• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

آموزشی تمرین ترجمه

  • نویسنده موضوع SHAGHAYEGH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 541
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان ششم
Jack and the Beanstalk
Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most
humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to
milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how.
I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow,
so he’d never have to milk it again!
Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi,
Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to
sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the
peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,”
said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!”
said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic
beans.
Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk
her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic
beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe
what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she
threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still
doesn’t make them magic!”
Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up
right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall
beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t
listening.
Jack climbed up and up and up and up the beanstalk.
At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant
door, cracked it open, and went inside.
Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a
goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold!
“That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden
eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the
goose!
Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and
only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose
wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!”
“Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here
without him seeing me!”
Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He
was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant
spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the
giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk.
Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following
close behind.
Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his
enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the
giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and
there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more
humongous lady giant! “Two giants!”thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”
“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack
back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other
kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the
mama giant. “But he took my goose!” cried the giant.
Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on
here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the
coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in
and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?”
Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought
about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack.
Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things
that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me
back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do
you want to play baseball?”
Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other
whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic
beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said
the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان ششم
جک و لوبیای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود. پ سری به ا سم جک خودش را در گندهترین درد سر انداخت. همهچیز وقتی شروع شد که
مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.
جک گفت: اصالً امکان نداره. من االن اون گاو حنایی پیرو نمیدوشم. او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر
مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!
جک به بازار میرفت تا گاو را بفروشد که دستفروشی را سر راهش دید. جک گفت: سالم آقای پدلر. دستفروش
از او پر سید: داری کجا می ری؟ جک جواب داد: میرم که گاومو تو بازار بفرو شم. د ستفروش پر سید: چرا گاوتو
بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن! جک پرسید: لوبیا! دستفروش جواب داد: نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز
عوض کن. جک پرستتید: اونا چیکار می کنن؟ دستتتفروش گفت: اونا جادو می کنن! جک گفت: جادو؟ باشتته
فروختمش! و گاو را با سه دانهی لوبیا معامله کرد.
جک به خانه برگ شت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نبا شد آن را بدو شد. مادر جک پر سید:
تو چیکار کردی عزیزم؟ جک گفت: من گاوه رو با لوبیاهای ستتتحرآمیز معامله کردم. تو گاو رو با چند تا لوبیای
ستتحرآمیز عوض کردی؟ مادر جک نمیتوانستتت حرف جک را باور کند. او گفت: هیچ لوبیای ستتحرآمیزی وجود
نداره. و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: حاال من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو
سحرآمیز نکرد!
ناگهان زمین با غر شی شروع به لرزیدن کرد. بوتهی لوبیایی جلوی چ شم آنها از زمین رویید. جک آن را دید و
فوراً از بوته بلند لوبیا باال رفت.
مادرش داد زد: همیناالن برگرد اینجا! ولی جک گوش نمیداد.
جک رفت باال، باالتر و باالتر.
در نوک بوتهی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.
داخل ق صر شگفتانگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همی شگی و
معمولی نبود. آن غاز تخمهای طال میگذاشتت! جک با خودش فکر کرد: چه خوب شتد. فکر کن با این تخمهای
طال چه کارا میشه کرد! و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او میخواست غاز را بردارد!
جک غاز را از جایی که نشتستته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگترین و ترستناکترین و تنها غولی که جک
دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگیاش نیست!
غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی میخورمت واسه ی ناهار!
جک با خودش فکر کرد: اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!
او بی سرو صدا و یوا شکی غاز را بردا شت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز
جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!
غول نعره زد: هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا میزنم نَنَم!
جک جیغی زد: آه! و به طرف ساقه لوبیا دوید.
جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین میرفت.
درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.
غول گفت: هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول میخواست جک را بخورد زمین شروع به
لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگتر، قدبلندتر و گندهتر کنار بچه غول ایستاد!
جک با خودش فکر کرد: حاال دو تا شدن. حاال دیگه حتماً منو می خورن!
خانم غوله گفت: ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین. بچه غول جک را روی زمین گذاشت.
خانم غوله پرستتید: به تو چی گفته بودم؟ بچه غول با شتترمندگی گفت: بچههای دیگه رو نخور. خانم غوله گفت:
بسیار خوب. ما بچههای دیگه رو نمیخوریم.
بچه غول داد زد: ولی اون غاز منو ورداشته!
در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: اینجا چه خبر شده؟
جک شتتتروع به گفتن کرد: خوب اونجا این قصتتتره بود و توش جالبترین غازی که دیدم بود- تخم طال میذاره!
وقتی داشتم ورش میداشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا میکرد. بعدش من...
مادر جک حرف او را قطع کرد: منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟
جک گفت: آره. ولی تخم طال میذاره. سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: حاال که گفتی به
نظرم خیلی هم جالب نمیاد. جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: از اینکه غاز تو رو بردا شتم معذرت میخام. می
دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.
بچه غول گفت: عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت میخواستتتم غازو بهم پس بدی.
منم معذرت میخام. راستی میای بیسبال بازی کنیم؟
جک و بچه غول دوستتتتان خوبی شتتتدند و هر وقت که میخواستتتتند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استتتتفاده
میکردند.
جک گفت: اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمیگرفتم بیسبال غولی بازی کنم.
بچه غول گفت: راس میگی. منم میگم که همهی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان هفتم
The Rooster, the Duck, and the Mermaids
A cockerel and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not,
that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of
the sea.
They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish.
Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a
thing.
This made them terribly scared, so they returned to the surface. The cockerel
was terrified and never wanted to return to the depths, but the
duck encouraged him to keep trying. To calm the cockerel, this time the duck took
a torch. They dived down again to the darkness, and when they started getting
scared, they switched the torch on.
When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by
mermaids.
The mermaids told them that they thought the cockerel and the duck didn’t like
them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors
to a big party, but the cockerel and the duck had quickly left.
The mermaids were very happy to see that they had returned, though.
And thanks to their bravery and perseverance, the cockerel and the duck became
great friends with the mermaids.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان هفتم
خروس، اردک و پری دریایی
یک خروس ویک اردک باهم بحثهای زیادی میکردند که آیا پری دریایی وجود داردیا خیر. اینقدر بحث کردند
که دستآخر تصمیم گرفتند که موضوع رایکبار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.
آنها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهیهای رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهیهایی با اندازههای
متوسط دیدند؛ و سپس ماهیهای بزرگ دیدند. سپس آنقدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل
بودند و نمیتوانستند چیزی ببینند.
این موضوع آنها را بهشدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشتزده شده بود و
نمیخواست که دیگر هیچوقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تالشش ادامه بدهد. و برای
اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خود شیک چراغ آورد. آنها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و
وقتیکه احساس کردند که دارند میترسند، آنها چراغ را روشن کردند.
وقتیکه تاریکی روشن شد، آنها مشاهده کردند که کامالً در میان تعدادی پری دریایی محاصرهشدهاند.
پریهای دریایی به آنها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آنها خوشتتشتتان نیامده استتت. دفعهی
قبلی پریهای دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشتتان را بهیک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک ستتریع
صح*نه را ترک کردند.
بااینحال، پریهای دریایی بستیار خوشتحال بودند که آنها دوباره برگشتتند. و با تشتکر از شتجاعت و استتقامت
خروس و اردک، آنها دوستان خیلی خوبی برای پریهای دریایی شدند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان هشتم
The Tortoise and the Hare
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals
about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked
slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t
budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.”
The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the
tortoise crawled away from the starting line.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان هشتم
الکپشت و خرگوش
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر الف میزد.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها الکپشت آرامآرام
پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
خرگوش گفت: با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم! اما نظر الکپشت عوض نشد. باشه الکپشته. پس تو
می خوای م سابقه بدی؟ با شه قبوله. این وا سه من مثه آب خوردنه. حیوانات برای تما شای م سابقه بزرگ جمع
شدند.
سوتی زدند و آنها م سابقه را شروع کردند. خرگوش م سیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه الکپ شت
بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست الکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش
که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
الکپ شت با سرعت همی شگیاش آه ستهآه سته از راه ر سید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب
رفته است. الکپشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقو سی داد. م سیر را نگاه کرد و اثری از الکپ شت ندید. با خودش
فکر کرد من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. الکپشتتتت داشتتتت از خط پایان رد میشتتتد!
الکپشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: وای الکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.
الکپشت لبخندی زد و گفت: می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
متن انگلیسی داستان نهم

The lump of gold

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.

He was scared that someone would steal it.

He pretended to be poor and wore dirty old clothes.

People laughed at him, but he didn’t care.

He only cared about his money.

One day, he bought a big lump of gold.

He hid it in a hole by a tree.

Every night, he went to the hole to look at his treasure.

He sat and he looked.

‘No one will ever find my gold!’ he said.

But one night, a thief saw Paul looking at his gold.

And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away!

The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.

It had disappeared!

Paul cried and cried! He cried so loud that a wise old man heard him.

And came to help. Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.

‘Don’t worry,’ he said. ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’

‘What?’ said Paul.

‘Why?’

‘What did you do with your lump of gold?’

‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.

‘Exactly,’ said the wise old man.

‘You can do exactly the same with a stone.’

Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

SHAGHAYEGH

مترجم انجمن
مترجم انجمن
شاعر انجمن
مدرس زبان
دلنویس انجمن
عضو تیم مجله
کاربر ویژه تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
معنای فارسی داستان نهم
تکه ی طلا

پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.

او می ترسید که کسی آن را بدزدد.

وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.

مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

او فقط به پولهایش اهمیت می داد.

روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.

آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.

هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.

می نشست و نگاه می کرد.

می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.

و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!

روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

ناپدید شده بود!

پاول شروع به فریاد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.

او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.

او گفت: «نگران نباش.» «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

پاول گفت: «چی؟»

«چرا؟»

«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»

پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»

پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا