....
..
....
....
........
..
.
سلام به همگی
امیدوارم حال همتون عالی باشه
امروز می خوام متن یکی از کابرای عزیز تک رمان رو که به طور مستقیم در سنگ صبور شرکت کرده رو باهاتون به اشتراک بذارم
جهت یادآوری
هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.
پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.
اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.
می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .
اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.
خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه.
و اما متن گفتگو:
سلام وقتتون بخیر. برای شرکت در چالش سنگ صبور پیام دادم و مایلم که گفتگو رو به صورت مستقیم انجام بدم.
سلام درخدمتم تشکر از اعتماد شما.
نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم. من فقط میخوام سعی کنم خودم باشم اما دقیقا خودم رو گم کردم. نه اینکه بگم یادم رفته زندگی کنم. بلدم. من گیج شدم. حرفی که توی مغز من و قراره بگم رو حتما یه سری ها تجربه ش کردن و متوجه ش هستن.
یه مشکل ندارم
همه ده تا مشکل روی سرشون آواره و منم استثنا نیستم. تازگی ها این من بودنم اذیتم میکنه. من؟ دارای دو شخصیتم
یه شخصیت درونگرا که این بیرون از لپ تاپ و گوشیه و یه شخصیت برونگرا که داخله من از مشکلاتم توی مجازی حرف میزنم چون هیچکس منو نمیشناسه! اما این بیرون یکم سخته
فریاد کشیدن رو بلد نیستم روانی بودن رو بلد نیستم!
به دلایل زیادی کمبود محبت داشتم و یه سال تموم توی این واقعیت کارای عجق وجق انجام دادم تا منو دوست داشته باشن بعد اومدن مجازی. گفتم اینجا منو دوست دارن پس سعی کردم خودم باشم ولی نشدماحساس گناه میکنم وقتی بهم میگن مهربونی و با انصاف و نمیدونم دختر/پسر خوبی! من شخصیت اصلیم نیستم و خودمو گم کردم
توی هر دو دنیا، خودم نیستم! نه یه آدم امید دهنده و یا پر از د*ر*د
و نه یه آدم سر و ساکت مظلوم و درست حسابی
تا حالا سعی کردی از این سردرگمی در بیای؟ اصلا می دونی چه چیزایی باعث آرامشت میشه شده برای لحظه ای؟
آره یه مدت از سردرگمی اومده بودم بیرون. با نوشتن شخصیتم رو درک میکردم و یهو خودم میشدم اما وقتی ازش دست کشیدم و دوباره شروعش کردم، دیگه هیچ آرامشی نبود. همین ها باعث شد مشکل کنترل خشم داشته باشم همه چیز روی اعصابم راه میره
یه موقع هایی از صدای نفس کشیدن طرف آرزوی مرگ میکنم رفتم پیش یکی از آشناهامون که روانشناسم بود. اتفاقا خوب هم شدم برای یه مدت اما یه سری اتفاق ها افتاده که باعث شده برگردم به قبل دیگه در اون حد نمیتونم با حرفای روانشناس کنار بیام و حتی حوصله ی خودمو هم ندارم رفتن پیش روانپزشک هم مطمئناً من رو از خودم جدا میکنه از قرصا و... خوشم نمیاد
چند شبِ بی خوابم و سعی میکنم با یه چیزی اروم بشم اما نمیشه.
"مدیریت تک رمان"
سپاس از همکاری شما