#پارت.1
موهای بلند و قهوهایم رو پشت گوشم هل دادم و با کلافگی نالیدم:
-هاووش! اذیت نکن تو رو خدا.
-هنوز اشکهای گولهگولهت رو یادم نرفته پناه.
پوفی کشیدم و گوشی رو دست به دست کردم. با دست آزاد شدهم پیشونیم رو در دست گرفتم و گفتم:
-دقیقا به خاطر همون اشکها باید ببینمش. حرفهام توی دلم تلنبار شدن، فرقی با یه غدهی سرطانی ندارن! دارن دونهدونه همهی سلولهای تنم رو درگیر میکنن. باید حرفهام رو بهش بگم. باید خالی بشم!
نفسش رو محکم از بینیش فوت کرد و بعد صدای پر از حرصش توی گوشم پیچید:
-این ماجرا از اولش اشتباهه.
بغض به گلوم حملهور شد و سپاهش رو مستقر کرد. صدام هم از این حجم بغض، به لرزش افتاد.
-آره اشتباهه؛ ولی یه اشتباه شیرین و قشنگ!
با تموم شدن جملهم، اشکی که توی بستر چشمم به جوشش افتاده بود، مثل پرندهای که روی زمین فرود بیاد، روی گونهم چکید و اشکهای بعدی به تبعیت از اون، به دنبالش روانه شدن.
-ببین! باز داری گریه میکنی. هوس کردی کلهت رو بکنم؟!
از مهربونی خشونتآمیزش به خنده افتادم و صدای تک خندهی پر از بغضم گوشی رو پر کرد.
-هاووش؟
-مرض!
تکخندهی بعدیم، با چکیدن باقی اشکهام همراه شد.
-تو هفده سالت بود که عاشق همسرت شدی، منم هفده سالم بود که دل به جانیار دادم. تو سه سال فقط از دور عاشقی کردی، من چند ماهی رو با جانیار بودم؛ ولی بعدش اون رفت و حالا سه ساله که من هم از دور عاشقم. تو بیست سالت بود که رفتی جلو و به تارا گفتی عاشقشی و حالا من هم امروز بیست سالمه! چه فرقیه بین من و تو هاووش؟ باید بدونه! باید بدونه رفتنش چیزی رو عوض نکرد.
صدای آه پر از غصهش، قلبم رو توی مشتش فشرد.
-پناه...
حرفش رو قطع کردم و مثل مسلسلی که تازه شروع به شلیک کرده باشه، باقی حرفهایی که روی دلم آوار شده بود رو بیرون ریختم:
-هزار نفر رو توی این تهران لعنتی دیدم، هزار نفر که بهتر از اون بودن؛ ولی نه برای من! برای دل عاشق من، اون بهترینه. برام مهم نیست که چشمهاش رنگی یا هیکلش ورزشکاری نیست و بچه پولدار نیست و ویلای شمال و ماشین بنز نداره. اینها برای من خوشبختی نیستن هاووش، خوشبختی برای من خلاصه میشه توی چشمهای قهوهای و هیکل معمولی و حقوق متوسط جانیار. من پول نمیخواستم و نمیخوام. باید بفهمه رفتنش، بزرگترین اشتباه دنیا بود.
پوف کلافهای کشید. میدونستم که این رفیقی که من جونم رو مدیونش بودم، چیزی به جز خوبی و آرامش من رو نمیخواد؛ ولی انگار نمیدونست این کارش خیلی از دلیل آرامشم دوره! فاصلهی من از دلدارم آرومم نمیکرد، داغونم میکرد.
-وسایلت رو جمع کن، فردا صبح حرکت میکنیم.
***
با ذوق به بنای وسط میدون چشم دوختم و در حالی که هاووش دور میدون میچرخید، چشم ازش برنداشتم.
-پس بنای گنبد کاووس که میگن اینه!
از گوشهی چشم، نیمنگاهی بهم انداخت و بیحرف به رانندگیش ادامه داد. نگاه پر از شوقم از شیشههای ماشین توی خیابونهای این شهر شمالی جست و خیز میکرد و قلبم که انگاری ن*زد*یک*ی به یارش رو حس کرده باشه، تندتر از قبل میتپید.
-میگم این شهر گنبد کاووس هم قشنگه ها!
با نیمنگاهی به صفحهی گوشیش، نقشه رو چک کرد، راهنمای ماشین رو زد و با حرص غرید:
-هیچم قشنگ نیست!
از این حرص و عصبانیتی که میدونستم دلیل چیزی جز نگرانی برای من نیست، لبخندی به ل*بم اومد. نگاهم خیره به نیمرخ اخمآلودش شد و زبونم ناخودآگاه به حرکت دراومد:
-هاووش جان! تو چهار ساله که من رو میشناسی. قبل از جانیار به زندگیم اومدی و بعد از اینکه من رو از مرگ حتمی با اون خودکشی احمقانهام نجات دادی، مورد اعتماد مامان و بابام شدی و رفیقترین رفیق من. میدونی به هیچکسی به اندازهی تو اعتماد ندارم و از هیچکسی هم به اندازهی تو حرفشنوی ندارم. میدونم که تو فقط میخوای حالم خوب شه؛ ولی من تا نبینمش خوب نمیشم.
با پیچیدن ناگهانی ماشینی جلوی راهمون، سریع فرمون رو چرخوند و بوق ماشین، تمام ترکشهای اعصاب خرابش رو به جون خرید.
-ببین، من آوردمت که اون پسرهی الدنگ رو که فقط چند ماه باهاش توی یه ر*اب*طهی مجازی و از راه دور بودی رو ببینی؛ ولی اگه بعدا حالت خ*را*ب شد باز گریههات رو برنداری بیای پیش من و بگی هاووش اینطور شد و اون شد و غلط کردم و حق با تو بود ها!
ریز ریز خندیدم و نگاهم رو از چشمهای درشت و مشکیش جدا نکردم.
-الان اینطور میگی؛ ولی آخرش هم هیچ کسی مثل خودت پناهِ این پناه نمیشه.
نفسش رو محکم بیرون داد و چیزی نگفت. دلم نمیاومد حتی حالا که مکالمهمون تموم شده بود، چشم ازش بگیرم. این مرد جزء مهمترین آدمهای زندگیم بود و مگه من دلم میاومد که آزارش بدم؟
-الان اونجوری بهم خیره شدی که چی؟
خندهای ریز کردم و گفتم:
-هیچی، فقط دارم فکر میکنم احوالپرسی از تو توی اون روز پاییزی، که درست مثل امروز توی آبان ماه بود، که بعدش جوابم رو دادی و درد و دل کردی و همون شد جرقهی رفاقتمون، یکی از بهترین تصمیمهای زندگیم بود.
با لبخندی شیرین، بالاخره دل از صورتش کندم و نگاهم به خیابون خیره شد.
-من با داشتن شماها خوشبختم هاووش. با داشتن رفیقهایی مثل تو و سانیا و صبا که تحت هر شرایطی پشتم هستین، من خوشبختی رو حس میکنم. هاووش، همینقدر که تو هستی، حتی اگه از دستم حرص میخوری و فحشم میدی، یعنی خودِ خودِ خوشبختی!
با از حرکت ایستادن ماشین، توجهم رو به سمت راستم دادم و سردر قبرستون شهر رو دیدم.
-روانی خانوم، فقط میخوام بدونی هر چی که شد بازم من پشتتم.
با لبخندی که از استرس دیدن جانیار به تلخی کشیده شده بود، به سمتش چرخیدم.
-میدونم. ممنون که من رو آوردی.
-برو دعا به جون تارا کن که راضیم کرد. من میروم توی شهر دور میزنم، کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
سری تکون دادم و با برداشتن کیفم بدون حرف از ماشین خارج شدم. وارد قبرستون که شدم، صدای رفتن ماشین هاووش رو شنیدم.
به سمت نیمکت رنگ و رو رفتهای که کنار گلزار شهدا داشت، راه افتادم و نشستم. با نگاهی به ساعت و دیدن ساعت شش و نیم عصر، فهمیدم هنوز ده دقیقهای تا اومدنش وقت دارم. خبر داشتم از این عادتی که توی سه سال جداییمون دامنگیرش شده بود. اینکه هر چهارشنبه، راس ساعت شش و چهل دقیقهی عصر، روی این نیمکت میشینه و سیگار میکشه. توی روز و ساعتی که برای اولین بار به هم اعتراف کردیم، و روی نیمکتی که موقع اعترافمون روش نشسته بود.
ده دقیقه رو با خوندن فاتحهها و نگاه کردن به اطراف گذروندم تا اینکه بالاخره قامتش از دور معلوم شد. دلم از جا کنده شد و با ضربانی تند به سمتش پر زد. قدش بلند شده بود! حالا به لاغری قبل هم نبود و معلوم بود توی این سه سال روی خودش کار کرده؛ ولی تهریش مشکی رنگ و گیرایی چشمهاش تغییری نکرده بود، همون چشمهایی که عاشقش بودم و حالا بعد از سه سال هنوز هم از من دلبری میکرد. اونی که از تهریش متنفر بود، حالا ته ریشی رو روی صورتش داشت که من خیلی دوستش داشتم و قلبم با تمام وجود میخواست باور کنه این یه نشونهی مثبته و این پسر هنوز دوستم داره.
با نزدیکتر شدنش، به خودم اومدم و دست از اون همه خیرگی کشیدم. سریع برای پوشوندن بینی و دهنم ماسکی روی صورتم گذاشتم و عینک آفتابی بزرگی هم به چشمم زدم. با تموم شدن کارم، جانیار هم به نیمکت رسید و تازه متوجه منی شد که روی نیمکت نشسته بودم. نیمنگاه سریعی بهم انداخت و قدم کج کرد تا بره که از جا بلند شدم.
-آقا، اگه میخواین بیاین همینجا بشینین، من میرم.
این پسر برام عین کف دست بود، میدونستم حالا توی رودربایستی میمونه و روی همین نیمکت کنار من میشینه.
-نه، نه بفرمایین، برای هر دونفرمون جا هست.
و بدون اینکه نگاهم کنه، در سمت دیگهی نمیکت در دورترین نقطه از من نشست. با نگاهم تمام حرکاتش رو دنبال کردم، کلافگیش، انگشتهای کشیدهش که بین موهاش فرو میرفت، نفسهای عمیقش و حتی نگاهش که سعی میکرد به من نیوفته. لبخندی تلخ ل*بم رو به آ*غ*و*ش کشید. از کنار کیفم، پاکت سیگار بهمن، سیگار مورد علاقهش، رو بیرون کشیدم و در حالی که فندکم رو با دست دیگهم بیرون میآوردم، پاکت رو به سمتش تعارف کردم.
-میکشی؟