وان شات ارواح و بوی نارنج | Maria.na کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Maria.na
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Maria.na

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-12
نوشته‌ها
28
لایک‌ها
363
امتیازها
48
محل سکونت
دربار ستاره ها
کیف پول من
105
Points
0
نام وان ش*ات: ارواح و بوی نارنج
نان نویسنده: maria.na
ژانر: فانتزی، ترسناک
برگرفته از: تخیل خودم
شروع: وقتی دنیا به خانه وارد می شود.
خلاصه:
ارواح که خشمگین می شوند و نفرت دنیا را همچون باری بر دوش خود می کشند، دوست و دشمن نمی شناسند. دنیا، خواهر کوچکترش دریا را سه سال است که گم کرده است و وقتی یک روز برای اعلام خبر خوشی به خانه ی پدری اش می رود با چیز هایی رو به رو می شود که....
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Maria.na

Maria.na

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-12
نوشته‌ها
28
لایک‌ها
363
امتیازها
48
محل سکونت
دربار ستاره ها
کیف پول من
105
Points
0
به نام وجودی که او را می پرستم


کلید را در قفل درِ زنگ زده ی نارنجی رنگ می اندازم و با خوشحالی‌ای که پروانه های دلم را به پرواز در آورده بود، وارد حیاطِ سرشار از زندگی آن‌جا می شوم.
لبخندی را که در تمام طول روز روی صورتم جاخوش کرده بود و سعی در قهقهه شدن داشت کنترل می کنم و برگه های آزمایشِ خیس شده از عرق کف دستانم را در کوله پشتی مشکی رنگم می گذارم.
بوی قورمه سبزی و سرکه ی ترشی های تازه که انگار باد را از حضور خود سرمست کرده بودند در بینی ام می پیچد و ماهیچه های معده ام را به تکان وا می دارد؛ معده ام قار و قور کنان و با عصبانیت صدایش را به رخم می کشد و از توجه من بی نصیب می ماند. پاهای خسته ام را روی زمین ِسفید کاشی کاری شده ی حیاط کش می دهم و همان طور که موهای مجعد بد خُلقم را به درون مقنعه‌ی مشکی ام هل می دهم، صدایم را روی سرم می اندازم که در حیاط منعکس می شود و به سمت خودم بر می گردد.
-مامان گلی! من اومدم خونه. کسی هست؟
با این احتمال که مادر در آشپزخانه غرق انجام تدارکات برای نهار و شام امشب است، راهم را به سمت ورودی خانه که بالای پله هاست پیش می گیرم.
نزدیک که می شوم، بوی خوش نارنج است که مشامم را نوازش می کند و دل می برد و مرا بیشتر از پیش عاشق بهار می کند.
این خانه به بوی شکوفه های نارنجش معروف بود. هر فردی که پایش را اینجا می گذاشت، بوی شکوفه های نارنج برایش دلبری می کرد و رقاصِ روح و قلب خسته اش می شد.
ریه هایم را با بوی زندگی آن جا پر می کنم و آرامش است که در وجودم می نشیند. جلوتر که می روم، بیشتر متوجه سکوت عجیب و خفقان آوری که همچون پرده ای بر خانه سایه انداخته بود می شوم. درست بود که بعد از ناپدید شدن خواهرم، زندگی‌امان روند عادی اش را از دست داده بود؛ ولی مامان گلی همچنان تلاش می کرد به خاطر من و پیدا کردن خواهرم سر پا بماند. زندگی، پدرم را در سن پایین از ما گرفته بود و تکه های شکسته ی قلبِ مادرم را به ما هدیه داده بود؛ بعد از تمام تلاش های من و دریا برای اینکه مرهمِ زخم ها و تکه های شکسته ی قلبش باشیم و روحش را آرام کنیم، آن اتفاق نحس پیش آمده بود و حال آن تکه های شکسته در همه جا دیده می شد و حال و هوای غم را مهمان دلمان کرده بود؛ البته بعد از ازدواجِ من، زندگی امان رنگ و‌ بوی جدیدی گرفته و رخت عزا را از تن خود کنده بود. با اینحال این سکوت موجود در خانه‌امان کمی عجیب بود، مشکوکانه دست روی شقیقه هایم می کشم و در همان حالت که عرق سرد رویشان را پاک می کنم به قدم هایم سرعت بیشتری می بخشم. منتظر گوشه ای می ایستم و می فهمم فقط سکوت است که در آنجا جریان دارد و هیچ اثری از صدای همیشه بلندِ برنامه های مورد علاقه ی مامان گلی از تلویزیون که با صدای هق هق های خفه و پنهانی اش در هم آمیخته می شد در آنجا نیست.
به هدف پیدا کردن مامان گلی نگاهم را در سراسر حیاط می گذارنم و چشمانم را از باغجه ی پر از سبزیجات، گیاهان دارویی، تاب موردعلاقه ی یچگی امان و درخت بزرگی که شکوفه های نارنج و برگ های ان توسط باد به بازی گرفته شده بود عبور می دهم.
سکوت آن مکان بیشتر از حدی بود که بتوانم تحمل کنم. پاهایم را به سمت پله ها هدایت می کنم و با حس کردن نگاهی که از پشت پنجره به من دوخته شده بود سر جایم متوقف می‌شوم. با خوشحالی از این موضوع که مادرم پشت پنجره ایستاده است دستانم را بالا می برم که پرده تکانی می خورد و‌ حضور سایه مانند، جای خود را به زنی با لباس سفید رنگ می دهد. چشمان گرده شده از ترسم را با دقت بیشتری به پنجره می دوزم که زن سفید پوش گ*ردنش را کج می کند و لبخندی می زند. لبخندش همچون نیش افعی در وجودم رسوخ و دست و پاهایم را از ترس دون دون می کند. نفس حبس شده ام با صدای جیرینگ جیرینگ و تکان خوردن تاپ گوشه ی حیاط یکی می شود و مرا تا مرز خفگی می برد. دستانم لرزانم را به روی صورت داغم می گذارم و نفس نفس زنان با خودم تکرار می کنم:
-این فقط یه توهمه! از اثرات زیاده فیلم ترسناک دیدنه. اره، خودشه!
چیزی محکم به من تنه می زند و من برای نیافتادن به دیوار خانه چنگ می زنم.
نگاهم را بالا می آورم و بچه ای را می بینم که با خوشحالی به گوشه ی دیگر حیاط می دود. سرش را به عقب بر می گرداند و همان طور که با خوشحالی می خندد، می گوید:
-دوست داری با هم بازی کنیم؟
جیغی از حنجره ام آزاد می شود و می خواهم به طرف پله ها بروم که سایه ی در حال حرکتی، روی دیوار خانه توجهم را به خود جلب می کند؛ سکوت خانه با صدای جیغ هایی که از ناکجا آباد ظاهر شده بودند شکسته می شود و دست و پاهای من است که از ترس بی حس می شوند. سایه جلو و جلو تر می اید و با دیدن لباس عروسِ توری مشکی رنگی که روی زمین کشیده می شود، جیغم است که هوا را می شکافد. حواس های ترسیده ام جیغ کشان کنترل پاهایم را در دست می گیرند و مرا به طرف زیر زمین خانه که حکم‌ انباری را داشت می برند. شش های سوزانم از هوای تازه غافل می مانند و قلبم تقلا کنان سعی می کند قفسه ی س*ی*نه ام را بدرد؛ انگار که هر دو برنامه داشتند جان مرا بگیرند و من در این راه روحم است که ترس زیاد، آن را از بدنم بیرون می کشد.
درِ خیلی قدیمیِ آهنی آنجا را هل می دهم و گرد و خاک دستانم را لکه دار می کند. در با زحمت باز می شود و صدای گوش خراشش در گوشم می پیچد. نفس نفس زنان از پله های آنجا پایین می روم و درد شدید زیر شکمم را نادیده می گیرم. تاریکی اولین چیزی است که سمتم هجوم می آورد و مرا غرق در سایه های خود می کند. بوی کهنگی و رطوبت به همراه بوی گندیده ای که نمی دانستم ناشی از چیست به بینی ام حمله می کنند و معده ام زردابی را به سمت گلویم بالا می فرستد؛ جلویش را می گیرم و اجازه می دهم حلقه های اشکِ جوانه زده در چشمانم، صورتم را خیس کنند. جلوی بینی ام را برای استشمام نکردن آن بوی گند با دستانم می گیرم و قدم هایم را به سمت کلیدی که می دانستم جایش کجاست تند می کنم. دستم را رویش می گذارم و کلید را روشن و خاموش می کنم و در انتظار روشن شدن لامپِ اتاق، که مانند امیدی در تاریکی آنجا بود سر جایم تکان می خورم. لامپ برای ثانیه ای انگار که صدای قلبم را شنیده باشد سوسو می زند و بعد خاموش می شود. صدای جیرینگ جیرینگ باز شدن در، مانندی نوایی که خبر نزدیک شدن مرگم را می آورد در گوشم زنگ می زند و قلبم را از تپش می اندازد.
دستانم را محکم روی کلید های برق فشار می دهم و جیغ زنان زیر ل*ب انگار که آن نور سوسو زن می توانست مرا نجات دهد، التماس می کنم:
–لطفاً روشن شو! التماست می کنم روشن شو!
هق هقی راه خود را به بیرون از گلویم باز می کند و لامپ، سوسو زنان روشن می شود. نفس راحتی می کشم و با چشمان خیس شده ام به دنبال سلاحی برای محافظت از خود می گردم. در همان حالت با خودم فکر می کنم که کاش از خانه بیرون رفته و فرار کرده بودم. با نفس حبس شده ام به اجناس، اشیاء و عتیقه های غیر قابل استفاده ی مامان گلی که در سایه های اتاق پنهان شده بودند و نور به آنها نمی رسید نگاه می کنم. تار عنکبوت هایی که سعی در مسدود کردن راهم داشتند را با دستان تقریباً بی حس شده ام کنار می زنم. جلو می روم و با دیدن سایه ی آشنایی که در حال انجام کاری بود، دهانم را برای جیغ دیگری باز می کنم که با دیدن دریا خواهر گمشده ی کوچکترم، آن هم رو به روی طاقچه ی چوبی‌ای که تابلوهای قدیمی و خاک خورده ای روی آن دیده می شد، دهانم با بهت بسته می شود. با دستانم روی صورتم چنگ می زنم و با صدای بلندِ غیر قابل کنترلی می گویم:
-دریا؟ تویی؟ خودتی؟ خواهر خوشگلم، خودتی؟
او با تعجبی که در قیافه ی خسته اش کاملاً معلوم بود، چشمان آبی دریایی اش را به من می دوزد و صدایش در فضای آنجا طنین انداز می شود:
-نه پس روحمه؟ چرا صدات رو انداختی رو سرت؟ دیوونه شدی؟
سرم را محکم تکان تکان می دهم و به طرفش می دوم. بغلش می کنم و تمام وجودش را بو می کشم و ذهنم ذره ذره ی آن صح*نه را می بلعد. بدجور دلتنگ حضورش، خنده هایش، غرغرهایش و کلاً هر چیزی در وجود او بودم. سه سال پیش، او شبی به همراه نامه ای که در آن نوشته شده بود "دنبالم نگردید. تا وقتی خودم نخوام، نمی تونید پیدام کنید." از خانه رفته بود و تنها غم، ضجه ها و خاکستر شدن روح من و مامان گلی را پشت سر خود به جا گذاشته بود. هم من و هم مامان می دانستیم که او بر می گردد و دوباره شادی را به سر و روی زندگیِ پژمرده امان می پاشد. ما سه سال تمام را به دنبال او گشته بودیم و هرگز حتی برای ثانیه ای تسلیم نا امیدی و شکست های زندگی نشده بودیم. حال دیگر این چیزها مهم نبود، مهم او بود که سالم و سلامت رو به روی من ايستاده بود. با ذوقِ زیاد، قربان صدقه ی قد و بالایش می روم و می گویم:
-کیِ برگشتی؟ چرا چیزی نگفتی؟ اصلاً کجا بودی؟ حالت خوبه؟ مامان خبر داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Maria.na

Maria.na

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-12
نوشته‌ها
28
لایک‌ها
363
امتیازها
48
محل سکونت
دربار ستاره ها
کیف پول من
105
Points
0
دهانش را برای دادن جوابی باز می کند که در با صدای محکمی به دیوار برخورد می کند و مرا با واقعیت آنچه دیده بودم و به خاطرش به اینجا پناه آورده بودم رو به رو می کند.
ترس بیشتر از بیش در وجودم رخنه می کند و مرا در گردبادی از درماندگی رها می کند. با اعصابی که از ترس وز وز می کردند دستم را به سمت تاریکی و دَر می گیرم و زبانم را که از ترس زیاد قفل شده بود و مرا یاری نمی کرد به زور تکان می دهم و با لکنت می گویم:
-اون….اون بیرون….اون‌جا…روح… روح دیدم.
صورت خسته ی خواهرم که در نور کم رنگ انجا حالت ترسناکی به خود گرفته بود، اول با بهت به من خیره و بعد قهقه اش است که به در و دیوار زیر زمین برخورد می کند.
خم می شود و همان طور که شکمش را با دستانش گرفته بود، بریده بریده می گوید:
–وای ببینم شوخیت گرفته؟ بعد از سه سال دیدن من، اومدی میگی روح دیدی؟ بهت بارها و بارها گفته بودم که فیلم ترسناک نبین وقتی اینقدر ترسویی؛ ولی خب تو که به حرف ادم گوش نمی دی.
اشک هایی که از خنده ی زیاد از گوشه ی چشمانش جاری شده بود را با انگشتانش پاک می کند و دستانش را با حالت مضحکی به کمرش می زند.
در دلم از دوباره دیدن او و خنده هایش خدا را شکر می کنم و لکنت زبانم را همراه با ترسی که بر وجودم چیره شده بودند کنترل می کنم. بینی ام را بالا می کشم و بوی گند است که بر اعصاب بینی ام چنگ می زند و در همان حال موضوعی رو به او یاداور می شوم:
-یادت نره، باید همه چیز رو برام تعریف کنی؛ ولی قبلش باید از اینجا خلاص شیم.
با دیدن چیزی در پشت سر دریا که نورِ لامپ در آن منعکس می شد و برق می زد، نگاه و پاهایم همزمان با هم به آن سمت کشیده می شوند. به طرف میزی که نصفش در سایه ها فرو رفته بود می روم و دستانم هنگام برخورد با آن چیزِ براق، لبه های تیز ولی کُند چاقوهایی را لمس می کند. دو تا از آن ها برمی دارم. می دانستم حتی اگر ارواح هم در این خانه حضور داشته باشند، با دو تا چاقوی کند شده کار زیادی از دستم بر نمی آید. دست دریا را محکم می‌گیرم و یکی از چاقوها را به او می سپارم. سعی می‌کنم بدون در نظر گرفتن بوی تهوع آور آن جا، شش هایم را با نفس های پی در پی پر کنم و به آنها جانی تازه ببخشم. بدون اینکه دوباره به دریا نگاهی بیندازم، در تاریکی آنجا که با نورِ لامپ، کمی روشن شده بود راه خود را به سمت در ورودی زیر زمین پیدا می کنم و پاهایم را حرکت می دهم. ل*ب های خشک شده ام را تر می کنم و به او می گویم:
-پامونو که از اینجا بیرون گذاشتم، سریع می دویم و از خونه فرار می کنیم.
منتظر جوابی از طرف او نمی مانم. از درِ باز زیر زمین که خارج می شویم، هر دویمان به پاهایمان سرعت می بخشیم و سریع به طرف در ورودی راه می افتیم. درد زیر شکمم باعث می شود لبانم را از درد گ*از بگیرم. تند تر می دویم که وسط راه با شکسته شدن پنجره ی یکی از اتاق ها، هر دو جیغِ آسمان شکنی می کشیم. می دویم و من خون گریه می کنم. می دویم و من در دل ضجه می زنم و انگار روح و جانم است که بدنم را ترک می کنند. جیغ می کشم و کاش همه چیز خواب و توهم بود و من الان در کنار متین، مرد زندگی ام نشسته بودم و برق چشمانِ سبز عسلی همسرم و لبخند مدهوش کننده اش را با عشق به جان می خریدم و آن ها را در حافظه ام ثبت می کردم.
به در نارنجی رنگ می رسیم و دستم را به طرفش دراز می کنم که با دیدن سایه ای که جلو و جلوتر می آید و لباس عروس توری مشکی رنگی که خش خش کنان روی زمین کشیده می شود، سر جایم متوقف می شوم و می بینم که دَر قفل می شود.
صورتم را با بهت به طرف دریا می گردانم که برخورد ممکم چیزی را در پهلویم حس می کنم. صورتم از درد در هم کشیده می شود و با حالت گنگی دستم را به پهلویم می گیرم؛ با دیدن خون قرمز رنگ پهلویم روی دستانم، نفس است که از شش هایم می رود و درد وحشتناک است که جایش را می گیرد. دید چشمانم تیره و تار می شود و تپش بلندِ کر کننده ی قلبم آرام می گیرد، انگار که حتی او هم می داند دیگر وقتی برای تپیدن و پخش کردن نبض زندگی ندارد. پاهایم توان خود را از دست می دهند و محکم به روی زمین می افتم. دیده تار شده ام را به خواهرم که دستانش با خون من رنگین شده بودند می دوزم؛ با شوکی که هنوز ترکم نکرده بود ل*ب های پو*ست پو*ست شده ام را که حاصل نرسیدن آکسژن کافی به آن ها بود تکان می دهم و می گویم:
-چرا؟
دریا با چشمانش که جنون را فریاد می زد، مانند دیوانه ها می خندد و با دستانش موهایم را طوری چنگ می زند که گیرنده های دردم را ت*ح*ریک و مرا به جیغ وا می دارد. روی زمین کشيده می شوم و توانایی هیچ حرکتی را ندارم. اولین قطره ی خونم که به زمین برخورد می کند با خودم فکر می کنم یعنی مامان گلی اگر می فهمید باردارم با آن دستان تپل خوشگلش چه بافتنی هایی را برای عزیز دردانه ی به دنیا نیامده اش می بافت؟
دومین قطره ی خون که به زمین می ریزد با خودم فکر میکنم یعنی متین با شنیدن این خبر چگونه گل از گلش می شکفت و از خوشحالیِ زیاد روی پا بند نمی شد و مرا بین زمین و هوا می چرخاند؟ می خواستم ببینم چگونه برای نفسِ بابا اشک شوق می ریزد و برای به دنیا آمدنش لحظه شماری می کند.
حوضچه ی خون که به راه می افتد، با خودم فکر می کنم یعنی خوب زندگی کرده ام؟
و چقدر زندگی من پر از نرسیدن ها بود. در اوج نا امیدی به یاد می آورم رسیدن های شیرینی را که زندگی به من بخشیده بود؛ رسیدنی هایی که طعم عسلی‌اشان همچنان در زیر زبانم مانده و مزه‌اشان، تلخی های این نرسیدن ها را کم می کرد و کاش وقت بیشتری داشتم.
شکوفه های نارنج انگار که قصد وداع با منِ در حال پر کشیدن را داشته باشند برای بار آخر بینی ام را با سرخوشی همیشگی‌اشان قلقلک می دهند و ذهنم را با قشنگ ترین خاطره های زندگی ام پر می کنند.
در همان حال که چشمانم به روی هم می افتد، تاریکی است که مرا در خود فرو می برد و نور است که به سراغ من و عزیز تر از جانِ پا به دنیا نگذاشته ام می آید.

********************
پایان وان ش*ات

31/6/1400
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Maria.na
بالا