با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: دریاچه ای در دل کویر
نویسنده: mahsa_f کاربر انجمن تک رمان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: گلبرگ
خلاصه: رادمهر برای پیوستن به مادر و دختر مورد علاقه اش که در یک کشور خارجی هستند باید سهم الارث پدری را بگیرد تا به وسیله ی آن بتواند در خارج وارد بیزینس مشترک با دختر مورد علاقه اش شود .
پدرش داوود مروت پور که قصد ندارد پسرش را برای همیشه راهی کشوری بیگانه کند دادن سهم او را از اموال خویش مشروط به ازدواج با دختری می کند که انتخاب خودش است. رادمهر مردد بین قبول این شرط یا رفتن به خارج بدون سهم الارث تصمیم می گیرد با در جریان قرار دادن مادر و دختر مورد علاقه اش این شرط را قبول کند...
نام رمان: دریاچه ای در دل کویر
نویسنده: mahsa_f کاربر انجمن تک رمان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @~S A R A~
خلاصه: رادمهر برای پیوستن به مادر و دختر مورد علاقه اش که در یک کشور خارجی هستند باید سهم الارث پدری را بگیرد تا به وسیله ی آن بتواند در خارج وارد بیزینس مشترک با دختر مورد علاقه اش شود .
پدرش داوود مروت پور که قصد ندارد پسرش را برای همیشه راهی کشوری بیگانه کند دادن سهم او را از اموال خویش مشروط به ازدواج با دختری می کند که انتخاب خودش است. رادمهر مردد بین قبول این شرط یا رفتن به خارج بدون سهم الارث تصمیم می گیرد با در جریان قرار دادن مادر و دختر مورد علاقه اش این شرط را قبول کند...
به نام حضرت عشق سلام خدمت دوستان عزیز تک رمانی. دوستان شما از این به بعد میتونین سوالات خودتون رو در هر موردی که مربوط به رمان باشه در اینجا بپرسید. برای انتقال رمان به بخش متروکه لطفا لینک و نام رمان در حال تایپ خودتون رو فراموش نکنید.
به نگارنده هستی نویسندگان عزیز با توجه به قوانین - | قوانین درخواست تگ رمان | در این تاپیک درخواست تگ رمان خود را اعلام نمایید و برای درخواست تگ پرطرفدار مانند مثال زیر درخواست دهید. مثال: درخواست تگ پرطرفدار رو دارم تمامی پست ها بالای100لایک دارند و بازدید بالای600تاست. نام رمان...
به نام ذات هستی بخش درود خدمت نویسندگان محترم این تایپک جهت اعلام پایان تایپ رمان شما ایجاد شده. درصورتی که تایپ رمان شما به پایان رسید، میتوانید در همین تایپک اعلام کنید. {حتما لینک رمان خود را قرار دهید} پس از اعلام پایان تایپ رمان، رمان شما به بخش ویرایش منتقل و پس از ویرایش برای دانلود...
کجای جهانم بودی، وقتی که نطفه ی غم آبستن استمراری بینهایت ، اما بیهوده ام میکرد ، و بیهدف چون تختهای رها بر امواج دریا به بیراههها میرفتم...
کجا بودی که راه، درد شد و بیراهه، تسکین...
که عشق اگر فرصت کشف میداد آرزو داشتم آنقدر زنده بمانم تا بدانم لحظهای که بیراههها دامن تنهاییام را میگرفتند تو با کدام توجیه بیراهه را هم میبستی...
آریانا:
صورتم زیر دست متبحر آرایشگر بود و قلبم زیر ساطور تیز اشکهای گیتی بانو...
آنقدر پدر با الفاظ بد صدایش میزد که وقتی گیتی بانو خطابش میکردم خوشحالتر میشد تا مادر.
درست مثل وقتهایی که در اوج غمهای ریشهدار زندگیاش چهره ی زیبای شکسته اش را تمجید میکردم و دلش را میبردم و لبخند میزد و همان لبخند تمام روزم را می ساخت...
اما امروز قادر نبودم غمخوارش باشم . امروز جرأت نمی کردم ل*ب به واژه باز کنم...
امروز اگر تمام جهان به پای اشک هایم می نشستند جهان خالی مي ماند و قلبم از تراوش اندوه کم نمی آورد...
چه بر سرم آمده بود؟ داشتم عروس همان مَردی میشدم که از او میان تمام خصایص موجود در دنیا ،فقط اخمهایش را به خاطر داشتم؟
گریه امان نمیداد...
زورم به زمانه نمی رسید...
این دومین باری بود که برایم خط چشم میکشیدند بار اول از شدت گریه گریم لعنتی را هم پاک کرده بودم و آرایشگر خوشذوق با آن ناخنهای مانیکور شده و عطر دلانگیز فرانسوی، با آن لباسهای مارک و لفاظیهای از سر جذب مشتری ، با آن صورت بزک شده و جذاب ، انگار که هیچگاه در عمرش نه دردی کشیده و نه رنج و غمی دیده از شدت تعجب نگاهش را بین من و گیتی بانو و مهدیه میچرخاند...
چه میدانست فقر یعنی چه؟ چه میدانست درد سفره ی خالی و شکم گرسنه متعلق به کجای جهان که نه ،کجای همین شهری است که خودش در آن زندگی میکند؟
چه میفهمید ازدواج زورکی چه دردی دارد که پدرت با دیدن یک خواستگار ثروتمند قید احساس و قدرت انتخابت را بزند و بگوید دهانت را ببند و برو .
که بیرونت بکند و راهی بهغیر از اطاعت نداشته باشی...
چه میدانست د*ه*ان بستن و خون گریه کردن و بیسرپناه بودن و عجز چه دردی دارد؟ از کجا باید زخم درون س*ی*نهام را وقتی آرایش و سرخاب سفیداب التیامش نبود متوجه میشد؟ حاضر بودم شرط ببندم نام محله ی ما حتی یکبار هم به گوشش نخورده بود.
نگاهم که گهگاه به مادر یا مهدیه میافتاد دلم از جا کنده میشد و حسرت ، آشیانه ی همیشگیاش را در قلبم میگرفت و تیر میزد به وجود و ریشه ام...
مهدیه حالش از ما بدتر نبود، اما بهتر هم نه...
مدام با نگاهش حسرت به جانم می ریخت .
پیشبینی کرده بودم همین چشمهای مهربان و مظلومش بتواند برای آرامش چنین شبی برایم کافی باشند اما همهاش بر باد رفت .همهچیز برخلاف انتظار ما محقق شد و آرامش معنایش را برای همیشه از دست داد. باید تمام سعیم را میکردم با او که بهترین و تنهاترین دوست تمام عمرم بود چشم در چشم نشوم و بلایی که منتظرش بودم با اتصال این نگاه بر سرم نازل نشود .
اصلا چشمهایشان زیادی شبیه بود. انگار که خداوند حتی یک تفاوت جزئی برای ترسیم چشمهای این خواهر و برادر قائل نشده بود.
با مهدیه سعید را شناختم. با تعریف و تمجیدهای او شروع شد...
برای من ر*اب*طه و دوستی با یک آدم از ج*ن*س مخالف شبیه یک تابوشکنی بزرگ بود، شبیه یک سنتشکنی عظیم و ترسناک شبیه حماسهآفرینی بزرگی که ننگ محسوب میشد .خصوصا که پدرهایمان با کدورت قدیمی و کهنهای که از سالهای دور با یکدیگر داشتند و عالم همسایگی هم نتوانسته بود آن را رفعورجوع کند اگر میفهمیدند بین ما ر*اب*طهای ایجاد شده حتما به فجیعترین حالت ممکن مجازاتمان می کردند.
اما رفتهرفته فهمیدم دست کشیدن از سعید شبیه دست شستن از دنیاست...
فهمیدم فضای متشنج و آشوبزده ی خانه را با روزنه ی امیدی به اسم سعید میتوانم تحمل کنم.
خودم را در این ر*اب*طه و بهخاطر بیاطلاعی خانوادهها در ورطه ی آرامش و پادرهوایی و عذاب وجدان احساس میکردم اما با خود میانگاشتم این حس تعلیق و بلاتکلیفی از درد عاشقی و دلباختگی باشد و با این احساس پاک و خالصانه ، رنج پنهانکاری را به دوش میکشیدم . ر*اب*طه ای که فقط مهدیه از آن خبر داشت و با اطلاع خود مهدیه امروز به نیستی میرفت و خاک میشد.
بغض این خاطرات و صدای مویه های گیتی بانو ترکیب بی رحمی را می ساخت برای منی که عروس آن شب بودم.
با صدای تک بوق ماشین اخموترین مرد دنیا تنم مثل بید لرزید.
مقدمه:
کجای جهانم بودی، وقتی که نطفه ی غم آبستن استمراری بینهایت ، اما بیهوده ام میکرد ، و بیهدف چون تختهای رها بر امواج دریا به بیراههها میرفتم...
کجا بودی که راه، درد شد و بیراهه، تسکین...
که عشق اگر فرصت کشف میداد آرزو داشتم آنقدر زنده بمانم تا بدانم لحظهای که بیراههها دامن تنهاییام را میگرفتند تو با کدام توجیه بیراهه را هم میبستی...
آریانا:
صورتم زیر دست متبحر آرایشگر بود و قلبم زیر ساطور تیز اشکهای گیتی بانو...
آنقدر پدر با الفاظ بد صدایش میزد که وقتی گیتی بانو خطابش میکردم خوشحالتر میشد تا مادر.
درست مثل وقتهایی که در اوج غمهای ریشهدار زندگیاش چهره ی زیبای شکسته اش را تمجید میکردم و دلش را میبردم و لبخند میزد و همان لبخند تمام روزم را می ساخت...
اما امروز قادر نبودم غمخوارش باشم . امروز جرأت نمی کردم ل*ب به واژه باز کنم...
امروز اگر تمام جهان به پای اشک هایم می نشستند جهان خالی مي ماند و قلبم از تراوش اندوه کم نمی آورد...
چه بر سرم آمده بود؟ داشتم عروس همان مَردی میشدم که از او میان تمام خصایص موجود در دنیا ،فقط اخمهایش را به خاطر داشتم؟
گریه امان نمیداد...
زورم به زمانه نمی رسید...
این دومین باری بود که برایم خط چشم میکشیدند بار اول از شدت گریه گریم لعنتی را هم پاک کرده بودم و آرایشگر خوشذوق با آن ناخنهای مانیکور شده و عطر دلانگیز فرانسوی، با آن لباسهای مارک و لفاظیهای از سر جذب مشتری ، با آن صورت بزک شده و جذاب ، انگار که هیچگاه در عمرش نه دردی کشیده و نه رنج و غمی دیده از شدت تعجب نگاهش را بین من و گیتی بانو و مهدیه میچرخاند...
چه میدانست فقر یعنی چه؟ چه میدانست درد سفره ی خالی و شکم گرسنه متعلق به کجای جهان که نه ،کجای همین شهری است که خودش در آن زندگی میکند؟
چه میفهمید ازدواج زورکی چه دردی دارد که پدرت با دیدن یک خواستگار ثروتمند قید احساس و قدرت انتخابت را بزند و بگوید دهانت را ببند و برو .
که بیرونت بکند و راهی بهغیر از اطاعت نداشته باشی...
چه میدانست د*ه*ان بستن و خون گریه کردن و بیسرپناه بودن و عجز چه دردی دارد؟ از کجا باید زخم درون س*ی*نهام را وقتی آرایش و سرخاب سفیداب التیامش نبود متوجه میشد؟ حاضر بودم شرط ببندم نام محله ی ما حتی یکبار هم به گوشش نخورده بود.
نگاهم که گهگاه به مادر یا مهدیه میافتاد دلم از جا کنده میشد و حسرت ، آشیانه ی همیشگیاش را در قلبم میگرفت و تیر میزد به وجود و ریشه ام...
مهدیه حالش از ما بدتر نبود، اما بهتر هم نه...
مدام با نگاهش حسرت به جانم می ریخت .
پیشبینی کرده بودم همین چشمهای مهربان و مظلومش بتواند برای آرامش چنین شبی برایم کافی باشند اما همهاش بر باد رفت .همهچیز برخلاف انتظار ما محقق شد و آرامش معنایش را برای همیشه از دست داد. باید تمام سعیم را میکردم با او که بهترین و تنهاترین دوست تمام عمرم بود چشم در چشم نشوم و بلایی که منتظرش بودم با اتصال این نگاه بر سرم نازل نشود .
اصلا چشمهایشان زیادی شبیه بود. انگار که خداوند حتی یک تفاوت جزئی برای ترسیم چشمهای این خواهر و برادر قائل نشده بود.
با مهدیه سعید را شناختم. با تعریف و تمجیدهای او شروع شد...
برای من ر*اب*طه و دوستی با یک آدم از ج*ن*س مخالف شبیه یک تابوشکنی بزرگ بود، شبیه یک سنتشکنی عظیم و ترسناک شبیه حماسهآفرینی بزرگی که ننگ محسوب میشد .خصوصا که پدرهایمان با کدورت قدیمی و کهنهای که از سالهای دور با یکدیگر داشتند و عالم همسایگی هم نتوانسته بود آن را رفعورجوع کند اگر میفهمیدند بین ما ر*اب*طهای ایجاد شده حتما به فجیعترین حالت ممکن مجازاتمان می کردند.
اما رفتهرفته فهمیدم دست کشیدن از سعید شبیه دست شستن از دنیاست...
فهمیدم فضای متشنج و آشوبزده ی خانه را با روزنه ی امیدی به اسم سعید میتوانم تحمل کنم.
خودم را در این ر*اب*طه و بهخاطر بیاطلاعی خانوادهها در ورطه ی آرامش و پادرهوایی و عذاب وجدان احساس میکردم اما با خود میانگاشتم این حس تعلیق و بلاتکلیفی از درد عاشقی و دلباختگی باشد و با این احساس پاک و خالصانه ، رنج پنهانکاری را به دوش میکشیدم . ر*اب*طه ای که فقط مهدیه از آن خبر داشت و با اطلاع خود مهدیه امروز به نیستی میرفت و خاک میشد.
بغض این خاطرات و صدای مویه های گیتی بانو ترکیب بی رحمی را می ساخت برای منی که عروس آن شب بودم.
با صدای تک بوق ماشین اخموترین مرد دنیا تنم مثل بید لرزید.
با ترس از رویارویی با مردی که تنها دوبار توانسته بودم ببینمش خودم را توی آینهی بزرگ و براق بهترین آرایشگاه شهر دید زدم. درگرانقیمت ترین لباس عروس...
در لوکسترین و مجلل ترین تالاری که باید میرفتم ...
و در بدترین حالت حزن...
کنار غمگینترین مادر دنیا ....
و به همراهی دورترین و تنهاترین رفیق صمیمی...
به لطف اجباری بدترین پدر جهان...
و بهغایت سخت ترین و سرد ترین شوهر عالم ...
بغض تا مرز چشمانم، وتا قلمروی گلویم خودش را کشانده بود و مدام در قلبم هضمش میکردم و به بنبست میخوردم تا بیشتر قلبم را جریحهدار و زخمی کنم.
پدر و آقای مروت پورِ بزرگ جدی جدی و با ظالمیت تمام و به نام مصلحت و خیرخواهی کاخ آرزوهایم را جلوی چشمهایم آوار کرده بودند. مثل غارتگران پایشان را گذاشته بودند روی خرخره ی احساسات و عواطفم و حتی ککشان هم نمیگزید. چه نقشهها که نکشیده بودم برای این شب بزرگ، چه رویاها که نبافتم و چه قصهها که سر هم نکردم برای دلخوشیهای اندکم، چه سفرها که نرفتم تا اوج قله ی دوستداشتن...
داشتند همه را از من میگرفتند و تباهم میکردند. انگار یک بمب ساعتی را درست در مرکز آمال و آرزوهایم کار گذاشته بودند و من با بیچارگی و ناتوانی میدیدم که چگونه رؤیاهای شیرینم یکییکی به فنا میروند وجلوی چشمانم پودر میشوند.
با صدای فریبا رشتهی افکارم پاره شد .از سیاهپوشی آرزوهایم به سیاهبختی سرنوشتم پرتاب شدم. همیشه صدایش برایم آمیخته بود با نگرانی و استرس...
او دختر عمهی رادمهر بود که به شدت شخصیت منفوری از خود در ذهنم ساخته بود. عادت داشت بلندبلند حرف بزند، رک و صریح...
اگر جا داشت بیادبی هم میکرد. ترسی از توسری زدن و گوشه کنایه زدن هم نداشت. حس میکردم همه را از بالا نگاه میکند از آن بالا نگاه کردنهای تهوع انگیز ...
با رادمهر مروت پور آمده بودند به دنبالم که اول به محضر برویم و بعد به آن تالار لعنتی و منحوس: رادمهر پایین منتظره عروس خانم... آمادش کنید سریع بریم لطفاً
آرایشگر جوان و زیبا نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: عروس خوشگلمون خیلی وقته آمادس
مهدیه با لبخندی زورکی که گوشهی ل*ب مینشاند شنل کلاهدار ساتنم را تنم کرد.در همان حین، فریبا پیراهن ماسکی طلائی رنگش که جلوی س*ی*نه اش پولک دوزی شده بود و از زیر مانتوی جلو باز حر*یرش مشخص بود و تا حدی دنباله اش زمین را میپوشاند کمی بالا گرفت و خودش را به ما رساند.
چشم دوخت به تصویر خودش در آینه... زمان خرید وسایل عروسی فرصت زیادی داشتم برای شناخت شخصیت مسخره وتازه به دوران رسیده اش...
دلش می خواست همه مرید و بله قربانگویش باشند اما زهی خیال باطل...
بند شنلم را گره زدم و گفتم: فریبا خانم شما برو من با مهدیه و مادرم میام
موهای طلائی اتو زدهاش را با پشت دست از جلوی صورت کنار زد و نگاه مغرورانه ای به سر تا پایم انداخت و گفت :میخوام از اولش تو فیلم عروسی پسرداییم باشم واسه همینه که اینجام. الانم کلی دم در معطلش کردیم زودتر راه بیفت بریم
وقاحت هم حدی داشت...
با یک دست پائین لباس دنبالهدارم را جمع کردم و دست دیگرم را به مهدیه سپردم به دستهای خواهرانهی گرمش و حضور پر محبت و دلگرم کننده اش.
همین هم از سرم زیاد بود، همین هم برای من بس بود، همینکه کنارم بود و گاه و بیگاه سخت یا آسان میتوانستم به عمق چشمانش نفوذ کنم و برای سرنوشتم سوگواری کنم هم راضیکننده بهنظر میرسید. بهدر خروجی که نزدیک شدیم مادر جلو آمد و کلاه شنلم را کامل تا صورتم پایین کشید. میگفت خوبیت ندارد وقتی هنوز محرم نشده اید.
میگفت گناه دارد...
میگفت گناه دارد و من به تمام گناههای نکرده ام فکر می کردم. به تمام جوانی و خوشگذرانی هایی که از دنیا طلب داشتم، که میتوانستم خطا کنم اما ل*ذت خطا کردن را از خود گرفتم و سعی کردم همیشه دختر خوب خانواده باشم.
جلوی پایم را بهزور میتوانستم ببینم .به کوچه که رسیدیم فقط صدای فریبا را که با فیلمبردار در حال ردوبدل کردن ایدههای عکاسی بودند میشنیدم و گاهی صدای سرد و یخزده ی رادمهر مروت پور را که مثل همیشه جوابهای کوتاه در چنته داشت.
طولی نکشید که بهجای دستهای نوازشگر و خواهرانهی مهدیه، فریبا بازویم را فشرد و مرا تا کنار ماشین رادمهرهدایت کرد و بعد با صدای جیغ آلود مخصوص خودش از مهدیه و مادر خواست سوار ماشین او بشوند. بازویم را محکم از دستش بیرون کشیدم وهمین موجب تعجبش شد و بلافاصله گفت: چرا همچین میکنی دختر میخواستم درو برات باز کنم
بیتوجه به او که حرکاتش همه ادا و اطوار جلوی لنز دوربین بود خودم در ماشین را باز کردم و نشستم. بوی غلیظ سیگار عجیب حال بدم را بدتر میکرد. با سوار شدن رادمهر ترس را با تمام وجودم احساس کردم و خودم را بیشتر بهدر چسباندم. در را که بست چشمانم را از وحشت تنهایی با او به هم فشردم...
با ترس از رویارویی با مردی که تنها دوبار توانسته بودم ببینمش خودم را توی آینهی بزرگ و براق بهترین آرایشگاه شهر دید زدم. درگرانقیمت ترین لباس عروس...
در لوکسترین و مجلل ترین تالاری که باید میرفتم ...
و در بدترین حالت حزن...
کنار غمگینترین مادر دنیا ....
و به همراهی دورترین و تنهاترین رفیق صمیمی...
به لطف اجباری بدترین پدر جهان...
و بهغایت سخت ترین و سرد ترین شوهر عالم ...
بغض تا مرز چشمانم، وتا قلمروی گلویم خودش را کشانده بود و مدام در قلبم هضمش میکردم و به بنبست میخوردم تا بیشتر قلبم را جریحهدار و زخمی کنم.
پدر و آقای مروت پورِ بزرگ جدی جدی و با ظالمیت تمام و به نام مصلحت و خیرخواهی کاخ آرزوهایم را جلوی چشمهایم آوار کرده بودند. مثل غارتگران پایشان را گذاشته بودند روی خرخره ی احساسات و عواطفم و حتی ککشان هم نمیگزید. چه نقشهها که نکشیده بودم برای این شب بزرگ، چه رویاها که نبافتم و چه قصهها که سر هم نکردم برای دلخوشیهای اندکم، چه سفرها که نرفتم تا اوج قله ی دوستداشتن...
داشتند همه را از من میگرفتند و تباهم میکردند. انگار یک بمب ساعتی را درست در مرکز آمال و آرزوهایم کار گذاشته بودند و من با بیچارگی و ناتوانی میدیدم که چگونه رؤیاهای شیرینم یکییکی به فنا میروند وجلوی چشمانم پودر میشوند.
با صدای فریبا رشتهی افکارم پاره شد .از سیاهپوشی آرزوهایم به سیاهبختی سرنوشتم پرتاب شدم. همیشه صدایش برایم آمیخته بود با نگرانی و استرس...
او دختر عمهی رادمهر بود که به شدت شخصیت منفوری از خود در ذهنم ساخته بود. عادت داشت بلندبلند حرف بزند، رک و صریح...
اگر جا داشت بیادبی هم میکرد. ترسی از توسری زدن و گوشه کنایه زدن هم نداشت. حس میکردم همه را از بالا نگاه میکند از آن بالا نگاه کردنهای تهوع انگیز ...
با رادمهر مروت پور آمده بودند به دنبالم که اول به محضر برویم و بعد به آن تالار لعنتی و منحوس: رادمهر پایین منتظره عروس خانم... آمادش کنید سریع بریم لطفاً
آرایشگر جوان و زیبا نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: عروس خوشگلمون خیلی وقته آمادس
مهدیه با لبخندی زورکی که گوشهی ل*ب مینشاند شنل کلاهدار ساتنم را تنم کرد.در همان حین، فریبا پیراهن ماسکی طلائی رنگش که جلوی س*ی*نه اش پولک دوزی شده بود و از زیر مانتوی جلو باز حر*یرش مشخص بود و تا حدی دنباله اش زمین را میپوشاند کمی بالا گرفت و خودش را به ما رساند.
چشم دوخت به تصویر خودش در آینه... زمان خرید وسایل عروسی فرصت زیادی داشتم برای شناخت شخصیت مسخره وتازه به دوران رسیده اش...
دلش می خواست همه مرید و بله قربانگویش باشند اما زهی خیال باطل...
بند شنلم را گره زدم و گفتم: فریبا خانم شما برو من با مهدیه و مادرم میام
موهای طلائی اتو زدهاش را با پشت دست از جلوی صورت کنار زد و نگاه مغرورانه ای به سر تا پایم انداخت و گفت :میخوام از اولش تو فیلم عروسی پسرداییم باشم واسه همینه که اینجام. الانم کلی دم در معطلش کردیم زودتر راه بیفت بریم
وقاحت هم حدی داشت...
با یک دست پائین لباس دنبالهدارم را جمع کردم و دست دیگرم را به مهدیه سپردم به دستهای خواهرانهی گرمش و حضور پر محبت و دلگرم کننده اش.
همین هم از سرم زیاد بود، همین هم برای من بس بود، همینکه کنارم بود و گاه و بیگاه سخت یا آسان میتوانستم به عمق چشمانش نفوذ کنم و برای سرنوشتم سوگواری کنم هم راضیکننده بهنظر میرسید. بهدر خروجی که نزدیک شدیم مادر جلو آمد و کلاه شنلم را کامل تا صورتم پایین کشید. میگفت خوبیت ندارد وقتی هنوز محرم نشده اید.
میگفت گناه دارد...
میگفت گناه دارد و من به تمام گناههای نکرده ام فکر می کردم. به تمام جوانی و خوشگذرانی هایی که از دنیا طلب داشتم، که میتوانستم خطا کنم اما ل*ذت خطا کردن را از خود گرفتم و سعی کردم همیشه دختر خوب خانواده باشم.
جلوی پایم را بهزور میتوانستم ببینم .به کوچه که رسیدیم فقط صدای فریبا را که با فیلمبردار در حال ردوبدل کردن ایدههای عکاسی بودند میشنیدم و گاهی صدای سرد و یخزده ی رادمهر مروت پور را که مثل همیشه جوابهای کوتاه در چنته داشت.
طولی نکشید که بهجای دستهای نوازشگر و خواهرانهی مهدیه، فریبا بازویم را فشرد و مرا تا کنار ماشین رادمهرهدایت کرد و بعد با صدای جیغ آلود مخصوص خودش از مهدیه و مادر خواست سوار ماشین او بشوند. بازویم را محکم از دستش بیرون کشیدم وهمین موجب تعجبش شد و بلافاصله گفت: چرا همچین میکنی دختر میخواستم درو برات باز کنم
بیتوجه به او که حرکاتش همه ادا و اطوار جلوی لنز دوربین بود خودم در ماشین را باز کردم و نشستم. بوی غلیظ سیگار عجیب حال بدم را بدتر میکرد. با سوار شدن رادمهر ترس را با تمام وجودم احساس کردم و خودم را بیشتر بهدر چسباندم. در را که بست چشمانم را از وحشت تنهایی با او به هم فشردم...
زیر آن کلاه ساتن، خلوت و تنهائی با این مرد جدی و عبوس سخت ترین کار دنیا بود. تنها کاری که از عهده ی بیچارگی ام برمی آمد این بود که نفسم را در س*ی*نه حبس کنم تا مبادا صدای بلند تپشهای قلبم را بشنود و به ضعفم بخندد. تمام عضلاتم را منقبض کرده بودم و چسبیده به در، مچاله شده و ملول خودم را به هر آنچه که باید پیش میآمد سپرده بودم.
شبیه پرنده ای رها، اسیر باد...
شبیه ابری حیران اسیر بغض...
شبیه ستاره ای کم سو اسیر چشم ظاهربین...
یا نه، شبیه خودم...
آریانا...
آریانایی که این روزها تکیه به بی کسی هایش داده بود و درد میکشید و شرایط، رغبتی برای التیام ناسور عمیق روحش را نداشت.
همینکه رادمهر ماشین را روشن کرد و سکوت حاکم را با صدای موتور ماشین پر کرد نفسم را به یکباره رها کردم و تا میتوانستم هوا را بلعیدم.
به سکوتم اعتراضی نمیکرد. خودش هم ساکت بود. نمی دانستم سکوتش از هم نشینی با من بود یا ذاتاً کم حرف بود اما شک نداشتم از من بیزار است. گواه ادعایم نگاه هایش بود. سردی هایش، بی تفاوتی هایش. آن رگ ب*ر*جسته ی روی پیشانی اش که شبیه رگ برآمده ی شقیقه ی پدر، از زندگی سیرم می کرد.گواهم حاضرنشدنش برای همراهیِ خرید عروسی بود. گواهم نبودش در مراسم خواستگاری بود، که حتی حاضر نشده بود یک بار با منِ بی نوا هم صحبت شود. که حتی حاضر نشده بود در این روز نحس ضبط ماشینش را روشن کند.
دریغ از یک کلام حرف...
یک دم همدردی...
یک بوق کوتاه از سرخوشی توخالیِ این جشن کذایی...
یعنی ادای آدم های شاد را درآوردن آنقدر سخت بود؟ شاید هم بود. این یکی را حق داشت.
اواسط راه صدای فندک زدنش را شنیدم و بعد دوباره بوی غلیظ سیگار...
این بوی توتون ها بود که هشدار یک سردرد بزرگ را میداد یا تنهایی با این مرد؟ میل به فرار بهحدی تمام سلولهایم را ت*ح*ریک میکرد که از اضطراب و دودلی زیاد به نفس نفس افتادم. داشتم به اسارت درمیآمدم و هیچ راه نجاتی نداشتم. تمام عمر کنار آمده بودم.
با محلهای که هیچ نقشی در انتخابش نداشتم. با فقری که تا سفرهمان پیشآمده بود. با پدرم و آن وافور و دود و دم و دوستان آسمانجلش. با سرکوفتهای قوموخویشان عید به عیدمان. باهمه کنار آمده بودم و درست زمانی که احساس میکردم خدا میخواهد به جبران تمام بدبختیها با سعید طعم خوشبختی را به من هم بچشاند سر و کله ی رییس کارخانهای که پدرم بهعنوان آبدارچی در آنجا کار میکرد پیدا شد. همین یک ماه پیش بود که برای خواستگاری پسر کوچکش آمد. برای رادمهر اخموی ترسناکش. برای این دو دیو دوسری که با خنده و عاطفه بیگانه بود. پدر از خوشحالی روی پای خودش بند نبود. مخالفتهای مادر را هم نمیشنید. دلهرهها و جملههای مرا هم که بوی نارضایتی میدادند نادیده میگرفت. میدانستم در صورت هر بحث و جدلی قربانی این گفتگو مادر است که پدر به جانش میافتد و فقط من میدانستم مادرم دیگر نای کتک خوردن را هم ندارد. پدر پساز کمی حتی قید سر کار رفتن را زد و موضوع هر روز جدیتر از قبل شد. یک خواستگاری مضحکانه با حضور خانواده ی ما، بدون دانیال، و با حضور مروت پور بزرگ و پسرارشدش بدون حضور رادمهر.
و بعد در همان روز خواستگاری مشخص شدن تاریخ عقد و عروسی...
تاریخی که امروز بود. بدترین روز عمر آریانا...
ماشین که از حرکت ایستاد حس کردم همین الان است که قلبم از جا کنده شود و بعد صدای بیرون کشیدن سوئیچ و بهدنبال آن صدای خودش:پیاده شو
حتی برای عروس نوزدهسالهی پر از رؤیا و آرزویش در را باز نکرد. پیاده شدم و به این فکر میکردم که چقدر اتفاقات زودتر از آنچه که تصورش را میکردم درحال وقوع هستند زمان بهسرعت جلو میرفت و من قادر نبودم متوقفش کنم هنوز کلاه شنلم پایین بود. برای اینکه جلوی پایم را ببینم کمی کلاه را عقب کشیدم.
دیدم که فریبا هم خودش را رساند و ماشینش را پشت ماشین رادمهر پارک کرد..
دیدم که مادر و مهدیه به طرفم میآیند...
دیدم که رادمهر با آن کت و شلوار گرانقیمتش که به سلیقهی من نبود به خودش حسابی رسیده و با خونسردی در حال صحبت با فیلمبردار است...
دیدم که یک نفر پشت یک درخت تنومند ایستاده و دزدکی نگاه میکند...
دیدم و دلم لرزید. دیدم و روح از بدنم سر رفت.دیدم و مرده ی متحرکی شدم که هیچ زنده ای قادر به درک بلوای درونش نبود.
یک نفر آشنا بود پشت آن درخت کهنسال...
یک نفر آشنای غریب که از همان دور با متانت و وقار جداییناپذیرش قدرت به یغما بردن تمام عقل و آبرویم را داشت. دیدم که با چه سختی و تقلای بیهوده ای سعی میکند خودش را مخفی کند.
آمدم به سمتش بروم که مهدیه مانع شد. ناباورانه، با چشمان گرد و صورت رنگپریده نگاهم کرد. انگار از حضور برادرش خبر داشت و از عکسالعمل من میترسید. هر دو دستم را بین دستانش گرفت و با نگاهش فهماند که دیگر همهچیز بین من و آنها تمام شده...
فریبا با آن قد بلند و هیکلی اش کنارمان ایستاد و با کنایه گفت: خانوما محضر اون طرفه، این سمتی که شما دارید میرید میخوره به دبستان دخترانه
نیش کلامش را گرفتم اما وجود سعید نیشتر بود بر قلب زخمی و شکسته ام و زخمش کاریتر از زخم زبان فریبا.
با حسِ دور شدن همیشگی از سعید و مهدیه و غریبه بودن ابدی در برابر آنها دوباره در مقابل اشکهایم شکست خوردم و ریزش آوار سنگینشان، چنان دردی را بر جمجمه و مغزم آورد که حس کردم زمان مرگم فرارسیده و دیگر روی پای خودم بند شدنی نیستم. مهدیه رویم را از سعید برگرداند و فریبا با دیدن صورت اشکآلودم چشمانش را گشاد کرد و با د*ه*ان باز گفت: واه واه چته دختر چیکار میکنی مگه داریم میبریم سرتو ببریم؟ جمع کن خودتو بابا خیلی هم دلت بخواد داری زن پسردایی من میشی. اصلا کو دستهگلت؟
مادر فوری دستمالی از کیفش بیرون آورد و دستپاچه و نگران اشکهایم را پاک کرد و گفت: آریانا جان مادر تو رو خدا گریه نکن. شگون نداره دخترم. فدات شم الهی نکن.
همینکه رادمهر از فیلمبردار جدا شد و خواست به طرفمان بیاید مادر دوباره کلاه شنل را پایین کشید.
زیر آن کلاه ساتن، خلوت و تنهائی با این مرد جدی و عبوس سخت ترین کار دنیا بود. تنها کاری که از عهده ی بیچارگی ام برمی آمد این بود که نفسم را در س*ی*نه حبس کنم تا مبادا صدای بلند تپشهای قلبم را بشنود و به ضعفم بخندد. تمام عضلاتم را منقبض کرده بودم و چسبیده به در، مچاله شده و ملول خودم را به هر آنچه که باید پیش میآمد سپرده بودم.
شبیه پرنده ای رها، اسیر باد...
شبیه ابری حیران اسیر بغض...
شبیه ستاره ای کم سو اسیر چشم ظاهربین...
یا نه، شبیه خودم...
آریانا...
آریانایی که این روزها تکیه به بی کسی هایش داده بود و درد میکشید و شرایط، رغبتی برای التیام ناسور عمیق روحش را نداشت.
همینکه رادمهر ماشین را روشن کرد و سکوت حاکم را با صدای موتور ماشین پر کرد نفسم را به یکباره رها کردم و تا میتوانستم هوا را بلعیدم.
به سکوتم اعتراضی نمیکرد. خودش هم ساکت بود. نمی دانستم سکوتش از هم نشینی با من بود یا ذاتاً کم حرف بود اما شک نداشتم از من بیزار است. گواه ادعایم نگاه هایش بود. سردی هایش، بی تفاوتی هایش. آن رگ ب*ر*جسته ی روی پیشانی اش که شبیه رگ برآمده ی شقیقه ی پدر، از زندگی سیرم می کرد.گواهم حاضرنشدنش برای همراهیِ خرید عروسی بود. گواهم نبودش در مراسم خواستگاری بود، که حتی حاضر نشده بود یک بار با منِ بی نوا هم صحبت شود. که حتی حاضر نشده بود در این روز نحس ضبط ماشینش را روشن کند.
دریغ از یک کلام حرف...
یک دم همدردی...
یک بوق کوتاه از سرخوشی توخالیِ این جشن کذایی...
یعنی ادای آدم های شاد را درآوردن آنقدر سخت بود؟ شاید هم بود. این یکی را حق داشت.
اواسط راه صدای فندک زدنش را شنیدم و بعد دوباره بوی غلیظ سیگار...
این بوی توتون ها بود که هشدار یک سردرد بزرگ را میداد یا تنهایی با این مرد؟ میل به فرار بهحدی تمام سلولهایم را ت*ح*ریک میکرد که از اضطراب و دودلی زیاد به نفس نفس افتادم. داشتم به اسارت درمیآمدم و هیچ راه نجاتی نداشتم. تمام عمر کنار آمده بودم.
با محلهای که هیچ نقشی در انتخابش نداشتم. با فقری که تا سفرهمان پیشآمده بود. با پدرم و آن وافور و دود و دم و دوستان آسمانجلش. با سرکوفتهای قوموخویشان عید به عیدمان. باهمه کنار آمده بودم و درست زمانی که احساس میکردم خدا میخواهد به جبران تمام بدبختیها با سعید طعم خوشبختی را به من هم بچشاند سر و کله ی رییس کارخانهای که پدرم بهعنوان آبدارچی در آنجا کار میکرد پیدا شد. همین یک ماه پیش بود که برای خواستگاری پسر کوچکش آمد. برای رادمهر اخموی ترسناکش. برای این دو دیو دوسری که با خنده و عاطفه بیگانه بود. پدر از خوشحالی روی پای خودش بند نبود. مخالفتهای مادر را هم نمیشنید. دلهرهها و جملههای مرا هم که بوی نارضایتی میدادند نادیده میگرفت. میدانستم در صورت هر بحث و جدلی قربانی این گفتگو مادر است که پدر به جانش میافتد و فقط من میدانستم مادرم دیگر نای کتک خوردن را هم ندارد. پدر پساز کمی حتی قید سر کار رفتن را زد و موضوع هر روز جدیتر از قبل شد. یک خواستگاری مضحکانه با حضور خانواده ی ما، بدون دانیال، و با حضور مروت پور بزرگ و پسرارشدش بدون حضور رادمهر.
و بعد در همان روز خواستگاری مشخص شدن تاریخ عقد و عروسی...
تاریخی که امروز بود. بدترین روز عمر آریانا...
ماشین که از حرکت ایستاد حس کردم همین الان است که قلبم از جا کنده شود و بعد صدای بیرون کشیدن سوئیچ و بهدنبال آن صدای خودش:پیاده شو
حتی برای عروس نوزدهسالهی پر از رؤیا و آرزویش در را باز نکرد. پیاده شدم و به این فکر میکردم که چقدر اتفاقات زودتر از آنچه که تصورش را میکردم درحال وقوع هستند زمان بهسرعت جلو میرفت و من قادر نبودم متوقفش کنم هنوز کلاه شنلم پایین بود. برای اینکه جلوی پایم را ببینم کمی کلاه را عقب کشیدم.
دیدم که فریبا هم خودش را رساند و ماشینش را پشت ماشین رادمهر پارک کرد..
دیدم که مادر و مهدیه به طرفم میآیند...
دیدم که رادمهر با آن کت و شلوار گرانقیمتش که به سلیقهی من نبود به خودش حسابی رسیده و با خونسردی در حال صحبت با فیلمبردار است...
دیدم که یک نفر پشت یک درخت تنومند ایستاده و دزدکی نگاه میکند...
دیدم و دلم لرزید. دیدم و روح از بدنم سر رفت.دیدم و مرده ی متحرکی شدم که هیچ زنده ای قادر به درک بلوای درونش نبود.
یک نفر آشنا بود پشت آن درخت کهنسال...
یک نفر آشنای غریب که از همان دور با متانت و وقار جداییناپذیرش قدرت به یغما بردن تمام عقل و آبرویم را داشت. دیدم که با چه سختی و تقلای بیهوده ای سعی میکند خودش را مخفی کند.
آمدم به سمتش بروم که مهدیه مانع شد. ناباورانه، با چشمان گرد و صورت رنگپریده نگاهم کرد. انگار از حضور برادرش خبر داشت و از عکسالعمل من میترسید. هر دو دستم را بین دستانش گرفت و با نگاهش فهماند که دیگر همهچیز بین من و آنها تمام شده...
فریبا با آن قد بلند و هیکلی اش کنارمان ایستاد و با کنایه گفت: خانوما محضر اون طرفه، این سمتی که شما دارید میرید میخوره به دبستان دخترانه
نیش کلامش را گرفتم اما وجود سعید نیشتر بود بر قلب زخمی و شکسته ام و زخمش کاریتر از زخم زبان فریبا.
با حسِ دور شدن همیشگی از سعید و مهدیه و غریبه بودن ابدی در برابر آنها دوباره در مقابل اشکهایم شکست خوردم و ریزش آوار سنگینشان، چنان دردی را بر جمجمه و مغزم آورد که حس کردم زمان مرگم فرارسیده و دیگر روی پای خودم بند شدنی نیستم. مهدیه رویم را از سعید برگرداند و فریبا با دیدن صورت اشکآلودم چشمانش را گشاد کرد و با د*ه*ان باز گفت: واه واه چته دختر چیکار میکنی مگه داریم میبریم سرتو ببریم؟ جمع کن خودتو بابا خیلی هم دلت بخواد داری زن پسردایی من میشی. اصلا کو دستهگلت؟
مادر فوری دستمالی از کیفش بیرون آورد و دستپاچه و نگران اشکهایم را پاک کرد و گفت: آریانا جان مادر تو رو خدا گریه نکن. شگون نداره دخترم. فدات شم الهی نکن.
همینکه رادمهر از فیلمبردار جدا شد و خواست به طرفمان بیاید مادر دوباره کلاه شنل را پایین کشید.
به چه روزی افتاده بودم. از روزی که فهمیدم باید با دختری ازدواج کنم که هیچ حسی نسبت به خودش و هیچ علاقهای به زندگی و آیندهاش ندارم و نمیشناسمش، روزی صدبار خودم را در آینه نگاه کردم تا مطمئن شوم همان رادمهری هستم که همیشه برای انتخاب هایم پای خودم در میان بود و اعتقادات و منطق خودم. داوود مروت پور چه بر سرم آورده بود که منی را که فقط از عقل خودم حرفشنوی داشتم در دوراهی میگذاشت و این ازدواج اجباری را به پایم میبست تا کابوس روز و شبم شود. عاقد داشت خطبه ی عقد را میخواند. تا کی باید طعم زهر این سیرک بیمعنی و مسخره را میچشیدم؟ باورم نمیشد کنار دختری نشستهام که با تمام ایدهآلهایم در تناقض است. قرآن را توی دست لرزانش محکم گرفته بود. با کمترین میزان دقت هم میتوانستم صدای هق هقش را از زیر کلاه لباسش بشنوم. داشت زیادی روی مخم رژه میرفت. عجب رویی داشت. اگر صفر بود حالا به هزار میرسید و مثل احمقها آبغوره هم میگرفت. اگر کسی سزاوار گریه کردن هم بود من بودم نه او.
عاقد پرسید: وکیلم؟
زنی ناشناس با صدای بلند و خوشحال گفت: عروس رفته گل بچینه
و بعد به همان اندازه مضحکانه صدای کف زدن حضار آمد
فارغ از بلایی که در آستانه اش بودم بهار سه ساله و بانمک محسن را که بین میهمانان وول میخورد و شیطنت میکرد تماشا میکردم. از همان بچگی محسن از من خوش شانس تر بود. چشم و چراغ خانه محسن بود. پسر درسخوان و کاری، پسربا عرضه و خوش سروزبان پدر، پسر سربهزیر و مطیع مادر، دلبر تمام فامیل و اقوام. درست برعکس من که یک چموش بیخاصیت مغرور و خودخواه بیشتر نبودم و نشدم. دستآخر هم با دختر مورد علاقهاش که حاصل انتخاب خودش بود ازدواج کرد و هرچند عمر عشقشان کوتاه بود اما سقفش آنقدر بلند و دستنیافتنی بود که به قول محسن تا ابد شیرینی زندگی با عاطفه از خاطرش نمیرود و حالا با رضایتمندی از زندگی با دخترش طبق انتخاب و میل خودش زندگی را ادامه میدهند. عاقد دوباره خطبه ی عقد را خواند و بعد پرسید: وکیلم؟
دیگر صدای گریهاش نمیآمد. مادرش با صورتگرفته و نگاه دلواپس کنارش ایستاده بود و پدرش کنار پدرم درست روبهروی من.
چقدر احساس غریبگی میکردم میان اینهمه قوم و خویش وقتی مادرم بینشان نبود. آنقدر از شنیدن خبر ازدواجم ناراحت شد که تا مدتی در شوک این خبر حتی تلفنهایم را جواب نداد و بعد در مقابل تمام خواهشهای من که خودش را به ایران برساند تنها جواب داد: نمیتوانم.
حالا که با این دختر تا پای سفره عقد آمده بودم برای اولینبار از یک دختر میترسیدم. میترسیدم با هر دوز و کلکی که بلد است دست به نابودی ام بزند. میترسیدم عاقبت ماجرایمان به شر ختم شود. کمسن بود و از آن مرموز های اعصاب خرد کن از آنهایی که تا دماغشان را بگیری نفسشان بند میآید درست در ردیف همان دخترهای لوس و حرص درآری که همیشه حالم را بههم میزدند. درست بود نمیشناختمش و حتی در مراسم خواستگاری شرکت نکردم و هر بار از تنهایی حرف زدن با او سرباز زدم اما مطمئن بودم با او داستانهایی خواهم داشت که عاقبتشان بوی خیر نمیدهد. عاقد برای بار سوم پرسید: وکیلم؟
رادمهر:
به چه روزی افتاده بودم. از روزی که فهمیدم باید با دختری ازدواج کنم که هیچ حسی نسبت به خودش و هیچ علاقهای به زندگی و آیندهاش ندارم و نمیشناسمش، روزی صدبار خودم را در آینه نگاه کردم تا مطمئن شوم همان رادمهری هستم که همیشه برای انتخاب هایم پای خودم در میان بود و اعتقادات و منطق خودم. داوود مروت پور چه بر سرم آورده بود که منی را که فقط از عقل خودم حرفشنوی داشتم در دوراهی میگذاشت و این ازدواج اجباری را به پایم میبست تا کابوس روز و شبم شود. عاقد داشت خطبه ی عقد را میخواند. تا کی باید طعم زهر این سیرک بیمعنی و مسخره را میچشیدم؟ باورم نمیشد کنار دختری نشستهام که با تمام ایدهآلهایم در تناقض است. قرآن را توی دست لرزانش محکم گرفته بود. با کمترین میزان دقت هم میتوانستم صدای هق هقش را از زیر کلاه لباسش بشنوم. داشت زیادی روی مخم رژه میرفت. عجب رویی داشت. اگر صفر بود حالا به هزار میرسید و مثل احمقها آبغوره هم میگرفت. اگر کسی سزاوار گریه کردن هم بود من بودم نه او.
عاقد پرسید: وکیلم؟
زنی ناشناس با صدای بلند و خوشحال گفت: عروس رفته گل بچینه
و بعد به همان اندازه مضحکانه صدای کف زدن حضار آمد
فارغ از بلایی که در آستانه اش بودم بهار سه ساله و بانمک محسن را که بین میهمانان وول میخورد و شیطنت میکرد تماشا میکردم. از همان بچگی محسن از من خوش شانس تر بود. چشم و چراغ خانه محسن بود. پسر درسخوان و کاری، پسربا عرضه و خوش سروزبان پدر، پسر سربهزیر و مطیع مادر، دلبر تمام فامیل و اقوام. درست برعکس من که یک چموش بیخاصیت مغرور و خودخواه بیشتر نبودم و نشدم. دستآخر هم با دختر مورد علاقهاش که حاصل انتخاب خودش بود ازدواج کرد و هرچند عمر عشقشان کوتاه بود اما سقفش آنقدر بلند و دستنیافتنی بود که به قول محسن تا ابد شیرینی زندگی با عاطفه از خاطرش نمیرود و حالا با رضایتمندی از زندگی با دخترش طبق انتخاب و میل خودش زندگی را ادامه میدهند. عاقد دوباره خطبه ی عقد را خواند و بعد پرسید: وکیلم؟
دیگر صدای گریهاش نمیآمد. مادرش با صورتگرفته و نگاه دلواپس کنارش ایستاده بود و پدرش کنار پدرم درست روبهروی من.
چقدر احساس غریبگی میکردم میان اینهمه قوم و خویش وقتی مادرم بینشان نبود. آنقدر از شنیدن خبر ازدواجم ناراحت شد که تا مدتی در شوک این خبر حتی تلفنهایم را جواب نداد و بعد در مقابل تمام خواهشهای من که خودش را به ایران برساند تنها جواب داد: نمیتوانم.
حالا که با این دختر تا پای سفره عقد آمده بودم برای اولینبار از یک دختر میترسیدم. میترسیدم با هر دوز و کلکی که بلد است دست به نابودی ام بزند. میترسیدم عاقبت ماجرایمان به شر ختم شود. کمسن بود و از آن مرموز های اعصاب خرد کن از آنهایی که تا دماغشان را بگیری نفسشان بند میآید درست در ردیف همان دخترهای لوس و حرص درآری که همیشه حالم را بههم میزدند. درست بود نمیشناختمش و حتی در مراسم خواستگاری شرکت نکردم و هر بار از تنهایی حرف زدن با او سرباز زدم اما مطمئن بودم با او داستانهایی خواهم داشت که عاقبتشان بوی خیر نمیدهد. عاقد برای بار سوم پرسید: وکیلم؟
داشت زیادی لفتش میداد. ملکهی انگلیس هم که بود باید تا الان جواب میداد. قرآن را ب*و*سید و دوباره روی پایش گذاشت و با صدایی که لرزشش بهوضوح احساس میشد گفت: بله
آنقدر آهسته و خفه بله را گفت که منی که کنارش نشسته بودم هم بهزور توانستم بشنوم. عاقد صدای سوت و کف حضار را با بالا آوردن دستش قطع کرد و برای محکمکاری و اطمینان از شنیدن صدای او پرسید: عروس خانم بلندتر بفرمایید وکیلم؟
اینبار با صدایی که معلوم بود بهزور استقرارش را حفظ میکند کمی بلند تر از دفعه ی قبل گفت: بله
اینکه این ادا و اصولها نقش بازی کردن بود یا شاید شبیه من خودش را در مرداب عمیقی میدید یا شاید هم داشت زیادی بچهگانه رفتار میکرد را هنوز نمیتوانستم تشخیص دهم اما هر چه بود و هر دلیلی که داشت فهمیدن این مسئله که او هم از این جشن و سور و سات آنطورکه باید لذتی نمیبرد کار سختی نبود.
اگر منطق با زور و تقلا خودش را به دیوارههای ذهنم نمیکوبید حتما تنفرم از این دختر کمی رنگ ترحم میگرفت اما بیدلیل و با دلیل نمیتوانستم جز تنفر حسی نسبتبه او داشته باشم و منطق من جز حق دادن به خودم چیز دیگری را نمیپذیرفت.
چقدر جای سامان خالی حس میشد.شاید اگر بود راحتتر میتوانستم طاقت بیاورم اگر سامان بود لااقل با او میتوانستم حرف بزنم و از ریشتر دردهایم کم کنم. دروغ چرا؟قبلاً هم به زندگی بدون سامان فکر کرده بودم. حس میکردم زندگی بدون او شبیه نفسکشیدن با کپسول اکسیژن است و اگر روزی نباشد نفسم بند میآید اما حالا بعد از بیست سال رفاقت، سه ماه را بهتنهایی، بی رفیق و همراه سر کردم و برخلاف تصوراتم دیدم که شد. که نمردم، ماندم. مثل سنگ، سنگ تر از همیشه. همیشه احساس میکردم رفاقتم با سامان شبیه ضرورت خون در ب*دن شبیه نیاز ب*دن به آب شبیه تزریق اکسیژن به ریههاست. اما بعد از سه ماه ماندن و طی شدن روند طبیعی زندگیم فهمیدم زیادی رفیق نبودم و سردی خاک به من هم سرایت کرده. تصادف لعنتی اش شروع تمام کسالتها و مضاعف شدن احوالات ناکوکم شد. هنوز هم لباس مشکی عزایش را درنیاورده ام. حتی امشب...
در شب عروسیام...
در کنار این جماعت سرخوش...
برای منی که سالهای طولانی، زندگی ام با تنهایی عجین بود سامان تنها فردی قلمداد میشد که مدام سگ اخلاقی هایم را موشکافی و راههای رفته و نرفتهام را رصد نکرد و سرزنش هایش را تحویل روح زخمی ام نداد. همیشه کنارم بود. حتی اگر تمام دنیا علیه من توطئه میکردند حتی اگر دروغ تحویلش میدادم یا تلفنهایش را یکی در میان جواب میدادم مرا همانطور که بودم دوستداشت. با سامان خودم بودم فارغ از تلاش برای اینکه نشان بدهم بهترینم. معنی سکوتها و تلخیهایم را میفهمید و هرگز در کنارش نیازی نداشتم خودم را توصیح دهم یا ثابت کنم. روزیکه خبر مرگش را از زبان دکتر شنیدم جز احساس پوچی و تباهی هیچ احساس دیگری نداشتم. انگار تمام بدنم لمس شده بود و تمام دنیا ترکم کرده بود. انگار نیمی از خودم را تا ابد از دست داده بودم. چقدر دلمان برای اینکه آن دیگری داماد شود و ساقدوشی اش را بکنیم غنج میرفت. اما نشد...
نه خداخواست نه تقدیر...
عاقد خطبه را برای من هم خواند. خیره توی چشمهای داوود مروت پور شدم. دست به س*ی*نه با لبخندی که گوشهی ل*بش نشانده بود و میدانستم برای مردمداری و حفظ شأن خودش جلوی همکاران رودربایستی دارش است نگاهم میکرد. حس کردم بله گفتنم حتی زودتر از اتمام خطبه ادا شد. دلم میخواست فقط هرچه زودتر بساط دلقک بازیشان را جمع کنند و مرا به حال خود بگذارند. من محرم دختری شده بودم که حتی چهرهاش را بهزور میتوانستم به یاد بیاورم. با تبریکهایی که به سویمان روانه میشد از جا بلند شدیم عمه زهرا در گوشی خواست تا کلاه شنلش را بالا بدهم. این خوان چندان بود که خودم را هم از خودم دچار تهوع میکرد؟ از قبل از روی پوشش و نوع زندگیاش میدانستم محرم و نا*مح*رم برای او و خانواده اش مهم است. کلاه را جوری بالا کشیدم تا در حضور بقیه معذب نشود. خودم هم نمیدانستم چرا ملاحظهاش را میکنم. چند لحظه بیهیچ حالتی که نشاندهنده ی خوشحالی یا ناراحتی ام باشد بیآنکه در اجزای صورتم تغییری ایجاد کنم به چهره ی مضطرب ترسویش زل زدم.
رد اشک روی صورت سفیدش حسابی توی ذوق میزد انگارنهانگار کسی که داشت شکنجه میشد من بودم. مگر نه اینکه الان باید با دمش گردو میشکست؟ پس چه مرگش بود؟
داشت زیادی لفتش میداد. ملکهی انگلیس هم که بود باید تا الان جواب میداد. قرآن را ب*و*سید و دوباره روی پایش گذاشت و با صدایی که لرزشش بهوضوح احساس میشد گفت: بله
آنقدر آهسته و خفه بله را گفت که منی که کنارش نشسته بودم هم بهزور توانستم بشنوم. عاقد صدای سوت و کف حضار را با بالا آوردن دستش قطع کرد و برای محکمکاری و اطمینان از شنیدن صدای او پرسید: عروس خانم بلندتر بفرمایید وکیلم؟
اینبار با صدایی که معلوم بود بهزور استقرارش را حفظ میکند کمی بلند تر از دفعه ی قبل گفت: بله
اینکه این ادا و اصولها نقش بازی کردن بود یا شاید شبیه من خودش را در مرداب عمیقی میدید یا شاید هم داشت زیادی بچهگانه رفتار میکرد را هنوز نمیتوانستم تشخیص دهم اما هر چه بود و هر دلیلی که داشت فهمیدن این مسئله که او هم از این جشن و سور و سات آنطورکه باید لذتی نمیبرد کار سختی نبود.
اگر منطق با زور و تقلا خودش را به دیوارههای ذهنم نمیکوبید حتما تنفرم از این دختر کمی رنگ ترحم میگرفت اما بیدلیل و با دلیل نمیتوانستم جز تنفر حسی نسبتبه او داشته باشم و منطق من جز حق دادن به خودم چیز دیگری را نمیپذیرفت.
چقدر جای سامان خالی حس میشد.شاید اگر بود راحتتر میتوانستم طاقت بیاورم اگر سامان بود لااقل با او میتوانستم حرف بزنم و از ریشتر دردهایم کم کنم. دروغ چرا؟قبلاً هم به زندگی بدون سامان فکر کرده بودم. حس میکردم زندگی بدون او شبیه نفسکشیدن با کپسول اکسیژن است و اگر روزی نباشد نفسم بند میآید اما حالا بعد از بیست سال رفاقت، سه ماه را بهتنهایی، بی رفیق و همراه سر کردم و برخلاف تصوراتم دیدم که شد. که نمردم، ماندم. مثل سنگ، سنگ تر از همیشه. همیشه احساس میکردم رفاقتم با سامان شبیه ضرورت خون در ب*دن شبیه نیاز ب*دن به آب شبیه تزریق اکسیژن به ریههاست. اما بعد از سه ماه ماندن و طی شدن روند طبیعی زندگیم فهمیدم زیادی رفیق نبودم و سردی خاک به من هم سرایت کرده. تصادف لعنتی اش شروع تمام کسالتها و مضاعف شدن احوالات ناکوکم شد. هنوز هم لباس مشکی عزایش را درنیاورده ام. حتی امشب...
در شب عروسیام...
در کنار این جماعت سرخوش...
برای منی که سالهای طولانی، زندگی ام با تنهایی عجین بود سامان تنها فردی قلمداد میشد که مدام سگ اخلاقی هایم را موشکافی و راههای رفته و نرفتهام را رصد نکرد و سرزنش هایش را تحویل روح زخمی ام نداد. همیشه کنارم بود. حتی اگر تمام دنیا علیه من توطئه میکردند حتی اگر دروغ تحویلش میدادم یا تلفنهایش را یکی در میان جواب میدادم مرا همانطور که بودم دوستداشت. با سامان خودم بودم فارغ از تلاش برای اینکه نشان بدهم بهترینم. معنی سکوتها و تلخیهایم را میفهمید و هرگز در کنارش نیازی نداشتم خودم را توصیح دهم یا ثابت کنم. روزیکه خبر مرگش را از زبان دکتر شنیدم جز احساس پوچی و تباهی هیچ احساس دیگری نداشتم. انگار تمام بدنم لمس شده بود و تمام دنیا ترکم کرده بود. انگار نیمی از خودم را تا ابد از دست داده بودم. چقدر دلمان برای اینکه آن دیگری داماد شود و ساقدوشی اش را بکنیم غنج میرفت. اما نشد...
نه خداخواست نه تقدیر...
عاقد خطبه را برای من هم خواند. خیره توی چشمهای داوود مروت پور شدم. دست به س*ی*نه با لبخندی که گوشهی ل*بش نشانده بود و میدانستم برای مردمداری و حفظ شأن خودش جلوی همکاران رودربایستی دارش است نگاهم میکرد. حس کردم بله گفتنم حتی زودتر از اتمام خطبه ادا شد. دلم میخواست فقط هرچه زودتر بساط دلقک بازیشان را جمع کنند و مرا به حال خود بگذارند. من محرم دختری شده بودم که حتی چهرهاش را بهزور میتوانستم به یاد بیاورم. با تبریکهایی که به سویمان روانه میشد از جا بلند شدیم عمه زهرا در گوشی خواست تا کلاه شنلش را بالا بدهم. این خوان چندان بود که خودم را هم از خودم دچار تهوع میکرد؟ از قبل از روی پوشش و نوع زندگیاش میدانستم محرم و نا*مح*رم برای او و خانواده اش مهم است. کلاه را جوری بالا کشیدم تا در حضور بقیه معذب نشود. خودم هم نمیدانستم چرا ملاحظهاش را میکنم. چند لحظه بیهیچ حالتی که نشاندهنده ی خوشحالی یا ناراحتی ام باشد بیآنکه در اجزای صورتم تغییری ایجاد کنم به چهره ی مضطرب ترسویش زل زدم.
رد اشک روی صورت سفیدش حسابی توی ذوق میزد انگارنهانگار کسی که داشت شکنجه میشد من بودم. مگر نه اینکه الان باید با دمش گردو میشکست؟ پس چه مرگش بود؟
فریبا که حلقهها را آورد، در برابر صحبتها و ایدههای فیلمبردار، نامحسوس سرش را بالا گرفت. سمت راستش ایستاده بودم و برخلاف او کاملا بی حس و بی تفاوت همه و آن نگاه های مجوف از شادیهای واقعیشان را زیر نظر داشتم. حلقه را که برداشتم منتظر ماندم تا دستش را بالا بیاورد اما عین چوب خشک فقط نگاه می کرد. بی حوصله تر از هر زمان خودم خم شدم و دستش را گرفتم. سرد بود، مثل یخ.
نه انگار داشت راستی راستی میلرزید، یعنی آنقدر ترسناک بودم؟...
یک لحظه ترسیدم این دختر روی دستم بماند. به صورتش که نگاه کردم داشت بهعکس العملم و دستش که هنوز توی دستم بود نگاه میکرد. فیلمبردار اجازه نمیداد کار را تمام کنم. اگر میشد همانجا ایدههایش را توی سرش خ*را*ب میکردم. لرزش دستهایش آنقدر زیاد بود که محکم توی دستم نگهش داشتم و یک کلام به فیلمبردار گفتم: بذار طبیعی کار خودمونو انجام بدیم نمیخوای تایتانیک بسازی که.
حلقه را توی انگشت کشیده و باریکش انداختم. نوبت او که رسید برای انداختن حلقه ی من زیادی دقت میکرد که دستش به دستم برخورد نکند. انگار که جذام داشتم.
طولی نکشید که همگی بهطرف تالار حرکت کردیم. به زور فضای تالار و جشن کذایی را تحمل کردم بهزور در قسمت زنانه روی پای خودم بند شدم و در برابر سرخوشی بقیه رقاصی نکردم. شام عروسیام را با دو قاشق تمام کردم و فوری از باغ شلوغپلوغ تالار به باغ مجاور که خلوتتر و دنج تر بود رفتم. چند پک به سیگار زدم تا شاید آرامش پیدا کنم اما انگار فایدهای که نداشت هیچ، سرم را هم دردناک و مثل سنگ ثقیل می ساخت . آخرین خوان هم رسید. جدایی از خانوادهها...
یعنی خوان آخر بود؟
جدایی من از پدرم راحتترین کار دنیا بود و جدایی محسن با یکطبقه فاصله مضحکانه و خندهدار. اما جدایی این دختر از خانوادهاش زیادی طول کشید. فاصلهی خانهی پدریاش تا خانه ی بختی که قرار بود پا به آن بگذارد حتی از توی نقشه تهران هم زیادی دور بود. ج*ن*س نگاهی که به پدرش داشت را میشناختم اما از گریه و زاری و هم آغوشی با مادرش دور بودم و پرت.
حتی زمانی که مادر از پدر جدا شد و برای مهاجرت به کانادا رفت هم خداحافظی مان چندان با جانودل و آمیخته با گریه زاری نبود. از بچگی مادرم را بی دلواپسی مادرانه و سرد و درونگرا دیده بودم. برای دیر آمدن هایم برای مریض شدنهایم، برای نمرات و افتخارآفرینی و سرشکستگی ها و هر آنچه که باعث خوشحالی، نگرانی یا ناراحتی بقیه مادرها میشد خیلی عکسالعمل نشان نمیداد. گاهی آنقدر مرموز و دستنیافتنی میشد که جرأت نزدیک شدن به او را هم از دست میدادم. راست میگویند که مادر اساسیترین و مهمترین عضو خانواده است. برای من مادری که دلواپسی اش را داد بزند و گریهاش فضای خانه را پر کند و به وقت عصبانیت فریاد بکشد بهمراتب مادر تر از این خودرای درونگرایی بود که سالها با مشغلههای کاریاش تمام اعضای خانواده را از هم دور کرد و دستآخر برای زندگی آرامتر و مرفهتر راهی کشوری دیگر شد. سالها بود خانواده برایم مفهومش را از دست داده بود. نه پدر نه مادر و نه حتی محسن که برادرم میشد را هیچوقت نه درک کردم و نه درک کردنشان را دیدم. انگار هر کدام از یک دهه که نه از یک برهه ی جداگانه از تاریخ بودیم که نمیتوانستیم مشکلات نسل دیگری را بفهمیم...
فریبا که حلقهها را آورد، در برابر صحبتها و ایدههای فیلمبردار، نامحسوس سرش را بالا گرفت. سمت راستش ایستاده بودم و برخلاف او کاملا بی حس و بی تفاوت همه و آن نگاه های مجوف از شادیهای واقعیشان را زیر نظر داشتم. حلقه را که برداشتم منتظر ماندم تا دستش را بالا بیاورد اما عین چوب خشک فقط نگاه می کرد. بی حوصله تر از هر زمان خودم خم شدم و دستش را گرفتم. سرد بود، مثل یخ.
نه انگار داشت راستی راستی میلرزید، یعنی آنقدر ترسناک بودم؟...
یک لحظه ترسیدم این دختر روی دستم بماند. به صورتش که نگاه کردم داشت بهعکس العملم و دستش که هنوز توی دستم بود نگاه میکرد. فیلمبردار اجازه نمیداد کار را تمام کنم. اگر میشد همانجا ایدههایش را توی سرش خ*را*ب میکردم. لرزش دستهایش آنقدر زیاد بود که محکم توی دستم نگهش داشتم و یک کلام به فیلمبردار گفتم: بذار طبیعی کار خودمونو انجام بدیم نمیخوای تایتانیک بسازی که.
حلقه را توی انگشت کشیده و باریکش انداختم. نوبت او که رسید برای انداختن حلقه ی من زیادی دقت میکرد که دستش به دستم برخورد نکند. انگار که جذام داشتم.
طولی نکشید که همگی بهطرف تالار حرکت کردیم. به زور فضای تالار و جشن کذایی را تحمل کردم بهزور در قسمت زنانه روی پای خودم بند شدم و در برابر سرخوشی بقیه رقاصی نکردم. شام عروسیام را با دو قاشق تمام کردم و فوری از باغ شلوغپلوغ تالار به باغ مجاور که خلوتتر و دنج تر بود رفتم. چند پک به سیگار زدم تا شاید آرامش پیدا کنم اما انگار فایدهای که نداشت هیچ، سرم را هم دردناک و مثل سنگ ثقیل می ساخت . آخرین خوان هم رسید. جدایی از خانوادهها...
یعنی خوان آخر بود؟
جدایی من از پدرم راحتترین کار دنیا بود و جدایی محسن با یکطبقه فاصله مضحکانه و خندهدار. اما جدایی این دختر از خانوادهاش زیادی طول کشید. فاصلهی خانهی پدریاش تا خانه ی بختی که قرار بود پا به آن بگذارد حتی از توی نقشه تهران هم زیادی دور بود. ج*ن*س نگاهی که به پدرش داشت را میشناختم اما از گریه و زاری و هم آغوشی با مادرش دور بودم و پرت.
حتی زمانی که مادر از پدر جدا شد و برای مهاجرت به کانادا رفت هم خداحافظی مان چندان با جانودل و آمیخته با گریه زاری نبود. از بچگی مادرم را بی دلواپسی مادرانه و سرد و درونگرا دیده بودم. برای دیر آمدن هایم برای مریض شدنهایم، برای نمرات و افتخارآفرینی و سرشکستگی ها و هر آنچه که باعث خوشحالی، نگرانی یا ناراحتی بقیه مادرها میشد خیلی عکسالعمل نشان نمیداد. گاهی آنقدر مرموز و دستنیافتنی میشد که جرأت نزدیک شدن به او را هم از دست میدادم. راست میگویند که مادر اساسیترین و مهمترین عضو خانواده است. برای من مادری که دلواپسی اش را داد بزند و گریهاش فضای خانه را پر کند و به وقت عصبانیت فریاد بکشد بهمراتب مادر تر از این خودرای درونگرایی بود که سالها با مشغلههای کاریاش تمام اعضای خانواده را از هم دور کرد و دستآخر برای زندگی آرامتر و مرفهتر راهی کشوری دیگر شد. سالها بود خانواده برایم مفهومش را از دست داده بود. نه پدر نه مادر و نه حتی محسن که برادرم میشد را هیچوقت نه درک کردم و نه درک کردنشان را دیدم. انگار هر کدام از یک دهه که نه از یک برهه ی جداگانه از تاریخ بودیم که نمیتوانستیم مشکلات نسل دیگری را بفهمیم...
آریانا:
نبض جمجمهام را میشنیدم. میگرن لعنتی دوباره شقیقههایم را به اسارت درآورده بود. نمیدانستم دوری از مادر تا صبح زنده نگهم میدارد یا نه.
با صورتی که خیس اشک بود و دلی که شکسته بودند بهزور از چهره ی غمگین مادر دل کندم و راهی خانهی سیاهبختی ام شدم.
هنوز نمیدانستم میتوانم پدر را ببخشم یا نه. با آن قامت بلند و خمیده و طمع زندگی خ*را*ب کنش بیشتر از همه دلم را شکسته و جان خداحافظی را گرفته بود.
هر طور که شده از مادر چشم برداشتم و دل کندم. بهطرف آپارتمان به راه افتادم. وقت ورود به آپارتمان تنها یک جمله زیر ل*ب گفتم: خدایا کمکم کن
صدای غالب جمع صدای گوشخراش فریبا بود که بیتفاوت به بد موقع بودن زمان و خواب بودن همسایهها داد میزد: رادمهر عکسای دونفرمونو میذارم توی یه آلبوم جدا بعداً برات میفرستم.
چندش بود و نفرتانگیز، باید به وقتش برای او هم فکری میکردم، البته اگر بیعرضگی و بزدلی ام جایی برای انتقام باقی میگذاشت. بهزور از پلهها بالا رفتم. جمع کردن دنباله ی لباس یک طرف، رادمهر که پشت سرم میآمد از طرف دیگر عرصه را برایم تنگ کرده بودند. کلافه تر از اینهم امکان داشت باشم؟
چقدر دلم دانیال را میخواست اگر ردی نشانی شمارهای داشتم و میتوانستم زودتر از اینها پیدایش کنم و بگویم بابا بهزور شوهرم داده کارم تا اینجا و در کنار این مرد ترشروی بدخلق نمیکشید. دلم از همین الان برای مادر تنگ شده بود برای آن خانه ی بیغوله با در و دیوارهای رنگورورفته ی قدیمی. برای آن حیاط کوچک و قدمت دار. حتی برای همسایههای فضولمان.
بالای پلهها و درست پشت در که رسیدیم ایستادم. مثل همیشه آرام و خونسرد رفتار میکرد یک دستش را توی جیبش فرو برده بود و از همان جیب، کلید را بیرون آورد. حتی جرأت نمیکردم به چشمهایش نگاه کنم. قبلاً یکبار توی کارخانهی پدرش وقتی به یک قدمیاش رسیدم این کار را کردم و شعلههای آتشی را که نفهمیدم چه کسی در بطن چشمهای این مرد برافروخته را دیدم و چنان سوختم که شهامت نگاه کردن دوباره به چشمهایش را از دست دادم. هر دو برای بار اول بود که پا در خانه ی بختمان میگذاشتیم. روزیکه مادر با فریبا و مادرش برای چیدن جهیزیهای که هیچوقت نفهمیدم پدرم از کجا پولشان را آورده بود به اینجا آمدند از من هم خواست تا همراهیشان کنم و اثاث خانهام را با سلیقه و ذوق خودم بچینم اما ذوق کور شده، و انگیزه ی به فنا رفته ام دل و دماغ را از من گرفته بود و بهخاطر همین مریضی را بهانه کردم و در خانهی خودمان ماندم.
با باز شدن در حس کردم به شکنجه گاهی تبعید شده ام که هرگز راه بازگشتی ندارد. سنگینی نگاهش به من میفهماند که باید داخل شوم. کفشهای خستهکننده و پاشنه بلندم را درآوردم و وارد شدم. چند قدم بیآنکه به پشت سرم نگاه کنم از در فاصله گرفتم. ترس مثل موریانه تمام سلولهایم را میجوید و راه نفسم را میبست. ترس و وحشت با نوعروس بودن چه میانه و صمیمیتی داشتند که اینچنین دو دستی مرا تنگ در برگرفته بود. با کفش وارد شد شبیه من ترسو نبود هر کاری را که عشقش میکشید انجام میداد.
در را که بست چهارستون بدنم لرزید. سنگینی نگاهش را شدیداً احساس میکردم چهره ی یخزده و بی روحش را نیمنگاهی انداختم. خانه را با پوزخندی که گوشهی ل*بش میآورد برانداز کرد. مغزم کششی برای فهمیدن حالتش در آن لحظههای نفسگیر را نداشت. انگار داشتند با مشت به س*ی*نهام میکوبیدند و قلبم را از جا میکندند. با قدمهای آرام درحالیکه یک دستش را دوباره توی جیب میکرد نزدیک شد و فاصله مان را به صفر رساند...
آریانا:
نبض جمجمهام را میشنیدم. میگرن لعنتی دوباره شقیقههایم را به اسارت درآورده بود. نمیدانستم دوری از مادر تا صبح زنده نگهم میدارد یا نه.
با صورتی که خیس اشک بود و دلی که شکسته بودند بهزور از چهره ی غمگین مادر دل کندم و راهی خانهی سیاهبختی ام شدم.
هنوز نمیدانستم میتوانم پدر را ببخشم یا نه. با آن قامت بلند و خمیده و طمع زندگی خ*را*ب کنش بیشتر از همه دلم را شکسته و جان خداحافظی را گرفته بود.
هر طور که شده از مادر چشم برداشتم و دل کندم. بهطرف آپارتمان به راه افتادم. وقت ورود به آپارتمان تنها یک جمله زیر ل*ب گفتم: خدایا کمکم کن
صدای غالب جمع صدای گوشخراش فریبا بود که بیتفاوت به بد موقع بودن زمان و خواب بودن همسایهها داد میزد: رادمهر عکسای دونفرمونو میذارم توی یه آلبوم جدا بعداً برات میفرستم.
چندش بود و نفرتانگیز، باید به وقتش برای او هم فکری میکردم، البته اگر بیعرضگی و بزدلی ام جایی برای انتقام باقی میگذاشت. بهزور از پلهها بالا رفتم. جمع کردن دنباله ی لباس یک طرف، رادمهر که پشت سرم میآمد از طرف دیگر عرصه را برایم تنگ کرده بودند. کلافه تر از اینهم امکان داشت باشم؟
چقدر دلم دانیال را میخواست اگر ردی نشانی شمارهای داشتم و میتوانستم زودتر از اینها پیدایش کنم و بگویم بابا بهزور شوهرم داده کارم تا اینجا و در کنار این مرد ترشروی بدخلق نمیکشید. دلم از همین الان برای مادر تنگ شده بود برای آن خانه ی بیغوله با در و دیوارهای رنگورورفته ی قدیمی. برای آن حیاط کوچک و قدمت دار. حتی برای همسایههای فضولمان.
بالای پلهها و درست پشت در که رسیدیم ایستادم. مثل همیشه آرام و خونسرد رفتار میکرد یک دستش را توی جیبش فرو برده بود و از همان جیب، کلید را بیرون آورد. حتی جرأت نمیکردم به چشمهایش نگاه کنم. قبلاً یکبار توی کارخانهی پدرش وقتی به یک قدمیاش رسیدم این کار را کردم و شعلههای آتشی را که نفهمیدم چه کسی در بطن چشمهای این مرد برافروخته را دیدم و چنان سوختم که شهامت نگاه کردن دوباره به چشمهایش را از دست دادم. هر دو برای بار اول بود که پا در خانه ی بختمان میگذاشتیم. روزیکه مادر با فریبا و مادرش برای چیدن جهیزیهای که هیچوقت نفهمیدم پدرم از کجا پولشان را آورده بود به اینجا آمدند از من هم خواست تا همراهیشان کنم و اثاث خانهام را با سلیقه و ذوق خودم بچینم اما ذوق کور شده، و انگیزه ی به فنا رفته ام دل و دماغ را از من گرفته بود و بهخاطر همین مریضی را بهانه کردم و در خانهی خودمان ماندم.
با باز شدن در حس کردم به شکنجه گاهی تبعید شده ام که هرگز راه بازگشتی ندارد. سنگینی نگاهش به من میفهماند که باید داخل شوم. کفشهای خستهکننده و پاشنه بلندم را درآوردم و وارد شدم. چند قدم بیآنکه به پشت سرم نگاه کنم از در فاصله گرفتم. ترس مثل موریانه تمام سلولهایم را میجوید و راه نفسم را میبست. ترس و وحشت با نوعروس بودن چه میانه و صمیمیتی داشتند که اینچنین دو دستی مرا تنگ در برگرفته بود. با کفش وارد شد شبیه من ترسو نبود هر کاری را که عشقش میکشید انجام میداد.
در را که بست چهارستون بدنم لرزید. سنگینی نگاهش را شدیداً احساس میکردم چهره ی یخزده و بی روحش را نیمنگاهی انداختم. خانه را با پوزخندی که گوشهی ل*بش میآورد برانداز کرد. مغزم کششی برای فهمیدن حالتش در آن لحظههای نفسگیر را نداشت. انگار داشتند با مشت به س*ی*نهام میکوبیدند و قلبم را از جا میکندند. با قدمهای آرام درحالیکه یک دستش را دوباره توی جیب میکرد نزدیک شد و فاصله مان را به صفر رساند...
به خودم جرات دادم تا بدون خیره شدن در چشمهایش عکسالعملش را ببینم. اما آن دو تیله ی نافذ ناخودآگاه نگاهم را سمت خودش کشید. نگاهش را توی صورتم چرخاند و با صدایی آهسته که اگر کسی در دو قدمی مان هم بود نمیتوانست بشنود گفت: تا خود صبح میخوای وایسی همینطور مات و مبهوت زیر چشمی منو نگاه کنی؟
تا خواستم شهامت به خرج بدهم و خودم را از کوره ی د*اغ چشمانش خارج کنم گوشی همراهش به صدا درآمد. فقط دعا میکردم خدا هرچه زودتر با یک حمله ی قلبی از پا درم بیاورد و از منجلاب او خلاصم کند وگرنه من آدم تنها شدن با این مرد نبودم. رویش را از من برگرداند و گوشیاش را از جیب ب*غ*ل کتش بیرون آورد و فوری تماس را برقرار کرد: الو
نیمنگاهی به من انداخت و چند قدم دورتر شد: سلام چطوری؟
از تمام حرکاتش میترسیدم. از آهسته حرف زدن هایش، مشکوک نگاه کردنهایش، دستور دادنهایش، حتی از حالت مو یا آن بلوز مشکی که زیر پیراهن سفیدش پوشیده بود. خودش را پشت کانتر آشپزخانه رساند و هر دو آرنجش را روی آن گذاشت و به مکالمه اش ادامه داد. حالا که پشتش به من بود و فاصلهاش زیاد، جرات به خرج دادم و فوری بهطرف راهروی باریکی که ب*غ*ل دستم قرار داشت رفتم. دو اتاقخواب روبروی هم قرار داشتند که به طور شانسی وارد یکی از آنها شدم. حتی تلفن مشکوکش و حرف زدن با صدای پایینتر از حد معمولش هم نتوانست کنجکاوی ام را برانگیزد. انگار حس وحشت و ترس در آن زمان به تمام احساسات دیگر میچربید و تمام سلولهایم را تحت تاثیر خود قرار میداد. بلافاصله در را بستم. حتی لامپ را روشن نکردم. منی که اوج ترسهایم در تاریکی خلاصه میشد به ظلام و سیاهی پناه آورده بودم. گوشه ی اتاق پایین پای ت*خت خو*اب بزرگی کز کردم. هنوز جور کردن اسباب و اثاثیههای شیک و گرانقیمت خانه توسط پدر برایم یک علامت سوال بزرگ بود. دلم مادرم را میخواست. دلم شدیداً حضور مادرم را می طلبید. بندبند وجودم با تمام قوا صدایش میزد. تنها نوری که میتابید لامپ تیر چراغبرق کوچه بود که از لابهلای پردهی حریر اتاق خودنمایی میکرد و فضا را کمی روشنتر...
از شدت اضطراب و درماندگی سرم را روی زانویم گذاشتم و با هر دو دست ژپون دامن لباسم را محکم فشار دادم دندانهایم را از بس که به هم میساییدم فکم از شدت درد در حال از جا کنده شدن بود. چشمهی اشکهایم خشک نشده بود اما ترس مثل یک سنگ بزرگ جلوی ریزشش ایستاده بود و سخت و سنگین حکمفرمایی میکرد. با باز شدن در مثل برق از جا جهیدم باورش سخت بود که داشتم برده ی ج*نس*ی مردی میشدم که حتی سر سوزنی دوستش نداشتم و مطمئن بودم دوستم ندارد. اگر این ازدواج یک ر*اب*طه بین ارباب و برده نبود پس اسمش چه بود؟
عاشق و معشوق؟
زن و شوهری؟
زن و شوهرها با چه چیزی شروع میکنند؟ با یک زفاف اجباری؟یا قبل آن با عشقی که به کمال رسیده باشد و راه زندگی را نشان دهد؟
در چارچوب در ایستاده بود تنها یکی دو سانتیمتر با میله ی بارفیکس که بالای در نصبشده بود فاصله داشت بازتاب نور هاله ی سیاهی را از او نشانم میداد که داشت نگاهم میکرد. دستش را دراز کرد و کلید برق را فشار داد چشمانم را ریز کردم تا به روشنایی عادت کنم باصورت خونسرد و سنگیاش سر تا پایم را برانداز کرد. لباسهایش را عوض کرده و یک بلوز و شلوار مشکی به تن کرده بود. انگار که به جلد واقعی خودش برگشته باشد. به جلد مشکی هیولایی اش: چرا لباساتو عوض نکردی؟
این صدای طلبکارانه برای تفهیم احساسش به من کافی بود اما امیدوارانه نگاهش کردم تا ببینم نشانی از مهربانی میبینم؟
پیدا نکردم...
حتی یک اثر کوچک از مهربانیهایی که جزء جدائیناپذیر چهرهی سعید بود در این چهرهی اخموی ترسناک دیده نمیشد بهناچار جواب دادم: عوض میکنم
با بیحوصلگی و بیهیچ اشتیاقی از دیدن عروسی که روبهرویش ایستاده بود گفت: ببین دختر جون من حوصلهی ادا اصولای تو رو ندارم امشبم خیلی خستم، خیلی خیلی خسته. میخوام بگیرم بخوابم. خوشمم نمیاد صبح که میشه با سروصدا بیدار شم پس شلوغکاری راه نمیندازی فهمیدی؟ خیلیم خوشحال نباش که همهچی تموم شده هنوز مسخرهبازیهای پاتختیشون مونده
برای بار آخر نگاه تحقیرآمیزش را به سر و وضعم انداخت. باورم نمیشد که مرا نمیخواهد. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از این حس خوب آزادی موقتی که دلم میخواست به خاطرش پرواز کنم یا ناراحت از این بابت که هیچ ارزشی برایش نداشتم که حتی نگاهی عاری از کینه و تنفر نشان دهد. به محض رفتنش بهسرعت در را قفل کردم. لباسم را با یک بلوز و شلوار راحت عوض کردم و رو به آینه نشستم و تمام پوسته ی ضخیم و چندشآور آرایش را از صورتم پاک کردم. با باز کردن پنجره ی کوچک اتاق حتما حال بهتری به دست میآوردم. پنجره را باز کردم و تا میتوانستم از طراوت و نسیم خنکی که ریههایم را جلا میداد حس سرزندگی گرفتم. سکوت شهر آزاردهنده بود حس میکردم مادرم هم در جنوبیترین نقطه تهران پشت پنجره ی اتاق خانه مثل من سرک میکشد و در خلوت شهر از عمق جان صدایم میکند...
به خودم جرات دادم تا بدون خیره شدن در چشمهایش عکسالعملش را ببینم. اما آن دو تیله ی نافذ ناخودآگاه نگاهم را سمت خودش کشید. نگاهش را توی صورتم چرخاند و با صدایی آهسته که اگر کسی در دو قدمی مان هم بود نمیتوانست بشنود گفت: تا خود صبح میخوای وایسی همینطور مات و مبهوت زیر چشمی منو نگاه کنی؟
تا خواستم شهامت به خرج بدهم و خودم را از کوره ی د*اغ چشمانش خارج کنم گوشی همراهش به صدا درآمد. فقط دعا میکردم خدا هرچه زودتر با یک حمله ی قلبی از پا درم بیاورد و از منجلاب او خلاصم کند وگرنه من آدم تنها شدن با این مرد نبودم. رویش را از من برگرداند و گوشیاش را از جیب ب*غ*ل کتش بیرون آورد و فوری تماس را برقرار کرد: الو
نیمنگاهی به من انداخت و چند قدم دورتر شد: سلام چطوری؟
از تمام حرکاتش میترسیدم. از آهسته حرف زدن هایش، مشکوک نگاه کردنهایش، دستور دادنهایش، حتی از حالت مو یا آن بلوز مشکی که زیر پیراهن سفیدش پوشیده بود. خودش را پشت کانتر آشپزخانه رساند و هر دو آرنجش را روی آن گذاشت و به مکالمه اش ادامه داد. حالا که پشتش به من بود و فاصلهاش زیاد، جرات به خرج دادم و فوری بهطرف راهروی باریکی که ب*غ*ل دستم قرار داشت رفتم. دو اتاقخواب روبروی هم قرار داشتند که به طور شانسی وارد یکی از آنها شدم. حتی تلفن مشکوکش و حرف زدن با صدای پایینتر از حد معمولش هم نتوانست کنجکاوی ام را برانگیزد. انگار حس وحشت و ترس در آن زمان به تمام احساسات دیگر میچربید و تمام سلولهایم را تحت تاثیر خود قرار میداد. بلافاصله در را بستم. حتی لامپ را روشن نکردم. منی که اوج ترسهایم در تاریکی خلاصه میشد به ظلام و سیاهی پناه آورده بودم. گوشه ی اتاق پایین پای ت*خت خو*اب بزرگی کز کردم. هنوز جور کردن اسباب و اثاثیههای شیک و گرانقیمت خانه توسط پدر برایم یک علامت سوال بزرگ بود. دلم مادرم را میخواست. دلم شدیداً حضور مادرم را می طلبید. بندبند وجودم با تمام قوا صدایش میزد. تنها نوری که میتابید لامپ تیر چراغبرق کوچه بود که از لابهلای پردهی حریر اتاق خودنمایی میکرد و فضا را کمی روشنتر...
از شدت اضطراب و درماندگی سرم را روی زانویم گذاشتم و با هر دو دست ژپون دامن لباسم را محکم فشار دادم دندانهایم را از بس که به هم میساییدم فکم از شدت درد در حال از جا کنده شدن بود. چشمهی اشکهایم خشک نشده بود اما ترس مثل یک سنگ بزرگ جلوی ریزشش ایستاده بود و سخت و سنگین حکمفرمایی میکرد. با باز شدن در مثل برق از جا جهیدم باورش سخت بود که داشتم برده ی ج*نس*ی مردی میشدم که حتی سر سوزنی دوستش نداشتم و مطمئن بودم دوستم ندارد. اگر این ازدواج یک ر*اب*طه بین ارباب و برده نبود پس اسمش چه بود؟
عاشق و معشوق؟
زن و شوهری؟
زن و شوهرها با چه چیزی شروع میکنند؟ با یک زفاف اجباری؟یا قبل آن با عشقی که به کمال رسیده باشد و راه زندگی را نشان دهد؟
در چارچوب در ایستاده بود تنها یکی دو سانتیمتر با میله ی بارفیکس که بالای در نصبشده بود فاصله داشت بازتاب نور هاله ی سیاهی را از او نشانم میداد که داشت نگاهم میکرد. دستش را دراز کرد و کلید برق را فشار داد چشمانم را ریز کردم تا به روشنایی عادت کنم باصورت خونسرد و سنگیاش سر تا پایم را برانداز کرد. لباسهایش را عوض کرده و یک بلوز و شلوار مشکی به تن کرده بود. انگار که به جلد واقعی خودش برگشته باشد. به جلد مشکی هیولایی اش: چرا لباساتو عوض نکردی؟
این صدای طلبکارانه برای تفهیم احساسش به من کافی بود اما امیدوارانه نگاهش کردم تا ببینم نشانی از مهربانی میبینم؟
پیدا نکردم...
حتی یک اثر کوچک از مهربانیهایی که جزء جدائیناپذیر چهرهی سعید بود در این چهرهی اخموی ترسناک دیده نمیشد بهناچار جواب دادم: عوض میکنم
با بیحوصلگی و بیهیچ اشتیاقی از دیدن عروسی که روبهرویش ایستاده بود گفت: ببین دختر جون من حوصلهی ادا اصولای تو رو ندارم امشبم خیلی خستم، خیلی خیلی خسته. میخوام بگیرم بخوابم. خوشمم نمیاد صبح که میشه با سروصدا بیدار شم پس شلوغکاری راه نمیندازی فهمیدی؟ خیلیم خوشحال نباش که همهچی تموم شده هنوز مسخرهبازیهای پاتختیشون مونده
برای بار آخر نگاه تحقیرآمیزش را به سر و وضعم انداخت. باورم نمیشد که مرا نمیخواهد. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال از این حس خوب آزادی موقتی که دلم میخواست به خاطرش پرواز کنم یا ناراحت از این بابت که هیچ ارزشی برایش نداشتم که حتی نگاهی عاری از کینه و تنفر نشان دهد. به محض رفتنش بهسرعت در را قفل کردم. لباسم را با یک بلوز و شلوار راحت عوض کردم و رو به آینه نشستم و تمام پوسته ی ضخیم و چندشآور آرایش را از صورتم پاک کردم. با باز کردن پنجره ی کوچک اتاق حتما حال بهتری به دست میآوردم. پنجره را باز کردم و تا میتوانستم از طراوت و نسیم خنکی که ریههایم را جلا میداد حس سرزندگی گرفتم. سکوت شهر آزاردهنده بود حس میکردم مادرم هم در جنوبیترین نقطه تهران پشت پنجره ی اتاق خانه مثل من سرک میکشد و در خلوت شهر از عمق جان صدایم میکند...