• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

دلنوشته دلنوشته دلدار | فاطمه یادگاری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Fateme
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Fateme

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-13
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
246
امتیازها
53
کیف پول من
12,893
Points
41
کلافگی دیوانه ام می کند. ای عشق! تو چه داری که تمام من را در گرداب چشمانت غرق کرده ای؟ چه در سرت می پرورانی؟ آیا به قصد دیوانه کردن من سر و کله ات پیدا شده یا می خواهی زیبایی هایت را به رخ کِشی و ببینی تا چه زمانی تاب می آورم؟
راهت را خوب آمده ای. من داد از کف داده ام و در سیاهی چشمانت خود را مانند نوری می یابم که انعکاس وجودت در قلب من را گواهی می دهد. دست و دلت به کم نمی رود و دل ربودن را استاد شده ای.
در پیش قامت تو، سرو خمیده می آید و حتی زُحل هم به گرد حلقه ی چشمانت نمی رسد. شنیده ام که دریا موجی از ج*ن*س موج موهای تو را می طلبید و در گوش باد می گفت تا به جنبش آید.
کوه از دستت به ستوه آمده، چرا که دیگر برای تکیه کردن به شانه اش، از او یاد نمی کنم و نام تو را بر زبان دارم. چیزی از طاووس های سفید شنیده ای؟ آن ها همواره در حال خرامیدن و نشان دادن زیبایی های خود هستند‌. تو کیستی که در پیش چشمانم، آن ها هم در مقابلت کم‌ می آورند.
و می توانم بگویم اگر حتی قطره اشکی هم بریزی، من آن را از رنگین کمان صورتت با همین دستان کوچکم سُر می دهم تا با احترام از چشمانت جاری شود.
چرخ و فلک زندگی ام را به وجودت گره زده ای و هر چه به دور خود می چرخم باز به همان نقطه ای که تو را یافتم، می رسم. تو همانی که از به ازل تا به ابد، می توانم ستایش ات کنم.
باز هم می گویم تو آمده ای که مرز تصورات من را از زیبایی ها، دگرگون کنی. تو چیستی که بود و نبودت مرا بی قرار می کند؟ از برای بودنت من تو را بیشتر از پیش، سپاس می دارم.

کد:
کلافگی دیوانه ام می کند. ای عشق! تو چه داری که تمام من را در گرداب چشمانت غرق کرده ای؟ چه در سرت می پرورانی؟ آیا به قصد دیوانه کردن من سر و کله ات پیدا شده یا می خواهی زیبایی هایت را به رخ کِشی و ببینی تا چه زمانی تاب می آورم؟
راهت را خوب آمده ای. من داد از کف داده ام و در سیاهی چشمانت خود را مانند نوری می یابم که انعکاس وجودت در قلب من را گواهی می دهد. دست و دلت به کم نمی رود و دل ربودن را استاد شده ای.
در پیش قامت تو، سرو خمیده می آید و حتی زُحل هم به گرد حلقه ی چشمانت نمی رسد. شنیده ام که دریا موجی از ج*ن*س موج موهای تو را می طلبید و در گوش باد می گفت تا به جنبش آید.
کوه از دستت به ستوه آمده، چرا که دیگر برای تکیه کردن به شانه اش، از او یاد نمی کنم و نام تو را بر زبان دارم. چیزی از طاووس های سفید شنیده ای؟ آن ها همواره در حال خرامیدن و نشان دادن زیبایی های خود هستند‌. تو کیستی که در پیش چشمانم، آن ها هم در مقابلت کم‌ می آورند.
و می توانم بگویم اگر حتی قطره اشکی هم بریزی، من آن را از رنگین کمان صورتت با همین دستان کوچکم سُر می دهم تا با احترام از چشمانت جاری شود.
چرخ و فلک زندگی ام را به وجودت گره زده ای و هر چه به دور خود می چرخم باز به همان نقطه ای که تو را یافتم، می رسم. تو همانی که از به ازل تا به ابد، می توانم ستایش ات کنم.
باز هم می گویم تو آمده ای که مرز تصورات من را از زیبایی ها، دگرگون کنی. تو چیستی که بود و نبودت مرا بی قرار می کند؟ از برای بودنت من تو را بیشتر از پیش، سپاس می دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Fateme

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-13
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
246
امتیازها
53
کیف پول من
12,893
Points
41
عشق، تمام احساس ها را در خود نهفته است. انگار از آن ابتدا که خلق شده است همان طور بر*ه*نه و عجله وار، به ظرف های احساس، دست بُرد زده و خودخواهانه می خواهد هر کدام را داشته باشد. از بی قراری گرفته تا ترس و اضطراب، همه را در دلش جای داده و اجازه ی ورود هم نمی خواهد.
پایش را به راه قلبت باز می کند و برایت پارادوکس عجیبی از آرامش و بی قراری را تقدیم می کند.
تو را تبدیل می کند به آتشی که می توانی جان خودت را بگیری. بدون هیچ ابایی، در اقیانوس وجودش خودت را غرق می کنی و تا بخواهی جان بدهی، او نفس هایت را از نو، به شمار می اندازد و این اتفاق بی پایان، تکرار می شود.

او تو را هم به سوی زوال، سوق داده و هم به سوی وجود.
آری می دانم هستی ات را در جستجوی او می بینی. اما علاج چیست؟ او یک پای ماندن دارد و یک پای رفتن.
انگار نمی تواند جایی بند شود مگر آنکه قلاب قلبت بتواند ماهی درونش را شکار کند تا بتوانی مهر تأیید همیشگی بودنش را نقش بر قلبت کنی.

کد:
عشق، تمام احساس ها را در خود نهفته است. انگار از آن ابتدا که خلق شده است همان طور بر*ه*نه و عجله وار، به ظرف های احساس، دست بُرد زده و خودخواهانه می خواهد هر کدام را داشته باشد. از بی قراری گرفته تا ترس و اضطراب، همه را در دلش جای داده و اجازه ی ورود هم نمی خواهد.

پایش را به راه قلبت باز می کند و برایت پارادوکس عجیبی از آرامش و بی قراری را تقدیم می کند.

تو را تبدیل می کند به آتشی که می توانی جان خودت را بگیری. بدون هیچ ابایی، در اقیانوس وجودش خودت را غرق می کنی و تا بخواهی جان بدهی، او نفس هایت را از نو، به شمار می اندازد و این اتفاق بی پایان، تکرار می شود.

او تو را هم به سوی زوال، سوق داده و هم به سوی وجود.

آری می دانم هستی ات را در جستجوی او می بینی. اما علاج چیست؟ او یک پای ماندن دارد و یک پای رفتن.

انگار نمی تواند جایی بند شود مگر آنکه قلاب قلبت بتواند ماهی درونش را شکار کند تا بتوانی مهر تأیید همیشگی بودنش را نقش بر قلبت کنی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Fateme

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-13
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
246
امتیازها
53
کیف پول من
12,893
Points
41
نغمه ی عشق گوش هایم را کر می کند. این‌چه بوده که دامن قلب مرا چنگ زده و به گونه ای مرا می کِشد که از زمین کشیده شوم و ردپای آن را با پاهای به آن بزرگی و بی رحمانه اش، بر تنم بار زنم. روزگاری بود که کسی نمی توانست مرا به کاری که نمی خواهم، اجبار کند. ولیکن از این پس، افکارم را به دست حاکم از راه رسیده داده ام.
تن شکسته ام را التیام می بخشد و دوباره خودش به ویرانی قلبم، دستور صادر می کند. حتی کمی به رستم نمی مانم که با دیو سپید عشق، به جنگ روم.
من همان خان اول، قلبم را به غنیمت جنگی باختم و تمام من، به یغما برده شد. تمام گل های عالم را به پایش پر پر می کنم تا او همان حاکم‌ مهربان باشد و روزی نرسد که نقاب دیو بودنش را بر چهره زند. اگر چه مثل آینه هستم و به یک رنگی با او عهد بسته ام، ولی نمی خواهم انکار کنم که او جان من را می ستاند. این هم سرنوشت عشق من است. به اسارت و بند روزگار، می گذرانم و به امید آن لبخندی که هرگاه از او هدیه می رسد، دلم را خرسند نگاه می دارم.


کد:
نغمه ی عشق گوش هایم را کر می کند. این‌چه بوده که دامن قلب مرا چنگ زده و به گونه ای مرا می کِشد که از زمین کشیده شوم و ردپای آن را با پاهای به آن بزرگی و بی رحمانه اش، بر تنم بار زنم. روزگاری بود که کسی نمی توانست مرا به کاری که نمی خواهم، اجبار کند. ولیکن از این پس، افکارم را به دست حاکم از راه رسیده داده ام.

تن شکسته ام را التیام می بخشد و دوباره خودش به ویرانی قلبم، دستور صادر می کند. حتی کمی به رستم نمی مانم که با دیو سپید عشق، به جنگ روم.

من همان خان اول، قلبم را به غنیمت جنگی باختم و تمام من، به یغما برده شد. تمام گل های عالم را به پایش پر پر می کنم تا او همان حاکم‌ مهربان باشد و روزی نرسد که نقاب دیو بودنش را بر چهره زند. اگر چه مثل آینه هستم و به یک رنگی با او عهد بسته ام، ولی نمی خواهم انکار کنم که او جان من را می ستاند. این هم سرنوشت عشق من است. به اسارت و بند روزگار، می گذرانم و به امید آن لبخندی که هرگاه از او هدیه می رسد، دلم را خرسند نگاه می دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Fateme

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-13
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
246
امتیازها
53
کیف پول من
12,893
Points
41
قلبم‌ را زیر همان ستاره هایی جا می گذارم که از پنجره ی کوچک دلم، آن ها را نظاره می کردیم.
در تاریکی محضی که من از آن می ترسیدم و برق چشمانت آن را روشن می کرد و تو حواست جمع بود تا در تله ی پنهان دلم، پایت لیز نخورد.
شاید اگر کمی بیشتر در کنارت بمانم باتریِ اعتماد به نفسم می تواند برا ساعت ها، پر باشد. شاید از دل سیاهی، مرا بیرون کشیدی و رویای بچگی ام را بر گرداندی.
باغبان گل های پژمرده ی قلبم، خودت نمی دانی که چطور در باغ قلبم جا خوش کرده ای، تمام پژمردگی ها را رُبودی و آن باغ را همان طور که می خواستم چیده ای.
زیبایی را می جوییدم که ناگهان یافتمش. ناگهان در تو، کاملا ناگهان!


کد:
قلبم‌ را زیر همان ستاره هایی جا می گذارم که از پنجره ی کوچک دلم، آن ها را نظاره می کردیم.

در تاریکی محضی که من از آن می ترسیدم و برق چشمانت آن را روشن می کرد و تو حواست جمع بود تا در تله ی پنهان دلم، پایت لیز نخورد.

شاید اگر کمی بیشتر در کنارت بمانم باتریِ اعتماد به نفسم می تواند برا ساعت ها، پر باشد. شاید از دل سیاهی، مرا بیرون کشیدی و رویای بچگی ام را بر گرداندی.

باغبان گل های پژمرده ی قلبم، خودت نمی دانی که چطور در باغ قلبم جا خوش کرده ای، تمام پژمردگی ها را رُبودی و آن باغ را همان طور که می خواستم چیده ای.

زیبایی را می جوییدم که ناگهان یافتمش. ناگهان در تو، کاملا  ناگهان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Fateme

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-03-13
نوشته‌ها
47
لایک‌ها
246
امتیازها
53
کیف پول من
12,893
Points
41
شب بخیری گویمت اما به لفظ آسان
بگیرد از تنم با غضبت و ناچارگی،ایمان
شود این روح من از این تمام شب بخیرم گفتنت؛ ویران
خانه ات آباد باشد در تمام شب زِ شب هایی که ماندی در غم تنهایی هجران
از برای ناگزیر پیمودن این راه، با دو دست کوچکم هُل دادنت در چاه، با سکوت و رِخوتم هر گاهی و بی گاه
عذر می خواهم تو را اینک ولی با اندکی اکراه
در ستیغ کوهِ دی، شب بخیری گویمت گرماپذیر، تا مگر سردت شود گرم ات کند باشد تو را همراه
شب بخیری گویمت لبریز از تنهایی و بی چیز از بی خوابی و تاریک اما از بلندایِ دو چشمان سیاهت
شب بخیرم باشدت آرامش موج نگاهت
شب بخیری گویمت صد هدیه ی غم در تمام روز های مانده در دوران
آه می آید پسِ این آهِ در س*ی*نه، این صدا از من برای تو، زدی تیر خلاصت را بر این بی جان
گر کسی شب را برایت خیر گفت؛ جلوه ی عشقش برایت جلوه ای از تیزی شمشیر گفت؛ من نویدت می دهم جانم به قربانت که او مُشتی دروغ و قصه ای از غیب گفت.
شب بخیر من کجا؟ و آن کجا؟ تیغ تیز لفظ بازی های عشقم را کجا؟ و آن کجا؟ نوشداریی مگر اینک سراغم را بگیری؟
شب بخیری گویمت آخر دگر فرقی ندارد می بِری دل را کجا.
شب بخیری گویمت نجواکنان در گوش قلبت تا مگر در حسرت روزی زمستان را پناه بُردی و جُستی ذره ای از بوی من را، شب بخیرم باشدت تسکین دردت، همرَه آن آرزوی های بلندت، شب بخیری گویمت آرام، شب بخیرم را پذیرا باش.



کد:
شب بخیری گویمت اما به لفظ آسان

بگیرد از تنم با غضبت و ناچارگی،ایمان

شود این روح من از این تمام شب بخیرم گفتنت؛ ویران

خانه ات آباد باشد در تمام شب زِ شب هایی که ماندی در غم تنهایی هجران

از برای ناگزیر پیمودن این راه، با دو دست کوچکم هُل دادنت در چاه، با سکوت و رِخوتم هر گاهی و بی گاه

عذر می خواهم تو را اینک ولی با اندکی اکراه

در ستیغ کوهِ دی، شب بخیری گویمت گرماپذیر، تا مگر سردت شود گرم ات کند باشد تو را همراه

شب بخیری گویمت لبریز از تنهایی و بی چیز از بی خوابی و تاریک اما از بلندایِ دو چشمان سیاهت

شب بخیرم باشدت آرامش موج نگاهت

شب بخیری گویمت صد هدیه ی غم در تمام روز های مانده در دوران

آه می آید پسِ این آهِ در س*ی*نه، این صدا از من برای تو، زدی تیر خلاصت را بر این بی جان

گر کسی شب را برایت خیر گفت؛ جلوه ی عشقش برایت جلوه ای از تیزی شمشیر گفت؛ من نویدت می دهم جانم به قربانت که او مُشتی دروغ و قصه ای از غیب گفت.

شب بخیر من کجا؟ و آن کجا؟ تیغ تیز لفظ بازی های عشقم را کجا؟ و آن کجا؟ نوشداریی مگر اینک سراغم را بگیری؟

شب بخیری گویمت آخر دگر فرقی ندارد می بِری دل را کجا.

شب بخیری گویمت نجواکنان در گوش قلبت تا مگر در حسرت روزی زمستان را پناه بُردی و جُستی ذره ای از بوی من را، شب بخیرم باشدت تسکین دردت، همرَه آن آرزوی های بلندت، شب بخیری گویمت آرام، شب بخیرم را پذیرا باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا