هوای سرد زمستان سوز داشت. نیش به پوستم میزد و رد اشکهایی که روی صورتم خشک شده بود را میسوزاند. خورشید کمکم رنگ میباخت و من با خود فکر میکردم آن روز مگر جمعه است که غروبی به این حد دلگیر داشت؟! فرقی هم نمیکرد. از یک ساعت پیش تا تمام عمرم حال و هوایم بدتر از غروب جمعه میبود.
چشمهی اشکهایم خشکیده بود. انگار که دیگر آبی در تنم برای اشک شدن نمانده بود! بی اختیار، به تنهی درخت زمختی که جلویم بود چشم دوخته بودم. نگاهم تو خالی شده بود، قلبم هم همینطور. این تنِ بیجان دیگر حسی نداشت. فقط و فقط درد بود که ته ماندهی احساسم شده بود و در سلول به سلول تنم جولان میداد. تنم درد میکرد، روحم درد میکرد، قلبم درد میکرد...
ای کاش کسی تنم را میان تنش جا میداد و مأمنم میشد و من هق میزدم. به که پناه میبردم وقتی پناهم، دشمن جانم شده بود؟! عشق با من چنین میکرد و من چه انتظاری میتوانستم از دیگران داشته باشم؟
نگاهم پایین آمد و روی ناخنهای لاک خوردهام نشست. ناخنهای آن دختر با موهای بلند شرابیاش هم فرنچ شده بود. یعنی عمر من از موهای مشکی و فرفریام بیزار بود؟ همیشه موهای صاف و شرابی را ترجیح میداد؟ اویی که میگفت دلش گیر فرفریهایم افتاده؟!
از ناخنها به حلقهای که در انگشت حلقهی دست چپم جا خوش کرده بود رسیدم. پوزخندی ل*بم را آرایش داد. چرا هنوز این حلقهای که با عشق انتخاب شده بود، میان انگشتم جا داشت وقتی دیگر بیحس بودم؟! چرا همانلحظه این حلقهی لعنتی را به سمت س*ی*نهی ستبرش پرت نکرده بودم؟! همان س*ی*نهای که سندش به نامم بود و با دست و دلبازی از زنی با موهای شرابی پذیرایی میکرد! چرا فقط داد و بیداد و تهدید کرده بودم و بعد از خانه رفته بودم؟ چرا حقم را نگرفتم؟ چرا آفت زندگیمان را از خانهام بیرون نینداخته بودم؟!
پوزخند دیگری روی ل*بم نقش گرفت. تقصیر مادر بینوایم بود، نه؟ تقصیر او بود که از بچگیهایم هیچ وقت نگذاشت حقم را بگیرم. همیشه حقم را او گرفت و متکیام کرد به دیگران. چرا از مَردَم متنفر نبودم؟ من فقط بیحس بودم. یک بیحسی مطلق در وجودم فرمانروایی میکرد.
چهرهی حق به جانب دخترک در ذهنم جان گرفت. زیبا بود؛ ولی نه زیباتر از من. شاید هر دو در یک سطح بودیم. من از او کم نبودم! تیلههای آبی رنگم چیزی از وحشیگریهای نگاه شکلاتیاش کم نداشت! پس چرا او ترجیح داده شد؟! آهی عمیق راه خود را از میان س*ی*نهام پیدا کرد و خود را به ل*بهایم رساند. نگاهش پر از طلبکاری بود. انگار که او همسرِ شوهر من بود و من مزاحمی که میان ر*اب*طهشان پا گذاشتهام!
قار قار کلاغها به سان ناخن بود و اعصاب من تخته سیاه مدرسه. ناخن میکشید بر اعصاب نداشتهام و صدای دلخراشش، روانم را به بازی میگرفت. سرمای هوا به صورت مات ماندهام شلاق میزد. بیشتر در خود جمع شدم و چشم به آسمانی دوختم که حالا دیگر نشانی از روشنایی خورشید نداشت. این ابرها و این سرما، خبر از در راه بودن برفی سنگین میداد و ای کاش که همان برف، کفنم میشد! نگاهم در آسمان میچرخید و نام همسر بی غیرتم سپهر بود. با درد چشم روی هم فشردم. لعنت به کائناتی که اراده کرده بود هر دم چهرهی نحسش را برایم یادآور شود!
با حرص چشم از آسمان گرفتم و نگاهم به چمدان کوچک کنار پایم افتاد. تور لیدری هم شغل بود مثلاً؟! خدا مرده شور من با این علاقهام را ببر که دلبرم را از من گرفت. سفرم را کنسل کرده بودم تا دو روز زودتر خودم را به آرامش آغوشش برسانم. خوب به شیرینی غافلگیریام طعم تلخ زهر پاشیده بود!
قلبم درد داشت و من درمان نمیشناختم. جز او درمانی سراغ نداشتم! اسمش که روی صفحهی گوشیام ظاهر شد، بغض گلویم را به تاراج برد و هقهق کردن را از سر گرفتم. محتاج صدایش بودم و با بیرحمی از خودم دریغ میکردم. دکمهی قرمز را لمس کردم. وارد مخاطبینم شدم و چه درد داشت وقتی کسی را برای پناه شدن نیافتم!
با گریهای که رفته رفته شدتش بیشتر میشد برخواستم و چمدانم را در دست گرفتم. زیر برفی که تازه باریدن گرفته بود، قدمهای سست و لرزان برداشتم و رفتم. از خودم هم گریختم و رفتم. باید منِ جدیدی میشدم. منی که عاشق نبود، منی که گرفتن حقش را بلد بود. باید میرفتم. منِ قدیم با دیدن خیانت همنفسش مرده بود و باید ته ماندههایش را هم چال میکردم!
*پایان*
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان