استاد پروازی بود! اهل تبریز بود و اسم خاص و ترکیاش هم، این را همیشه به یادمان میآورد. اسمش ایلیاد بود، ایلیاد آرامش. نگاهش همیشه مثل فامیلیاش، پر از آرامش بود. چهرهی سفید و ته لهجهی بانمکش، حسابی بین بچهها معروفش کرده بود. پو*ست سفید او کجا و مایی که بیشترمان پو*ست تیره داشتیم کجا! در میان ما به گاو پیشانی سفید میمانست.
گرمایی بود و هوای جنوب به او نمیساخت. وای به حال روزی که کولر کلاس خ*را*ب میشد! شرشر عرق میریخت و کلافه میشد و درس را نیمه کاره رها میکرد. کسی نبود بگوید آخر آدم عاقل! تو که این همه از گرما نفرت داری، بوشهر هم جای آمدن بود؟ جا قحط بود برای درس دادن؟!
ریاضی کنکور درس میداد و نکتههایی که میگفت، حسابی کارآمد بود؛ اما یک معما را هرگز نتوانست حل کند. معمای سیاهچال چشمانش که همرنگ شبِ بی ستاره بود و مثل آهنربا، آدم را به سمت خودش میکشید. چشمهایش همیشه، بزرگترین مجهولم بودند.
هنوز یک ماه هم از حضورش در موسسهی آموزشی کنکور شهرمان نگذشته بود، که محبوبترین معلم ریاضی شد. زبان شیرینی داشت و خوب درس میداد؛ اما مهمتر برای دخترکهای هفده، هجده ساله چهرهی جذاب و جدیدش بود که نظیرش در شهر خودمان کم پیدا میشد. بد هم نبود، لاقل به این بهانه و برای به چشم این استاد جذاب آمدن، کمی غرق درس میشدیم.
ساکتترین دانشآموز کلاسش بودم. کافی بود کمی با او دمخور شوم تا برادرم سرم را روی س*ی*نهام بگذارد! دو ماه و خردهای از کلاسش میگذشت که بالاخره اشکم را دید. شاید چهارمین باری بود که صدایم را میشنید. موسسه تعطیل شده بود و حیاط کوچک موسسه هم خالی بود از ماشین و آدم. تنها نیمکت حیاط جسمم را پذیرا شده بود و اشکهایم را میدید. صدایش را که از فاصلهای نزدیک شنیدم، جا خوردم. قرار نبود آنجا باشد، ساعتی پیش کلاسش تمام شده بود.
بی سر و صدا، اشکهایم را پاک کردم و شکلاتیهای خیس نگاهم را به خورد سیاهچال عمیق و مهربانش دادم. اشک وقت نشناسی، به گونهم ب*وسه زد و ل*ب کوچک و همیشه سرخم، زیر فشار دندانهایم اسیر شد. کنارم نشست و لبخند زد. دستمالی از کیف قهوهای رنگش بیرون کشید و به دستم داد. چکهی چشمانم شدت گرفت. نگاهش رد اشکم را دنبال کرد و بعد نگاه از من گرفت و خیره به پلههای آهنی و رنگ و رو رفتهای شد که از سمت چپمان، در ساختمان موسسه را به حیاط کوچک وصل میکرد.
با دستمال، اشکم را پاک کردم و بعد دستمال خیس، بین دستم ریز ریز میشد. نگاه خیرهام به تک درخت نخلی بود که رو به رویمان در باغچهی چند وجبی حیاط قد علم کرده بود.
-گریه چرا محیا خانوم؟
دلم لرزید. همیشه ما را به نام خانوادگیمان میخواند و من... اصلاً هرگز من را صدا نزده بود. من را میشناخت؟! چشمهای گرد شدهی پر از حیرت و سوالم که روی صورتش لغزید، تک خندهی نمکینی زد و جواب سوالِ نپرسیدهام را داد:
-از روز اول اسم همهی دانشآموزام رو حفظ شدم، حتی ساکتترینشون رو!
آرامش و مهربانی نگاهش، همان معادلهی حل نشده، قفل دهانم را شکست. از همه چیز گفتم، از پدری که زیر خروارها خاک بود، از برادر کم سن و سالی که نانآور خانه بود، از خرج زیاد این کلاسی که به سختی تامین میشد، از مادری که دیابت داشت و از تصمیمی که به سختی گرفته بودم.
-فکر کنم این آخرین باریه که صدای من رو میشنوین. دیگه نمیخوام بیام کلاس. توی این شرایط سخت، شهریهی کلاسهام پس انداز بشه بهتره. خودم توی خونه هم میتونم درس بخونم.
خشم و غصه، جانشین آرامش نگاهش شده بودند. نگاهم را به فرفریهای کوتاه موهایش کشاندم. چرا این پسر بیست و پنج ساله اینقدر برای منِ هجده ساله جذاب بود؟!
-بهت قول میدم محیا، تو سال دیگه توی بهترین دانشگاه ایران تحصیل خواهی کرد.
نگاهم پر از حیرت شد.
-چهطور آخه؟!
-من میشم معلم خصوصیت، بدون گرفتن هیچ هزینهای.
پوزخندی سر خود و بیاجازه، مهمان ل*بهایم شد.
-نیازی به ترحم ندارم جنابِ آرامش.
برای اولینبار، اخمهایش را دیدم. و این مردِ همیشه شوخ طبع، به وقتش خوب ابهت داشت!
-اولاً اسمم ایلیاده. وقتی به جای خانوم محمدی برام شدی محیا، باید به جای آقای آرامش برات بشم ایلیاد! دوماً ترحم نیست. فقط نمیخوام تو هم مثل من...
حرفش را خورد و نفسش را محکم فوت کرد.چند ثانیهای مکث کرد و بعد دوباره مهربانی چاشنی حرکاتش شد. نگاهش را از من گرفت و به در ورودی نگاه کرد.
-بلند شو، هوا تاریک شده. الاناست که سرایدار بیاد در رو قفل کنه. بهتره زودتر بریم.
همگامش شدم و از موسسه بیرون زدیم.
-تحصیل توی بهترین دانشگاه ایران رو بهت قول میدم! فردا عصر ساعت 5 همینجا میبینمت. بعد از کلاسهام همینجا توی موسسه کلاس میذارم برات.
ایلیاد مرد بود! محیا شده بودم و برایم ایلیاد بود. خصوصی درسم میداد و نمیگذاشت کمکاری کنم. نمیدانم کی و کجا بود که معتاد مورفین وجودش و مهربانی نهفته در معادلهی حل نشدهام شدم؛ اما خوب به یاد دارم روزی را که از پشت تلفن قربان صدقهی آیلار نامی میرفت و وقتی قلبم با هر کلمهاش از درد تیر کشید، فهمیدم خیلی وقت است که دل نازک و حساسم بین فرفریهای سیاه موهایش گیر افتاده. وسط کلاس بود که تلفنش زنگ خورد و وقتی بعد از تماسش سر کلاس برگشت، من دیگر همان محیا نبودم. پر بودم از بغض و حسادت و عذادارِ دلِ پر غصهای که نفهمیدم کِی و کجا از دستم سر خورد. طولی نکشید که دردم را فهمید و من پنهانکاری بلد نبودم. با کنایه نیش زدم و آیلار جانش را به یادش آوردم و خواستم خانم محمدی باشم که به جای جواب، بین بازوهای قویاش گیر افتادم.
نفسم رفت و قلبم دیوانهوار خود را به دیوارهای س*ی*نهام کوبید. عطر خنکش بینیام را نوازش میداد و نفسهای عمیقش که با ضربان قلبش هماهنگ بود، کمکم آرامم کرد. گرمای نفسش، گوشم را حتی از پشت مقنعه قلقلک داد و او به علاقهام پی برده بود.
-آیلار خواهرمه خانوم کوچولو!
عقب کشید و نگاهش خاص شده بود. شیرین بود و پر از حس. به دلم مینشست و من غرق نگاهش بودم وقتی گفت:
-سن منیم هر زادیم سان! (تو نباشی من هم نمیتونم باشم)
شکلاتیهایم را که پر از گیجی دید، خندید و گفت هر وقت معنی جملهاش را بفهمم، حرفهای دلش را به من خواهد گفت. از آن روز همه چیز فرق کرد. نگاهش رنگ دیگری گرفته بود و بیشتر خیرهام میشد. حرفهای متفرقهمان بیشتر شده بود و ایلیاد هرکاری برای شادیام میکرد. من عاشق بودم و او کمر همت به مجنون کردنم بسته بود.
چند روزی به کنکور مانده بود که معنی حرف آن روزش را فهمیدم. ل*ب گزیدم و خندیدم و ایلیاد دل لرزانده بود. من به مراد دلم رسیده بودم؛ اما کمی صبر هم برای او خوب بود، مثلاً شاید تا روز کنکور!
از جلسه که بیرون آمدم، کسی به جز او منتظرم نبود. برادرم سرکار بود و مادر پیرم در خانه. از جلسه بیرون آمدم، جلویش ایستادم و خیره به مجهولی که بالاخره برایم معلوم شده بود گفتم:
-سَنی چوخ ایستیرَم (من خیلی دوستت دارم)
خندید و خندهاش مثل شربتی شیرین بود که تمامش را با همهی سلولهایم سر کشیدم.
-پس بالاخره فهمیدی!
سر که تکان دادم، دستم را کشید و سوار ماشینش کرد. به موسسهی خاطرهانگیزمان که رسیدیم، وارد کلاس همیشگی شدیم و او شروع کرد و گفت. از همان اولِ اول، از دیدن اشکهایم، از لرزیدن دلش، از اینکه من تنها دانشآموزش بودم که نامم را میدانسته و از اینکه با اولین نگاهم دلش را بردهام. میگفت دل من سرد بود، تو به تبریز دلم، گرمای جنوبی بخشیدی! خندیدم و گفتم شاعر هم بودی؟ شیفته نگاهم کرد و جوابش مثل پیچک به تمام احساسم پیچید:
-با تو شاعر شدم محیای من!
محیای ایلیاد بودم و این شیرینترین مالکیت دنیا بود. ایلیاد به قولش عمل کرد. من قبولی دانشگاه تهران شدم و ایلیاد هم دوباره استاد شد! حسود بودم و طاقت دیدن ایلیاد بین دخترها را نداشتم. ایلیاد هم عاشقی دلتنگ بود و دوریام را دوام نمیآورد! اینبار پروازش در تهران نشست، با کلاسی که شاگردهایش همه پسر بودند. دل لرزانده بودم و دل لرزانده بود و حلقهی نقرهای رنگ ایلیاد، وقتی صبح به صبح در دست میکرد و سر کلاس میرفت، خوشبختیمان را به تمام دنیا جار میزد.
*پایان*
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان