب*دن!
- ولی قربان ایشون برای این عملیات مناسب نیستن! ایشون روحیه‌ی لطیف دارن!
- روحیه لطیف؟
قهقهه‌ای بلند زد. از جایش بلند شد. پست صندلی‌ام‌ ایستاد. دست‌هایش را روی شانه‌هایم قرار داد.
-‌ ایشون خبیس‌تر از شماهاست! روحیه لطیفش دو سال پیش از بین رفت. درست نمی‌گم آرتمیس؟
نفس‌های گرمش که به گوشم می‌خورد نفرتم را شدید‌تر می‌کرد.
- فقط قربان مواظب باشید این خبیس‌ بودنم شمارو نابود نکنه!
دندان‌هایش را به هم ماسید. بلند غرید:
- آرتمیس فراموش نکن با کی داری حرف می‌زنی!
به سمت صندلی‌اش رفت‌. روی صندلی نشست. دستانش را روی میز قرار داد.
- خب خانم آرتمیس برید برای عملیات آماده بشید.
از جایم بلند شدم. به سمت اتاقم قدمی برداشتم.
- اول بفرمایید اتاق من کمی باهم اختلال کنیم بعد!
نفسم را عصبی بیرون دادم.
- چشم.
به سمت اتاقش قدمی برداشتم. وارد اتاق شدم. اتاقی که با رنگ مشکی پوشانده شده بود. پشت بند من وارد اتاق شد. نقابش را از صورتش برداشت! صورت سوخته‌اش چندش آور بود.
- خب بشین.
روی مبل چرمی نشستم.
- گوش می‌کنم!
به سمت پنجره رفت. پرده حریر سیاه را کنار زد. دستانش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
- خب خانم آرتمیس. از عملیات امروز خبری دارید؟
- چی هست؟
- باید بری چند تا کار کوچیک انجام بدی!
- کار کوچیک؟ اونم سازمان ما؟
- دختر باهوشی هستی امّا من می‌دونم بزرگ‌ترین عملیات‌ها برای تو کوچیک به شمار میره!
- خب؟ باید چی‌کار کنم؟
- پس آماده‌ای!
از جایم بلند شدم!
- آماده‌ام نباشم مجبور به انتخاب که هستم!


#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
نگاهش را به سمت عکس روی دیوار سوق داد.
- مجبور؟
چه می‌توانستم بگویم.
- بله!
به سمتم قدم برداشت. بازویم را به چنگ گرفت. به سمت خود کشاند. در چشمانم خیره شد.
- ابله! من تو رو تو این سازمان آوردم؟ ها؟
- بحث آوردن یا نیاوردن نیست بحث اینه از اول قرار بود تو عملیاتی که دلمون می‌خواد باشیم نه هر جا که تو دستور میدی!
- مار افعی ببین این‌جا من رئیسم و من تصمیم می‌گیرم؛ و تو باید انجامش بدی!
- دستم رو ول کن دردم گرفت.
دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. از اتاق خارج شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. در اتاق سیاه ابر(احمد) باز شد. نفرتی که ازاین سازمان و افرادش داشتم توصیف نشدنی بود! از کنارش رد شدم. وارد اتاق شدم. از دکوراسیون و اکسسوری‌هایی که به کار رفته خوشم نمی‌آمد. روی تخت با رویه مشکی نشستم. ملافه تخت را در دستانم مشت کردم. کشوی میز را باز کردم. اسلحه را از کشو خارج کردم. در کمربندی که جایی برای اسلحه داشت قرار دادم. نگاهی به خود انداختم. از اتاقم خارج شدم. به سمت اتاق بازی که همان اتاق تمرین بود رفتم. وارد اتاق شدم. اتاقی که با رنگ سیاه پوشیده شده بود. پنجره‌ای کوچک در انتهای سالن قرار داشت. چند پله برای ورود بود. از پله‌ها پایین رفتم. چند نفری پشت شیشه ایستاده بودند. هدفون را به گوش گذاشته بودند؛ شلیک می‌کردند! در جای همیشگی خود ایستادم. آدمک را تنظیم کردم. اسلحه را به دست گرفتم. گلوله‌های مشک را انداختم. هدفون مشکی را گذاشتم. تمرکزی نداشتم! اعصابم خورد بود! دست از تیراندازی برداشتم. روی صندلی نشستم.
- چیه؟ نمی‌تونی بزنی؟
سرم را به سمت مرت چرخاندم. نگاهم آن‌قدر سرد بود قدمی به عقب برداشت.
- قصد فضولی نداشتم.
پایم را روی زمین کوبیدم. از جایم بلند شدم. در چشمان آبی سیرش نگاهی انداختم.
- بهتره نداشته باشی؛ سرت تو کار خودت باشه!
از او فاصله گرفتم. در لباس‌های مشکی آن‌قدر گرمم شده بود که استخوان‌هایم در حال ذوب شدن بودند. از اتاق خارج شدم. به سمت نشیمن رفتم. روی میز که نقشه‌ای گذاشته بودند نگاهی انداختم.
- آماده‌ای؟
به سمت رئیس سازمان برگشتم. آن نقاب نفرت انگیز را به صورتش زده بود. اگر دست خودم بودم و می‌توانستم برای کشتنش دریغ نمی‌کردم.
- می‌شنوم باید چی‌کار کنم؟
- آفرین!
از تشویق متنفر بودم. احساس می‌کردم حقیرانه تشویق می‌کند.
- باید بری خونه امیرخان.
- اون‌جا چرا؟
صندلی را به سمت خودش کشید. روی صندلی نشست. دستش را روی میز گذاشت. یک پایش را روی آن یکی پایش قرار داد. به صندلی اشاره کرد.
- بشین!
روی صندلی با روکش‌های مشکی نشستم.
- دخترش از لندن اومده. باید بری اون‌جا نه به عنوان نقاب‌داران یا اشباح سیاه! به عنوان سرکارخانم سرهنگ ماندانا آمری! تو از خارج اومدی و جایی برای موندن نداری کسی رو هم این‌جا نداری باید بفهمی قراره چی‌کار کنند!
- بقیش رو فهمیدم. باشه!
- خوبه الان پاشو حاضرشو چمدونت رو ببند برو.
- ولی اون‌قدر ابله نیستند که حرفم رو باور کنن.
کارتی از جیبش بیرون کشید.
- یادم رفته بود اینم کارتت!
- متشکرم.
لبخندی زدم. از کنارش رد شدم. به سمت اتاقم‌قدم برداشتم.

کد:
نگاهش را به سمت عکس روی دیوار سوق داد.
- مجبور؟
چه می‌توانستم بگویم.
- بله!
به سمتم قدم برداشت. بازویم را به چنگ گرفت. به سمت خود کشاند. در چشمانم خیره شد.
- ابله! من تو رو تو این سازمان آوردم؟ ها؟
- بحث آوردن یا نیاوردن نیست بحث اینه از اول قرار بود تو عملیاتی که دلمون می‌خواد باشیم نه هر جا که تو دستور میدی!
- مار افعی ببین این‌جا من رئیسم و من تصمیم می‌گیرم؛ و تو باید انجامش بدی!
- دستم رو ول کن دردم گرفت.
دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. از اتاق خارج شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. در اتاق سیاه ابر(احمد) باز شد. نفرتی که ازاین سازمان و افرادش داشتم توصیف نشدنی بود! از کنارش رد شدم. وارد اتاق شدم. از دکوراسیون و اکسسوری‌هایی که به کار رفته خوشم نمی‌آمد. روی تخت با روبه‌روی مشکی نشستم. ملافه تخت را در دستانم مشت کردم. کشوی میز را باز کردم. اسلحه را از کشو خارج کردم. در کمربندی که جایی برای اسلحه داشت قرار دادم. نگاهی به خود انداختم. از اتاقم خارج شدم. به سمت اتاق بازی که همان اتاق تمرین بود رفتم. وارد اتاق شدم. اتاقی که با رنگ سیاه پوشیده شده بود. پنجره‌ای کوچک در انتهای سالن قرار داشت. چند پله برای ورود بود. از پله‌ها پایین رفتم. چند نفری پشت شیشه ایستاده بودند. هدفون را به گوش گذاشته بودند؛ شلیک می‌کردند! در جای همیشگی خود ایستادم. آدمک را تنظیم کردم. اسلحه را به دست گرفتم. گلوله‌های مشک را انداختم. هدفون مشکی را گذاشتم. تمرکزی نداشتم! اعصابم خورد بود! دست از تیراندازی برداشتم. روی صندلی نشستم.
- چیه؟ نمی‌تونی بزنی؟
سرم را به سمت مرت چرخاندم. نگاهم آن‌قدر سرد بود قدمی به عقب برداشت.
- قصد فضولی نداشتم.
پایم را روی زمین کوبیدم. از جایم بلند شدم. در چشمان آبی سیرش نگاهی انداختم.
- بهتره نداشته باشی؛ سرت تو کار خودت باشه!
از او فاصله گرفتم. در لباس‌های مشکی آن‌قدر گرمم شده بود که استخوان‌هایم در حال ذوب شدن بودند. از اتاق خارج شدم. به سمت نشیمن رفتم. روی میز که نقشه‌ای گذاشته بودند نگاهی انداختم.
- آماده‌ای؟
به سمت رئیس سازمان برگشتم. آن نقاب نفرت انگیز را به صورتش زده بود. اگر دست خودم بودم و می‌توانستم برای کشتنش دریغ نمی‌کردم.
- می‌شنوم باید چی‌کار کنم؟
- آفرین!
از تشویق متنفر بودم. احساس می‌کردم حقیرانه تشویق می‌کند.
- باید بری خونه امیرخان.
- اون‌جا چرا؟
صندلی را به سمت خودش کشید. روی صندلی نشست. دستش را روی میز گذاشت. یک پایش را روی آن یکی پایش قرار داد. به صندلی اشاره کرد.
- بشین!
روی صندلی با روکش‌های مشکی نشستم.
- دخترش از لندن اومده. باید بری اون‌جا نه به عنوان نقاب‌داران یا اشباح سیاه! به عنوان سرکارخانم سرگرد ماندانا آمری! تو از خارج اومدی و جایی برای موندن نداری کسی رو هم این‌جا نداری باید بفهمی قراره چی‌کار کنند!
- بقیش رو فهمیدم. باشه!
- خوبه الان پاشو حاضرشو چمدونت رو ببند برو.
- ولی اون‌قدر ابله نیستند که حرفم رو باور کنن.
کارتی از جیبش بیرون کشید.
- یادم رفته بود اینم کارتت!
- متشکرم.
لبخندی زدم. از کنارش رد شدم. به سمت اتاقم‌قدم برداشتم.


#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
وارد اتاق شدم. پوفی کشیدم. به سمت کمد لباس‌هایم رفتم. چمدانم را بیرون کشیدم. لباس‌هایم را داخل چمدان جای کردم. لباس‌های خود را عوض کردم. از اتاق خارج شدم.
- من حاضرم.
- چادر بهت میاد.
- متنفرم.
- باید تحمل کنی.
- خب این رو بگیر.
- این چیه؟
به صورت سوالی نگاهم کرد.
- تو که نمی‌خوای با این صورت دیده بشی؟
- منظورت چیه؟
دستی تکان داد. فردی که می‌شود گفت تابه‌حال قیافه‌اش را ندیده‌ام به سمتمان آمد.
- بله قربان.
- این یخچال رو بزار تو ماشین سرهنگ.
- چشم.
از پیشمان دور شد.
- این رو بگیر برو بزن به صورتت!
ماکس را از دستش گرفتم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. ماسک را روی صورتم میزان کردم. از اتاق خارج شدم. به سمتش قدمی برداشتم. نزدیک شد. دستش را روی صورتم کشید.
- خودت خوشگل‌تری ها!
صورتم را کنار کشیدم. دستش را از جیبش بیرون کشید. گردنبندی را از جیبش خارج کرد.
- بیا این رو بنداز! این صدات رو ضبط می‌کنه و هر حرفی می‌زنی رو شنود می‌کنه! این ساعتم بگیر اینم عکس‌هایی از دور اطراف می‌ندازه از دستت درش نیاز.
از ویلا خارج شدم. به سمت ماشین قدم برداشتم.
***
«ویلای امیر خان»
«از زبان ارتمیس»
جلوی در ایستاده بودند. از ماشین پیاده شدم. به سمتشان قدمی برداشتم.
- به‌به! سلام خانم سرهنگ!
- سلام! خوب هستید؟
- ممنون خانم ماندانا بفرمایید.
باهم وارد ویلا شدیم. دختری جوان با آرایشی ملیح به سمتم قدم برداشت.
- سلام ماندانا جان خوش اومدی.
- سلام المیرا عزیز ممنون، خوبی؟
- شکر خدا بفرمایید داخل.
هرسه وارد ویلا شدیم. روی مبل نشستم.
- چی میل دارید؟
- یک لیوان چایی!
- حتماً.
صدای داد رئیس گوش‌هایم را به ناشنوایی دعوت کرد. نه می‌توانستم هندزفری را از گوشم در بیاورم نه می‌توانستم تحملش کنم!
- چیزی شده خانم ماندانا؟
سرم را به سمت امیر چرخاندم.
- خیر!
- چهرتون یکم خسته‌اس!
- پرواز خسته کننده‌ای داشتم!
- مشخصه! ببخشید تو زحمت افتادید!
- خواهش می‌کنم! پدر شما خیلی مرد شریفی هستند.
- شما لطف دارید.
لبخندم کاملا فیک بود. این را هر کسی می‌توانست تشخیص دهد.
- بفرمایید!
سینی چایی را جلویم قرار داد. یک فنجان برداشتم.
- ممنون.
- نوش جان!
- کارتون چند روز طول می‌کشه؟
سرم را به سمت المیرا چرخاندم. جرعه‌ای از چای‌ام نوشیدم.
- مشخص نیست!
- ما رو محرم اسرار نمی‌دونید؟
- این چه حرفیه المیرا جان فقط مشخص نیست.
- بله صحیح می‌فرمایید زمان فرزند زندگیه!
- بله.
از جمع مسخره‌ای که به راه انداخته بودند متنفر بودم. حرفای مسخره‌ای می‌زدند. لبخندهای بی دلیلی روی لبشان بود. دستم خودم بود یک گلوله حرامشان می‌کردم.
- الیمرا جان، دخترم!
- جانم!
- خانم سرهنگ رو ببر تو اتاقش کمی استراحت کنند!
از جایم بلند شدم. همراه المیرا به سمت اتاق مهمان حرکت کردم.
- بفرمایید.
وارد اتاق شدم. از آن اتاق سیاه و ظالم به اتاقی پر از نور و روشنایی وارد شدم. با تشکری ساده در اتاق را بستم. چادرم را روی تخت انداختم.

#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان

کد:
وارد اتاق شدم. پوفی کشیدم. به سمت کمد لباس‌هایم رفتم. چمدانم را بیرون کشیدم. لباس‌هایم را داخل چمدان جای کردم. لباس.های خود را عوض کردم. از اتاق خارج شدم.
- من حاضرم.
- چادر بهت میاد.
- متنفرم.
- باید تحمل کنی.
- خب این رو بگیر.
- این چیه؟
به صورت سوالی نگاهم کرد.
- تو که نمی‌خوای با این صورت دیده بشی؟
- منظورت چیه؟
دستی تکان داد. فردی که می‌شود گفت تابه‌حال قیافه‌اش را ندیده‌ام به سمتمان آمد.
- بله قربان.
- این یخچال رو بزار تو ماشین سرهنگ.
- چشم.
از پیشمان دور شد.
- این رو بگیر برو بزن به صورتت!
ماکس را از دستش گرفتم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. ماسک را روی صورتم میزان کردم. از اتاق خارج شدم. به سمتش قدمی برداشتم. نزدیک شد. دستش را روی صورتم کشید.
- خودت خوشگل‌تری ها!
صورتم را کنار کشیدم. دستش را از جیبش بیرون کشید. گردنبندی را از جیبش خارج کرد.
- بیا این رو بنداز! این صدات رو ضبط می‌کنه و هر حرفی می‌زنی رو شنوت می‌کنه! این ساعتم بگیر اینم عکس‌هایی از دور اطراف می‌ندازه از دستت درش نیاز.
از ویلا خارج شدم. به سمت ماشین قدم برداشتم.
***
(ویلای امیرخان)
جلوی در ایستاده بودند. از ماشین پیاده شدم. به سمتشان قدمی برداشتم.
- به‌به! سلام خانم سرهنگ!
- سلام! خوب هستید؟
- ممنون خانم ماندانا بفرمایید.
باهم وارد ویلا شدیم. دختری جوان با آرایشی ملیح به سمتم قدم برداشت.
- سلام ماندانا جان خوش اومدی.
- سلام المیرا عزیز ممنون، خوبی؟
- شکر خدا بفرمایید داخل.
هرسه وارد ویلا شدیم. روی مبل نشستم.
- چی میل دارید؟
- یک لیوان چایی!
- حتماً.
صدای داد رئیس گوش‌هایم را به ناشنوایی دعوت کرد. نه می‌توانستم هندزفری را از گوشم در بیاورم نه می‌توانستم تحملش کنم!
- چیزی شده خانم ماندانا؟
سرم را به سمت امیر چرخاندم.
- خیر!
- چهرتون یکم خسته‌اس!
- پرواز خسته کننده‌ای داشتم!
- مشخصه! ببخشید تو زحمت افتادید!
- خواهش می‌کنم! پدر شما خیلی مرد شریفی هستند.
- شما لطف دارید.
لبخندم کاملا فیک بود. این را هر کسی می‌توانست تشخیص دهد.
- بفرمایید!
سینی چایی را جلویم قرار داد. یک فنجان برداشتم.
- ممنون.
- نوش جان!
- کارتون چند روز طول می‌کشه؟
سرم را به سمت المیرا چرخاندم. جرعه‌ای از چای‌ام نوشیدم.
- مشخص نیست!
- ما رو محرم اسرار نمی‌دونید؟
- این چه حرفیه المیرا جان فقط مشخص نیست.
- بله صحیح می‌فرمایید زمان فرزند زندگیه!
- بله.
از جمع مسخره‌ای که به راه انداخته بودند متنفر بودم. حرفای مسخره‌ای می‌زدند. لبخندهای بی دلیلی روی لبشان بود. دستم خودم بود یک گلوله حرامشان می‌کردم.
- الیمرا جان، دخترم!
- جانم!
- خانم سروان رو ببر تو اتاقش کمی استراحت کنند!
از جایم بلند شدم. همراه المیرا به سمت اتاق مهمان حرکت کردم.
- بفرمایید.
وارد اتاق شدم. از آن اتاق سیاه و ظالم به اتاقی پر از نور و روشنایی وارد شدم. یا تشکری ساده در اتاق را بستم. چادرم را روی تخت انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
تختی تک‌نفره کنار پنجره قرار داشت. پرده‌ای حریر یاسی رنگ با مخلوطی از رنگ سفید! دیواره‌هایی از رنگ سفید! کمدی سفید، فرشی یاسی روی زمین پهن شده بود! دلم، مغزم به این رنگ‌ها عادت نداشت؛ روی تتخت نشستم و به ساعت نگاهی انداختم. لپ‌تاپم را روی تخت قرار دادم با باز کردن لپ‌تاپ به سمت ایمیل‌هایم رفتم! ایمیلی یافت نکردم. ساعتم را از دستم درآوردم وگردنبند را از گردنم به روی تخت انداختم. عکس‌هایی که انداخته شده بود به دردی نمی‌خورد اما برای محض اطلاع باید ذخیره می‌کردم. عکس‌ها را ذخیره کردم و در آن حین لپ‌تاپ را خاموش کردم. لپ‌تاپ را روی میز قرار دادم و غیژ‌غیژ در گوشم را به درد آوردم. ایرپاد را از گوشم بیرون کشیدم. با انگشت شقیقه‌ام گوشم را آرام کردم. ایرپاد را دوباره سرجایش قرار دادم. صدای شلیک‌هایی که زده می‌شد آرامش را به بدنم تزریق می‌کرد.
- خب خوب رسیدی؟
- می‌شه وقتی گوشی دستته به اون اتاق زهرماری نری؟ این گوشه فکر کنم!
- عزیزم اذیت شدی؟ ابله! رفتی؟
- بله رسیدم الان هم این‌جام.
- باشه زیادی حرف نزن.
سکوت رو برقرار کردم. لباس‌هایم را عوض کردم. از اتاق خارج شدم.
- عه ماندانا جان اومدی!
- ببخشید باعث زحمت شدم!
- نه عزیزم بیا بشین! باعث افتخاره که مهمونی مثل شما داشته باشم!
لبخندی نثارش کردم و به ساعت بزرگ که به دیوار زده شده بود نگاهی انداختم!
- قشنگه نه؟
دلم میخواست یک گلوله تو مغزش خالی کنم!
- بله زیباست!
- المیرا جان ماندانا جان رو ببر تو حیاط!
از جایم برخاستم.
- اتاق پشت همون ساعته آرتمیس!
نمی‌توانستم حرفی بزنم.
- خب عزیزم آب و هوای این‌جا بهتره یا اون‌جا؟
- اون‌جا عادت نکردم خب برای عملیات رفته بودم عزیزم!
- پس این‌جا بهتره!
چقدر حرف می‌زد. روی اعصابم بود.
- خب هرجا خوبی خودش رو داره دیگه!
- بله درست می‌گی.
روی صندلی نشست.

#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان
کد:
تختی تک‌نفره کنار پنجره قرار داشت. پرده‌ای حریر یاسی رنگ با مخطولی از رنگ سفید! دیواره‌هایی از رنگ سفید! کمدی سفید، فرشی یاسی روی زمین پهن شده بود! دلم، مغزم به این رنگ‌ها عادت نداشت! روی تتخت نشستم. به ساعت نگاهی انداختم. لپ‌تاپم را روی تخت قرار دادم. با باز کردن لپ‌تاپ به سمت ایمیل‌هایم رفتم! ایمیلی یافت نکردم. ساعتم را از دستم درآوردم. گردنبند را از گردنم به روی تخت انداختم. عکس‌هایی که انداخته شده بود به دردی نمی‌خورد اما برای محض اطلاع باید ذخیره می‌کردم. عکس‌ها را ذخیره کردم. لپ‌تاپ را خاموش کردم. لپ‌تاپ را روی میز قرار دادم. غیژ‌غیژ در گوشم را به درد آوردم. ایرپاد را از گوشم بیرون کشیدم. با انگشت شقیقه‌ام گوشم را آرام کردم. ایرپاد را دوباره سرجایش قرار دادم. صدای شلیک‌هایی که زده می‌شد آرامش را به بدنم تزریق می‌کرد.
- خب خوب رسیدی؟
- می‌شه وقتی گوشی دستته به اون اتاق زهرماری نری؟ این گوشه فکر کنم!
- عزیزم اذیت شدی؟ ابله! رفتی؟
- بله رسیدم الان هم این‌جام.
- باشه زیادی حرف نزن.
سکوت رو برقرار کردم. لباس‌هایم را عوض کردم. از اتاق خارج شدم.
- عه ماندانا جان اومدی!
- ببخشید باعث زحمت شدم!
- نه عزیزم بیا بشین! باعث افتخاره که مهمونی مثل شما داشته باشم!
لبخندی نثارش کردم. به ساعت بزرگ که به دیوار زده شده بود نگاهی انداختم!
- قشنگه نه؟
دلم میخواست یک گلوله تو مغزش خالی کنم!
- بله زیباست!
- المیرا جان ماندانا جان رو ببر تو حیاط!
از جایم برخاستم.
- اتاق پشت همون ساعته آرتمیس!
نمی‌توانستم حرفی بزنم.
- خب عزیزم آب و هوای این‌جا بهتره یا اون‌جا؟
- اون‌جا عادت نکردم خب برای عملیات رفته بودم عزیزم!
- پس این‌جا بهتره!
چقدر حرف می‌زد. روی اعصابم بود.
- خب هرجا خوبی خودش رو داره دیگه!
- بله درست می‌گی.
روی صندلی نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
پشت بندش روی صندلی چوبی سفید نشستم. به روبه‌رو خیره شدم.
- ازش حرف بکش.
ابله‌تر از آنی بود که می‌توانستم‌ تصورش کنم!
- میگم ماندانا جان!
- جانم!
از لحنش اصلا خوشم نمی‌آمد. برخوردی لطیف و تمسخرآمیزی داشت!
- پدرجان هم میان ایران؟
- ایشون همراه مادر اون‌جا راحت‌ترن!
- بله.
سرش را به سمت آقای نسبتاً قد بلند چرخاند. دستی برایش تکان داد. به سمتمان قدم برداشت.
- بله خانم!
ببخشیدی زمزمه کرد. از جایش بلند شد. او را با خود به آن طرف‌تر برد. سنگینی نگاهم آن‌ها را آزار می‌داد. نگاهم را از آن‌ها به زمین دو‌ختم. صدایش که احساس کردم بالای سرم ایستاده باعث شد سرم را بلند کنم.
- جانم؟
- بریم داخل؟
- البته.
از جایم بلند شدم. به سمت خانه قدمی برداشتیم. وارد خانه شدیم. احساس امنیت در این خانه نداشتم. بوی خون می‌داد. چیزی که من عاشقش هستم! در این میان این چه چیزی است که حالم را بهم می‌زند؟
- چیزی شده؟
خود را به سمت مبل کشاندم.
- نه چیزی نیست.
روی مبل نشستم.
- منیجه خانم میز رو بچین!
سری تکان داد. به سمتم آمد. روی مبل نشست. سکوت کرد. گوشی‌اش را از جیبش کنار کشید. لبخندی مرموز زد. می‌دانستم این لبخند‌ها بی‌دلیل نیست. سرم را به سمت ساعت کشاندم. ذهنم را بدجور مشغول کرده بود. چه چیزی می‌توانست باشد؟ از این‌که در جلد ماندانا هستم متنفرم! از این‌که این‌جا هستم هم متنفرم!
- خانم شام حاضره!
از جایش بلند شد. آن لبخند را هنوز داشت. به چهره‌ام نگاهی انداخت.
- بریم شام بخوریم؟
- امیرخان تشریف نمیارن؟
- ایشون جلسه کاری داشتن رفتن.
از جایم بلند شدم. دروغش از لبخندش مشخص بود. لبخندی که گویا متوجه شدم و حرفت را باور کردم نثارش کردم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم. مشغول شام خوردن بودیم. همان آقا به سمتش آمد. در گوشش چیزی بلغور کرد و از او دور شد. درست است هرکاری می‌کنند مهارت دارند. چیزی که اشتباه است این پچ‌پچ‌هایشان است که مرا تشنه می‌سازد. مشغول غذا خوردن شد. از جایم بلند شدم.
- دستتون درد نکنه واقعاً عالی بود!
- نوش جان.
از او دور شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. سنگینی نگاهش را از پشت احساس می‌کردم. اگر دست من بود بشقاب را روی سرش می‌شکاندم. وارد اتاقم شدم. لپ‌تاپم را باز کرد. عکس را ذخیره کردم. صدای ضبط شده را به لپ‌تاپ ارسال کردم. لپ‌تاپم را روی میز گذاشتم.
- این‌جا معلوم نیست چه خبره!
- خبری نیست باید ازش سردر بیاری.
- منم برای همین این‌جام!
- آفرین تا آخر شب باید بفهمی اون ساعت چیه؟!
- باشه.
***
ساعت‌های چهار بود. از روی تخت بلند شدم. در را تا نیمه باز کردم. امیدوار بودم کسی آن بیرون نباشد. از اتاق خارج شدم. خوشبختانه کسی هم نبود. به سمت ساعت رفتم. روبه‌روی ساعت ایستادم. دوربینی که روی ساعت بکار رفته بود نظرم را جلب کرد. از آن سو به سوی دیگر ساعت رفتم.
کد:
پشت بندش روی صندلی چوبی سفید نشستم. به روبه‌رو خیره شدم.
- ازش حرف بکش.
ابله‌تر از آنی بود که می‌توانستم‌ تصورش کنم!
- میگم ماندانا جان!
- جانم!
از لحنش اصلا خوشم نمی‌آمد. برخوردی لطیف و تمسخرآمیزی داشت!
- پدرجان هم میان ایران؟
- ایشون همراه مادر اون‌جا راحت‌ترن!
- بله.
سرش را به سمت آقای نسبتاً قد بلند چرخاند. دستی برایش تکان داد. به سمتمان قدم برداشت.
- بله خانم!
ببخشیدی زمزمه کرد. از جایش بلند شد. او را با خود به آن طرف‌تر برد. سنگینی نگاهم آن‌ها را آزار می‌داد. نگاهم را از آن‌ها به زمین دو‌ختم. صدایش که احساس کردم بالای سرم ایستاده باعث شد سرم را بلند کنم.
- جانم؟
- بریم داخل؟
- البته.
از جایم بلند شدم. به سمت خانه قدمی برداشتیم. وارد خانه شدیم. احساس امنیت در این خانه نداشتم. بوی خون می‌داد. چیزی که من عاشقش هستم! در این میان این چه چیزی است که حالم را بهم می‌زند؟
- چیزی شده؟
خود را به سمت مبل کشاندم.
- نه چیزی نیست.
روی مبل نشستم.
- منیجه خانم میز رو بچین!
سری تکان داد. به سمتم آمد. روی مبل نشست. سکوت کرد. گوشی‌اش را از جیبش کنار کشید. لبخندی مرموز زد. می‌دانستم این لبخند‌ها بی‌دلیل نیست. سرم را به سمت ساعت کشاندم. ذهنم را بدجور مشغول کرده بود. چه چیزی می‌توانست باشد؟ از این‌که در جلد ماندانا هستم متنفرم! از این‌که این‌جا هستم هم متنفرم!
- خانم شام حاضره!
از جایش بلند شد. آن لبخند را هنوز داشت. به چهره‌ام نگاهی انداخت.
- بریم شام بخوریم؟
- امیرخان تشریف نمیارن؟
- ایشون جلسه کاری داشتن رفتن.
از جایم بلند شدم. دروغش از لبخندش مشخص بود. لبخندی که گویا متوجه شدم و حرفت را باور کردم نثارش کردم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم. مشغول شام خوردن بودیم. همان آقا به سمتش آمد. در گوشش چیزی بلغور کرد و از او دور شد. درست است هرکاری می‌کنند مهارت دارند. چیزی که اشتباه است این پچ‌پچ‌هایشان است که مرا تشنه می‌سازد. مشغول غذا خوردن شد. از جایم بلند شدم.
- دستتون درد نکنه واقعاً عالی بود!
- نوش جان.
از او دور شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. سنگینی نگاهش را از پشت احساس می‌کردم. اگر دست من بود بشقاب را روی سرش می‌شکاندم. وارد اتاقم شدم. لپ‌تاپم را باز کرد. عکس را ذخیره کردم. صدای ضبط شده را به لپ‌تاپ ارسال کردم. لپ‌تاپم را روی میز گذاشتم.
- این‌جا معلوم نیست چه خبره!
- خبری نیست باید ازش سردر بیاری.
- منم برای همین این‌جام!
- آفرین تا آخر شب باید بفهمی اون ساعت چیه؟!
- باشه.
***
ساعت‌های چهار بود. از روی تخت بلند شدم. در را تا نیمه باز کردم. امیدوار بودم کسی آن بیرون نباشد. از اتاق خارج شدم. خوشبختانه کسی هم نبود. به سمت ساعت رفتم. روبه‌روی ساعت ایستادم. دوربینی که روی ساعت بکار رفته بود نظرم را جلب کرد. از آن سو به سوی دیگر ساعت رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
کمی به ساعت نگاه کردم. نزدیک‌تر شدم. ساعت محکم به دیوار چسبیده بود. با سنجاقی که به موهایم وصل بود، دوربین را خاموش کردم. مهارت خواصی در این موارد داشتم. دکمه‌ای در ساعت نظرم را جلب کرد. دکمه را آرام فشار دادم. ساعت بدون هیچ صدایی کنار رفت. یک دری همانند تونل باز شد. وارد شدم. در پشت سر من بسته شد. با چراغ گوشی تاریکی را از بین بردم. احساس آرامش داشتم. از خانه‌ای که شادی داشت متنفر بودم. در تاریکی آرامش به سلول‌هایم تزریق می‌شد. بعد سپری تمامی پله‌ها به یک اتاقک کوچک رسیدم. دستگیره در را پایین کشیدم. تصویری که روبه‌رویم‌ بود را باور نمی‌کردم. نزدیک‌تر شدم. این همه اسلحه این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً چرا این‌گونه؟ به سمت کمد بزرگی که در قسمت نامساوی اتاقک‌ قرار داشت رفتم. کلی اسلحه درونش جای داده بودند. به سمت دری کوچک برگشتم. کلید را چرخاندم. وارد اتاق شدم. هر لحظه متعجب‌تر می‌شدم. نزدیک صندلی شدم. موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بود. گوشه‌ی ل*بش ترک خورده بود. زخم عمیقی روی پیشانی‌اش دیده می‌شد. برای اولین بار دلم برای دیگری سوخت! نزدیک‌تر شدم. چقدر مظلوم بود. ولی چه کسی بود؟ این‌جا چه می‌کرد؟
- آرتمیس داری چی‌کار می‌کنی؟
- نمی‌بینی مگه؟!
- می‌بینم ولی جون اون برام‌ مهم نیست!
- ولی...!
- ساکت شو!
سکوت اختیار کردم. حرفی نزدم. سخنی نگفتم. به راهم ادامه دادم. از اتاق خارج شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. روی تخت نشستم. کلافه بودم. طبق معمول عکس‌ها و صداها رو ذخیره کردم.
***
روی مبل نشسته بودم. افکارم پریشان بود. او که بود؟ نگران بودم برای اولین بار! در افکار خود غرق بودم.
- ماندانا جان من میرم نیم‌ساعت دیگه میام.
- باشه عزیزم.
- ببخشید که تنهات می‌زارم.
- نه عزیزم راحت باش!
با یک خداحافظی ساده از کنارم ردشد. به ساعت نگاهی انداختم. از جایم برخاستم.
- سمت اون ساعت نرو آرتمیس!
- نمی‌تونم اجازه بدم اون‌جا بمیره!
- آرتمیس تو داری این حرفا رو می‌زنی؟ تو خودت قاتل جون آدم‌هایی!
- نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم!‌‌
- آرتمیس نمی‌ری!
روی مبل نشستم. کلافه‌تر شدم. کاش زودتر از این‌جا می‌رفتم. قدمی به سمت حیاط برداشتم. پشت در بودم که صدای المیرا مرا مبهوت نگه داشت.
- احمق نمی‌بینی تو خونه مهمون هست؟ این رو الان از کجا ببرم داخل؟
- خانم برادرتون گفتند این پسر فاتحیه!
چه می‌گفتند؟ نمی‌فهمم چرا این‌جام!
- الان اون دختره رو چی‌کار کنم؟ ابله! ببرش زیرزمین!
- چشم.
چه خبر بود؟ بیشتر در افکارم غرق شدم. آن پسر! الانم یکی دیگر! به سمت مبل برگشتم. امیرخان چه‌کار انجام می‌دهد!

#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان
کد:
کمی به ساعت نگاه کردم. نزدیک‌تر شدم. ساعت محکم به دیوار چسبیده بود. با سنجاقی که به موهایم وصل بود، دوربین را خاموش کردم. مهارت خواصی در این موارد داشتم. دکمه‌ای در ساعت نظرم را جلب کرد. دکمه را آرام فشار دادم. ساعت بدون هیچ صدایی کنار رفت. یک دری همانند تونل باز شد. وارد شدم. در پشت سر من بسته شد. با چراغ گوشی تاریکی را از بین بردم. احساس آرامش داشتم. از خانه‌ای که شادی داشت متنفر بودم. در تاریکی آرامش به سلول‌هایم تزریق می‌شد. بعد سپری تمامی پله‌ها به یک اتاقک کوچک رسیدم. دستگیره در را پایین کشیدم. تصویری که روبه‌رویم‌ بود را باور نمی‌کردم. نزدیک‌تر شدم. این همه اسلحه این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً چرا این‌گونه؟ به سمت کمد بزرگی که در قسمت نامساوی اتاقک‌ قرار داشت رفتم. کلی اسلحه درونش جای داده بودند. به سمت دری کوچک برگشتم. کلید را چرخاندم. وارد اتاق شدم. هر لحظه متعجب‌تر می‌شدم. نزدیک صندلی شدم. موهایش روی پیشانی‌اش ریخته بود. گوشه‌ی ل*بش ترک خورده بود. زخم عمیقی روی پیشانی‌اش دیده می‌شد. برای اولین بار دلم برای دیگری سوخت! نزدیک‌تر شدم. چقدر مظلوم بود. ولی چه کسی بود؟ این‌جا چه می‌کرد؟
- آرتمیس داری چی‌کار می‌کنی؟
- نمی‌بینی مگه؟!
- می‌بینم ولی جون اون برام‌ مهم نیست!
- ولی...!
- ساکت شو!
سکوت اختیار کردم. حرفی نزدم. سخنی نگفتم. به راهم ادامه دادم. از اتاق خارج شدم. به سمت اتاقم قدم برداشتم. روی تخت نشستم. کلافه بودم. طبق معمول عکس‌ها و صداها رو ذخیره کردم.
***
روی مبل نشسته بودم. افکارم پریشان بود. او که بود؟ نگران بودم برای اولین بار! در افکار خود غرق بودم.
- ماندانا جان من میرم نیم‌ساعت دیگه میام.
- باشه عزیزم.
- ببخشید که تنهات می‌زارم.
- نه عزیزم راحت باش!
با یک خداحافظی ساده از کنارم ردشد. به ساعت نگاهی انداختم. از جایم برخاستم.
- سمت اون ساعت نرو آرتمیس!
- نمی‌تونم اجازه بدم اون‌جا بمیره!
- آرتمیس تو داری این حرفا رو می‌زنی؟ تو خودت قاتل جون آدم‌هایی!
- نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم!‌‌
- آرتمیس نمی‌ری!
روی مبل نشستم. کلافه‌تر شدم. کاش زودتر از این‌جا می‌رفتم. قدمی به سمت حیاط برداشتم. پشت در بودم که صدای المیرا مرا مبهوت نگه داشت.
- احمق نمی‌بینی تو خونه مهمون هست؟ این رو الان از کجا ببرم داخل؟
- خانم برادرتون گفتند این پسر فاتحیه!
چه می‌گفتند؟ نمی‌فهمم چرا این‌جام!
- الان اون دختره رو چی‌کار کنم؟ ابله! ببرش زیرزمین!
- چشم.
چه خبر بود؟ بیشتر در افکارم غرق شدم. آن پسر! الانم یکی دیگر! به سمت مبل برگشتم. امیرخان چه‌کار انجام می‌دهد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
به سمت مبل قدم برداشتم و روی مبل نشستم. دستانم را روی زانو‌هایم قرار دادم سرم از این همه بی‌خبری منفجر می‌شد. نه می‌توانستم بی‌تفاوت باشم، نه می‌توانستم کمکش کنم! ساعتم را خاموش کردم. گردنبندم را غیرفعال کردم. به سمت ساعت رفتم وارد تونل شدم. کلید را چرخاندم به سمت پسرک قدم برداشتم. چشم‌هایش را آرام باز کرد. چشمش که به من خورد اخم کرد. لبخندی روی لبانم نقش بست.
- آروم باش.
تقلایی نمی‌کرد چسب دهانش را کندم. نگاهی گنگ انداخت از سرتاپایم را برانداز کرد.
- من چیزی به شما نمی‌دم! برو به اون رئیست هم بگو!
- من چیزی از تو نمی‌خوام اومدم کمکت کنم!
- کمک؟
- آره، کمک!
چقدر خشن بود. صورتش زخم عمیقی داشت.
- من کمک تو رو نمی‌خوام.
صحبتش را اصلاً دوست نداشتم لحنش مرا از خودش متنفر کرد. چسبش را به دهانش زدم از او فاصله گرفتم. به سمت اتاقم رفتم و وارد اتاق شدم. ساعتم را روشن کردم گردنبند را فعال کردم. صدای رئیس شبح که ناسزا نثارم می‌کرد باعث خنده‌ام شد.
- چی‌شده؟
سکوتی بینمان نقش بست!
- ابله چرا این کار رو کردی؟ چرا ساعتت رو خاموش کردی؟ چرا گردنبندت رو غیر فعال کردی؟
- نفس بکش! چند ثانیه قطع شد.
- آرتمیس نگو رفتی اون بی همه چیز رو نجات دادی!
- همون‌طور که گفتی من جون می‌گیرم، جون نمی‌بخشم!
- خوبه فقط دو روز وقت داری باید بفهمی اون باری که می‌خوان بزنن قراره کجا بره! بعدشم یکی از اون اسلحه‌ها با همشون فرق داره اون رو می‌خوام!
- مگه من اسلحه شناسم؟
- آرتمیس.
با لحن آرامی که داشت به خود آمدم.
- باشه.
- آفرین.
ارتباط را قطع کرد و من روی تخت نشستم. از چهره جدیدم نفرت شدیدی داشتم. آخر نفهمیدم چرا او این‌جا بود؟ صدای الیمرا مرا به خود آورد. از اتاق خارج شدم.
- عه اومدی؟
- سلام!
- سلام. چی شده؟
- هیچی عزیزم.
روی مبل نشست. عصبی به نظر می‌رسید. از اعصبانیتش خوشم آمد نیازی به دخالت خود ندیدم. سرش را بلند کرد. نگاهی انداخت.
- چیزی می‌خوای بگی؟
- ماندانا!
از لحنش فهمیدم یک چیزی شده! روی مبل نشستم.
- چی شده؟
- ازت یک‌ کمک می‌خوام.
- چه کمکی؟
- شرکت کمی محصول تولید شده رو می‌خواد بفرسته اون ور آب!
- خب؟
- ولی مرز‌های آبی بسته‌اس. هوایی نمی‌شه.
- من چی‌کار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌تونم بکنم؟
- تو سرهنگ این مملکتی مثلاً.
به مبل تکیه دادم. دستانم را به هم قلاب کردم. حس می‌کردم چیزی اشتباه است، اما چه؟
- باشه کمکت می‌کنم!
- ممنون.

#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان

کد:
به سمت مبل قدم برداشتم. روی مبل نشستم. دستانم را روی زانو‌هایم قرار دادم. سرم از این همه بی‌خبری منفجر می‌شد. نه می‌توانستم بی‌تفاوت باشم. نه می‌توانستم کمکش کنم! ساعتم را خاموش کردم. گردنبندم را غیرفعال کردم. به سمت ساعت رفتم. وارد تونل شدم. کلید را چرخاندم به سمت پسرک قدم برداشتم. چشم‌هایش را آرام باز کرد. چشمش که به من خورد اخم کرد. لبخندی روی لبانم نقش بست.
- آروم باش.
تقلایی نمی‌کرد. چسب دهانش را کندم. نگاهی گنگ انداخت. از سرتاپایم را برانداز کرد.
- من چیزی به شما نمی‌دم! برو به اون رئیست هم بگو!
- من چیزی از تو نمی‌خوام اومدم کمکت کنم!
- کمک؟
- آره، کمک!
چقدر خشن بود. صورتش زخم عمیقی داشت.
- من کمک تو رو نمی‌خوام.
صحبتش اصلاً دوست نداشتم. لحنش مرا از خودش متنفر کرد. چسبش را به دهانش زدم. از او فاصله گرفتم. به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم. ساعتم را روشن کردم. گردنبند را فعال کردم. صدای رئیس شبح که ناسزا نثارم می‌کرد باعث خنده‌ام شد.
- چی‌شده؟
سکوتی بینمان نقش بست!
- ابله چرا این کار رو کردی؟ چرا ساعتت رو خاموش کردی؟ چرا گردنبندت رو غیر فعال کردی؟
- نفس بکش! چند ثانیه قطع شد.
- آرتمیس نگو رفتی اون بی همه چیز رو نجات دادی!
- همون‌طور که گفتی من جون می‌گیرم، جون نمی‌بخشم!
- خوبه فقط دو روز وقت داری باید بفهمی اون باری که می‌خوان بزنن قراره کجا بره! بعدشم یکی از اون اسلحه‌ها با همشون فرق داره اون رو می‌خوام!
- مگه من اسلحه شناسم؟
- آرتمیس.
با لحن آرامی که داشت به خود آمدم.
- باشه.
- آفرین.
ارتباط را قطع کرد. روی تخت نشستم. از چهره جدیدم نفرت شدیدی داشتم. آخر نفهمیدم چرا او این‌جا بود؟ صدای الیمرا مرا به خود آورد. از اتاق خارج شدم.
- عه اومدی؟
- سلام!
- سلام. چی شده؟
- هیچی عزیزم.
روی مبل نشست. عصبی به نظر می‌رسید. از اعصبانیتش خوشم آمد. نیازی به دخالت خود ندیدم. سرش را بلند کرد. نگاهی انداخت.
- چیزی می‌خوای بگی؟
- ماندانا!
از لحنش فهمیدم یک چیزی شده! روی مبل نشستم.
- چی شده؟
- ازت یک‌ کمک می‌خوام.
- چه کمکی؟
- شرکت کمی محصول تولید شده رو می‌خواد بفرسته اون ور آب!
- خب؟
- ولی مرز‌های آبی بسته‌اس. هوایی نمی‌شه.
- من چی‌کار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌تونم بکنم؟
- تو سرهنگ این مملکتی مثلاً.
به مبل تکیه دادم. دستانم را به هم قلاب کردم. حس می‌کردم چیزی اشتباه است، اما چه؟
- باشه کمکت می‌کنم!
- ممنون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

meelerahu

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-16
نوشته‌ها
216
کیف پول من
5,116
Points
255
- خواهش می‌کنم.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت. ذهنم پریشان‌تر شد.
- آرتمیس کمکش کن ببین اون کامیون کجا می‌خواد بره!
- باش.
***
« کارخانه بانه»
به کامیون‌ها نگاهی انداختم.
- خانم این بارا چی؟
سرفه‌ای کرد.
- این بارا دو هفته‌ی دیگه میره.
- چشم.
یک چیزی اشتباه است اما کامیون‌های آماده چرا باید دو هفته‌ی دیگه حرکت کنند؟ این کامیون‌ها با آن کامیون‌ها جداست.
- بریم؟
- الیمرا جان من برم یک آبی به دست و صورتم بزنم بیام.
- باشه عزیزم. امیری دستشویی رو به خانم نشون بده.
همراه امیری به سمت دستشویی رفتم وارد دستشویی شدم. ایرپاد را وصل کردم.
- چی شده؟
- کامیون‌ها جدا جدا میرن.
- یعنی چی؟
-‌ یعنی این‌که این کامیون‌هایی که داره میره واقعاً محصوله ولی کامیون‌های اصلی بعداً فرستاده میشه.
- مطمئنی؟
- آره.
ارتباط رو قطع کردم. با ساعت مکان دقیق رو به شبکه سازمان ارسال کردم. از دستشویی خارج شدم. به سمت المیرا قدم برداشتم.
- بریم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم. با یک تماس که بله من سروان ماندانا هستم و این کامیون میتواند از مرز عبور کند قضیه را حل کردیم.
- مرسی.
لبخندی زدم. امیدوار بودم سازمان بتواند کامیون‌ها را پیدا کند. وارد خانه شدیم به سمتم اتاقم رفتم و روی تخت نشستم. همانند روزهای قبل کارم را تکرار کردم. تنها کاری که می‌توانم با این چهره انجام دهم پیدا کردن اسلحه است. به ساعت نگاهی انداختم ساعت دو بود. از اتاق خارج شدم و به سمت ساعت رفتم و در همان حین وارد تونل شدم. مشغول گشتن بودم.
- این‌جا چیزی نیست!
- آرتمیس من اون اسلحه رو می‌خوام.
کلید را چرخاندم. وارد اتاقک شدم. چشم‌های پسرک در تاریکی برق می‌زد. چراغ قوه را روشن کردم. چشم‌هایش را با خطور نور بست. دهنش را باز کردم.
- اون رو بگیر اون‌ور کور شدم.
چراغ قوه را به سمت دیگری گرفتم. مشغول گشتن شدم.
- دنبال چی؟
- تو چیزی که به تو مربوط نمی‌شه دخالت نکن.
- شاید تونستم کمکت کنم!
- لازم نکرده.
تمام اتاقک را گشتم اما چیزی پیدا نکردم. روی زمین نشستم. به دیوار تکیه دادم. صدای پسرک به چشمانم حکم باز شدن داد.
- دنبال اسلحه‌ای؟
به قیافه‌‌ای که یک لبخند تمسخرآمیز داشت نگاهی انداختم.
- آره.
- من می‌دونم کجاست.
- خب کجاست؟
- اول کمکم کن بعد.
- آرتمیس کمکش نکن.
عصبی شده بودم. مغزم دیگر نمی‌کشید.
- می‌شه تو خفه شی؟

#رمان_هاناهاکی
#سیتا_راد
#انجمن_تک_رمان

کد:
- خواهش می‌کنم.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت. ذهنم پریشان‌تر شد.
- آرتمیس کمکش کن ببین اون کامیون کجا می‌خواد بره!
- باش.
***
« کارخانه بانه»
به کامیون‌ها نگاهی انداختم.
- خانم این بارا چی؟
سرفه‌ای کرد.
- این بارا دو هفته‌ی دیگه میره.
- چشم.
یک چیزی اشتباه است اما کامیون‌های آماده چرا باید دو هفته‌ی دیگه حرکت کنند؟ این کامیون‌ها با آن کامیون‌ها جداست.
- بریم؟
- الیمرا جان من برم یک آبی به دست و صورتم بزنم بیام.
- باشه عزیزم. امیری دستشویی رو به خانم نشون بده.
همراه امیری به سمت دستشویی رفتم وارد دستشویی شدم. ایرپاد را وصل کردم.
- چی شده؟
- کامیون‌ها جدا جدا میرن.
- یعنی چی؟
-‌ یعنی این‌که این کامیون‌هایی که داره میره واقعاً محصوله ولی کامیون‌های اصلی بعداً فرستاده میشه.
- مطمئنی؟
- آره.
ارتباط رو قطع کردم. با ساعت مکان دقیق رو به شبکه سازمان ارسال کردم. از دستشویی خارج شدم. به سمت المیرا قدم برداشتم.
- بریم.
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم. با یک تماس که بله من سروان ماندانا هستم و این کامیون میتواند از مرز عبور کند قضیه را حل کردیم.
- مرسی.
لبخندی زدم. امیدوار بودم سازمان بتواند کامیون‌ها را پیدا کند. وارد خانه شدیم به سمتم اتاقم رفتم و روی تخت نشستم. همانند روزهای قبل کارم را تکرار کردم. تنها کاری که می‌توانم با این چهره انجام دهم پیدا کردن اسلحه است. به ساعت نگاهی انداختم ساعت دو بود. از اتاق خارج شدم و به سمت ساعت رفتم و در همان حین وارد تونل شدم. مشغول گشتن بودم.
- این‌جا چیزی نیست!
- آرتمیس من اون اسلحه رو می‌خوام.
کلید را چرخاندم. وارد اتاقک شدم. چشم‌های پسرک در تاریکی برق می‌زد. چراغ قوه را روشن کردم. چشم‌هایش را با خطور نور بست. دهنش را باز کردم.
- اون رو بگیر اون‌ور کور شدم.
چراغ قوه را به سمت دیگری گرفتم. مشغول گشتن شدم.
- دنبال چی؟
- تو چیزی که به تو مربوط نمی‌شه دخالت نکن.
- شاید تونستم کمکت کنم!
- لازم نکرده.
تمام اتاقک را گشتم اما چیزی پیدا نکردم. روی زمین نشستم. به دیوار تکیه دادم. صدای پسرک به چشمانم حکم باز شدن داد.
- دنبال اسلحه‌ای؟
به قیافه‌‌ای که یک لبخند تمسخرآمیز داشت نگاهی انداختم.
- آره.
- من می‌دونم کجاست.
- خب کجاست؟
- اول کمکم کن بعد.
- آرتمیس کمکش نکن.
عصبی شده بودم. مغزم دیگر نمی‌کشید.
- می‌شه تو خفه شی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا