- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
صبح که مهبد از خواب بیدار شد چشمانش را باز نکرد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و امیدوار بود وقتی که چشم بگشاید، در کلبه خودش باشد و همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده باشند.
نگاهش را به اطراف دوخت. در کلبهاش نبود! در اتاق بزرگ و مجللی بود. روی حصیرها نخوابیده بود، بلکه روی تخت تزئین شده که دیشب اعدامش کردند خوابیده بود. تنها هم نبود؛ جلادش کنارش به خواب رفته بود.
مهبد با تنفر به چهره نیوان نگاه کرد. دیگر در فکرش او را جذاب نمیخواند بلکه از او به عنوان یک مرد هوسباز یاد میکرد.
به درد چشمانش را فشرد. اما به محض بسته شدنشان خاطرات تلخ شب پیش برایش یادآوری شد. صورت سرخ شده نیوان که با او مثل یک عروسک رفتار میکرد از خاطرش بیرون نمیرفت.
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. این دیگر چه زندگیای بود؟ بسش نبود؟ اصلاً او همان کلبه سادهاش و ماهیگیری کردن را میخواست. دیگر قصر هم در نظرش زیبا نبود. اصلاً چرا به قصر آمد؟ او که در جنگل خوشبخت بود؟
پوزخندی زد! او که با میل خودش نیامد! نیوان او را به احبار به قصر آورد. کاش همان موقع میدانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش هست و هیچگاه پا به قصر نمیگذاشت.
بیسر و صدا شروع به گریه کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بلند نشود. خودش را تنگ در آ*غ*و*ش گرفت. او که هیچکس را نداشت بغلش کند؛ لاقل خودش، خودش را در آ*غ*و*ش بگیرد. اتفاقات دیشب و آن شب نحس از ذهنش بیرون نمیرفت که هیچ، بلکه قلبش را با تمام قوا میفشردند.
نیوان چرا باز به او دستدرازی کرد؟ چرا باز هم روح او را آزرد؟ مهبد از معصومیت خود حرصش گرفته بود. اگر تا این حد مظلوم نبود این بلاها سرش نمیآمد.
مهبد آهی در میان گریه میکشد. کاش او هم یک خوانواده داشت. یک خوانواده که همیشه پشتش باشند. اگر کسی را داشت که این مشکلات را نداشت. نه در خیابانها میماند، نه در ظاهر یک پسر زندگی میکرد و نه نیوان میتوانست به صورت وحشیانه آن کارها را با او بکند.
حلقه دستانش را تنگتر میکند. او نه خانواده و نه ثروتی داشت. حتی چند وقت پیش نیوان تنها داشتهاش را هم از او گرفته بود؛ پس فقط خودش را داشت. مانند همیشه باید خودش از پس خودش بر میآمد. او جز خودش کسی را نداشت و خودش هم باید انتقامش را میگرفت.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
نگاهش را به اطراف دوخت. در کلبهاش نبود! در اتاق بزرگ و مجللی بود. روی حصیرها نخوابیده بود، بلکه روی تخت تزئین شده که دیشب اعدامش کردند خوابیده بود. تنها هم نبود؛ جلادش کنارش به خواب رفته بود.
مهبد با تنفر به چهره نیوان نگاه کرد. دیگر در فکرش او را جذاب نمیخواند بلکه از او به عنوان یک مرد هوسباز یاد میکرد.
به درد چشمانش را فشرد. اما به محض بسته شدنشان خاطرات تلخ شب پیش برایش یادآوری شد. صورت سرخ شده نیوان که با او مثل یک عروسک رفتار میکرد از خاطرش بیرون نمیرفت.
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. این دیگر چه زندگیای بود؟ بسش نبود؟ اصلاً او همان کلبه سادهاش و ماهیگیری کردن را میخواست. دیگر قصر هم در نظرش زیبا نبود. اصلاً چرا به قصر آمد؟ او که در جنگل خوشبخت بود؟
پوزخندی زد! او که با میل خودش نیامد! نیوان او را به احبار به قصر آورد. کاش همان موقع میدانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش هست و هیچگاه پا به قصر نمیگذاشت.
بیسر و صدا شروع به گریه کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بلند نشود. خودش را تنگ در آ*غ*و*ش گرفت. او که هیچکس را نداشت بغلش کند؛ لاقل خودش، خودش را در آ*غ*و*ش بگیرد. اتفاقات دیشب و آن شب نحس از ذهنش بیرون نمیرفت که هیچ، بلکه قلبش را با تمام قوا میفشردند.
نیوان چرا باز به او دستدرازی کرد؟ چرا باز هم روح او را آزرد؟ مهبد از معصومیت خود حرصش گرفته بود. اگر تا این حد مظلوم نبود این بلاها سرش نمیآمد.
مهبد آهی در میان گریه میکشد. کاش او هم یک خوانواده داشت. یک خوانواده که همیشه پشتش باشند. اگر کسی را داشت که این مشکلات را نداشت. نه در خیابانها میماند، نه در ظاهر یک پسر زندگی میکرد و نه نیوان میتوانست به صورت وحشیانه آن کارها را با او بکند.
حلقه دستانش را تنگتر میکند. او نه خانواده و نه ثروتی داشت. حتی چند وقت پیش نیوان تنها داشتهاش را هم از او گرفته بود؛ پس فقط خودش را داشت. مانند همیشه باید خودش از پس خودش بر میآمد. او جز خودش کسی را نداشت و خودش هم باید انتقامش را میگرفت.
کد:
صبح که مهبد از خواب بیدار شد چشمانش را باز نکرد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و امیدوار بود وقتی که چشم بگشاید، در کلبه خودش باشد و همه این اتفاقات کابوسی بیش نبوده باشند.
نگاهش را به اطراف دوخت. در کلبهاش نبود! در اتاق بزرگ و مجللی بود. روی حصیرها نخوابیده بود، بلکه روی تخت تزیین شده که دیشب اعدامش کردند خوابیده بود. تنها هم نبود، جلادش کنارش به خواب رفته بود.
مهبد با تنفر به چهره نیوان نگاه کرد. دیگر در فکرش او را جذاب نمیخواند بلکه از او به عنوان یک مرد هوسباز یاد میکرد.
به درد چشمانش را فشرد. اما به محض بسته شدنشان خاطرات تلخ شب پیش برایش یادآوری شد. صورت سرخ شده نیوان که با او مثل یک عروسک رفتار میکرد از خاطرش بیرون نمیرفت.
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. این دیگر چه زندگی بود؟ بسش نبود؟ اصلا او همان کلبه سادهاش و ماهیگیری کردن را میخواست. دیگر قصر هم در نظرش زیبا نبود. اصلا چرا به قصر آمد؟ او که در جنگل خوشبخت بود؟
پوزخندی زد! او که با میل خودش نیامد! نیوان او را به احبار به قصر آورد. کاش همان موقع میدانست که چه سرنوشت شومی در انتظارش هست و هیچ گاه پا به قصر نمیگذاشت.
بیسر و صدا شروع به گریه کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش بلند نشود. خودش را تنگ در آ*غ*و*ش گرفت. او که هیچ کس را نداشت بغلش کند، لاقل خودش خودش را در آ*غ*و*ش بگیرد. اتفاقات دیشب و آن شب نحس از ذهنش بیرون نمیرفت که هیچ، بلکه قلبش را با تمام قوا میفشردند.
نیوان چرا باز به او دست* د*رازی کرد؟ چرا باز هم روح او را آزرد؟ مهبد از معصومیت خود حرصش گرفته بود. اگر تا این حد مظلوم نبود این بلاها سرش نمیآمد.
مهبد آهی در میان گریه میکشد. کاش او هم یک خوانواده داشت. یک خوانواده که همیشه پشتش باشند. اگر کسی را داشت که این مشکلات را داشت. نه در خیابانها میماند، نه در ظاهر یک پسر زندگی میکرد، و نه نیوان میتوانست به صورت وحشیانه آن کارها را با او بکند.
حلقه دستانش را تنگ تر میکند. او نه خوانواده داشت و نه ثروتی داشت. حتی چند وقته پیش نیوان تنها داشتهاش را هم از او گرفته بود. پس فقط خودش را داشت. مانند همیشه باید خودش از پس خودش بر میآمد. او جز خودش کسی را نداشت و خودش هم باید انتقامش را میگرفت.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: