کامل شده داستان کوتاه خط چشم | قسم همدم کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 177
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,930
Points
253
چشم‌هایش خیلی درشت بود، معصومانه و خیره کننده. کل آرایشش خلاصه می‌شد در رژ ل*ب صورتی رنگی که کم‌رنگ و محو بود و خط چشم‌هایی که دم آن به اندازه‌ی یک میلی‌متر بود و به سمت بالا میل می‌کرد. خط چشمی دخترانه که همیشه‌ی خدا پشت پلک‌هایش بود. از همان اولین باری که سر اولین کلاس مشترک‌مان روی صندلی کناری‌ام جا خوش کرد، نگاهم خیره به چشم‌هایش شد تا هر دفعه‌ای که دیدمش و زبانم از گیرایی چشم‌هایش بند آمد.
نمی‌دانم چشم‌های خودش زیبا بود، یا اثر خط چشمش بود که آن نگاه را آن‌قدر معصوم و دلربا می‌کرد؛ اما هر چه که بود، اولین بار همان چشم‌هایی جادویی دلم را در س*ی*نه لرزاند. گاهی با خود فکر می‌کردم نکند درشتی چشم‌هایش به خاطر همین آرایش اندکی است که همیشه دارد؟ من که هیچ وقت چشم‌هایش را بدون آن خط مشکی رنگی که به طول پلک‌هایش درازا داشت، ندیده بودم؛ اما بعد به خود می‌گفتم مگر می‌شود یک خط این‌همه تاثیر داشته باشد؟ و در نهایت باز هم من می‌ماندم و سردرگمی و دلی که با زنجیرِ همان خط چشم به بند کشیده شده بود.
ل*ب‌های صورتی و کوچکش هم زیبا بود، انگشت‌های ظریف کشیده‌اش هم. آبشار موج‌دار موهای شکلاتی‌اش هم دل از آدم می‌ربود؛ ولی آخر قصه، دل من گرفتار چشم‌هایش می‌شد. اخلاقش هم بدجور به دلم نشسته بود، وقارش، ادبش، مهربانی‌اش، حتی شیطنت‌های دخترانه‌اش! همیشه نگاه معصومش ضربان قلبم را بالا می‌برد و نفسم را به شماره می‌انداخت؛ ولی بعد آرامش نهفته در حرکاتش آرامم می‌کرد. او همان کسی بود که من از زندگی می‌خواستم. حتی فکر بودنش هم برای من آرامش مطلق بود، چه برسد به حضور دائمی‌اش در زندگی‌ام! من او را برای ابد می‌خواستم؛ اما جرئتی برای گفتنش نداشتم. دروغ چرا، چشم‌هایش بود که جرئتم را می‌گرفت. مگر می‌شد تا به حال دلی گرفتار این نگاه دلبرانه نشده باشد و دل دلبر مرا هم نبرده باشد؟ و من می‌ترسیدم از رد شدن و نابود شدن.
مشکل دیگری هم بود، باز هم چشم‌هایش! چشم‌هایی که لالم می‌کرد و نگاهم را خیره! با دیدنش فقط غرقش می‌شدم و عالم و آدم را از یاد می‌بردم، چه برسد به حرف زدن. دست آخر در میدان نبرد ترس‌ها و افکار بی سر و تهم، ترس از دست دادنش به ترس از حرف زدن پیروز شد و دلبر چشم درشتم که به سبب کنار هم نشستن‌مان رفیقم شده بود را به همراهی‌ام در روزی پاییزی و قدم زدن روی برگ‌های زرد و نارنجی و شنیدن خش‌خش‌ آن‌ها زیر قدم‌هایمان دعوت کردم.
علایقش را از بر بودم، وقتی به بستنی قیفی خوردن در آن هوای سرد مهمانش کردم، برق شادی چشم‌هایش دلم را لرزاند. صدای خرد شدن برگ‌ها را هم دوست داشت. یک ساعتی از قدم زدن و بستنی خوردنمان می‌گذشت؛ باز هم چشم‌هایش زبانم را بند آورده بود.
-نمی‌گی چی شده که این‌طور دست و دلبازی کردی پندار خان؟
صدای گنجشگی‌اش وقتی که صدایم زد دل لرزاند. نگاه از چشم‌هایش دزدیدم، باید تمرکز می‌کردم.
-خب... می‌خوام بگم ها؛ ولی نمی‌تونم!
-چرا؟
صدای کنجکاوش تمام تلاش‌هایم را دود کرد و نگاه عاشقم را به بزم چشم‌های جادویی‌اش کشاند. زبانم از کار افتاد و حرف در دهانم ماسید. قدم‌هایم متوقف شد و میان پیاده‌رو، ایستادم و خیره ماندم. او هم ایستاد، خیره به من، با سری خم کرده روی شانه و لبخندی متعجب. بی هیچ حرفی، سانت به سانت صورتش را می‌کاویدم و نفس می‌برید این دختر!
-چی شد پندار؟
دم عمیقی کشیدم و چشم بستم. پلک روی هم فشردم و به طرف پیاده‌رو چرخیدم. وقتی چشم باز کردم، نگاهم از بند چشم‌هایش آزاد شده بود و زبان بیچاره‌ام اجازه‌ی حرکت را گرفته بود. نفسم را با فشار فوت کردم و با جدیت گفتم:
-این اطراف داروخونه یا فرشگاه لوازم آرایشی سراغ داری؟
خودم از حرفی که از سر بیچارگی بر زبان آورده بودم، متعجب شدم. همه چیز زیر سر آن خط چشم دیوانه کننده بود! تا پاک نمی‌شد و چشم‌هایش به حالت عادی برنمی‌گشت، زبانم برای اعتراف از جا نمی‌جنبید. نمی‌خواستم با دستمال کاغذی به جان پلک‌هایش بیوفتد و پو*ست صافش را زخم کند، باید دستمال مرطوب پیدا می‌کردم. صدای پر از حیرتش، ابر افکارم را پراکنده کرد:
-دو خیابون بالاتر یه فروشگاه لوازم آرایش هست.
عجله دستش را کشیدم و تا پنج دقیقه‌ی بعد، بسته‌ی دستمال مرطوب میان دست‌هایش بود.
-این برای چیه؟
بی آن‌که نگاهش کنم، با حرص گفتم:
-با این دستمال، اون خط چشم لعنتی رو پاک کن تا دیوونه نشدم. این‌قدری که چشم‌هات رو درشت می‌کنه، ز*ب*ون آدم بند میاد وقتی نگاهت می‌کنه.
و با نگاه کردن به چشم‌هایی که از فرط درشت‌تر از قبل هم شده بود، قلبم را محکوم به ضربان بیشتری کردم. مردمک‌های سرگردانم بین دو چشم پر از تعجب و خنده‌اش می‌چرخید و قلبم از جادوی آن دو گوی عسلی، دیسکویی در س*ی*نه به راه انداخته بود. وای از چشم‌هایش، وای از چشم‌هایش!
صدای خنده‌ی ظریفش، شوکی ناگهانی بود که به قلبم وارد شد. لحظه‌ای نفسم بند آمد و ثانیه‌ای بعد قلبم جنون‌وار خود را به در و دیوار س*ی*نه‌ام می‌کوبید. از زیبایی چشم‌هایش گفته بودم؟ خنده‌هایش هزار برابر آن دل می‌لرزاند. امان از این خنده‌های دلبرانه!
دهانم به کویر لوت می‌مانست. خشک شده بود و آبی پیدا نمی‌شد تا قورت دهم و کمی جلوی این نفس‌های تند و کوتاه را بگیرم.
-تو فکر کردی درشتی چشم‌هام به خاطر خط چشم هست؟ درسته که اون هم بی تاثیر نیست؛ ولی در اصل چشم‌های خودم درشته.
با حرص چشم بستم و در حالی که یک دستم را به کمرم زده بودم، دو انگشت اشاره و شست دست دیگر را روی چشم‌هایم فشردم. خشمگین از این ناتوانی‌ام در برابر آن همه زیبایی، شمرده شمرده گفتم:
-فقط... پاکش... کن!
صدای تک‌خنده‌ی ریزش و به دنبال آن صدای خش‌خش بسته‌ی دستمال را شنیدم و کمی بعد صدای نازک و دخترانه‌ی خودش گوشم را نوازش داد.
-باز کن چشم‌هات رو، پاک کردم.
با عجله چشم گشودم و با دیدن چشم‌هایی که فقط تغییر اندکی کرده بود و جادوگری‌اش را به قوت قبل ادامه می‌داد، وا رفتم. با درماندگی به دیوار ساختمان تکیه زدم و بدون گرفتن نگاهم از چشم‌هایش، نالیدم:
-می‌کشی تو من رو نیاز!
نگرانی چون کودکی سر به هوا به نگاهش دوید. قدمی به سمتم برداشت و انگشت‌های کشیده‌اش دور بازویم حلقه شد.
-چی شده؟ بهم بگو!
سری تکان دادم و نگاهم را از دست‌هایش به نگاه نگرانش کشیدم و گفتم:
-بریم یه جا بشینیم، می‌گم. می‌گم، خودم رو راحت می‌کنم که بیچاره‌ام کردی نیاز.
کمی بعد روی نیمکت رنگ و رو رفته‌ای در پارکی در همان ن*زد*یک*ی جاگیر شده بودیم.
-زود، تند، سریع، توی یک جمله بگو چی شده؟
با عشق به نگاه عسلی‌اش خیره شدم و خسته از این همه صبر گفتم:
-توی یک جمله؟
پلک‌هایش را به نشانه‌ی تایید روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و همه‌ی عشق یک ساله‌ام را به لحنم ریختم.
-نیاز، شدی نیاز زندگیم! شدی لازمه‌ی نفس کشیدنم!
نگاه متعجبش را که دیدم، بالاخره قفل دهانم را شکستم. از افسون‌گری چشم‌هایش گفتم، از دلی که ربوده بود، از عشقی یک ساله و از ترس‌هایی که داشتم. گفتم و گفتم و شادی چشم‌هایش، نسیمِ امیدواری‌ای بود که به سرزمین قلبم وزید.
-پندار؟
-جان دلش؟
با خجالت چشم دزدید و ل*ب گزید. انگشت‌های کشیده‌اش را در هم گره کرد و چند نفس عمیق کشید.
-خب راستش، من خیلی شوکه شدم؛ ولی... ولی تو...
نفسش را محکم فوت کرد و سرش را به آنی بالا آورد. چشم در چشم‌هایم دوخت و گفت:
-تو شدی همه‌ی رویای من! دوستت دارم!
مات ماندم. این واقعیت بود یا یک خواب شیرین؟ واقعی‌تر از خنده‌هایش نمی‌شد یافت. دوستم داشت و دوستش داشتم و باران، اشک شوق آسمان بود که بر سرمان بارید.


*پایان*
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا