و من، تنها یک تو میخواهد
و تو، تنها یک غرور میخواهی.
حسرت در حوالی مغزم قدم میزند و چیزی شبیه هیچ، بر جانم حاکم است.
جانی که گرفتار مرگ است را چه باک از تنهایی،
روحی که دچار عشق است را چه بیم از دشواری.
و اما تو، نمیآیی.
و زنی گوشهی خیابان، جان میدهد.
هوا سرد است، باران میبارد.
شانهای میخواهم برای آرمیدن،
و اما شانهای نیست جز شانههای خیابان.
سهم من از اینهمه عمر، تنها خیابان تاریک است و بس.
سهم تو تنها غرور است و بس.
این نبود رسم عاشقی،
این نبود تنهایی و دلدادگی.
و تو، تنها یک غرور میخواهی.
حسرت در حوالی مغزم قدم میزند و چیزی شبیه هیچ، بر جانم حاکم است.
جانی که گرفتار مرگ است را چه باک از تنهایی،
روحی که دچار عشق است را چه بیم از دشواری.
و اما تو، نمیآیی.
و زنی گوشهی خیابان، جان میدهد.
هوا سرد است، باران میبارد.
شانهای میخواهم برای آرمیدن،
و اما شانهای نیست جز شانههای خیابان.
سهم من از اینهمه عمر، تنها خیابان تاریک است و بس.
سهم تو تنها غرور است و بس.
این نبود رسم عاشقی،
این نبود تنهایی و دلدادگی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: