دهانش را برای دادن جوابی باز می کند که در با صدای محکمی به دیوار برخورد می کند و مرا با واقعیت آنچه دیده بودم و به خاطرش به اینجا پناه آورده بودم رو به رو می کند.
ترس بیشتر از بیش در وجودم رخنه می کند و مرا در گردبادی از درماندگی رها می کند. با اعصابی که از ترس وز وز می کردند دستم را به سمت تاریکی و دَر می گیرم و زبانم را که از ترس زیاد قفل شده بود و مرا یاری نمی کرد به زور تکان می دهم و با لکنت می گویم:
-اون….اون بیرون….اونجا…روح… روح دیدم.
صورت خسته ی خواهرم که در نور کم رنگ انجا حالت ترسناکی به خود گرفته بود، اول با بهت به من خیره و بعد قهقه اش است که به در و دیوار زیر زمین برخورد می کند.
خم می شود و همان طور که شکمش را با دستانش گرفته بود، بریده بریده می گوید:
–وای ببینم شوخیت گرفته؟ بعد از سه سال دیدن من، اومدی میگی روح دیدی؟ بهت بارها و بارها گفته بودم که فیلم ترسناک نبین وقتی اینقدر ترسویی؛ ولی خب تو که به حرف ادم گوش نمی دی.
اشک هایی که از خنده ی زیاد از گوشه ی چشمانش جاری شده بود را با انگشتانش پاک می کند و دستانش را با حالت مضحکی به کمرش می زند.
در دلم از دوباره دیدن او و خنده هایش خدا را شکر می کنم و لکنت زبانم را همراه با ترسی که بر وجودم چیره شده بودند کنترل می کنم. بینی ام را بالا می کشم و بوی گند است که بر اعصاب بینی ام چنگ می زند و در همان حال موضوعی رو به او یاداور می شوم:
-یادت نره، باید همه چیز رو برام تعریف کنی؛ ولی قبلش باید از اینجا خلاص شیم.
با دیدن چیزی در پشت سر دریا که نورِ لامپ در آن منعکس می شد و برق می زد، نگاه و پاهایم همزمان با هم به آن سمت کشیده می شوند. به طرف میزی که نصفش در سایه ها فرو رفته بود می روم و دستانم هنگام برخورد با آن چیزِ براق، لبه های تیز ولی کُند چاقوهایی را لمس می کند. دو تا از آن ها برمی دارم. می دانستم حتی اگر ارواح هم در این خانه حضور داشته باشند، با دو تا چاقوی کند شده کار زیادی از دستم بر نمی آید. دست دریا را محکم میگیرم و یکی از چاقوها را به او می سپارم. سعی میکنم بدون در نظر گرفتن بوی تهوع آور آن جا، شش هایم را با نفس های پی در پی پر کنم و به آنها جانی تازه ببخشم. بدون اینکه دوباره به دریا نگاهی بیندازم، در تاریکی آنجا که با نورِ لامپ، کمی روشن شده بود راه خود را به سمت در ورودی زیر زمین پیدا می کنم و پاهایم را حرکت می دهم. ل*ب های خشک شده ام را تر می کنم و به او می گویم:
-پامونو که از اینجا بیرون گذاشتم، سریع می دویم و از خونه فرار می کنیم.
منتظر جوابی از طرف او نمی مانم. از درِ باز زیر زمین که خارج می شویم، هر دویمان به پاهایمان سرعت می بخشیم و سریع به طرف در ورودی راه می افتیم. درد زیر شکمم باعث می شود لبانم را از درد گ*از بگیرم. تند تر می دویم که وسط راه با شکسته شدن پنجره ی یکی از اتاق ها، هر دو جیغِ آسمان شکنی می کشیم. می دویم و من خون گریه می کنم. می دویم و من در دل ضجه می زنم و انگار روح و جانم است که بدنم را ترک می کنند. جیغ می کشم و کاش همه چیز خواب و توهم بود و من الان در کنار متین، مرد زندگی ام نشسته بودم و برق چشمانِ سبز عسلی همسرم و لبخند مدهوش کننده اش را با عشق به جان می خریدم و آن ها را در حافظه ام ثبت می کردم.
به در نارنجی رنگ می رسیم و دستم را به طرفش دراز می کنم که با دیدن سایه ای که جلو و جلوتر می آید و لباس عروس توری مشکی رنگی که خش خش کنان روی زمین کشیده می شود، سر جایم متوقف می شوم و می بینم که دَر قفل می شود.
صورتم را با بهت به طرف دریا می گردانم که برخورد ممکم چیزی را در پهلویم حس می کنم. صورتم از درد در هم کشیده می شود و با حالت گنگی دستم را به پهلویم می گیرم؛ با دیدن خون قرمز رنگ پهلویم روی دستانم، نفس است که از شش هایم می رود و درد وحشتناک است که جایش را می گیرد. دید چشمانم تیره و تار می شود و تپش بلندِ کر کننده ی قلبم آرام می گیرد، انگار که حتی او هم می داند دیگر وقتی برای تپیدن و پخش کردن نبض زندگی ندارد. پاهایم توان خود را از دست می دهند و محکم به روی زمین می افتم. دیده تار شده ام را به خواهرم که دستانش با خون من رنگین شده بودند می دوزم؛ با شوکی که هنوز ترکم نکرده بود ل*ب های پو*ست پو*ست شده ام را که حاصل نرسیدن آکسژن کافی به آن ها بود تکان می دهم و می گویم:
-چرا؟
دریا با چشمانش که جنون را فریاد می زد، مانند دیوانه ها می خندد و با دستانش موهایم را طوری چنگ می زند که گیرنده های دردم را ت*ح*ریک و مرا به جیغ وا می دارد. روی زمین کشيده می شوم و توانایی هیچ حرکتی را ندارم. اولین قطره ی خونم که به زمین برخورد می کند با خودم فکر می کنم یعنی مامان گلی اگر می فهمید باردارم با آن دستان تپل خوشگلش چه بافتنی هایی را برای عزیز دردانه ی به دنیا نیامده اش می بافت؟
دومین قطره ی خون که به زمین می ریزد با خودم فکر میکنم یعنی متین با شنیدن این خبر چگونه گل از گلش می شکفت و از خوشحالیِ زیاد روی پا بند نمی شد و مرا بین زمین و هوا می چرخاند؟ می خواستم ببینم چگونه برای نفسِ بابا اشک شوق می ریزد و برای به دنیا آمدنش لحظه شماری می کند.
حوضچه ی خون که به راه می افتد، با خودم فکر می کنم یعنی خوب زندگی کرده ام؟
و چقدر زندگی من پر از نرسیدن ها بود. در اوج نا امیدی به یاد می آورم رسیدن های شیرینی را که زندگی به من بخشیده بود؛ رسیدنی هایی که طعم عسلیاشان همچنان در زیر زبانم مانده و مزهاشان، تلخی های این نرسیدن ها را کم می کرد و کاش وقت بیشتری داشتم.
شکوفه های نارنج انگار که قصد وداع با منِ در حال پر کشیدن را داشته باشند برای بار آخر بینی ام را با سرخوشی همیشگیاشان قلقلک می دهند و ذهنم را با قشنگ ترین خاطره های زندگی ام پر می کنند.
در همان حال که چشمانم به روی هم می افتد، تاریکی است که مرا در خود فرو می برد و نور است که به سراغ من و عزیز تر از جانِ پا به دنیا نگذاشته ام می آید.
********************
پایان وان ش*ات
31/6/1400
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان