• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان مختوم به تو | صبا نصیری @Saba.N نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
به نامِ پناهِ بی‌پناهان:)

#پست62
#مختوم_به_تو


- چی دوست داری بشنوی از همون بگم واسَت، امیروالا؟

این را اکبرِ جدیداً حامی شده می‌گوید!

امیروالاست که نگاه از سایه می‌گیرد.
خیره به صورت آنکارد شده‌ی اکبر است و هنوز ل*ب نجنبانده که میثم با خنده می‌گوید:

- عه! ز*ب*ون داشته که امیر...

می‌خندد. کوتاه و نرم...
از اول با میثم مشکل نداشت و حالا، چه بسا که داشت از این پسرعمو، خوشش می‌آمد!

استکان چای خوش‌رنگی که رها برایش گذاشته بود را برمی‌دارد. قلپی از چای تلخ می‌نوشد و با مکث، جواب می‌دهد:

- من از صفر تا صدت خبر دارم شازده‌ی عمو سلیمان‌، نیازی به گفتن نیست. فقط خواستم مطمئن بشم که زبونت کار می‌کنه یا نه!

نغمه پشت چشم نازک می‌کند:

- الله اکبر!

سالار، پیش‌دستی‌‌اش را روی میز عسلی کنار پایش می‌گذارد:

- قبل از صحبت ما بزرگترا، بهتره جَوونا یه دو کَلوم با هم حرف بزنن. تا ببینیم چی میشه. درست نمیگم طاهره خانم؟

جوری به یکباره سرش را به سمت سالاری که این حرف را زده بود، می‌چرخاند که گ*ردنش از زور درد تیر می‌کشد!

ابروهایش توی هم می‌روند و فکش سخت می‌شود.

سِلاحَش این بود؟! سالارِ احمق! رسما قبر خودت را کَندی!

مادر حامی، خوشحال و خندان قبول می‌کند:

- هر چی شما بگید حاجی‌. بنظر من هم همین صلاحِ کاره.

به سایه نگاه می‌کند. یک صلاح کاری نشانشان بدهد، آن سویش ناپیدا...

مادر و پدرِ حامی‌... این دو بی‌مغزها نمی‌دانستند آن که هم‌پای سایه آبروریزی بار آورد، خودِ والا بود. حامیِ بی‌شرف که می‌دانست!
می‌دانست و باز غلطی نمی‌کرد؟؟ می‌دانست و باز نشسته بود؟؟

یعنی... انقدر خاطر سایه را می‌خواست؟

که اینطور!

هر چه خشم و حرص و نفرت و تهدید دارد توی چشم می‌ریزد و با سایه، برای چشم در چشم ماندن دوئل می‌کند...

یعنی الان دخترک باید بلند شود و حامی هم به دنبالِ او، به اتاق بروند تا حرف بزنند؟!

کور خوانده بودند!

اگر سایه، سایه‌ی او باشد، همان دخترِ بچگی‌ها و همان دختری که آن شب در ویدیو کالشان گفته بود که امیروالا را دوست دارد، بلند نمی‌شود که...

با برخواستن سایه از روی مبل، تمام معادلاتش بر هم می‌ریزد.

خون به مغزش نمی‌رسد. عضلات صورت و گ*ردنش سفت می‌شوند. دخترکِ احمق عقل نداشت، نه؟؟
نمی‌دانست امیروالا جنون دارد، کینه‌ایست و اهل تلافی؟ نمی‌دانست از دماغش می‌آورد؟

احتمالاً نمی‌دانست که این کار را کرد دیگر!
شاید هم می‌داند و ریسک کرد!
و البته که چه ریسکِ بزرگی!

- از این طرف...

سایه است که به طرف اتاقش قدم برمی‌دارد و آن اکبرِ جُل هم پشت بندش حرکت می‌کند.

طاهره‌ی چاپلوس‌تر از نغمه، مثلا با عشق دو کفتر عاشق را نگاه می‌کند:

- انشالله بشه که حرفاشونو بزنن و دهنمونو شیرین کنیم.

نغمه دو دستش را چنان بالا می‌گیرد و از ته دل "انشالله" می‌گوید که گویی شفا یافتنِ وثوقِ فلج‌شده‌اش را از امام رضا و پنجره فولاد بخواهد.

نمی‌داند نغمه چه غلطی می‌کند و وثوق چه میپرسد؟ اما...
فرصت را مناسب می‌بیند.

آن دو کبوتر تازه به هم رسیده، توی اتاق رفته‌اند و سایه... چه اشتباه بزرگی کرد که درب را هم پشت سرشان بست!

سلیمان و همسرش با اهل دیگرِ خانه در حال صحبت و گَپ و گفت‌اند. جَو، برخلاف دقایق قبل، نسبتا گرم است و صمیمی...

سالار، ساکت است و توی فکر.

شرمندگی و خجالت‌زدگی توی چشم‌هایش هویداست؛ اما باز هم از غرورِ رفتارش کم نمی‌شود. انگار نه انگار که بی‌آبرو شده باشد!

هر لحظه‌ای که می‌گذرد، خون خونش را می‌خورد. نمی‌داند. این حالش را نمی‌فهمد. می‌فهمد ها... اما... نباید اینطور می‌شد!

قرار نبود که برای بار دوم دلش سر بخورد. قرار نبود که الان اینجا باشد و بخاطر خواستگار داشتن دخترِ ل*ب اناری‌اش بسوزد و حرص بخورد...

ضربان قلب کر کننده‌اش...
حال بد و اعصاب به هم ریخته‌اش...
این همه آشفتگی، این همه خشم و بی‌قراری...
همه‌اش عشق بود دیگر؟!

- آقا... حالتون خوبه؟

ساکت‌ترین نظاره‌گر جمع، اُمید؛ این را پرسیده بود.

کلافه سری تکان می‌دهد:

- خوبم.

- یه لیوان آب بیارم براتون؟

هزار بار گفته بود جمع نبندد. آقا نگوید، حاجی نگوید؛ اما باز کار خودش را می‌کرد.
مخصوصا الان که توجه همه را با این سوالهایش به والا جلب کرده بود.

با اخم جواب می‌دهد:

- نیازی نیست امید.

وثوق می‌خندد:

- چیزی نیست، یه کم فشاری شده، فشارش رفته بالا حتما!

می‌خندد. نمانده بود که از وثوق طعنه بشنود. فی‌الفور جوابی می‌دهد که تا فیها خالدون وثوق را می‌سوزاند:

- راستی تبریک میگم پسرعمو! شنیدم بچه‌ی سوم بازم گُل دُخملِ باباعه که!

لبخند گشاد وثوق به آنی به هم دوخته می‌شود. خشم و نفرت، حس غالب بر چهره‌اش می‌شود و تنها می‌تواند برای حفظ ظاهر در جمع تشکر کند:

- درست شنیدی... ممنون!



کد:
به نامِ پناهِ بی‌پناهان:)

#پست62
#مختوم_به_تو


- چی دوست داری بشنوی از همون بگم واسَت، امیروالا؟

این را اکبرِ جدیداً حامی شده می‌گوید!

امیروالاست که نگاه از سایه می‌گیرد.
خیره به صورت آنکارد شده‌ی اکبر است و هنوز ل*ب نجنبانده که میثم با خنده می‌گوید:

- عه! ز*ب*ون داشته که امیر...

می‌خندد. کوتاه و نرم...
از اول با میثم مشکل نداشت و حالا، چه بسا که داشت از این پسرعمو، خوشش می‌آمد!

استکان چای خوش‌رنگی که رها برایش گذاشته بود را برمی‌دارد. قلپی از چای تلخ می‌نوشد و با مکث، جواب می‌دهد:

- من از صفر تا صدت خبر دارم شازده‌ی عمو سلیمان‌، نیازی به گفتن نیست. فقط خواستم مطمئن بشم که زبونت کار می‌کنه یا نه!

نغمه پشت چشم نازک می‌کند:

- الله اکبر!

سالار، پیش‌دستی‌‌اش را روی میز عسلی کنار پایش می‌گذارد:

- قبل از صحبت ما بزرگترا، بهتره جَوونا یه دو کَلوم با هم حرف بزنن. تا ببینیم چی میشه. درست نمیگم طاهره خانم؟

جوری به یکباره سرش را به سمت سالاری که این حرف را زده بود، می‌چرخاند که گ*ردنش از زور درد تیر می‌کشد!

ابروهایش توی هم می‌روند و فکش سخت می‌شود.

سِلاحَش این بود؟! سالارِ احمق! رسما قبر خودت را کَندی!

مادر حامی، خوشحال و خندان قبول می‌کند:

- هر چی شما بگید حاجی‌. بنظر من هم همین صلاحِ کاره.

به سایه نگاه می‌کند. یک صلاح کاری نشانشان بدهد، آن سویش ناپیدا...

مادر و پدرِ حامی‌... این دو بی‌مغزها نمی‌دانستند آن که هم‌پای سایه آبروریزی بار آورد، خودِ والا بود. حامیِ بی‌شرف که می‌دانست!
می‌دانست و باز غلطی نمی‌کرد؟؟ می‌دانست و باز نشسته بود؟؟

یعنی... انقدر خاطر سایه را می‌خواست؟

که اینطور!

هر چه خشم و حرص و نفرت و تهدید دارد توی چشم می‌ریزد و با سایه، برای چشم در چشم ماندن دوئل می‌کند...

یعنی الان دخترک باید بلند شود و حامی هم به دنبالِ او، به اتاق بروند تا حرف بزنند؟!

کور خوانده بودند!

اگر سایه، سایه‌ی او باشد، همان دخترِ بچگی‌ها و همان دختری که آن شب در ویدیو کالشان گفته بود که امیروالا را دوست دارد، بلند نمی‌شود که...

با برخواستن سایه از روی مبل، تمام معادلاتش بر هم می‌ریزد.

خون به مغزش نمی‌رسد. عضلات صورت و گ*ردنش سفت می‌شوند. دخترکِ احمق عقل نداشت، نه؟؟
نمی‌دانست امیروالا جنون دارد، کینه‌ایست و اهل تلافی؟ نمی‌دانست از دماغش می‌آورد؟

احتمالاً نمی‌دانست که این کار را کرد دیگر!
شاید هم می‌داند و ریسک کرد!
و البته که چه ریسکِ بزرگی!

- از این طرف...

سایه است که به طرف اتاقش قدم برمی‌دارد و آن اکبرِ جُل هم پشت بندش حرکت می‌کند.

طاهره‌ی چاپلوس‌تر از نغمه، مثلا با عشق دو کفتر عاشق را نگاه می‌کند:

- انشالله بشه که حرفاشونو بزنن و دهنمونو شیرین کنیم.

نغمه دو دستش را چنان بالا می‌گیرد و از ته دل "انشالله" می‌گوید که گویی شفا یافتنِ وثوقِ فلج‌شده‌اش را از امام رضا و پنجره فولاد بخواهد.

نمی‌داند نغمه چه غلطی می‌کند و وثوق چه میپرسد؟ اما...
فرصت را مناسب می‌بیند.

آن دو کبوتر تازه به هم رسیده، توی اتاق رفته‌اند و سایه... چه اشتباه بزرگی کرد که درب را هم پشت سرشان بست!

سلیمان و همسرش با اهل دیگرِ خانه در حال صحبت و گَپ و گفت‌اند. جَو، برخلاف دقایق قبل، نسبتا گرم است و صمیمی...

سالار، ساکت است و توی فکر.

شرمندگی و خجالت‌زدگی توی چشم‌هایش هویداست؛ اما باز هم از غرورِ رفتارش کم نمی‌شود. انگار نه انگار که بی‌آبرو شده باشد!

هر لحظه‌ای که می‌گذرد، خون خونش را می‌خورد. نمی‌داند. این حالش را نمی‌فهمد. می‌فهمد ها... اما... نباید اینطور می‌شد!

قرار نبود که برای بار دوم دلش سر بخورد. قرار نبود که الان اینجا باشد و بخاطر خواستگار داشتن دخترِ ل*ب اناری‌اش بسوزد و حرص بخورد...

ضربان قلب کر کننده‌اش...
حال بد و اعصاب به هم ریخته‌اش...
این همه آشفتگی، این همه خشم و بی‌قراری...
همه‌اش عشق بود دیگر؟!

- آقا... حالتون خوبه؟

ساکت‌ترین نظاره‌گر جمع، اُمید؛ این را پرسیده بود.

کلافه سری تکان می‌دهد:

- خوبم.

- یه لیوان آب بیارم براتون؟

هزار بار گفته بود جمع نبندد. آقا نگوید، حاجی نگوید؛ اما باز کار خودش را می‌کرد.
مخصوصا الان که توجه همه را با این سوالهایش به والا جلب کرده بود.

با اخم جواب می‌دهد:

- نیازی نیست امید.

وثوق می‌خندد:

- چیزی نیست، یه کم فشاری شده، فشارش رفته بالا حتما!

می‌خندد. نمانده بود که از وثوق طعنه بشنود. فی‌الفور جوابی می‌دهد که تا فیها خالدون وثوق را می‌سوزاند:

- راستی تبریک میگم پسرعمو! شنیدم بچه‌ی سوم بازم گُل دُخملِ باباعه که!

لبخند گشاد وثوق به آنی به هم دوخته می‌شود. خشم و نفرت، حس غالب بر چهره‌اش می‌شود و تنها می‌تواند برای حفظ ظاهر در جمع تشکر کند:

- درست شنیدی... ممنون!






#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناهِ بی‌پناهان تو بمان:)

#مختوم_به_تو
#پست63

نغمه، چیزی از طاهره می‌پرسد و باز، جمع مشغول صحبت می‌شوند. فرصت را مناسب می‌بیند و سر به سمت سالاری که سرش توی گوشی و مشغول تایپ کردن بود، خم می‌کند!

صدایش را تا حد ممکن پایین می‌آورد و از بین دندان‌های کلید شده‌اش با حرص می‌غرد:

- خودت یه جوری این مسخره بازی رو جمع کن وگرنه یه گَندی میزنم که نشه جمعش کرد، عمو!

آب د*ه*ان در گلوی سالار خشک می‌شود.

نگاه متعجب و ترسیده‌اش را به والا می‌دوزد. همچون والا آهسته جواب می‌دهد:

- باز چی می‌خوای تو پسرجان؟

اخم می‌کند:

- حقمو!

- چیه این حق و حقوق تو که تموم نمیشه؟

رُک و صریح ل*ب می‌زند:

- دخترت!

صورت سالار از عصبانیت سرخ می‌شود:

- حد خودتو بدون امیروالا! دختر من ملک و املاک تو نیست که اینجوری میگی.

پوزخند می‌زند:

- صبر منو امتحان نکن! یه جوری سر و ته این قضیه رو هم بیار که هیچ حوصله‌ ندارم.

سالار هم متقابلا اخم می‌کند:

- من به فکرِ آبرومم. باز نخوا که بریزیش زمین.

ریلکس جواب می‌دهد:

- یه بار ریخته دیگه، الان دنبال جمع کردنشی؟

سالار، دارد دیوانه می‌شود از دستِ او...

- امیرر!!!

نیم‌نگاهی به جمع می‌اندازد و سپس دوباره به سمت سالار می‌چرخد:

- الان چرا باید راجع‌به چیزی که از اول برای خودم بوده با تو بحث کنم؟

منظورش به سایه بود!

رگ کنار شقیقه‌ی سالار، نمایان می‌شود. حواسش هست که صدایِ حرصی‌اش بالا نرود:

- خفه‌شو امیر!

اخمش شدت می‌گیرد.

- پس می‌خوای با من بازی کنی؟

سالار، بی‌چاره و پرحرص پچ می‌زند:

- چه بازی‌ پسر؟ چه بازی؟ همه چی واسه تو شوخیه؟

خودش را بیشتر به سمت سالار می‌کشد. خیره در تیله‌های رنگ ترس گرفته‌اش، حرف آخر را می‌زند:

- من حرفمو زدم. دیگه بقیه‌ش با خودته.

سپس بی‌اینکه منتظر جواب او باشد، خودش را عقب می‌کشد و قامت صاف می‌کند. پا روی پا می‌اندازد و به شیطنت و بازی کردنِ بی‌صدای دو دختر بچه که متعلق به وثوق بودند، نگاه می‌کند. آن طرف پذیرایی و مشغول خانه‌بازی بودند.

به درب بسته‌ی اتاق سایه نگاه می‌کند. ماشاالله چقد هم پرحرف!

تاب نمی‌آورد. حالش خوب نیست. کمی دور شدن از این فضا و بعد دوباره بازگشتن به اینجا را می‌خواهد.

از روی مبل که بلند می‌شود، نگاه‌ها همه ترسان روی قامت او می‌نشیند.

به دستش نگاه می‌کند.

سالاری که پر از وحشت، همزمان با بلند شدنِ والا دستِ او را چسبیده بود.

رو به جمعِ یکهو ساکت شده و آماده برای بلند شدن می‌خندد.

حتی وثوق هم ترسیده بود که اینطور در جایش نیم‌خیز شده!

- میرم سرویس، میاید؟

دست سالار از دستش شُل و باز و قهقهه‌ی میثم به هوا شلیک می‌شود.

دویدن خون به صورت خانم‌ها را حس می‌کند و بی‌اهمیت به بقیه و حرفی که زده بود، به طرف راهرویی می‌رود که حدس می‌زند سرویس‌ آن طرف است.




کد:
ای پناهِ بی‌پناهان تو بمان:)

#مختوم_به_تو
#پست63

نغمه، چیزی از طاهره می‌پرسد و باز، جمع مشغول صحبت می‌شوند. فرصت را مناسب می‌بیند و سر به سمت سالاری که سرش توی گوشی و مشغول تایپ کردن بود، خم می‌کند!

صدایش را تا حد ممکن پایین می‌آورد و از بین دندان‌های کلید شده‌اش با حرص می‌غرد:

- خودت یه جوری این مسخره بازی رو جمع کن وگرنه یه گَندی میزنم که نشه جمعش کرد، عمو!

آب د*ه*ان در گلوی سالار خشک می‌شود.

نگاه متعجب و ترسیده‌اش را به والا می‌دوزد. همچون والا آهسته جواب می‌دهد:

- باز چی می‌خوای تو پسرجان؟

اخم می‌کند:

- حقمو!

- چیه این حق و حقوق تو که تموم نمیشه؟

رُک و صریح ل*ب می‌زند:

- دخترت!

صورت سالار از عصبانیت سرخ می‌شود:

- حد خودتو بدون امیروالا! دختر من ملک و املاک تو نیست که اینجوری میگی.

پوزخند می‌زند:

- صبر منو امتحان نکن! یه جوری سر و ته این قضیه رو هم بیار که هیچ حوصله‌ ندارم.

سالار هم متقابلا اخم می‌کند:

- من به فکرِ آبرومم. باز نخوا که بریزیش زمین.

ریلکس جواب می‌دهد:

- یه بار ریخته دیگه، الان دنبال جمع کردنشی؟

سالار، دارد دیوانه می‌شود از دستِ او...

- امیرر!!!

نیم‌نگاهی به جمع می‌اندازد و سپس دوباره به سمت سالار می‌چرخد:

- الان چرا باید راجع‌به چیزی که از اول برای خودم بوده با تو بحث کنم؟

منظورش به سایه بود!

رگ کنار شقیقه‌ی سالار، نمایان می‌شود. حواسش هست که صدایِ حرصی‌اش بالا نرود:

- خفه‌شو امیر!

اخمش شدت می‌گیرد.

- پس می‌خوای با من بازی کنی؟

سالار، بی‌چاره و پرحرص پچ می‌زند:

- چه بازی‌ پسر؟ چه بازی؟ همه چی واسه تو شوخیه؟

خودش را بیشتر به سمت سالار می‌کشد. خیره در تیله‌های رنگ ترس گرفته‌اش، حرف آخر را می‌زند:

- من حرفمو زدم. دیگه بقیه‌ش با خودته.

سپس بی‌اینکه منتظر جواب او باشد، خودش را عقب می‌کشد و قامت صاف می‌کند. پا روی پا می‌اندازد و به شیطنت و بازی کردنِ بی‌صدای دو دختر بچه که متعلق به وثوق بودند، نگاه می‌کند. آن طرف پذیرایی و مشغول خانه‌بازی بودند.

به درب بسته‌ی اتاق سایه نگاه می‌کند. ماشاالله چقد هم پرحرف!

تاب نمی‌آورد. حالش خوب نیست. کمی دور شدن از این فضا و بعد دوباره بازگشتن به اینجا را می‌خواهد.

از روی مبل که بلند می‌شود، نگاه‌ها همه ترسان روی قامت او می‌نشیند.

به دستش نگاه می‌کند.

سالاری که پر از وحشت، همزمان با بلند شدنِ والا دستِ او را چسبیده بود.

رو به جمعِ یکهو ساکت شده و آماده برای بلند شدن می‌خندد.

حتی وثوق هم ترسیده بود که اینطور در جایش نیم‌خیز شده!

- میرم سرویس، میاید؟

دست سالار از دستش شُل و باز و قهقهه‌ی میثم به هوا شلیک می‌شود.

دویدن خون به صورت خانم‌ها را حس می‌کند و بی‌اهمیت به بقیه و حرفی که زده بود، به طرف راهرویی می‌رود که حدس می‌زند سرویس‌ آن طرف است.





#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناهِ بی‌پناهان، تو بمان:)

#مختوم_به_تو
#پست64

از سرویس که بازمی‌گردد، سایه را دوباره سر جای اولش و کنار میثم می‌بیند و اکبرِ عزیز را هم کنارِ مادرش!

از میان جمع رد می‌شود و کنار عمو جانش می‌نشیند. سالاری که دارد سومین استکای چای‌اش را می‌نوشد.

راستش... نمی‌تواند ساکت بماند.
زبانِ بی‌قرارش دوباره به طعنه می‌جُنبد:

- پس بالاخره حرفِ دوتا جَوون تموم شد!

با این حرف، سایه است که زودتر از همه سر بلند می‌کند و با چشمان پُر به امیروالا خیره می‌شود.

لعنتی! چرا آب جمع شدن توی چشمانِ دُردانه‌ی سالار، قلبش را چنین به درد می‌آورد؟

وثوق پوزخندزنان، با تلخی جواب می‌دهد:

- چه حرف زدنِ خوش‌یمنی هم بوده!

تیکه انداخت؟ مگر چه شده بود؟

حاج سلیمان اخم دارد و نغمه هم انگاری حرصی‌ست.

سالار با اخم کمرنگی ل*ب می‌زند:

- حتماً قسمت نبوده باباجان. کار خدا بی‌حکمت و بی‌دلیل نیست.

چه شد؟؟

قسمت نبوده؟!

پنج دقیقه سرویس رفتن و چنین تغییر جَو و شرایطی؟! سالار کاری کرده بود؟

مادرِ حامی با دلخوری و ناراحتی جواب می‌دهد:

- پایِ خدا ننویسید حاجی. نگید قسمت نبوده و حکمتی داره. دخترتون به حامیِ من چیزِ دیگه‌ای گفته. شنیدید که بچه‌م چی گفت.

به سایه نگاه می‌کند و...

ضربان قلبش بی‌امان بالا می‌رود!

پس کار سالار نبوده...

به حامی... چه گفته بود؟

بی‌اراده از دهانش می‌پرد:

- چی گفته؟

زن، پشت چشمی نازک می‌کند و ساکت می‌ماند. حاج سلیمان اما با دلخوری برای سالار اضافه می‌کند:

- شما که بزرگترشی، اگر میدونستی دل و ایمونِ دخترت پیش نامزد سابقش گیرِ، همون اولش باید می‌گفتی‌. این رسمش نبود آقا سالار!

دلِ سایه پیشِ محمد گیر بود؟!

به سایه نگاه می‌کند. انگاری مسخره‌ترین حرف عمرش را شنیده باشد.

باورش نمی‌شود!

میمیک صورتِ سایه هم دست کمی از خودش ندارد! او هم متعجب است...

یک چیزی اینجا درست نبود و نمی‌فهمید.

سالار، سر پایین می‌اندازد:

- من که به شما و خانم قولی ندادم سلیمان. همون لحظه‌ی اول که اومدین هم گفتم. گفتم هر چی دخترم بگه، همونه. شما هم صبر کردید تا سایه بیاد. کاریه که شده.

قلبش باید لبخند بزند؛ اما ذهنش هنوز درگیر مکالمه‌ی رد و بدل شده میان سایه و حامی‌ست.

به حامی نگاه می‌کند. غم؛ تنها واژه‌ی هویدا در چهره و قامتِ اوست.

باید دل‌سوزی کند؟! ابدا! رقیبِ کودکی‌اش تا حالا، اکنون پیش چشمانش سر پایین انداخته است.

میثم است که به میان حرف‌ها می‌پرد:

- الان چی باید بشه؟

طاهره، چادر به سر از جا بلند می‌شود. نفرت و ناراحتی، دارد از چهره و حرکاتِ تندش می‌بارد. سلیمان هم به دنبالش از روی مبل برمی‌خیزد.

- چی باید بشه عزیزدلم؟ رفع زحمت می‌کنیم.

نغمه هم به احترامشان می‌ایستد:

- طاهره؟ نمیشه که اینطوری!

زن، پوزخند صداداری تحویلِ نغمه می‌دهد. خیره به سایه، طعنه می‌زند:

- دیدی که به لطف دختر دسته گُلت شده نغمه‌جان! خیلی خوبم شده!

سالار هم می‌ایستد. جَو، به خوبی متشنج است؛ اما پنهان.

- بشین سلیمان. بچه‌ها سلوک نکردن، به ما بزرگترا چه ربطی داره؟

سلیمان دستی به ریش‌های سفید شده‌اش می‌کشد.

طاهره این بار هم به میان پریده و جواب می‌دهد:

- بمونیم که بیشتر از این سنگ روی یخ بشیم حاجی؟

سپس بی‌اینکه منتظر جواب سالار باشد، به شانه‌ی حامیِ غرقِ خود و نشسته بر مبل، دو ضربه‌ی آرام می‌زند:

- پاشو. بلندشو مادر فدات بشه. کارِ ما هم تا همین‌جا بود.

حامی بلند می‌شود؛ اما نگاهش همچنان از گُل‌های رنگی رنگیِ فرش جدا نمی‌شود.

وثوق به سمت سلیمان می‌رود:

- عمو بخدا شرمنده‌ی شما شدیم.

مابقی چیزی که می‌گوید را نمی‌شنود.
همگی به طرف در حرکت می‌کنند.

تنها امید در این سمت اتاق نشیمن نشسته بود و سایه و امیروالا. و البته که هر کدام در سمتی و یکی از مبل‌ها!

همین که سایه دستانش را به دسته‌ی مبل جک میزند و می‌خواهد بلند شود، امیروالا بی‌هوا می‌پرسد:

- چی گفتی بهش که انقدر داغون شد؟

سایه، نگاهش می‌کند.

حس می‌کند الان است که دخترک زار زار زیر گریه بزند. چشمانش آماده‌ی باریدن‌اند.

لبانِ بی‌رنگ و بی‌آرایشش تکان می‌خورند:

- مهمه واسَت؟

اخم می‌کند:

- مهم نبود، نمی‌پرسیدم!

سایه از جا بلند می‌شود:

- گفتم یکی دیگه رو دوست دارم.

قلب والا، وحشیانه می‌تازد. سیبک گلویش به نرمی بالا و پایین می‌شود:

- کیو دوست داری، محمدو؟

مهمان‌های ناخوانده از خانه خارج شده‌اند؛ اما صدایشان از پله‌ها به داخل خانه می‌آید هنوز.

- نمیدونی؟

لجبازی‌اش گُل می‌کند:

- حتما نمیدونم که می‌پرسم!

اُمید می‌خندد:

- بخدا که جفتتون دیوانه‌اید.

پر حرص می‌غرد:

- تو خفه‌شو!

سایه است که پر از درد و حرص و آوارگی می‌خندد:

- یه مغرورِ کله‌شقو که نه میگه دوسم داره، نه دلِ دیدنمو با کس دیگه داره!

قطره اشکی که با جواب دادن به این سوال بر ل*ب دخترک ریخت را می‌خواهد ببوسد! می‌شود؟



کد:
ای پناهِ بی‌پناهان، تو بمان:)

#مختوم_به_تو
#پست64

از سرویس که بازمی‌گردد، سایه را دوباره سر جای اولش و کنار میثم می‌بیند و اکبرِ عزیز را هم کنارِ مادرش!

از میان جمع رد می‌شود و کنار عمو جانش می‌نشیند. سالاری که دارد سومین استکای چای‌اش را می‌نوشد.

راستش... نمی‌تواند ساکت بماند.
زبانِ بی‌قرارش دوباره به طعنه می‌جُنبد:

- پس بالاخره حرفِ دوتا جَوون تموم شد!

با این حرف، سایه است که زودتر از همه سر بلند می‌کند و با چشمان پُر به امیروالا خیره می‌شود.

لعنتی! چرا آب جمع شدن توی چشمانِ دُردانه‌ی سالار، قلبش را چنین به درد می‌آورد؟

وثوق پوزخندزنان، با تلخی جواب می‌دهد:

- چه حرف زدنِ خوش‌یمنی هم بوده!

تیکه انداخت؟ مگر چه شده بود؟

حاج سلیمان اخم دارد و نغمه هم انگاری حرصی‌ست.

سالار با اخم کمرنگی ل*ب می‌زند:

- حتماً قسمت نبوده باباجان. کار خدا بی‌حکمت و بی‌دلیل نیست.

چه شد؟؟

قسمت نبوده؟!

پنج دقیقه سرویس رفتن و چنین تغییر جَو و شرایطی؟! سالار کاری کرده بود؟

مادرِ حامی با دلخوری و ناراحتی جواب می‌دهد:

- پایِ خدا ننویسید حاجی. نگید قسمت نبوده و حکمتی داره. دخترتون به حامیِ من چیزِ دیگه‌ای گفته. شنیدید که بچه‌م چی گفت.

به سایه نگاه می‌کند و...

ضربان قلبش بی‌امان بالا می‌رود!

پس کار سالار نبوده...

به حامی... چه گفته بود؟

بی‌اراده از دهانش می‌پرد:

- چی گفته؟

زن، پشت چشمی نازک می‌کند و ساکت می‌ماند. حاج سلیمان اما با دلخوری برای سالار اضافه می‌کند:

- شما که بزرگترشی، اگر میدونستی دل و ایمونِ دخترت پیش نامزد سابقش گیرِ، همون اولش باید می‌گفتی‌. این رسمش نبود آقا سالار!

دلِ سایه پیشِ محمد گیر بود؟!

به سایه نگاه می‌کند. انگاری مسخره‌ترین حرف عمرش را شنیده باشد.

باورش نمی‌شود!

میمیک صورتِ سایه هم دست کمی از خودش ندارد! او هم متعجب است...

یک چیزی اینجا درست نبود و نمی‌فهمید.

سالار، سر پایین می‌اندازد:

- من که به شما و خانم قولی ندادم سلیمان. همون لحظه‌ی اول که اومدین هم گفتم. گفتم هر چی دخترم بگه، همونه. شما هم صبر کردید تا سایه بیاد. کاریه که شده.

قلبش باید لبخند بزند؛ اما ذهنش هنوز درگیر مکالمه‌ی رد و بدل شده میان سایه و حامی‌ست.

به حامی نگاه می‌کند. غم؛ تنها واژه‌ی هویدا در چهره و قامتِ اوست.

باید دل‌سوزی کند؟! ابدا! رقیبِ کودکی‌اش تا حالا، اکنون پیش چشمانش سر پایین انداخته است.

میثم است که به میان حرف‌ها می‌پرد:

- الان چی باید بشه؟

طاهره، چادر به سر از جا بلند می‌شود. نفرت و ناراحتی، دارد از چهره و حرکاتِ تندش می‌بارد. سلیمان هم به دنبالش از روی مبل برمی‌خیزد.

- چی باید بشه عزیزدلم؟ رفع زحمت می‌کنیم.

نغمه هم به احترامشان می‌ایستد:

- طاهره؟ نمیشه که اینطوری!

زن، پوزخند صداداری تحویلِ نغمه می‌دهد. خیره به سایه، طعنه می‌زند:

- دیدی که به لطف دختر دسته گُلت شده نغمه‌جان! خیلی خوبم شده!

سالار هم می‌ایستد. جَو، به خوبی متشنج است؛ اما پنهان.

- بشین سلیمان. بچه‌ها سلوک نکردن، به ما بزرگترا چه ربطی داره؟

سلیمان دستی به ریش‌های سفید شده‌اش می‌کشد.

طاهره این بار هم به میان پریده و جواب می‌دهد:

- بمونیم که بیشتر از این سنگ روی یخ بشیم حاجی؟

سپس بی‌اینکه منتظر جواب سالار باشد، به شانه‌ی حامیِ غرقِ خود و نشسته بر مبل، دو ضربه‌ی آرام می‌زند:

- پاشو. بلندشو مادر فدات بشه. کارِ ما هم تا همین‌جا بود.

حامی بلند می‌شود؛ اما نگاهش همچنان از گُل‌های رنگی رنگیِ فرش جدا نمی‌شود.

وثوق به سمت سلیمان می‌رود:

- عمو بخدا شرمنده‌ی شما شدیم.

مابقی چیزی که می‌گوید را نمی‌شنود.
همگی به طرف در حرکت می‌کنند.

تنها امید در این سمت اتاق نشیمن نشسته بود و سایه و امیروالا. و البته که هر کدام در سمتی و یکی از مبل‌ها!

همین که سایه دستانش را به دسته‌ی مبل جک میزند و می‌خواهد بلند شود، امیروالا بی‌هوا می‌پرسد:

- چی گفتی بهش که انقدر داغون شد؟

سایه، نگاهش می‌کند.

حس می‌کند الان است که دخترک زار زار زیر گریه بزند. چشمانش آماده‌ی باریدن‌اند.

لبانِ بی‌رنگ و بی‌آرایشش تکان می‌خورند:

- مهمه واسَت؟

اخم می‌کند:

- مهم نبود، نمی‌پرسیدم!

سایه از جا بلند می‌شود:

- گفتم یکی دیگه رو دوست دارم.

قلب والا، وحشیانه می‌تازد. سیبک گلویش به نرمی بالا و پایین می‌شود:

- کیو دوست داری، محمدو؟

مهمان‌های ناخوانده از خانه خارج شده‌اند؛ اما صدایشان از پله‌ها به داخل خانه می‌آید هنوز.

- نمیدونی؟

لجبازی‌اش گُل می‌کند:

- حتما نمیدونم که می‌پرسم!

اُمید می‌خندد:

- بخدا که جفتتون دیوانه‌اید.

پر حرص می‌غرد:

- تو خفه‌شو!

سایه است که پر از درد و حرص و آوارگی می‌خندد:

- یه مغرورِ کله‌شقو که نه میگه دوسم داره، نه دلِ دیدنمو با کس دیگه داره!

قطره اشکی که با جواب دادن به این سوال بر ل*ب دخترک ریخت را می‌خواهد ببوسد! می‌شود؟



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست65
#مختوم_به_تو

قطره اشک بعدی هم از چشم دخترک پایین می‌آید و خنجری می‌شود به قلبِ عاشقِ امیروالا!

- لازمه بگم کیه؟

سیبک گلویش به نرمی تکان می‌خورد. این دخترک می‌توانست کاری کند که والا در هر لحظه و هر جا از خود بی‌خود شود.

پر از حسِ خوب، تک‌خندی می‌کند:

- میگی؟

سایه هم میان گریه می‌خندد:

- میگم.

گرمش می‌شود و تمام ذهن و روانش بهم می‌ریزد. دخترکِ لعنتی دوست داشتنی!

والاست که بی‌طاقت از جا بلند می‌شود. بی‌اهمیت به حضور امید، مچ دست دخترک را گرفته و او را کشان کشان به دنبال خود می‌برد.

دخترک می‌ترسد. حرفِ بدی زده بود؟!

- چیکار می‌کنی دیوونه؟

والاست که دخترک را همراه خود داخل اتاق‌خوابِ دختر می‌کشد.

عقب‌گرد می‌کند و همزمان با چسباندن پشت دخترک به درب، آن را هم با ضرب می‌بندد.

صورت سایه از دردِ جزئی و خفیفی که در کتفش ایجاد می‌شود، توی هم می‌رود‌.

و همین که می‌خواهد د*ه*ان به اعتراض باز کند، والا خودش را جلو می‌کشد. انقدری که بدنش مماس با تن دخترک قرار بگیرد.

از بالا نگاهش می‌کند. چشمان گرد دخترک پر از ترس‌اند و تشویش...

صورت جلو می‌کشد و خیره به ل*ب‌های نیمه‌باز دخترک پچ می‌زند:

- الان بگو.

نگاهِ سایه دو دو می‌زند. حواسش نیست انگار...

- چیو؟

اخم می‌کند. دخترکِ خنگ و حواس پرتِ خودش بود!

تیله‌هایش با بی‌قراری انگشت به انگشت صورت دخترک را می‌بلعند.

- مگه قرار نشد بگی که کیو دوست داری؟

سایه است که خجالت‌زده از این همه ن*زد*یک*ی، گُر می‌گیرد. هر چقدر که بیشتر خود را به در می‌چسباند، باز هم فاصله‌شان فرقی نمی‌کند.

قلبش با سرعت در س*ی*نه بی‌قراری می‌کند. چشمانش... ته‌ریش‌های مرتبش و آن لبان خوش‌فرم... همگی انقدر به سایه نزدیک بودند و سایه... تمرکز نداشت!

دستپاچه، کوتاه و نرم و بی‌صدا می‌خندد:

- آهاان...

و چه جوابِ مزخرفی داده بود! یک آهانِ پر از استرس و بی‌قراری و خجالت!

دست والا که بالا می‌آید، بند قلبِ دخترک پاره می‌شود. الان است که بایستد... بخدا که می‌ایستد! قرار است بوسیده شود؟؟

چانه‌اش که اسیرِ انگشت اشاره و شستِ والا می‌شود، پلک‌هایش روی هم می‌افتند. با اخم، آهسته زمزمه می‌کند:

- والا؟

نگاه امیروالا توی صورت دخترک می‌گردد. حس و حالش را می‌فهمد. این لپ‌های رنگ گرفته و پلک‌های روی هم افتاده. این لحن و صدا زدن...

لبخندش کش می‌آید:

- قرار نیست ببوسمت، دخترعمو!

می‌گوید؛ در صورتی‌که سلول به سلول تنش میل به دریدن و شکار غنچه‌ی لبان دخترک را دارند!

چشمان سایه از هم باز می‌شوند و از کمترین فاصله و با اخم کوری به والا خیره می‌شوند.

جاخوردگی و حرص، تنها حس‌های غالب بر نگاهِ دخترک‌اند.

- مگه من گفتم ببوسی منو؟

انگشتِ اشاره‌ی والا روی صورتِ سایه پیشروی می‌کند. طره مویی که بی‌هوا بر صورت دخترک ریخته بود را پشت گوشش می‌دهد که سایه صورتش را با حرص مشهودی به طرف مخالفِ انگشتِ او، کنار می‌کشد‌..‌

- نکن. جواب منو بده.

مردانه و مرموز می‌خندد:

- نگفتی ولی کاملا آماده بودی که ببوسمت.

خون به صورت دخترک هجوم می‌برد. با کف هر دو دستش محکم تخت س*ی*نه‌ی والا می‌کوبد که امیر با خواست خودش کمی عقب می‌رود.

- بیشعورِ ع*و*ضی.

خنده‌ی والا بیشتر کش می‌آید. تنها دفاعش در برابر صراحتِ کلام امیروالا و حقیقتی که بیانش کرده بود، همین بود؟ بد و بیراه و ناسزا گفتن؟؟

فاصله‌اش را با دخترک حفظ می‌کند و همزمان، به قصد خارج شدن از اتاق، دستش را به دستگیره‌ی در می‌گیرد:

- مگه همین بیشعورِ ع*و*ضی رو دوست نداری؟

سایه است که کیش و مات می‌شود!

ل*ب‌هایش را با حرص روی هم فشار می‌دهد و چشم باریک می‌کند. دلش کَندن تک به تک تارهای موی رو سر امیروالا را می‌خواهد!

- یعنی...

یعنیِ پر حرصش را نمی‌تواند کامل کند! حرفی ندارد. راستش خلع سلاح شده بود.

والاست که با تفریح می‌خندد:

- یعنی چی؟ نه چی؟ بگو میخوام بدونم. حقیقت غیرِ از چیزیه که من گفتم؟

سایه است که پشت چشم نازک می‌‌کند و عصبی از پررو بودنِ او، حرص می‌زند:

- گمشو بیرون از اتاقم.

والاست که با پوزخندِ مرموزی چشمک می‌زند:

- باشه ولی توو همین نزدیکیا یه روز میاد التماسم می‌کنی که بیام داخل اتاقت و ببوسمت! اینو یادت باشه.

سپس بی‌اینکه منتظر حرف و جوابی از جانب دخترک باشد، از اتاقش بیرون می‌رود و در را هم محکم به هم می‌کوبد.

اتاقِ نشیمن هنوز خالی‌ست.

اُمید با دیدن او، بلند و سرِحال می‌خندد:

- تا نیم ساعت پیش جلز و ولز می‌کردی، الان رو مودی. خیر باشه.

سر جای قبلی‌اش می‌نشیند.

- بذار اهلِ خونه بیان داخل. انشالله که خیره.

اُمید جا می‌خورد:

- اون قضیه؟!

پا روی پا می‌اندازد:

- تا ببینم چی میشه.

اُمید، شوکه و متعجب می‌خندد:

- جدی جدی میرید قاطی مرغ و خروسا؟

امیروالا جدی نگاهش می‌کند:

- دهنتو نمی‌بندی، نه؟!



کد:
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست65
#مختوم_به_تو

قطره اشک بعدی هم از چشم دخترک پایین می‌آید و خنجری می‌شود به قلبِ عاشقِ امیروالا!

- لازمه بگم کیه؟

سیبک گلویش به نرمی تکان می‌خورد. این دخترک می‌توانست کاری کند که والا در هر لحظه و هر جا از خود بی‌خود شود.

پر از حسِ خوب، تک‌خندی می‌کند:

- میگی؟

سایه هم میان گریه می‌خندد:

- میگم.

گرمش می‌شود و تمام ذهن و روانش بهم می‌ریزد. دخترکِ لعنتی دوست داشتنی!

والاست که بی‌طاقت از جا بلند می‌شود. بی‌اهمیت به حضور امید، مچ دست دخترک را گرفته و او را کشان کشان به دنبال خود می‌برد.

دخترک می‌ترسد. حرفِ بدی زده بود؟!

- چیکار می‌کنی دیوونه؟

والاست که دخترک را همراه خود داخل اتاق‌خوابِ دختر می‌کشد.

عقب‌گرد می‌کند و همزمان با چسباندن پشت دخترک به درب، آن را هم با ضرب می‌بندد.

صورت سایه از دردِ جزئی و خفیفی که در کتفش ایجاد می‌شود، توی هم می‌رود‌.

و همین که می‌خواهد د*ه*ان به اعتراض باز کند، والا خودش را جلو می‌کشد. انقدری که بدنش مماس با تن دخترک قرار بگیرد.

از بالا نگاهش می‌کند. چشمان گرد دخترک پر از ترس‌اند و تشویش...

صورت جلو می‌کشد و خیره به ل*ب‌های نیمه‌باز دخترک پچ می‌زند:

- الان بگو.

نگاهِ سایه دو دو می‌زند. حواسش نیست انگار...

- چیو؟

اخم می‌کند. دخترکِ خنگ و حواس پرتِ خودش بود!

تیله‌هایش با بی‌قراری انگشت به انگشت صورت دخترک را می‌بلعند.

- مگه قرار نشد بگی که کیو دوست داری؟

سایه است که خجالت‌زده از این همه ن*زد*یک*ی، گُر می‌گیرد. هر چقدر که بیشتر خود را به در می‌چسباند، باز هم فاصله‌شان فرقی نمی‌کند.

قلبش با سرعت در س*ی*نه بی‌قراری می‌کند. چشمانش... ته‌ریش‌های مرتبش و آن لبان خوش‌فرم... همگی انقدر به سایه نزدیک بودند و سایه... تمرکز نداشت!

دستپاچه، کوتاه و نرم و بی‌صدا می‌خندد:

- آهاان...

و چه جوابِ مزخرفی داده بود! یک آهانِ پر از استرس و بی‌قراری و خجالت!

دست والا که بالا می‌آید، بند قلبِ دخترک پاره می‌شود. الان است که بایستد... بخدا که می‌ایستد! قرار است بوسیده شود؟؟

چانه‌اش که اسیرِ انگشت اشاره و شستِ والا می‌شود، پلک‌هایش روی هم می‌افتند. با اخم، آهسته زمزمه می‌کند:

- والا؟

نگاه امیروالا توی صورت دخترک می‌گردد. حس و حالش را می‌فهمد. این لپ‌های رنگ گرفته و پلک‌های روی هم افتاده. این لحن و صدا زدن...

لبخندش کش می‌آید:

- قرار نیست ببوسمت، دخترعمو! 

می‌گوید؛ در صورتی‌که سلول به سلول تنش میل به دریدن و شکار غنچه‌ی لبان دخترک را دارند!

چشمان سایه از هم باز می‌شوند و از کمترین فاصله و با اخم کوری به والا خیره می‌شوند.

جاخوردگی و حرص، تنها حس‌های غالب بر نگاهِ دخترک‌اند.

- مگه من گفتم ببوسی منو؟

انگشتِ اشاره‌ی والا روی صورتِ سایه پیشروی می‌کند. طره مویی که بی‌هوا بر صورت دخترک ریخته بود را پشت گوشش می‌دهد که سایه صورتش را با حرص مشهودی به طرف مخالفِ انگشتِ او، کنار می‌کشد‌..‌

- نکن. جواب منو بده.

مردانه و مرموز می‌خندد:

- نگفتی ولی کاملا آماده بودی که ببوسمت.

خون به صورت دخترک هجوم می‌برد. با کف هر دو دستش محکم تخت س*ی*نه‌ی والا می‌کوبد که امیر با خواست خودش کمی عقب می‌رود.

- بیشعورِ ع*و*ضی.

خنده‌ی والا بیشتر کش می‌آید. تنها دفاعش در برابر صراحتِ کلام امیروالا و حقیقتی که بیانش کرده بود، همین بود؟ بد و بیراه و ناسزا گفتن؟؟

فاصله‌اش را با دخترک حفظ می‌کند و همزمان، به قصد خارج شدن از اتاق، دستش را به دستگیره‌ی در می‌گیرد:

- مگه همین بیشعورِ ع*و*ضی رو دوست نداری؟

سایه است که کیش و مات می‌شود!

ل*ب‌هایش را با حرص روی هم فشار می‌دهد و چشم باریک می‌کند. دلش کَندن تک به تک تارهای موی رو سر امیروالا را می‌خواهد!

- یعنی...

یعنیِ پر حرصش را نمی‌تواند کامل کند! حرفی ندارد. راستش خلع سلاح شده بود.

والاست که با تفریح می‌خندد:

- یعنی چی؟ نه چی؟ بگو میخوام بدونم. حقیقت غیرِ از چیزیه که من گفتم؟

سایه است که پشت چشم نازک می‌‌کند و عصبی از پررو بودنِ او، حرص می‌زند:

- گمشو بیرون از اتاقم.

والاست که با پوزخندِ مرموزی چشمک می‌زند:

- باشه ولی توو همین نزدیکیا یه روز میاد التماسم می‌کنی که بیام داخل اتاقت و ببوسمت! اینو یادت باشه.

سپس بی‌اینکه منتظر حرف و جوابی از جانب دخترک باشد، از اتاقش بیرون می‌رود و در را هم محکم به هم می‌کوبد.

اتاقِ نشیمن هنوز خالی‌ست.

اُمید با دیدن او، بلند و سرِحال می‌خندد:

- تا نیم ساعت پیش جلز و ولز می‌کردی، الان رو مودی. خیر باشه.

سر جای قبلی‌اش می‌نشیند.

- بذار اهلِ خونه بیان داخل. انشالله که خیره.

اُمید جا می‌خورد:

- اون قضیه؟!

پا روی پا می‌اندازد:

- تا ببینم چی میشه.

اُمید، شوکه و متعجب می‌خندد:

- جدی جدی میرید قاطی مرغ و خروسا؟

امیروالا جدی نگاهش می‌کند:

- دهنتو نمی‌بندی، نه؟!






#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست66
#مختوم_به_تو

تقریباً یک ربعی از خاموش شدن آتش و بلبشوی عمارتِ سالارِ دادفر می‌گذرد.

وثوق چقدر داد و فریاد زده و بد و بیراهه گفته بود، میثم بحث می‌کرد و طرف سایه را می‌گرفت، نغمه چون اسپند روی آتش صدا می‌داد و سایه... حتی از اتاق بیرون نیامده بود!
و
سالار... انگاری داشت جنگ بزرگی را در سرش خاتمه می‌داد. زبانش ساکت بود؛ اما نگاهش حرف‌ها داشت.

اکنون همه‌چیز تقریباً نرمال است. نغمه، روی یکی از مبل‌ها وا رفته است و رها دارد برایش آب قند هم می‌زند.

میثم یک طرف و وثوق، خشمگین و برافروخته یک طرف...

- عمو؟

سالار را صدا زده و سرهای همه‌ی حاضرانِ جمع به سمتش چرخیده بود.

خیره در تیله‌های پر از حرف سالار، از روی مبل بلند می‌شود:

- یه کم تنها حرف بزنیم؟

وثوق، هیستریک و بی‌چاره می‌خندد:

- جانِ هر کی دوست داری برگرد همون خ*را*ب‌شده‌ای که بودی‌‌. از وقتی اومدی، همه‌چی جهنم شده واسمون. یه تیکه نون و آبی هم که میخوریم، زهر میشه میچسبه بیخ گلومون...

نگاهش سنگ می‌شود.

خ*را*ب‌شده‌ای که بود؟!

یعنی پیشِ قاسم فشنگ؟

برای یک لحظه، همه‌چیز عین یک فیلم از پیش چشمانش می‌گذرد و مرور می‌شود.

معده‌اش تیر می‌کشد و دهانش زهرمار می‌شود.

نه...

آنجا که هیچ... آنجا را باید از خاطرات و ذهنش حذف و پاک کند.

برگردد پیشِ مُصیب خان و عمو سام...

آنجا خوب بود!

بوی روغن نمی‌داد و خبری از کتک و تحقیر و ناسزا نبود. آنجا کسی مثل قاسم برای تن پسربچه‌ها نقشه نمی‌چید.

امیرسام خوب بود و مُصیب‌، خوب‌تر...

لبخندِ گرفته‌ای می‌زند و به یاد تمام سال‌هایی که کنار مصیب با بچه‌ها کار می‌کرد، جواب می‌دهد:

- باور کن جایی که بودم، کم از بهشت نداشت. خ*را*ب‌شده‌ای که میگی، به عمارتِ نحس شما بیشتر می‌خوره.

می‌گوید و سپس بی‌اتلاف وقت به سمت سالار ایستاده در وسط اتاق نشیمن می‌رود.

صدای پر از تمسخر وثوق را می‌شنود:

- چی باعث شد از بهشتت دل بکنی و برگردی به جهنم ما پسرعمو؟

سالار مچ دست والا را می‌گیرد.

پوزخند می‌زند. گمان می‌کرد قرار است جواب حاضر جوابی‌های پسرش را با زور بازو بدهد؟!

حتی دلش نمی‌خواهد به ل*ب‌ها و زبانش زحمت بدهد تا جواب وثوق را بدهد.

همراه سالار از درب چوبی خانه خارج می‌شود. از پله‌ها پایین می‌روند و حالا...
در حیاط باشکوه عمارتِ سالار، روبه‌روی هم ایستاده‌اند؛ اما ساکت...

بادِ سردی که می‌وزد، لرز بدی به تنش می‌نشاند. آنقدر بد که در خود جمع شود و تکان سختی بخورد.

- سردته؟

به سالار نگاه می‌کند.

- نه زیاد.

دخترش را می‌خواست! آن هم زیاد! اما توام با کینه...

نمی‌توانست. نمی‌توانست به گذشته فکر نکند.

بغض سرد و تلخی برای گلویش تور پهن می‌کند.

- منتظرم بشنوم ها.

دست‌هایش را توی جیب‌های شلوار مشکی و پارچه‌ایش فرو می‌برد و سرش را پایین می‌اندازد و به کفش‌های براق و مشکی رنگش نگاه می‌دوزد.

از چیزی که می‌خواهد بر ل*ب براند، ترس دارد؟

احتمالاً بله!

اما...

قلبش دارد می‌سوزد...

- می‌خوام آبرویی که ریختمو، خودم جمعش کنم.

سکوتِ سالار را دارد. حتی سر بالا نمی‌آورد که ببیند عکس‌العمل مرد پیش رویش چیست.

آب د*ه*ان فرو و ادامه می‌دهد:

- میدونم خواسته‌ی زیادیه؛ اما من...

- می‌تونی خوشبختش کنی؟

سرش به آنی بالا می‌آید.

تیله‌های سالار پر از اشک‌اند و سرخوردگی‌‌‌...

ابروهایش به هم گره می‌خورند. صادقانه جواب می‌دهد:

- نمی‌دونم!

سالار است که قدمی جلوتر می‌آید. لحنش پر از غم است وقتی که می‌گوید:

- اگه صرفا فقط می‌خوای که آبرو جمع کنی، نکن. من که پدرشم بهت میگم، نکن.

رعد و برق می‌زند. غروبِ دلگیر امروز، دلگیرتر می‌شود.

- گذشته رو میشه درست کرد؟

سالار با اخم کمرنگی می‌خندد؛ اما خنده‌اش از صد گریه بدتر است:

- حسابِ گذشته رو از کسی میگیری که هیچ گناهی به گ*ردنش نیست؟

اخم والا غلیظ‌تر می‌شود که سالار با مکث، اضافه می‌کند:

- تا گذشته رو چال نکنی، نمی‌تونی بفهمی که دوسش داری یا نه. برو ببین با خودت چند چندی پسر.

باز هم رعد می‌زند. با خودش چند، چند بود؟!

حالش خوب نیست. دلش روزِ اولِ به مدرسه رفتن با نرگسش را می‌خواهد. آن روزهایی را می‌خواهد که سایه به دنیا آمد و از همان روز در آ*غ*و*شِ والا بزرگ و بزرگ‌تر شد. دخترش شد. دخترِ او...

نگاهش دوباره روی کفش‌هایش سر می‌خورد:

- دوسش که دارم...

- اما گفتی نمی‌تونی خوشبختش کنی!

لجش می‌گیرد. چرا نمی‌توانست؟؟ سالار او را بی‌عرضه می‌دید؟

با اخم کوری ل*ب می‌زند:

- نگفتم نمی‌تونم!

- اما نمیدونم گفتنت همین معنا رو میده دیگه. یعنی خودتم سردرگمی و هیچ برنامه‌ای نداری و همش رو هواست.‌

اخمش کور و کورتر و فکش سخت می‌شود.

- الان می‌خوای چیو ثابت کنی؟ که یه پدر نمونه‌ای؟

سالار به نفی نچی می‌کند:

- می‌خوام بگم دشمنیت با منو پای دخترم ننویس. اگه واقعا دوسش داری، بسم‌الله!







کد:
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست66
#مختوم_به_تو

تقریباً یک ربعی از خاموش شدن آتش و بلبشوی عمارتِ سالارِ دادفر می‌گذرد.

وثوق چقدر داد و فریاد زده و بد و بیراهه گفته بود، میثم بحث می‌کرد و طرف سایه را می‌گرفت، نغمه چون اسپند روی آتش صدا می‌داد و سایه... حتی از اتاق بیرون نیامده بود!
و
سالار... انگاری داشت جنگ بزرگی را در سرش خاتمه می‌داد. زبانش ساکت بود؛ اما نگاهش حرف‌ها داشت.

اکنون همه‌چیز تقریباً نرمال است. نغمه، روی یکی از مبل‌ها وا رفته است و رها دارد برایش آب قند هم می‌زند.

میثم یک طرف و وثوق، خشمگین و برافروخته یک طرف...

- عمو؟

سالار را صدا زده و سرهای همه‌ی حاضرانِ جمع به سمتش چرخیده بود.

خیره در تیله‌های پر از حرف سالار، از روی مبل بلند می‌شود:

- یه کم تنها حرف بزنیم؟

وثوق، هیستریک و بی‌چاره می‌خندد:

- جانِ هر کی دوست داری برگرد همون خ*را*ب‌شده‌ای که بودی‌‌. از وقتی اومدی، همه‌چی جهنم شده واسمون. یه تیکه نون و آبی هم که میخوریم، زهر میشه میچسبه بیخ گلومون...

نگاهش سنگ می‌شود.

خ*را*ب‌شده‌ای که بود؟!

یعنی پیشِ قاسم فشنگ؟

برای یک لحظه، همه‌چیز عین یک فیلم از پیش چشمانش می‌گذرد و مرور می‌شود.

معده‌اش تیر می‌کشد و دهانش زهرمار می‌شود.

نه...

آنجا که هیچ... آنجا را باید از خاطرات و ذهنش حذف و پاک کند.

برگردد پیشِ مُصیب خان و عمو سام...

آنجا خوب بود!

بوی روغن نمی‌داد و خبری از کتک و تحقیر و ناسزا نبود. آنجا کسی مثل قاسم برای تن پسربچه‌ها نقشه نمی‌چید.

امیرسام خوب بود و مُصیب‌، خوب‌تر...

لبخندِ گرفته‌ای می‌زند و به یاد تمام سال‌هایی که کنار مصیب با بچه‌ها کار می‌کرد، جواب می‌دهد:

- باور کن جایی که بودم، کم از بهشت نداشت. خ*را*ب‌شده‌ای که میگی، به عمارتِ نحس شما بیشتر می‌خوره.

می‌گوید و سپس بی‌اتلاف وقت به سمت سالار ایستاده در وسط اتاق نشیمن می‌رود.

صدای پر از تمسخر وثوق را می‌شنود:

- چی باعث شد از بهشتت دل بکنی و برگردی به جهنم ما پسرعمو؟

سالار مچ دست والا را می‌گیرد.

پوزخند می‌زند. گمان می‌کرد قرار است جواب حاضر جوابی‌های پسرش را با زور بازو بدهد؟!

حتی دلش نمی‌خواهد به ل*ب‌ها و زبانش زحمت بدهد تا جواب وثوق را بدهد.

همراه سالار از درب چوبی خانه خارج می‌شود. از پله‌ها پایین می‌روند و حالا...
در حیاط باشکوه عمارتِ سالار، روبه‌روی هم ایستاده‌اند؛ اما ساکت...

بادِ سردی که می‌وزد، لرز بدی به تنش می‌نشاند. آنقدر بد که در خود جمع شود و تکان سختی بخورد.

- سردته؟

به سالار نگاه می‌کند.

- نه زیاد.

دخترش را می‌خواست! آن هم زیاد! اما توام با کینه...

نمی‌توانست. نمی‌توانست به گذشته فکر نکند.

بغض سرد و تلخی برای گلویش تور پهن می‌کند.

- منتظرم بشنوم ها.

دست‌هایش را توی جیب‌های شلوار مشکی و پارچه‌ایش فرو می‌برد و سرش را پایین می‌اندازد و به کفش‌های براق و مشکی رنگش نگاه می‌دوزد.

از چیزی که می‌خواهد بر ل*ب براند، ترس دارد؟

احتمالاً بله!

اما...

قلبش دارد می‌سوزد...

- می‌خوام آبرویی که ریختمو، خودم جمعش کنم.

سکوتِ سالار را دارد. حتی سر بالا نمی‌آورد که ببیند عکس‌العمل مرد پیش رویش چیست.

آب د*ه*ان فرو و ادامه می‌دهد:

- میدونم خواسته‌ی زیادیه؛ اما من...

- می‌تونی خوشبختش کنی؟

سرش به آنی بالا می‌آید.

تیله‌های سالار پر از اشک‌اند و سرخوردگی‌‌‌...

ابروهایش به هم گره می‌خورند. صادقانه جواب می‌دهد:

- نمی‌دونم!

سالار است که قدمی جلوتر می‌آید. لحنش پر از غم است وقتی که می‌گوید:

- اگه صرفا فقط می‌خوای که آبرو جمع کنی، نکن. من که پدرشم بهت میگم، نکن.

رعد و برق می‌زند. غروبِ دلگیر امروز، دلگیرتر می‌شود.

- گذشته رو میشه درست کرد؟

سالار با اخم کمرنگی می‌خندد؛ اما خنده‌اش از  صد گریه بدتر است:

- حسابِ گذشته رو از کسی میگیری که هیچ گناهی به گ*ردنش نیست؟

اخم والا غلیظ‌تر می‌شود که سالار با مکث، اضافه می‌کند:

- تا گذشته رو چال نکنی، نمی‌تونی بفهمی که دوسش داری یا نه. برو ببین با خودت چند چندی پسر.

باز هم رعد می‌زند. با خودش چند، چند بود؟!

حالش خوب نیست. دلش روزِ اولِ به مدرسه رفتن با نرگسش را می‌خواهد. آن روزهایی را می‌خواهد که سایه به دنیا آمد و از همان روز در آ*غ*و*شِ والا بزرگ و بزرگ‌تر شد. دخترش شد. دخترِ او...

نگاهش دوباره روی کفش‌هایش سر می‌خورد:

- دوسش که دارم...

- اما گفتی نمی‌تونی خوشبختش کنی!

لجش می‌گیرد. چرا نمی‌توانست؟؟ سالار او را بی‌عرضه می‌دید؟

با اخم کوری ل*ب می‌زند:

- نگفتم نمی‌تونم!

- اما نمیدونم گفتنت همین معنا رو میده دیگه. یعنی خودتم سردرگمی و هیچ برنامه‌ای نداری و همش رو هواست.‌

اخمش کور و کورتر و فکش سخت می‌شود.

- الان می‌خوای چیو ثابت کنی؟ که یه پدر نمونه‌ای؟

سالار به نفی نچی می‌کند:

- می‌خوام بگم دشمنیت با منو پای دخترم ننویس. اگه واقعا دوسش داری، بسم‌الله!






#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری


#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست67
#مختوم_به_تو

برای یک لحظه... فقط یک لحظه قلبش پایین می‌ریزد!

اگر واقعا دخترش را دوست دارد، بسم الله؟

اخم می‌کند:

- گفتم دوسش دارم یعنی دارم.

نگاهِ سالار بر خلافِ لحظاتِ قبل، حالا گارد و دفاع دارد، نه غم!

- دوست داشتنِ تو این شکلیِ که مُدام اشکشو دربیاری و حسابِ کار نکرده رو ازش پس بگیری؟

ل*ب روی هم می‌فشارد تا رکیک حرف نزند.

- خوشت میاد یه حرفو چندبار تکرار کنی و برینی توو اعصابِ من؟

سالار با تذکر صدایش می‌زند:

- مودب باش!

لحنش رو به تندی و کلافگی می‌رود:

- همینیه که هست. الان حرفِ حسابت چیه تو؟

نمی‌داند چرا؛ اما برق خوشحالی و شاید هم رضایت، بالاخره توی نگاه سالار می‌درخشد.

- فردا شب با رسمش بیا جلو.

بی‌اعصاب تکرار می‌کند:

- رسمش دیگه چه کوفتیه؟ باید بیام خواستگاری؟

سالار با اخم می‌خندد:

- پس چی فکر کردی؟ همینجوری دست دخترمو میذارم توو دستت میگم بردار ببر، خداحافظ؟

بی‌تعادل و هیستریک می‌خندد. چه گیری کرده بود! چه غلطی داشت می‌کرد به حرف و دستورِ قلبش و خودش هم نمی‌دانست...

- نه مثل اینکه جدی جدی خوشِتون میاد هر سری یه دسته گُل و یه جعبه شیرینی مُفت بیوفتید، آره؟؟

سالار شانه بالا می‌اندازد. مثل اینکه کوک شده باشد.

- تو اینجوری فکر کن.

روانش به هم می‌ریزد. با عصبانیت می‌غرد:

- با من این مُدلی حرف نزن! دو خط خندیدم بهت، فکر نکن خبریه حاجی سالار.

و آن قسمت حاجی سالار را پر از تمسخر هجی می‌کند.

سالار است که بی‌اهمیت به جلز و ولز کردنِ او، کوتاه می‌پرسد:

- حرفامون تموم شد؟

امیروالاست که دلش می‌خواهد مردک جفنگ را زیر مشت و لگد بگیرد؛ اما...

از میان ل*ب‌های کیپ‌شده‌اش تایید می‌کند:

- شد.

سالار قدم از هم برمی‌دارد. البته که به قصد بازگشتنِ به خانه...

- خوبه. فردا شب منتظرتیم.

عقب گرد می‌کند و خیره به قامت در حال حرکت سالار، عصبی می‌خندد:

- داری بیرونم می‌کنی؟!

سالار چپ‌چپ نگاهش می‌کند:

- بیا بالا حرف مفت نزن بچه. واسه اون قضیه گفتم که فردا شب در خدمتیم.

لجش می‌گیرد. سوییچ ماشینش را از جیب بیرون می‌کشد:

- به اُمید بگو بیاد پایین که بریم.

سالار از پله‌ها بالا می‌رود:

- پسره‌ی کله‌شق!

والا اما جوابش را نمی‌دهد. نگاهش را به زمین می‌دوزد و منتظر امدن امید می‌ماند.

لعنتی.‌‌..

برنامه‌ای برای دستورات قلبش نداشت و حالا...

زندگی‌اش داشت یک جورِ دیگری پیش می‌رفت!




کد:
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست67
#مختوم_به_تو

برای یک لحظه... فقط یک لحظه قلبش پایین می‌ریزد!

اگر واقعا دخترش را دوست دارد، بسم الله؟

اخم می‌کند:

- گفتم دوسش دارم یعنی دارم.

نگاهِ سالار بر خلافِ لحظاتِ قبل، حالا گارد و دفاع دارد، نه غم!

- دوست داشتنِ تو این شکلیِ که مُدام اشکشو دربیاری و حسابِ کار نکرده رو ازش پس بگیری؟

ل*ب روی هم می‌فشارد تا رکیک حرف نزند.

- خوشت میاد یه حرفو چندبار تکرار کنی و برینی توو اعصابِ من؟

سالار با تذکر صدایش می‌زند:

- مودب باش!

لحنش رو به تندی و کلافگی می‌رود:

- همینیه که هست. الان حرفِ حسابت چیه تو؟

نمی‌داند چرا؛ اما برق خوشحالی و شاید هم رضایت، بالاخره توی نگاه سالار می‌درخشد.

- فردا شب با رسمش بیا جلو.

بی‌اعصاب تکرار می‌کند:

- رسمش دیگه چه کوفتیه؟ باید بیام خواستگاری؟

سالار با اخم می‌خندد:

- پس چی فکر کردی؟ همینجوری دست دخترمو میذارم توو دستت میگم بردار ببر، خداحافظ؟

بی‌تعادل و هیستریک می‌خندد. چه گیری کرده بود! چه غلطی داشت می‌کرد به حرف و دستورِ قلبش و خودش هم نمی‌دانست...

- نه مثل اینکه جدی جدی خوشِتون میاد هر سری یه دسته گُل و یه جعبه شیرینی مُفت بیوفتید، آره؟؟

سالار شانه بالا می‌اندازد. مثل اینکه کوک شده باشد.

- تو اینجوری فکر کن.

روانش به هم می‌ریزد. با عصبانیت می‌غرد:

- با من این مُدلی حرف نزن! دو خط خندیدم بهت، فکر نکن خبریه حاجی سالار.

و آن قسمت حاجی سالار را پر از تمسخر هجی می‌کند.

سالار است که بی‌اهمیت به جلز و ولز کردنِ او، کوتاه می‌پرسد:

- حرفامون تموم شد؟

امیروالاست که دلش می‌خواهد مردک جفنگ را زیر مشت و لگد بگیرد؛ اما...

از میان ل*ب‌های کیپ‌شده‌اش تایید می‌کند:

- شد.

سالار قدم از هم برمی‌دارد. البته که به قصد بازگشتنِ به خانه...

- خوبه. فردا شب منتظرتیم.

عقب گرد می‌کند و خیره به قامت در حال حرکت سالار، عصبی می‌خندد:

- داری بیرونم می‌کنی؟!

سالار چپ‌چپ نگاهش می‌کند:

- بیا بالا حرف مفت نزن بچه. واسه اون قضیه گفتم که فردا شب در خدمتیم.

لجش می‌گیرد. سوییچ ماشینش را از جیب بیرون می‌کشد:

- به اُمید بگو بیاد پایین که بریم.

سالار از پله‌ها بالا می‌رود:

- پسره‌ی کله‌شق!

والا اما جوابش را نمی‌دهد. نگاهش را به زمین می‌دوزد و منتظر امدن امید می‌ماند.

لعنتی.‌‌..

برنامه‌ای برای دستورات قلبش نداشت و حالا...

زندگی‌اش داشت یک جورِ دیگری پیش می‌رفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست68
#مختوم_به_تو

از پنج، شش نفری سفته نزد خودش داشت.

کارش بود. پول، سود می‌داد و برای اطمینانِ کار از آنها سفته‌های کلان می‌گرفت.

اس‌ام‌اس حسابش را چک می‌کند. سی و شش میلیون واریز! فقط سودِ این ماهِ آقای بابکِ مُشیر.

- امروز علیسان زنگ زد.

گوشی را کنار می‌گذارد و به طرف صاحب صدا سر می‌چرخاند.

- چی می‌گفت؟

نیلای نازدار می‌خندد. پیراهن دو بنده‌ی ساتن، کاربنی و کوتاهش زیادی توی چشم است؛ اما... والا حوصله ندارد و حسابی خسته است. تمام دیشب را چشم بر هم نگذاشته بود. نه از عشق‌بازی و تن مشغولی با نیلای ها، نه! از فکر به امروز... به رفتن به عمارتِ سالارِ دادفر آن هم برای امر خیر!

- مثل همیشه از راه انداختن یه کار و کاسبی جدید حرف زد. پول می‌خواست. گفتم نه من دارم و نه تو.

اخم می‌کند. علیسان دوستشان بود؛ منتها سر و گوشش می‌جنبید و از آنجایی که در خط خلاف بود، هر چند وقت یکبار یا گیر می‌افتاد و یا پول‌ و پله‌ها را یکسره به باد هوا می‌داد.

- چقدر می‌خواست؟

نیلای دقیقا کنارش، چسبیده به او و روی مبل دونفره می‌نشیند. کاسه‌ی بزرگ تخمه را بین پاهای والا میگذارد.

- نپرسیدم‌. همین که گفت یه مقدار پول لازمه، بهش گفتم که ما خودمون کفگیرمون خورده به تهِ دیگ!

حواسش پیِ ناخن‌های لاک‌خورده‌ی نیلای می‌رود. بادمجانی سیر... دارک است و وسوسه‌کننده.

- کِی برمی‌گردی؟

نیلای جا می‌خورد! حق هم دارد. یکهویی پرسیده بود و بی‌مقدمه.

- متوجه نشدم؟

باید مراقب حرف زدنش باشد. نیلای، تعادل روانی درست و درمانی ندارد. از کاه، کوه میسازد و بعد تا ساعت‌ها گریه و زاری و زندگی را هم به خودش و هم به اطرافیان زهرمار می‌کند.

دنبال جواب مناسبی می‌گردد که نیلای همزمان با بلند شدن از کنارش، با پوزخند عصبی می‌پرسد:

- حالا که بادت خوابید، می‌خوای برم؟

اخم می‌کند.

- چرت و پرت نگو نیل. فقط سوال کردم.

سوال کرده بود چون نمی‌دانست باید چه غلطی می‌کرد؟ به خواستگاریِ دختری می‌رفت که تابِ دیدنش با کس دیگر را نداشت، از بچگی دوستش داشت و می‌خواست زخمی که بی‌دلیل به او وارد کرده بود را التیام ببخشد و از طرفی، جسم و ذهنش به تنِ نیلای و لذتی که با او تجربه می‌کرد، اعتیاد داشت.

به آنی تیله‌های سبز آبیِ نیلای پر از آب می‌شوند.

- می‌خوای برم؟

سوالش را پر از لرزش و توام با بغض می‌پرسد.

اخم‌های والا بدتر توی هم می‌روند. این زن، خیلی خوب بلد بود با ترحم و ترس همه را پای‌بند خود کند.

سرش را به پشتی مبل تکیه و با پلک گذاشتن روی هم جواب می‌دهد:

- این روزا سرم خیلی شلوغه. حتی نمی‌تونم درست و حسابی با تو وقت بگذرونم نیل! می‌خوام یه مدت تنها باشم. میدونم که درکم می‌کنی.

سپس بی‌اینکه چشم باز کند، دستش را برای گرفتن دست او جلو می‌برد.

- بیا بغلم ببینم.

درست همانطور که حدسش را زده بود، نیلای دستش را به دست والا می‌دهد و طولی نمی‌کشد که خودش را چون بچه گربه‌ای در آ*غ*و*ش والا جا می‌دهد و بوی خوبِ شامپو خورده‌ی موهای بلوندش را به رخ می‌کشد.

- پنج سال از رابطمون می‌گذره...

دستِ والا توی موهای نرم و ابریشمیِ نیلای فرو می‌رود.

- خب؟

مشغول نوازش می‌شود.

- هنوز عاشقم نشدی؟

می‌خندد.

- تو که از جیک و پوکِ من خبر داری دیگه چرا می‌پرسی؟ به منی که پنجه بوکس میذارم لای جورابم میاد که عاشق بشم؟

بالاخره نیلای هم می‌خندد. اما کوتاه...

- دوسمم نداری؟!

می‌دانست حساس است. برای همین هرگز به او قول و وعده وعیدهای الکی و دروغین نمی‌داد.

- نه.

نیلای غمگین می‌خندد:

- حتی یه کوچولو؟

- حتی یه کوچولو.

نیلای است که بیشتر در آ*غ*و*ش او می‌خزد.

- اندازه‌ی یه نخود؟

والا به دیوانگی‌اش می‌خندد.

- بازم نه.

- اندازه‌ی عدس، چی؟

امیروالا با دست، ضربه‌ی نسبتاً آرامی به پشت سر نیلای می‌زند:

- میزنمتا! سرتق نباش!

نیلای است که در آ*غ*و*ش او جا به جا می‌شود.
رخ به رخ والا و روی پاهایش می‌نشیند. موهای بلوندش را پشت گوش می‌زند و چون بچه‌های سرتق، در ن*زد*یک*ی صورت والا ل*ب می‌زند:

- بزن. کیو از چی می‌ترسونی؟

ب*دنِ لعنتی والاست که واکنش نشان می‌دهد و لبخندِ نیلای را پهنا می‌بخشد.

والا چپ چپ نگاهش می‌کند:

- تنت میخاره هاا...

نیلای با عشوه، از اینی که هست جلوتر می‌آید:

- میخاره. واسم میخارونیش؟

سیبک گلوی والا به نرمی بالا و پایین می‌شود و آب د*ه*ان فرو می‌دهد.
بدنش گُر می‌گیرد. دقیقا همین امشب باید به خواستگاری سایه برود و احدی جز اُمید از این قضیه خبردار نیست!

تا کجا می‌توانست نیلای را ادامه بدهد؟ اصلا می‌شد که تمامش کند؟

نیلای، حرصی از یکهو توی فکر رفتنِ والا، مشتی به س*ی*نه‌ی بر*ه*نه‌اش می‌زند:

- هِی، حواستو بده به من.

امیروالا با اخم کمرنگی خیره‌اش می‌شود:

- اگه ازدواج کنم، بازم می‌تونیم با هم ر*اب*طه داشته باشیم؟

نیل، یخ می‌کند:

- ازدواج... کنی؟


کد:
ای پناه بی‌پناهان تو بمان:)

#پست68
#مختوم_به_تو

از پنج، شش نفری سفته نزد خودش داشت.

کارش بود. پول، سود می‌داد و برای اطمینانِ کار از آنها سفته‌های کلان می‌گرفت.

اس‌ام‌اس حسابش را چک می‌کند. سی و شش میلیون واریز! فقط سودِ این ماهِ آقای بابکِ مُشیر.

- امروز علیسان زنگ زد.

گوشی را کنار می‌گذارد و به طرف صاحب صدا سر می‌چرخاند.

- چی می‌گفت؟

نیلای نازدار می‌خندد. پیراهن دو بنده‌ی ساتن، کاربنی و کوتاهش زیادی توی چشم است؛ اما... والا حوصله ندارد و حسابی خسته است. تمام دیشب را چشم بر هم نگذاشته بود. نه از عشق‌بازی و تن مشغولی با نیلای ها، نه! از فکر به امروز... به رفتن به عمارتِ سالارِ دادفر آن هم برای امر خیر!

- مثل همیشه از راه انداختن یه کار و کاسبی جدید حرف زد. پول می‌خواست. گفتم نه من دارم و نه تو.

اخم می‌کند. علیسان دوستشان بود؛ منتها سر و گوشش می‌جنبید و از آنجایی که در خط خلاف بود، هر چند وقت یکبار یا گیر می‌افتاد و یا پول‌ و پله‌ها را یکسره به باد هوا می‌داد.

- چقدر می‌خواست؟

نیلای دقیقا کنارش، چسبیده به او و روی مبل دونفره می‌نشیند. کاسه‌ی بزرگ تخمه را بین پاهای والا میگذارد.

- نپرسیدم‌. همین که گفت یه مقدار پول لازمه، بهش گفتم که ما خودمون کفگیرمون خورده به تهِ دیگ!

حواسش پیِ ناخن‌های لاک‌خورده‌ی نیلای می‌رود. بادمجانی سیر... دارک است و وسوسه‌کننده.

- کِی برمی‌گردی؟

نیلای جا می‌خورد! حق هم دارد. یکهویی پرسیده بود و بی‌مقدمه.

- متوجه نشدم؟

باید مراقب حرف زدنش باشد. نیلای، تعادل روانی درست و درمانی ندارد. از کاه، کوه میسازد و بعد تا ساعت‌ها گریه و زاری و زندگی را هم به خودش و هم به اطرافیان زهرمار می‌کند.

دنبال جواب مناسبی می‌گردد که نیلای همزمان با بلند شدن از کنارش، با پوزخند عصبی می‌پرسد:

- حالا که بادت خوابید، می‌خوای برم؟

اخم می‌کند.

- چرت و پرت نگو نیل. فقط سوال کردم.

سوال کرده بود چون نمی‌دانست باید چه غلطی می‌کرد؟ به خواستگاریِ دختری می‌رفت که تابِ دیدنش با کس دیگر را نداشت، از بچگی دوستش داشت و می‌خواست زخمی که بی‌دلیل به او وارد کرده بود را التیام ببخشد و از طرفی، جسم و ذهنش به تنِ نیلای و لذتی که با او تجربه می‌کرد، اعتیاد داشت.

به آنی تیله‌های سبز آبیِ نیلای پر از آب می‌شوند.

- می‌خوای برم؟

سوالش را پر از لرزش و توام با بغض می‌پرسد.

اخم‌های والا بدتر توی هم می‌روند. این زن، خیلی خوب بلد بود با ترحم و ترس همه را پای‌بند خود کند.

سرش را به پشتی مبل تکیه و با پلک گذاشتن روی هم جواب می‌دهد:

- این روزا سرم خیلی شلوغه. حتی نمی‌تونم درست و حسابی با تو وقت بگذرونم نیل! می‌خوام یه مدت تنها باشم. میدونم که درکم می‌کنی.

سپس بی‌اینکه چشم باز کند، دستش را برای گرفتن دست او جلو می‌برد.

- بیا بغلم ببینم.

درست همانطور که حدسش را زده بود، نیلای دستش را به دست والا می‌دهد و طولی نمی‌کشد که خودش را چون بچه گربه‌ای در آ*غ*و*ش والا جا می‌دهد و بوی خوبِ شامپو خورده‌ی موهای بلوندش را به رخ می‌کشد.

- پنج سال از رابطمون می‌گذره...

دستِ والا توی موهای نرم و ابریشمیِ نیلای فرو می‌رود.

- خب؟

مشغول نوازش می‌شود.

- هنوز عاشقم نشدی؟

می‌خندد.

- تو که از جیک و پوکِ من خبر داری دیگه چرا می‌پرسی؟ به منی که پنجه بوکس میذارم لای جورابم میاد که عاشق بشم؟

بالاخره نیلای هم می‌خندد. اما کوتاه...

- دوسمم نداری؟!

می‌دانست حساس است. برای همین هرگز به او قول و وعده وعیدهای الکی و دروغین نمی‌داد.

- نه.

نیلای غمگین می‌خندد:

- حتی یه کوچولو؟

- حتی یه کوچولو.

نیلای است که بیشتر در آ*غ*و*ش او می‌خزد.

- اندازه‌ی یه نخود؟

والا به دیوانگی‌اش می‌خندد.

- بازم نه.

- اندازه‌ی عدس، چی؟

امیروالا با دست، ضربه‌ی نسبتاً آرامی به پشت سر نیلای می‌زند:

- میزنمتا! سرتق نباش!

نیلای است که در آ*غ*و*ش او جا به جا می‌شود.
رخ به رخ والا و روی پاهایش می‌نشیند. موهای بلوندش را پشت گوش می‌زند و چون بچه‌های سرتق، در ن*زد*یک*ی صورت والا ل*ب می‌زند:

- بزن. کیو از چی می‌ترسونی؟

ب*دنِ لعنتی والاست که واکنش نشان می‌دهد و لبخندِ نیلای را پهنا می‌بخشد.

والا چپ چپ نگاهش می‌کند:

- تنت میخاره هاا...

نیلای با عشوه، از اینی که هست جلوتر می‌آید:

- میخاره. واسم میخارونیش؟

سیبک گلوی والا به نرمی بالا و پایین می‌شود و آب د*ه*ان فرو می‌دهد.
بدنش گُر می‌گیرد. دقیقا همین امشب باید به خواستگاری سایه برود و احدی جز اُمید از این قضیه خبردار نیست!

تا کجا می‌توانست نیلای را ادامه بدهد؟ اصلا می‌شد که تمامش کند؟

نیلای، حرصی از یکهو توی فکر رفتنِ والا، مشتی به س*ی*نه‌ی بر*ه*نه‌اش می‌زند:

- هِی، حواستو بده به من.

امیروالا با اخم کمرنگی خیره‌اش می‌شود:

- اگه ازدواج کنم، بازم می‌تونیم با هم ر*اب*طه داشته باشیم؟

نیل، یخ می‌کند:

- ازدواج... کنی؟




#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,608
لایک‌ها
25,361
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,949
Points
1,463
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست69
#مختوم_به_تو

والا به تایید پلک روی هم می‌گذارد.

نیلای اما حسابی جاخورده و وحشت‌زده به نظر می‌رسد.

- می‌خوای... ازدواج کنی؟ با کی؟

- فقط یه سواله نیل. همین. آخرش که قراره ازدواج کنیم. هم من، و هم تو.

اشک دوباره به تیله‌های زنِ در آغوشش نیش می‌زند:

- من ازدواج نمی‌کنم!

قاطع گفته بود.

تای ابروی امیروالا بالا می‌رود:

- ولی من ازدواج می‌کنم. یه شیر پسر واسه ادامه‌ی نسلِ دادفر لازممه.

نیلای، تلخ و عصبی می‌خندد:

- چون نمی‌تونم باردار بشم اینو میگی؟

امیروالاست که برای آرام کردن او، جفت دست‌هایش را به پهلوی زن می‌گیرد و مشغول نوازش می‌شود.

- حتی اگه می‌تونستی باردار بشی هم نمی‌شد که ازدواج کنیم.

ل*ب‌های زن، می‌لرزند. نگاهش پر از دیوانگی، غم، تمنا و حس بد است...

- چرا؟

خدایا... حالش از زندگی نکبت‌بارش به هم می‌خورد. هر طرف را که نگاه می‌کرد، یک جور لجن‌زار و مرداب.

همین که می‌خواهد ل*ب بجنباند، نیلای اضافه می‌کند:

- چون عشق و دوست داشتنی در کار نیست؟

- خودت جواب خودتو دادی.

- چرا نمی‌تونی عاشق من بشی؟ انقدری که باید، خوشگل و خوش‌هیکل نیستم؟

سکوت می‌کند!

برای این زن، هرگز از سایه نگفته بود.

لبخند گرفته‌ای می‌زند:

- دیوونه نباش نیل!

نیلای اما با بغض می‌خندد:

- اتفاقا من زیادی خوشگلم‌. فقط اونی که باید باشم، نیستم. درسته؟

بعد از پنج سال و چندین ماه با نیلای بودن، این اولین بار است که مکالمه‌شان به این سمت می‌رود.

- درسته.

- یعنی الان کسی هست که دوسش داری؟

یک جایی باید می‌فهمید دیگر! هر چه زودتر، بهتر...

سری به تایید تکان می‌دهد:

- هست.

می‌گوید و صدای تکه تکه شدن قلب زن را نمی‌شنود!

- کیه؟

اخم والا دوباره سرجای خود برمی‌گردد.

- نمی‌شناسیش‌.

نیلای، قطره اشکی که لج می‌کند و از گوشه‌ی چشمش پایین می‌چکد را در جا با سر انگشت می‌گیرد.

- اسمش چیه؟

قلبش تپش تندی می‌گیرد.

- سایه.

- اینجاست؟ توو همین شهر؟

امیروالا در سکوت فقط سری به تایید تکان می‌دهد.

نیلای پوزخند می‌زند. حرصی و عصبی و البته که غمگین!

- پس همچین هم الکی یهو غیبت نزد و از اینجا سر در نیاوردی.

والاست که کلافه می‌شود.

- بیخیال.

نیلای با سر انگشت اشاره‌اش با ته‌ریش‌های والا بازی می‌کند.

- می‌خوای مالِ اون بشی؟

ابروهای والا، سخت به هم گره می‌خورند:

- ر*اب*طه داشتنمون بعد از متاهل شدنم، درست نیست. خیلی سخته؛ ولی باید بتونیم.

پوزخند نیلای عمق می‌گیرد و والا، دلیلش را خیلی خوب می‌داند!

- یعنی می‌تونیم؟

برای خودش هم عجیب به نظر می‌رسید و ناممکن؛ اما...

- گفتم که. باید بتونیم.

بندِ نازک پیراهن ساتن نیلای از شانه به روی بازویش سُر می‌خورد:

- حالا می‌خوای چیکار کنی؟

بدنش حسابی د*اغ کرده است. مغزش دیگر فرمان نمی‌دهد و نمی‌تواند که بیش از این خوددار باشد!

دستش به دور کمر زن سخت گره می‌خورد و به آنی سر در گریبانِ خوش عطر او فرو می‌برد. بعد از کاشتن ب*وسه‌ی مرطوبی، بی‌تاب و بی‌قرار، همانجا، تشنه و پر از هوس پچ می‌زند:

- بعدا رو شاید ندونم؛ اما الان می‌خوام یه جوری تنبیهت کنم که دیگه نخوای که سوال پیچم کنی نیل...

نیلای پر از ل*ذت می‌خندد. بلند و لوند...

همین بود!

این مرد، توان دوری از او و یا کنار گذاشتنش را نداشت. مطمئن بود. به سانِ اطمینان داشتنش از اینکه شب‌ها ماه در می‌آید و روز‌ها، خورشید...!



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو


کد:
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست69
#مختوم_به_تو

والا به تایید پلک روی هم می‌گذارد.

نیلای اما حسابی جاخورده و وحشت‌زده به نظر می‌رسد.

- می‌خوای... ازدواج کنی؟ با کی؟

- فقط یه سواله نیل. همین. آخرش که قراره ازدواج کنیم. هم من، و هم تو.

اشک دوباره به تیله‌های زنِ در آغوشش نیش می‌زند:

- من ازدواج نمی‌کنم!

قاطع گفته بود.

تای ابروی امیروالا بالا می‌رود:

- ولی من ازدواج می‌کنم. یه شیر پسر واسه ادامه‌ی نسلِ دادفر لازممه.

نیلای، تلخ و عصبی می‌خندد:

- چون نمی‌تونم باردار بشم اینو میگی؟

امیروالاست که برای آرام کردن او، جفت دست‌هایش را به پهلوی زن می‌گیرد و مشغول نوازش می‌شود.

- حتی اگه می‌تونستی باردار بشی هم نمی‌شد که ازدواج کنیم.

ل*ب‌های زن، می‌لرزند. نگاهش پر از دیوانگی، غم، تمنا و حس بد است...

- چرا؟

خدایا... حالش از زندگی نکبت‌بارش به هم می‌خورد. هر طرف را که نگاه می‌کرد، یک جور لجن‌زار و مرداب.

همین که می‌خواهد ل*ب بجنباند، نیلای اضافه می‌کند:

- چون عشق و دوست داشتنی در کار نیست؟

- خودت جواب خودتو دادی.

- چرا نمی‌تونی عاشق من بشی؟ انقدری که باید، خوشگل و خوش‌هیکل نیستم؟

سکوت می‌کند!

برای این زن، هرگز از سایه نگفته بود.

لبخند گرفته‌ای می‌زند:

- دیوونه نباش نیل!

نیلای اما با بغض می‌خندد:

- اتفاقا من زیادی خوشگلم‌. فقط اونی که باید باشم، نیستم. درسته؟

بعد از پنج سال و چندین ماه با نیلای بودن، این اولین بار است که مکالمه‌شان به این سمت می‌رود.

- درسته.

- یعنی الان کسی هست که دوسش داری؟

یک جایی باید می‌فهمید دیگر! هر چه زودتر، بهتر...

سری به تایید تکان می‌دهد:

- هست.

می‌گوید و صدای تکه تکه شدن قلب زن را نمی‌شنود!

- کیه؟

اخم والا دوباره سرجای خود برمی‌گردد.

- نمی‌شناسیش‌.

نیلای، قطره اشکی که لج می‌کند و از گوشه‌ی چشمش پایین می‌چکد را در جا با سر انگشت می‌گیرد.

- اسمش چیه؟

قلبش تپش تندی می‌گیرد.

- سایه.

- اینجاست؟ توو همین شهر؟

امیروالا در سکوت فقط سری به تایید تکان می‌دهد.

نیلای پوزخند می‌زند. حرصی و عصبی و البته که غمگین!

- پس همچین هم الکی یهو غیبت نزد و از اینجا سر در نیاوردی.

والاست که کلافه می‌شود.

- بیخیال.

نیلای با سر انگشت اشاره‌اش با ته‌ریش‌های والا بازی می‌کند.

- می‌خوای مالِ اون بشی؟

ابروهای والا، سخت به هم گره می‌خورند:

- ر*اب*طه داشتنمون بعد از متاهل شدنم، درست نیست. خیلی سخته؛ ولی باید بتونیم.

پوزخند نیلای عمق می‌گیرد و والا، دلیلش را خیلی خوب می‌داند!

- یعنی می‌تونیم؟

برای خودش هم عجیب به نظر می‌رسید و ناممکن؛ اما...

- گفتم که. باید بتونیم.

بندِ نازک پیراهن ساتن نیلای از شانه به روی بازویش سُر می‌خورد:

- حالا می‌خوای چیکار کنی؟

بدنش حسابی د*اغ کرده است. مغزش دیگر فرمان نمی‌دهد و نمی‌تواند که بیش از این خوددار باشد!

دستش به دور کمر زن سخت گره می‌خورد و به آنی سر در گریبانِ خوش عطر او فرو می‌برد. بعد از کاشتن ب*وسه‌ی مرطوبی، بی‌تاب و بی‌قرار، همانجا، تشنه و پر از هوس پچ می‌زند: 

- بعدا رو شاید ندونم؛ اما الان می‌خوام یه جوری تنبیهت کنم که دیگه نخوای که سوال پیچم کنی نیل...

نیلای پر از ل*ذت می‌خندد. بلند و لوند...

همین بود!

این مرد، توان دوری از او و یا کنار گذاشتنش را نداشت. مطمئن بود. به سانِ اطمینان داشتنش از اینکه شب‌ها ماه در می‌آید و روز‌ها، خورشید...!



#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو 
#رمان_مختوم_به_تو


#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#برای_دیگری
#رمان_برای_دیگری


#انجمن_تک_رمان
#صبا_نصیری
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا