کامل شده دلنوشته ساعت عاشقی | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
بسم خالق دلبر!

نام دلنوشته: ساعت عاشقی
دلنویس: صبا نصیری Saba.N
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ویراستار: Pegah.a


قالب دلنوشته و شعر.jpg


مقدمه:
این روزها قِید پتوپیچ خوابیدن مقابلِ شومینه یا بخاری را زده‌ام؛ گرمم نمی‌کند!
قیدِ چای دارچین با نبات،
حتی قیدِ نقاشی و بامیه را...
این روزها از هر آن‌چه که تا چندی پیش، دیوانه‌وار دوست‌شان داشتم گذشته‌ام. دلم را زده‌اند و منشا این دل‌زدگی به تو می‌رسد!
بلند خندیدن را ترک کرده‌ام،
لاک زدن را ترک کرده‌ام،
دیگر بوی خاکِ باران خورده و صدای رعد آرامم نمی‌کند. همه‌شان را از سرم در کرده‌ام.
این روزها با خود قهر کرده‌ام.
قیدِ نازک‌نارنجی بودن را زده و عادتِ کرانچی خوردن را ترک کرده‌ام.
من این روزها حتی خودم را هم ترک‌ کرده‌ام!
من...
من همه‌چیز و همه‌کس را ترک کرده‌ام و دلم تو را می‌خواهد! می‌خواهم به دیار تو سفر کنم. به جایی حوالیِ بندهای میانیِ انگشتانت؛
یا شاید حتی به جایی حوالیِ گر*دن تا چانه‌ات!
من خود را تَرد کرده‌ام.
من...
من دلم تو را می‌خواهد و من جز تو؛
تمام جهانم را ترک کرده‌ام!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۱

تو را فراموش کرده بودم؛
حتی عطر موهایت را،
دو چینِ کنار چشمانِ سیاهت را و حتی
آن دو خال روی ساعد دست راستت!
تو را فراموش کرده بودم.
دِگر هیچ‌چیزی از آن لبخندهای کج و معوجت یادم نمی‌آمد؛ اما...
بابا اخبار گوش می‌کرد. از تلویزون، کسی هم‌نامِ تو خوانده شد و... نمی‌دانم!
یکهو طوفان آمد. بوی کاپوچینو زیر دماغم پیچید. دستم بی‌اراده به جستجوی فایل‌های قدیمی در گوشی تازید و... نبش قبر کردم. تمام خاطراتمان را نبش قبر کردم.
آن نگاهت را،
آن پیراهن‌های مردانه‌ی سفید که بی‌اندازه، تو به آ‌ن‌ها می‌آمدی!
آن فایل‌های صوتی و آن صداهای ضبط‌شده‌‌ی لعنتی که همه‌شان روزی تنها دل‌خوشیِ من بود.
نبش قبر کردم.
هم خاطراتمان را و هم خودی که مدتی بود کمتر به کشیدگیِ انگشتانت و آن شاهرگ ب*ر*جسته‌‌ات می‌اندیشید!
نبش قبر کردم و دوباره، ساعتِ عاشقی شروع شد!

#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۲

مامان، قرآن می‌خوانَد. از معنا و مفهومِ سوره‌ها می‌گوید؛ از کلام‌ الله و از بهشت.
و من لبخند می‌زنم. آن‌قدر نرم، به‌‌ سان افتادن دانه برفی از شاخه‌ی یخ‌زده‌ای در زمستان.
از عظمت بهشت می‌گوید و ورای تصور بودنش...
لبخندم عمق می‌گیرد و کفر نباشد؛ اما مامان چه می‌داند که بوی بهشت، درست از پشت گر*دنِ او می‌آید؟
آخر او چه می‌داند که فردوسِ من، در دستان گرم و مردانه‌ی او خلاصه می‌شود؟
که به هنگامِ خندیدنِ او، فضایم پُر می‌شود از عطر شکوفه‌های گیلاس و صدای خنده‌هایش، صدای خروش همان رودخانه‌ی عسلینِ بهشتی‌ست!
من بهشت را در همین دنیا دارم که حتی زیباتر و دل‌فریب‌تر!
و کُفر نباشد؛ اما بهشت الله بماند برای دگران. چرا که من او را دارم.
دلبرم را دارم و داشتنِ او، چیزی شبیه به مالکیت بهشت است.


#صبا_نوشت
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست3

ماهی بودم، دریا بودی.
تلخی‌هایت شور بود. دلِ منِ از دیارِ آب شیرین را می‌زد!
به گناه و به هوس‌های زودگذرِ لجن‌ناک آلوده بودی!
و من چه احمقانه تن می‌دادم به کُشته شدن، به تمام شدن!
موج‌های غرورت بلند بود و سهمگن؛
چنان بر تنم تازیانه می‌زدند که انتهایی جز پس‌زده شدن به ساحل بغض و اشک نداشتم!
ماهی بودم، دریا بودی.
عاشق بودم، مغرور بودی.
مُرده بودم و تو هنوز
دریا بودی!


#صبا_نوشت


کد:
ماهی بودم، دریا بودی.
تلخی‌هایت شور بود. دلِ منِ از دیارِ آب شیرین را می‌زد!
به گناه و به هوس‌های زودگذرِ لجن‌ناک آلوده بودی!
و من چه احمقانه تن می‌دادم به کُشته شدن، به تمام شدن!
موج‌های غرورت بلند بود و سهمگن؛
چنان بر تنم تازیانه می‌زدند که انتهایی جز پس‌زده شدن به ساحل بغض و اشک نداشتم!
ماهی بودم، دریا بودی.
عاشق بودم، مغرور بودی.
مُرده بودم و تو هنوز
دریا بودی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۴

سکوت کرده بودم.
نه نبودن طولانی مدتش را فریاد می‌زدم و نه دروغ‌های قلمبه سلنبه‌اش را هوار می‌کشیدم!
لال شده بودم.
گوش‌هایم از حجم غمی که داشت مرا با خود به قعر سیاهی و درد می‌بُرد، گزگز می‌کردند.
حرف نمی‌زدم.
اشک نمی‌ریختم.
بغض نمی‌کردم.
سوال پرسیدنم نمی‌آمد؛
اما نمی‌دانم چرا مُدام از درونم چیزی شبیه به صدای شکستن می‌آمد.
عجیب بود!
بیرونم سکوت؛
درونم اما چون شیشه‌ی سنگ‌خورده‌ای، مُدام می‌شکست و فرو می‌ریخت!


کد:
سکوت کرده بودم.
نه نبودن طولانی مدتش را فریاد می‌زدم و نه دروغ‌های قلمبه سلنبه‌اش را هوار می‌کشیدم!
لال شده بودم.
گوش‌هایم از حجم غمی که داشت مرا با خود به قعر سیاهی و درد می‌بُرد، گزگز می‌کردند.
حرف نمی‌زدم.
اشک نمی‌ریختم.
بغض نمی‌کردم.
سوال پرسیدنم نمی‌آمد؛ 
اما نمی‌دانم چرا مُدام از درونم چیزی شبیه به صدای شکستن می‌آمد.
عجیب بود!
بیرونم سکوت؛
درونم اما چون شیشه‌ی سنگ‌خورده‌ای، مُدام می‌شکست و فرو می‌ریخت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست5

تو هم در خیالات خودت مرا می‎‌بوسی؟
آن‌قدر که من، تو را؟!
در پس زوزه‌ی باد، به دنبال ردی از عطر و بوی من می‌گردی؟
آن‌قدر که من، عطر تو را؟!
تو هم گاهی شب‌ها برایم نامه می‌نویسی؟
آن‌قدر که من، برای تو؟!
یا که چون پیچک به دور تنم می‌پیچی؟
آن‌قدر که من؟!
اصلاً تو هم به من فکر می‌کنی؟
آن‌قدر که من، تو را؟


کد:
تو هم در خیالات خودت مرا می‎‌بوسی؟
آن‌قدر که من، تو را؟!
در پس زوزه‌ی باد، به دنبال ردی از عطر و بوی من می‌گردی؟
آن‌قدر که من، عطر تو را؟!
تو هم گاهی شب‌ها برایم نامه می‌نویسی؟
آن‌قدر که من، برای تو؟!
یا که چون پیچک به دور تنم می‌پیچی؟
آن‌قدر که من؟!
اصلاً تو هم به من فکر می‌کنی؟
آن‌قدر که من، تو را؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست6

به‌سانِ دخترک گل‌فروشی که هفته‌ها، حتی یک شاخه هم نفروخته باشد؛
به‌سانِ مردی جوان که در راهِ رسیدن به معشوق، تایر پنچر کرده باشد؛
به‌سانِ پیرمردی که خود، خود را در آ*غ*و*ش کشیده و به خانه‌ی سالمندان بُرده باشد؛
دلگیرم و مقدار زیادی غمگین و شاید حتی، درمانده!
به زندانی‌ای می‌مانم که قبل از طلوع کردن خورشید، قرار است بالا کشیده شود؛
اما ماه‌هاست که ملاقاتی نداشته!
‌‌به بیماری می‌مانم که همراهی ندارد و در هیاهوی بیمارستان و میانِ چنگال‌های درد، دارد جان می‌دهد و تمام می‌شود!
همین‌قدر تاریک، گَس و تلخ هستم این روزها و به راستی،
آن‌که فراموشش کردم، کجاست؟ چه می‌کند؟ برای کِه می‌خندد؟ و آیا یادِ من دارد؟ آن‌قدر که من، یادِ او را؟



کد:
به‌سانِ دخترک گل‌فروشی که هفته‌ها، حتی یک شاخه هم نفروخته باشد؛
به‌سانِ مردی جوان که در راهِ رسیدن به معشوق، تایر پنچر کرده باشد؛
به‌سانِ پیرمردی که خود، خود را در آ*غ*و*ش کشیده و به خانه‌ی سالمندان بُرده باشد؛
دلگیرم و مقدار زیادی غمگین و شاید حتی، درمانده!
به زندانی‌ای می‌مانم که قبل از طلوع کردن خورشید، قرار است بالا کشیده شود؛
اما ماه‌هاست که ملاقاتی نداشته!
‌‌به بیماری می‌مانم که همراهی ندارد و در هیاهوی بیمارستان و میانِ چنگال‌های درد، دارد جان می‌دهد و تمام می‌شود!
همین‌قدر تاریک، گَس و تلخ هستم این روزها و به راستی،
آن‌که فراموشش کردم، کجاست؟ چه می‌کند؟ برای کِه می‌خندد؟ و آیا یادِ من دارد؟ آن‌قدر که من، یادِ او را؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۷


توانسته بودم که با دوغ، بی‌حال شوم!
که از تاریکی اتاق و نزدیک و نزدیک‌تر شدنِ دیوارها، نترسم!
توانسته بودم که گریه‌های آخر شب را به شب و شب‌های بعدی، موکول کنم!
که به وقتِ گوش سپاردن به هر موزیکِ لعنتی‌، تو را یاد نکنم!
توانسته بودم.
خیلی چیزها را و فقط،
کاش به هنگام رد شدن از آن کوچه، عطرِ تو نمی‌آمد!


کد:
توانسته بودم که با دوغ، بی‌حال شوم!
که از تاریکی اتاق و نزدیک و نزدیک‌تر شدنِ دیوارها، نترسم!
توانسته بودم که گریه‌های آخر شب را به شب و شب‌های بعدی، موکول کنم!
که به وقتِ گوش سپاردن به هر موزیکِ لعنتی‌، تو را یاد نکنم!
توانسته بودم.
خیلی چیزها را و فقط،
کاش به هنگام رد شدن از آن کوچه، عطرِ تو نمی‌آمد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۸


در اتاق کوچک و ده متریِ مغزم، هر شب صدای شلیک می‌آید!
در این‌جا کسی شب‌ها به سمت تو، گلوله نشانه می‌رود.
خون‌ریزی می‌شود؛
تو به در و دیوارهای اتاق، پخش می‌شوی!
اما نمی‌دانم چرا خورشید که طلوع می‌کند، دوباره صدای نفس‌هایت از آن اکو می‌شود؟
بوی عطرت به مشام می‌رسد،
نگاهِ خندانت پیش چشمانم می‌رقصد!
و بی‌اندازه برای مغزِ احمقم حرف می‌زنی.
رستاخیز و قیامت راه انداخته‌ایم من و تو!
روزها تو مرا با خاطرات می‌کُشی‌. من میمیرم و شب‌ها زنده‌ می‌شوم تا تو را به جرم دل شکستن‌های مکررت، به گلوله‌ی د*اغ اسلحه ببندم.
این‌بار تو میمیری و باز
صبح که می‌شود،
خورشید که طلوع می‌کند؛
رستاخیزی دیگر!


در اتاق کوچک و ده متریِ مغزم، هر شب صدای شلیک می‌آید!
در این‌جا کسی شب‌ها به سمت تو، گلوله نشانه می‌رود.
خون‌ریزی می‌شود؛
تو به در و دیوارهای اتاق، پخش می‌شوی!
اما نمی‌دانم چرا خورشید که طلوع می‌کند، دوباره صدای نفس‌هایت از آن اکو می‌شود؟
بوی عطرت به مشام می‌رسد،
نگاهِ خندانت پیش چشمانم می‌رقصد!
و بی‌اندازه برای مغزِ احمقم حرف می‌زنی.
رستاخیز و قیامت راه انداخته‌ایم من و تو!
روزها تو مرا با خاطرات می‌کُشی‌. من میمیرم و شب‌ها زنده‌ می‌شوم تا تو را به جرم دل شکستن‌های مکررت، به گلوله‌ی د*اغ اسلحه ببندم.
این‌بار تو میمیری و باز
صبح که می‌شود،
خورشید که طلوع می‌کند؛
رستاخیزی دیگر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۹

باران می‌‌بارید.
هوا ابری و چشمانِ سیاهِ و نافذ او هم که بی‌نهایت زیبا بود.
چاره‌ای جز عاشق شدن نداشتم.
خواستم بگویم دوستت دارم!
زبانم نچرخید.
مغز، یاری نکرد.
بوییدمش،
بوسیدمش!
و به راستی که جمله به آن سادگی کفایت نمی‌کرد!

#صبا_نصیری
#صبا_نوشت
#دلنوشته_ساعت_عاشقی


کد:
#پست۹


باران می‌‌بارید.

هوا ابری و چشمانِ سیاهِ و نافذ او هم که بی‌نهایت زیبا بود.

چاره‌ای جز عاشق شدن نداشتم.

خواستم بگویم:

-دوستت دارم!

زبانم نچرخید؛

مغز، یاری نکرد؛

بوییدمش،

بوسیدمش!

و به راستی، که جمله به آن سادگی کفایت نمی‌کرد!


#صبا_نصیری

#صبا_نوشت

#دلنوشته_ساعت_عاشقی
باران می‌‌بارید.
هوا ابری و چشمانِ سیاهِ و نافذ او هم که بی‌نهایت زیبا بود.
چاره‌ای جز عاشق شدن نداشتم.
خواستم بگویم دوستت دارم!
زبانم نچرخید.
مغز، یاری نکرد.
بوییدمش،
بوسیدمش!
و به راستی که جمله به آن سادگی کفایت نمی‌کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا