راستی اصلا یادت هست چرا یک روز که از خانهاش میاومدی بهجای بهانه آوردن تنها مجبور شدی به خیره ماندن به یک ظرف سوپ، همان گردنبند یاقوت کبود و یک نامهی کوچک؟ یعنی... یعنی حتی هنگامی که از دروغهای تکراریات هم خسته شده بودم دوستت داشتم که برایت غذا پخته بودم؟ آن روزها آرزو میکردم دروغ ملاقات مادرت و دوستانات که نیمه شب هم موجب اعتراف میشد کنار بگذاری و مثلا بگویی این تو نبودی که به تهدیگها سیخونک میزدی. شاید توان باور این را بیشتر از آن دروغ تکراریات داشتم.