صوتِ دلربای خبرنگار، اجزای گوشاش را از کار میاندازد؛ وقتی خبر از هجومِ موجِ حزن میدهد که هر ثانیهاش، هزاران کشته میدهد و با تمام توان، ثانیهای دیگر هم، همان کشتهها را میکشد. وقتی میگوید که باید پنجرهها را گشود و گذاشت امید را که به اشعههای آفتاب، چسبیده؛ وارد خانه کرد، پوزخند میزند. وقتی دستور میدهد مهاجرت به نفسهای پیدرپی و خاطرات زنده به گور شده را کنار گذاشت و قرنطینهی لبخند تصنعی را آغاز کرد. در همان لحظات، او بیطاقت، پنجره را میگشاید و آزادانه مهاجر میشود.