رویداد میلاد حضرت فاطمه(س) و روز مادر گرامی باد!

  • نویسنده موضوع F A L C O N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 671
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F A L C O N

معاون بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,120
لایک‌ها
22,043
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
جهنم سبز
کیف پول من
91,466
Points
798
سطح
  1. حرفه‌ای
عکس-تبریک-روز-زن-6.jpg
هیچوقت ندیدم پرواز کند…

زیرا به پایش…

من را بسته بود…

برادرم را …

پدرم را…

و همه زندگی‌اش را…

همه راه‌ها به عشق “مادر” من ختم می‌شود!

مادر من، عشق من است…

می‌ترسم برای ماندن در کنارم از بهشت به جهنم بیاید

مادر ست دیگر …

روز مادر مبارک.
🔹🔹🔹
پ. ن:
کاربران عزیز برای شرکت در این تاپیک باید یک متن کوتاه درباره مادر نوشته و آن را زیر همین تاپیک پست کنید.
به 3 نفر برتر این مسابقه نشان روز مادر تعلق می‌گیرد.
موفق باشید 🌺

قلبی به مولا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Ermia_9

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-15
نوشته‌ها
184
لایک‌ها
1,701
امتیازها
73
محل سکونت
دنیای ماگاترا(فعلا)
کیف پول من
4,247
Points
36
(به بهانه‌ی میلاد حضرت زهرا و روز مادر)
آمدی تا تبسم‌هایت، چند صباحی، طعم بهشت را به تشنگان نور بچشاند. آمدی تا نقطه‌ی عطفی شوی برای تمام اتفاقات روشن در هستی و الگویی شوی نه فقط برای بانوان آزاده بلکه برای تمام حقیقت جویان جهان!
با ورودت به پهنه‌ی هستی، رایحه‌ای از گل‌های یاس و مریم در خلقت گستردی، که هنوز می‌نوازد مشام عارفان حق‌ات را.
تو مادر آینه‌ها و بانوی بهشتیان هستی و از نامت شکفته می‌شود بهار و پا به فرار می‌گذارد زمستان!
آسیه در آرزوی ب*وسه بر دستانت و مریم در حسرت لبخند به روی همچو یاس‌ات هست و لفظ مادر تا قیامت، از تو اعتبار و حرمت دارد.
دوستت دارم مادر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
45,016
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
چشمانم را محکم بر هم می‌فشارم تا لجوجانه مقابل اشک‌هایم که هرآن احتمال سرازیری دارند را بگیرم. با گیجی نگاهم را به صفحه‌ی گوشی می‌دوزم، چه می‌کردم؟ نمی‌دانم! چشمانم در گوشی و ذهنم سویی دیگر را تجسم می‌کرد؛ کاش می‌توانستم بلند بشکنم، کاش می‌توانستم حرف‌های غبارآلود س*ی*نه‌ام را فریاد بزنم اما، ثمره‌ی تمامی این تصورات تنها قطره‌ی اشکی بود که به طوری محسوس به بهانه‌ی خاراندن چشم آن را پاک کردم. نباید می‌فهمید! نباید یلدا را بر او هم زهر می‌کردم. نگاهی به مادرم که خیره به تلوزیون درحال خوردنِ میوه بود انداختم، بی‌اختیار لبخندِ کم جانی به روی ل*ب‌های خشکیده‌ام نشست. سنگینی نگاهِ شیفته‌ام را حس کرد و به طرف‌ام برگشت؛ می‌دانستم متوجه‌ی‌ حالِ خرابم شده! قایم کردنِ خودم از او، مانندِ زیبایی شکوفه‌ای در اوجِ زمستان غیرممکن بود! چهار زانو با نیشی باز به سمت‌ام آمد، قهقه‌ای سر دادم و با هیجان به او که از اتفاقات روزانه‌اش می‌گفت خیره شدم... همینقدر برایش راحت بود! با یک نگاه، یک حرکت و یا یک حرفِ مشکوک از اعماقِ وجودم باخبر می‌شد و اما به رویم نمی‌آورد! بلکه مانندِ خورشیدی سعی در کنار زدنِ ابرهای بارانی و سیاهِ آسمانم می‌کرد و روشنایی ل*ذت‌بخشِ تابستانی را به حالم باز می‌گرداند، او فرشته‌ای بی‌بال در سرمای زندگی من است!🧚‍♀️
مادرم، عاشقانه دوستت می‌دارم؛ روزت مبارک💙💫

روزِ همه‌ی مادرانِ سرزمینم مبارک♡
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL

Diyar♡

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-14
نوشته‌ها
3,004
لایک‌ها
7,913
امتیازها
243
محل سکونت
از دیار خیال
کیف پول من
19,493
Points
1,627
نبودنت سخت سکوت خانه را خوفناک می‌کند
آنقدر ترسناک و سرد که تنها بودنت می‌تواند به آن التیام ببخشد.
وقتی هستی همه چیز امن و امان است
همه چیز گرم و مطبوع، رنگی و تماشایی، خوردنی و ل*ذت‌بخش است.
پس همیشه باش
همیشه کنارم باش تا معنای زندگی را در میان دستان نرمت دریابم
می‌دانی مادرم، تو برای من خودِ زندگی هستی
تنها کسی که، در حالی که رفیقِ نابِ من است و با شیطنت‌هایم همپا
و همچنین می‌تواند با اخم‌هایش لرزه به تنم بی‌اندازد.
روزت مبارک نبض روح من
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Diyar♡

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
13,073
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
هنگامی که نام مقدس مادر در تارهای صوتی‌ام می‌پیچد؛
لبخندهای شیرین، عطر خوش، قصه‌های شبانه و کرورها زیبایی دیگر که به دلیل فراوانی بیان‌‌شان دشوار است.
مادر واژه‌ای نیست همانند هزاران واژه‌ی دیگر،
مادر الماسی گران‌بهاست که برای آن بهایی نمی‌پردازیم
و برای همین است که برخی اوقات ارزش این جواهر را درک نمی‌کنیم.
مادر مفهومی دارد که قابل بیان نیست. قابل بیان نیست محبت بی‌چشم‌داشت، از خودگذشتگی، فداکاری و عشق پاکی که با شنیدن این واژه در ذهن می‌گنجد.
او جواهر عشق است؛ جواهری دست‌نیافتنی!
او فرشته‌ای زمینی‌ست که با چوب جادویی‌اش بذر عشق را برای فرزندش به ارمغان می‌آورد.
مادر تنها یک واژه نیست؛ مادر یک معجزه است!
روز مادر مبارک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

Kooki♡

سرپرست بازنشسته بخش تکنولوژی
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-21
نوشته‌ها
7,869
لایک‌ها
19,249
امتیازها
248
محل سکونت
❤Heart of Taehyung
کیف پول من
4,271
Points
0
وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. مادر عزیزم روزت مبارک❤
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

kiyan

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-28
نوشته‌ها
5,154
لایک‌ها
23,635
امتیازها
178
محل سکونت
فارگو:)
کیف پول من
18,629
Points
1,893
زبان قاصر به بیان الطافت نیست و هنگام گفتن شکوهت کلاه از سر کودک عقل می افتد.
در جهان آب مایه حیات است و در هستی من زیستن با تو معنا پیدا می کند.
ای مرا همدم و مرهم
هر چه در لغت نامه محدود ذهنم می گردم واژه ای در وصف تو نیست...
شاید برای من آنگاه مادر معنا پیدا کرد
که ساعتی نبودنت سیلاب درد را بر وجودم روانه ساخت.
تو مرا مسخ کرده ای!
لیکن تا لحظه ای به نبودنت فکر می کنم نیستی خویشتن را ترجیح میدهم:)
هیچ روزی روز تو نیست...
چون جهان به نام توست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : kiyan

hal mony

مدیر بازنشسته + مجله نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-02
نوشته‌ها
3,127
لایک‌ها
10,732
امتیازها
263
سن
21
محل سکونت
اسپویلر آباد:)
کیف پول من
23,342
Points
152
تا حالا کوری ناموجودی وسیله ای که موجودِ گرفتین؟
بنده حقیر همیشه با این موضوع مشکل داشتم یعنی فقط کافیه بگم مامان فلان وسیه کجاست ؟ وجواب مامانم همونجاستِ و وقتی با اصرار زیاد بنده مادر گرامی بلند میشه تا اون وسیله رو بده بهم ، اون وسیله به سرعت نور زیر دست وپام قرار میگیره وتهش به جمله توهم مثل عمت کوری ختم میشه
حالا چرا این مشکل وجود داره؟
چونکه من دقیقه نود یادم میاد که باید کارم رو انجام بدم مثلا مورد داشتیم از دو روز قبل که نامه عروسی برامون اوردن آبجیم اینا در حال آماده سازی بودن ولی من نیم ساعت قبل از عروسی یادم میاد که مانتوم نشسته اس(وی داره زر میزنه یک ساعت قبلشه:|)
هرچی از اونطرف مامانم میگه هرچی بپوشی بهت میاد من از این طرف میگم نه این مانتو رو من نپوشیدم همینو باید بپوشم و پس از پروسه اماده شدنم که همش مامانم میگه حالا هعی مثل عمت ما رو معطل کن ببینم به کجا میرسی !!
من در حال چونه زدن با خواهرمم که کدوم روسری رو بپوشم قشنگ تره و در آخر مامانم با گفتن جمله معروف خاک تو سرت کنم که یه زودآماده شدنم بلد نیستی منو میذاره به حال خودم و میره میشینه توی ماشین وبنده باید زیر 30 ثانیه از خونه بیام بیرون وگرنه منو عروسی نمیبرن:((
حالا اگه من رسیدم به در وآمدم بیرون چون کلا از جاهای شلوغ خوشم نمیاد سرم فقط توی گوشیمه و مامانم با جمله معروف ان قدر به اون بی صاحب خیره نشو آخرش کور میشی که همراهش یه نیشگون ریز در حد ک*بودی داره از بازوم میگیره و میزنه به پام که بلند شم که زنعمو وعمم اینا میان وپس از پروسه احوال پرسی ونشستن همه مون سر یه میز
با جمله: مامان به عمت اینا سلام کردی مواجه میشم ، یعنی اندازه ای که این جمله مغز منو میسوزونه کارای جی دراگون نمیسوزونه!!!
من:نه مامان من گاوم بلد نیستم سلام بدم
مامانم: تو حرف نزنی نمیگن لالی
من: وا مامان خودت سوال پرسیدی
مامانم: حالا توی ذلیل مرده درست جوابمو بدی نمیگن لالی
نیم ساعت بعد عروس در حال ر*ق*صیدن
مامانم: نگاهتو از اون بی صاحبا بده به عروس ببین چه قشنگ میرقصه
من: مگه قراره منو شوهر بدی؟
مامانم: نه تو رو سرجهازیم نگه میدارم
من: ععهه چقدر خوب
دوباره تکرار همون نیشگون در همان مکان قبلی که دردش دوبرابر اولیه!!!
مامانم: زهرمار چهار روز دیگه که شوهرت دادم پسره نیم ساعته برت میگردونه ومیگه دستت درد نکنه با این بچه تربیت کردنت نه اشپزی بلده نه خونه داری تازه زبونشم شش برابر قدشه:|
من با صدای بلند : ععهه مامان الان چه ربطی به قدم داشت:|
مامانم: مامان ویامان حالا تا آبرومو پیش زنعموت نبری آدم نمیشی
شام نخوردن من بخاطر اینکه شامشون بد مزه بود وادامه دعوا توی خونه
مامانم رو به بابام: من دیگه این دخترت رو هیچ جا با خودم نمیبرم...ععههه دختره پرو جلو خواهرت و زن داداشت شروع کرده با من یکی به دو کردن... آخه یکی نیست بگه نونت کم بود آبت کم بود زاییدن این برا چیت بود!!!
من شوکه از حرف مامانم قهر میکنم که مامانم برام نهار ظهر رو گرم کرده میاره توی اتاق و میگه :بیا بخور زبونت درازتر شه
من که گرسنم و از اوردن غذا ذوق کردم : من هنوز قهرماااا ولی دستت طلا ایشالله یه عروس خوبی گیرت بیادننه
مامانم: هزار بار بهت گفتم بهم نگو ننه بعدم تو چه گلی به سر من زدی که عروس بخواد بزنه


پ.ن.: دیگه مغزم برای میزان اسید بیشتر یاری نکرد:|
اولش فقط میخواستم یکم پیاز د*اغ کنم ولی تهش آش رشته براتون پختم دیگه به بزرگی خودتون ببخشید:)
روز ننه هایی که میگن میرم بخوابم اما فاصله گفتن این جمله تا خوابیدن واقعی اشون انجام هزارتا کار مثل شستن جورابای کثیف و آب کردن کتری برای صبحانه فردا و جمع کردن اتاق بهم ریخته شلخته هایی مثل منِ مبارک^^
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : hal mony

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
اَخم و تَخم می‌کردم. سرِ چیزهای کوچک، سرِ حرف‌های بیخود!
نق می‌زدم و رو تُرش می‌کردم که مثلا دستورم به کُرسی بنشیند. که ثابت کنم تک فرزندِ خانواده باید حکمِ اول و آخر را بدهد. که پیروزِ میدان باشم. قهر می‌کردم و رو برمی‌گرداندم. به اتاق می‌رفتم، درب را محکم برهم می‌کوبیدم و همان تهدید همیشگی را بر ل*ب می‌راندَم. همانی که قلبِ بابا را جمع و تیله‌های مامان را غمگین و گاهاً خیس می‌کرد.
فریاد می‌زدم:
-کسی صدام نزنه‌. غذا هم نمی‌خورم!
به زیر پتو می‌خزیدم؛ اما چشمم به درب خشک می‌شد. می‌شماردم.
یک،
دو،
سه،
حرص می‌خوردم: پس چرا کسی درب را باز و منت‌کشی نمی‌کند؟
پتو را کنار می‌زدم و به عمد درب کمدِ آرایشم را به هم می‌کوبیدم. اینطوری سر و صدا می‌شد و آنها هم نگران... پس به اتاق می‌آمدند!
خبری که نمی‌شد، دوباره به زیر پتو می‌خزیدم. همین که دستم به گوشی می‌رفت، دستگیره‌ی در پایین کشیده می‌شد و قامتِ مامانِ سینی به دست، داخل می‌آمد‌. خنده‌ام می‌گرفت؛ چرا که همیشه‌ی خدا گوشی به دست، دستگیر می‌شدم!
اما پرروتر از این‌ حرف‌ها بودم. باز رو برمی‌گرداندم و آی از آن اسطوره‌ی صبر و مهربانی وقتی که آنطور صمیمی و یک‌رنگ می‌گفت:
-بیا شامت رو بخور زبونت درازتر شه!
و سینی شام را برایم روی تخت می‌گذاشت. اینجا بود که مقاومتم می‌شکست. می‌خندیدم. بلند و به دور از قهر و دلخوری!
از صدای خنده ام، بابا به اتاق می‌آمد. تکیه‌اش را به چارچوب می‌داد و یک‌طورِ سرزنش‌گر؛ اما شیرینی نگاهم می‌کرد. تصنعی اخم و تشر می‌زد:
-راحت شدی غذا رو به گلوی خانومم حروم کردی؟
چشم گرد می‌کردم که با سر به بیرون اتاق اشاره می‌زد:
-پاشو بیا سر سفره دخترِ گُنده! پاشو تا همینجا یه لقمه‌ی چپت نکردم.
می‌خندیدیم. می‌خواستم کوتاه بیایم و از جا بلند شوم که مامان، ترسیده و مهربان اعتراض می‌کرد:
-اگر توی اتاقت راحتی، همین‌جا بخور شامت رو.
می‌خندیدم. بیشتر و بیشتر و بیشتر... من به او،
به حمایت‌هایش اعتیاد پیدا کرده بودم. کار، کارِ عادت نبود. من هلاکِ حامی‌شدن‌های او بودم.
بدخُلقی می‌کردم،
درب می‌کوبیدم،
صدا بالا می‌بردم؛ اما...
همه‌شان برای رسیدن به این نقطه بود!
من به او،
به بودنش،
به ناز کشیدنش،
به حمایت کردنش اعتیاد داشتم!

#روزت_مبارک_مامان
#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
بچه ها به اندازه کافی جملات زیبا گفتند.
برای من مادرم همون پروانه ای که بودن کنار ما بال هاش رو میسوزونه... اما موند!
روز مادر رو به تمام بانو هایی که دارن این پیام رو میبینن و مطمعنم همون زمانی که تصمیم به این هنر زیبا گرفته اند؛ خودشون رو فدا کردن، مبارک.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا