تا حالا کوری ناموجودی وسیله ای که موجودِ گرفتین؟
بنده حقیر همیشه با این موضوع مشکل داشتم یعنی فقط کافیه بگم مامان فلان وسیه کجاست ؟ وجواب مامانم همونجاستِ و وقتی با اصرار زیاد بنده مادر گرامی بلند میشه تا اون وسیله رو بده بهم ، اون وسیله به سرعت نور زیر دست وپام قرار میگیره وتهش به جمله توهم مثل عمت کوری ختم میشه
حالا چرا این مشکل وجود داره؟
چونکه من دقیقه نود یادم میاد که باید کارم رو انجام بدم مثلا مورد داشتیم از دو روز قبل که نامه عروسی برامون اوردن آبجیم اینا در حال آماده سازی بودن ولی من نیم ساعت قبل از عروسی یادم میاد که مانتوم نشسته اس(وی داره زر میزنه یک ساعت قبلشه
)
هرچی از اونطرف مامانم میگه هرچی بپوشی بهت میاد من از این طرف میگم نه این مانتو رو من نپوشیدم همینو باید بپوشم و پس از پروسه اماده شدنم که همش مامانم میگه حالا هعی مثل عمت ما رو معطل کن ببینم به کجا میرسی !!
من در حال چونه زدن با خواهرمم که کدوم روسری رو بپوشم قشنگ تره و در آخر مامانم با گفتن جمله معروف خاک تو سرت کنم که یه زودآماده شدنم بلد نیستی منو میذاره به حال خودم و میره میشینه توی ماشین وبنده باید زیر 30 ثانیه از خونه بیام بیرون وگرنه منو عروسی نمیبرن
حالا اگه من رسیدم به در وآمدم بیرون چون کلا از جاهای شلوغ خوشم نمیاد سرم فقط توی گوشیمه و مامانم با جمله معروف ان قدر به اون بی صاحب خیره نشو آخرش کور میشی که همراهش یه نیشگون ریز در حد ک*بودی داره از بازوم میگیره و میزنه به پام که بلند شم که زنعمو وعمم اینا میان وپس از پروسه احوال پرسی ونشستن همه مون سر یه میز
با جمله: مامان به عمت اینا سلام کردی مواجه میشم ، یعنی اندازه ای که این جمله مغز منو میسوزونه کارای جی دراگون نمیسوزونه!!!
من:نه مامان من گاوم بلد نیستم سلام بدم
مامانم: تو حرف نزنی نمیگن لالی
من: وا مامان خودت سوال پرسیدی
مامانم: حالا توی ذلیل مرده درست جوابمو بدی نمیگن لالی
نیم ساعت بعد عروس در حال ر*ق*صیدن
مامانم: نگاهتو از اون بی صاحبا بده به عروس ببین چه قشنگ میرقصه
من: مگه قراره منو شوهر بدی؟
مامانم: نه تو رو سرجهازیم نگه میدارم
من: ععهه چقدر خوب
دوباره تکرار همون نیشگون در همان مکان قبلی که دردش دوبرابر اولیه!!!
مامانم: زهرمار چهار روز دیگه که شوهرت دادم پسره نیم ساعته برت میگردونه ومیگه دستت درد نکنه با این بچه تربیت کردنت نه اشپزی بلده نه خونه داری تازه زبونشم شش برابر قدشه
من با صدای بلند : ععهه مامان الان چه ربطی به قدم داشت
مامانم: مامان ویامان حالا تا آبرومو پیش زنعموت نبری آدم نمیشی
شام نخوردن من بخاطر اینکه شامشون بد مزه بود وادامه دعوا توی خونه
مامانم رو به بابام: من دیگه این دخترت رو هیچ جا با خودم نمیبرم...ععههه دختره پرو جلو خواهرت و زن داداشت شروع کرده با من یکی به دو کردن... آخه یکی نیست بگه نونت کم بود آبت کم بود زاییدن این برا چیت بود!!!
من شوکه از حرف مامانم قهر میکنم که مامانم برام نهار ظهر رو گرم کرده میاره توی اتاق و میگه :بیا بخور زبونت درازتر شه
من که گرسنم و از اوردن غذا ذوق کردم : من هنوز قهرماااا ولی دستت طلا ایشالله یه عروس خوبی گیرت بیادننه
مامانم: هزار بار بهت گفتم بهم نگو ننه بعدم تو چه گلی به سر من زدی که عروس بخواد بزنه
پ.ن.: دیگه مغزم برای میزان اسید بیشتر یاری نکرد
اولش فقط میخواستم یکم پیاز د*اغ کنم ولی تهش آش رشته براتون پختم دیگه به بزرگی خودتون ببخشید:)
روز ننه هایی که میگن میرم بخوابم اما فاصله گفتن این جمله تا خوابیدن واقعی اشون انجام هزارتا کار مثل شستن جورابای کثیف و آب کردن کتری برای صبحانه فردا و جمع کردن اتاق بهم ریخته شلخته هایی مثل منِ مبارک^^