#پست۱
صدای ضبطِ پایونیر دویست و هفتِ کاربنی رنگم را پایین میآورم. شادمهر اما همچنان میخوانَد:
-گیر کردم تو شبی که گفتی باید جدا شیم...
سردم است. شیشههای ماشین را تا انتها پایین دادهام تا دلیلِ محکمی برای قرمزی نوک بینی و آب جمع شدن توی چشمهایم داشته باشم. نمیخواهم نگین بفهمد که بغض دارم. میشناسی که آن دیوانهی عبوس را؟ از اولش هم از تو بدش میآمد و میگفت که عشقمان پوچ است و بیسر و تَه! البته غلط اضافه میکند. ما عشقمان پوچ نبود. فقط پدرِ یکدنده و بیرحمی داشتم. نگذاشت که ما بشویم. خب مثلاً چه اشکالی داشت که تو شیطان بودی و تتو آرتیست؟ اشکالش چه بود که مذهبی نبودی و گر*دنبند صلیبت همیشهی خدا در گردنت خودنمایی میکرد؟ ل*بهایم باز میلرزند. من با آن گر*دنبند زندگیها کرده بودم. دستم را دور فرمان محکم میکنم تا لرزشش رسوایم نکند. برف میآید و زمینِ یخزده را سفیدپوش میکند. اول آذر ماه است و آخر انقدر سرد؟ تولدت است. به سراغ همان خیا*با*نی آمدهام که بیست و ششمین نیمکتش به نامِ من و تو خورده بود. اولین سیگار، اولین آ*غ*و*ش، اولین ب*وسه، اولین اعتراف و اولین خواستگاری از من! آن هم از جانب تو... همهشان آنجا و با تو اتفاق افتاده بود. معدهام جوشوغُل میخورد. اگر بابا میگذاشت، امروز باز هم به اینجا میآمدیم و جشن میگرفتیم. آن هم با کلی شیرینی و ب*وسه! قطره اشک سمجم میچکد. خوددار نیستم و میدانم که میآیی! چهل و هفت دقیقه است که منتظرم و به یقین میآیی. قلبم، زمان، مکان، حتی گلوله برفها میایستند و آن ماشین سیاه رنگ و کشیدهای که آنطرف خیابان از حرکت متوقف میشود، مال توست؟ تمام تنم نبض و لرز میگیرد و وای اگر که تو باشی! دربِ راننده باز میشود. به سانِ ماهی بیرون افتاده از آب برای ذرهای نفس کشیدن و زندگی، چنگ به چرمیِ صندلی میزنم و... آمدی! میبینمت. همان کت بلند و مشکی که یقهاش ایستاده است و من سرم را آنجا پنهان میکردم. آمدی! تماماً سیاه پوشیدهای. مانندِ من که برای تراژدیِ عاشقانهمان عزا گرفتهام. عرض خیابان را طی میکنی و جعبهی کیک توی دستت نفسم را میبُرد. با بغض پچ میزنم:
-دیدی گفتم میاد؟
نگین حتی جوابم را نمیدهد اما؛ نچ زیر ل*بش را میشنوم. چنان دارم نگاهت میکنم که انگار اگر یک لحظه چشم بردارم، محو خواهی شد! نگاه میکنم و به جانم میکِشَم تمام قد و بالایت را... با دست برفهای روی نیمکت را کنار میزنی. حالت خوب نیست انگار. عصبی رفتار میکنی. کیک را روی نیمکت میگذاری و مینشینی. تنها و بدونِ من! سیگار آتش میزنی و من میسوزم! قرارمان نبود دیگر دود به ریه ندهی؟ اشکهایم بیمهابا جاری میشوند وقتی که بهسانِ دیوانهها سیگار را به جای خالیِ کنارت تعارف میکنی و با کِه حرف میزنی؟ چه میگویی اصلا که من دارم جان میدهم برای ل*ب زدنت! بدونِ من داری نابود میشوی و بغضم میشکند و میبینم که با دست کیک را به سمت جایِ خالی میگیری. جانم میرود و شانههای مردانهات میلرزند. جانم میرود و تو با آن دستها که تمامِ زندگیام هستند، صورتت را میپوشانی. دیوانه شدهای. با تمام حرص کیک را روی زمین پرتاب میکنی. حالت خوب نیست و حالم خوب نیست! نمیدانم چه میشود؟ با تمام قدرت دستم را روی وسط فرمان میفشارم و پشت سرهم بوق میزنم. هقهقم تمام فضای ماشین را پُر میکند و تویی که مات و گریان نگاهت پرت اینجا میشود. زمان باز هم حکم ایست میخورد. نگین فریاد میزند و دیوانه خطابم میکند. میگوید که چه غلطی کردهام؟ و... غلط کردهام که گذاشتم امروز را بدونِ من باشی. میان هقهایم دستگیره را چنگ میزنم و همینکه پایم روی آن برفهای نحس مینشیند، فریادِ بغضآلود مردانهات مرا شکنجهام میکند.
-نیا... صبا جلو نیا!
دیوانه میشوم. چطور میتوانی میان حالِ خرابمان از من بخواهی که به سمتت پرواز نکنم؟ با گریه زجه میزنم و دستم را به درب یخزدهی ماشین میگیرم و حالم مساعد نیست!
-میام. میخوای بدونِ من تولدت رو جشن بگیری آریا؟ آره احمق؟
میخندم میان گریه. به جنون رسیدهام و تو عصبی سر تکان میدهی و فریادِ بلندت میان آن گریهی مردانه، تمامم میکند:
-آره. آره نیا. یک روز بدونِ تو!
روی زمین میافتم و میلرزم. اما زجهام بلند است:
-بدونِ من؟
و تو هق میزنی و تایید میکنی:
-بدونِ تو!
نگین کِی پیاده شده و شانههایم را چسبیده بود؟ هق میزنم. قلبم درد میکند و تمام اجزای صورتم از دلتنگی و عذاب میلرزد. پس میخواستی یک روز بدونِ من بسازی؟ دیوانه شدهای. نمیتوانی! میدانم که نمیتوانی. ما تا استخوان و رگ به هم مبتلا هستیم و باید که نتوانی!
جیغ میزنم و التماس میکنم:
-نرو آریا. نرو...
و تو میروی و... میخواهی که بسازی یک روز بدون من!
#صبا_نوشت
*پایان*
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان