• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه کتاب نگهبان| pegah.a کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Pegah.a
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
2,045
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
46,900
Points
187
سطح
  1. حرفه‌ای
نام: страж | نگهبان
نویسنده: Алексей Пехов | (اَلِکسِی پِخوف)
ژانر: فانتزی
مترجم: پگاه آریان پور
خلاصه:
در جایی که شاهزادگان، روحانیون، جستجوگران و جادوگران، نمی‌توانند با شر کنار بیایند، دانش‌آموزان اخوان نگهبان، برای کمک فراخوانده می‌شوند.
آن‌ها با یک هدیه، قادر به دید نامرئی هستند و موجودات شوم را از بین می‌برند.
«لودویگ ون نورماین» یکی از آن‌هاست. او شکارچی موجودات شوم است.
از امپراطوری به امپراطوری می‌رود و جهان را از ارواح شیطانی خلاص می‌کند. کار، در هرجایی که حوادث غیرقابل توضیح ، آفت شدید و مرگ‌های عجیب و غیر منتظره رخ دهد، در انتظار اوست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : Pegah.a

SHAGHAYEGH

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-20
نوشته‌ها
1,384
لایک‌ها
4,360
امتیازها
93
کیف پول من
20,070
Points
1
مترجم گرامی قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:
تایید ترجمه.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
2,045
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
46,900
Points
187
سطح
  1. حرفه‌ای
داستان اول؛ یار جادوگر
در مزارع چاودار، هیچ کلاغی پیدا نبود؛ البته با مترسکی که آن‌جا وجود داشت، طبیعی بود.
اگر من به‌جای یک کلاغ باهوش بودم و با این مترسک رو‌به‌رو میشدم، به طرف پادشاه «لِسِربِرگ¹» پرواز می‌کردم و با وحشت از ته گلو فریاد می‌کشیدم.
مترسک، ناخوشایند، نامهربان و خشمگین بود.
او روی چوبی چسبیده بود و لباس سربازی از زمان شاهزاده جورج را پوشیده بود. با یک کلاه حصیری لبه‌ی پهن که تا روی چشمانش کشیده شده بود.
سرش، با گونی پارچه‌‌ای و پرشده از نوعی زباله، پف کرده بود و بسیار بزرگ به نظر می‌رسید. خط دهانش با رنگ سیاه رنگ‌آمیزی شده بود. پوزخندی شوم در سرتاسر صورتش، باعث می‌شد من به وضعیت روحی‌اش فکر کنم.
واعظ گفت:
- لبخندی زده که انگار از یخ‌زدگی روی پوستش باشه.
جوابی به حرف واعظ ندادم. فقط شانه‌هایم را بالا انداختم و سکوت کردم.
من بیشتر به داسی که در دست راست مترسک بود؛ علاقه داشتم.
رویش را با روکش قهوه‌ای رنگی پوشانده بودند. شاید زنگ بزند و شاید هم نزند.
به‌هرحال، آن‌قدرها هم کنجکاو نبودم که بررسی‌اش کنم.
اما با توجه به لبخند مترسک کمی ترسیدم. پس تعجب نمی‌کنم اگر در مرز، استخوان‌هایی وجود داشته باشد.
چه کسی می داند هنگام شب، وقتی مسافری تنها در اطراف مزارع و در جاده‌‌ی روستا ظاهر می‌شود، آن مترسک چه می‌کند؟
دوباره نگاهی به مترسک انداختم و گفتم:
- احتمالاً تو خیلی ناراحتی؛ چون روزبه‌روز باید این‌جا، توی باد و بارون و برف بایستی. و فکر کنم خیلی نگران اومدن کلاغ‌ها به این‌جا هستی. اگه می‌خوای می‌تونی به شرکت کوچیک‌مون اضافه بشی. قول نمیدم که جالب باشه؛ اما بهتر از اینه که توی مزارع چاودار باشی‌.
واعظ با شنیدن حرف من خندید، خونی که از معبد شکسته‌اش ریخته بود را پاک کرد و گفت:
- چرا این‌ تو رو ترسونده، «لودویگ²»؟!
- من خیلی دوستش دارم!
واعظ، چیزی شبیه به خروپف که بیش از حد بلند بود، کرد. یقه‌ کاسکی سفید و سنجاقش را صاف کرد.
اما تلاشی برای متقاعد کردنم نکرد و من به‌‌خاطر این موضوع، ممنونش بودم.
- چی می‌گی؟
رو به مترسک کردم.
او نشان نمیداد که حرف‌هایم را شنیده است.
فقط، باد، مویی که از زیر کلاه حصیری بیرون زده بود را خ*را*ب کرد.
کیف مسافرتی‌ام را از زمین بلند کردم و با بی‌تفاوتی به او گفتم:
- خب همون‌طور که می‌دونی، وقتی فکرهاتو کردی، خبر بده.
چند قدمی به جلو رفتم. واعظ یک قدم پشت سرم برداشت و آهنگ «انیما چریستی³» را خواند.


۱_ Leserberg
2_ loodvig
۳_ Аnima Christi
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Pegah.a

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
2,045
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
46,900
Points
187
سطح
  1. حرفه‌ای
واعظ ما همچنان کفرگرا است.
در قدیم، سگ‌های خداوند با خوشحالی او را به آتش می‌کشاندند؛ اما آن‌زمان‌ها دیگر گذشته و واعظ، برادران با ایمان را که لباس سیاه پوشیده‌اند، مورد تمسخر قرار می‌دهد. او نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت است.
مقابل مترسک، همان‌جایی که قبلاً ایستاده بود؛ چرخیدم.
واعظ زمزمه کرد:
- شاید اون کلاً دوست داره کلاغ‌ها رو بترسونه؟
چنین احتمالی را رد نمی‌کردم؛ به‌هرحال ارزش امتحان کردن را داشت.
جاده روستایی، مزارع نامعلوم را نمایان کرد و در نگاه اول بنظرم رسید که آن‌ها متروک هستند؛ اما تصورم اشتباه‌ بود. کمی که به جلو رفتم، مردم در آن‌جا ظاهر شدند.
به تقاطعی رسیدیم که در آن جاده اصلی به ویون، سومین شهر بزرگ در ناحیه فیروالدن انتها پیدا می‌‌کرد.
هوا بوی تابستان د*اغ و گردباد را در شرق میداد. پرنده‌های بی‌قرار در بالای زمین می‌لرزید، ملخ‌ها جیرجیر می‌کردند و به طور کلی، هیچ‌چیز جالب نبود.
من نسبت به مناظر روستایی بی‌تفاوت هستم. اگر اسبم لنگ نبود و مجبور به فروشش نمیشدم؛ به دامداران اطراف سری می‌زدم.
در ن*زد*یک*ی پست جاده که مایل‌ها رانشان می‌داد، متوقف شدم. به شکل خشک واعظ نگاه کوتاهی انداختم. فکر کردم خنجرش را بیرون می‌‌کشد؛ اما یک انسان عادی در جاده ظاهر شد که من بلافاصله از این شانس تشکر کردم.
راننده کالسکه را روی دست اندازها متوقف کرد و من بقیه سفر را به عهده‌اش گذاشتم. خوشحال بودم که سفر، کمتر از یک ساعت طول می‌‌کشید و استخوان‌های من، از لرزش کالسکه پودر نمی‌شوند.
سوار کالسکه شدم، روی صندلی که بوی چرم تند می‌داد نشستم و به مسافران سلام کردم.
فقط سه‌نفر بودند؛ بنابراین داخل آن جای زیادی بود.
نمی‌دانم واعظ کجا رفت. یا او با سوارکار رفت، یا تصمیم گرفت پیاده‌روی کند. به‌هرحال من نگران‌اش نبودم. کیف را زیر صندلی انداختم و آن را با پایم عقب‌تر هل دادم.
خانم مسنی با ظاهری بسیار اخمو که کنار من نشسته بود، با کلاه مشکی؛ نگاهی نه چندان تحسین‌برانگیز به‌من انداخت و کیفش رامحکم‌تر از قبل گرفت. انگار می‌ترسید مورد سرقت قرار بگیرد.
به او لبخند شیرینی زدم؛ اما تأثیر مطلوبی نداشت. از نظر او، من مردی بودم که با پای پیاده و بی‌هدف، جاده‌های روستایی را طی می‌‌کند.
روبه‌روی من، جوانی با نشان مخمل دانشگاه ساوران که موسسه‌ای معتبر بود؛ نشسته بود. ظاهراً مرد دانشجو برای تعطیلات به سرزمین مادری خود برمی‌گشت. گویی چشمانش تیز بود؛ زیرا سریعاً متوجه خنجری شد که از زیر کاپشن دکمه‌دار من نمایان بود.
او با تشخیص کار من، اخم کرد و حدود بیست‌دقیقه بعد، من زیر آتش نگاهش قرار گرفتم. نگاهش پر از خشم، ساکت و ناعادلانه بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Pegah.a

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
2,045
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
46,900
Points
187
سطح
  1. حرفه‌ای
من اهمیتی به نگاه‌های مزاحم او ندادم. سرانجام آن دانشجو گلوی خود را صاف کرد و گفت:
- امپراتوری رایگان جای مناسبی برای فردی مثل شما نیست!
سعی کردم با لحن مودبانه‌ای به او پاسخ بدهم.
- ممنون بابت اطلاع رسانی‌‌تون.
نگاهی به مسافر سوم انداختم. به‌نظر می‌رسد که لبخند می‌زند؛ اما درهرصورت چشمانش شاد بودند.
دانشجو بازهم گفت:
- به هرحال من از کار شما بیزارم!
من خوش شانس نبودم؛ زیرا کنار یک احمقی بودم که به اندازه‌ی کافی از آدم‌های عقب‌مانده، درباره‌‌ی من، بد شنیده بود.
هرکس دیگری به جای من، می‌توانست این مرد را از کالسکه بیرون بیندازد؛ اما من به عنوان یک فرد صلح‌دوست، شانه‌هایم را بالاانداختم و گفتم:
- برای این‌که شما رو اذیت نکنم؛ در حال حاضر اقدام به کاری نمی‌کنم.
اخم کرد و متوجه منظورم نشد. رو به او پرسیدم:
- فکر می کنید چند نفر این‌جا حضور دارند؟ البته، ما دونفریم!
مسافر کناری دانشجو واقعاً سرگرم می‌شد. شانه‌هایش از خنده می‌لرزید. برای ترساندن دانشجو، عجله داشتم.
- ولی ما که چهارنفر اینجا هستیم.
او مانند دیوانه‌ها با دلهره زیاد به من نگاه کرد. قصد داشتم خودم را به طرف او پرتاب کنم؛ اما با خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود، ادامه دادم و انگشت خود را به کلاه بانو کوبیدم:
- زنی این‌جا سوار است. باتوجه به لباس‌هایش، چند سالی‌ است که به مسافرت رفته است.
با ناراحتی به من نگاه کرد و به طرف پنجره برگشت و با ل*ب‌هایش نفرین گفت.
- و در کنار شما یک شخصیت بسیار جالب نشسته است. و فقط من آن را می‌بینم. لباس‌هایش یک توپچی از پادشاهی لسبرگ باتکه‌هایی از یک افسر درجه دوم، کثیف است. آن درگیری سه ساله را به خاطر دارید؟ به نظر می‌رسد ایشان از آن‌جا آمده است. یک گلوله، فک پایینی او را پاره کرده و درحال حاضر، این جنگجوی شجاع در گوش شما نفس می‌کشد و خون از زخم فک‌اش روی شانه شما می‌چکد. دانشجو تکانی خورد. به صورت مکانیکی به‌ لباس‌های تمیز خود نگاه کرد. می‌خواست چیزی به من بگوید؛ اما وقتی در چشمانم دیدکه من به او دروغ نمی‌گویم یا نمی‌خندم، رنگ‌پریده شد.
با صدای خش‌داری گفت:
- شوخی می‌کنی؟
- من هیچ‌وقت با این چیزها شوخی نمی‌کنم. شما می‌تونید باور کنید.
او احساس ناراحتی کرد و شروع به نگریستن به صندلی‌های خالی کرد و سعی کرد آنچه را که قرار نبود ببیند، ببیند.
دانشجو عصبی پرسید:
- نمی‌خوای کاری بکنی؟
- خیر؛ همه‌ی روح ها برای انسان‌ها خطرناک نیستن. و من کسانی رو که فقط می‌خوان زندگی کنن نمی‌کشم؛ حتی اگر زندگی‌شون شبیه یک انسان نباشد.
مرد جوان، متشنج، چشمانش را به طرفین دوخت. ل*ب‌های خشکش را با زبان لیسید. چندین بار تقریباً خودش را متقاعد کرد که من به او دروغ می‌گویم؛ اما ترس اولیه‌اش از روح‌ها قوی‌تر شد. او به دیوا کالسکه کوبید و راننده‌ را مجبور کرد او را متوقف کند و با چشمانی گرد از ترس به بیرون رفت. حتی خداحافظی هم نکردند. مرد کناری دانشجو از کل وضعیت سرگرم شده بود.
- چرا با پسر بیچاره این کار رو کردی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Pegah.a

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
2,045
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
46,900
Points
187
سطح
  1. حرفه‌ای
- پسر بیچاره دوست داره مردم رو قضاوت کنه و موضوعی که درک نمی‌کنه رو تحقیر کنه. این درسی برای اون میشه.
سرش را تکان داد. این خیلی بی رحمانه است. اصلاً، بی رحمانه است اگر بگوییم یک مسافر دیگر به‌خاطر او پیاده شده است. خانم مسن، ناگهان گفت:
- نباید به ویون بروید.
به سمتش برگشتم و با تندی پرسیدم:
_ چیزی هست که باید بدونم؟
جوابی نداد و بقیه راه را در سکوت سپری کردیم. وقتی کالسکه در میدان مرکزی شهر، دقیقاً روبروی تالار شهر توقف کرد؛ به خیابان رفتم. طوفان داشت نزدیک می‌شد. من احساس می‌کردم در کمتر از یک ساعت، شهر را پوشش می دهد.
بازار سبزیجات، نزدیک ابتدای یک خیابان باریک، با پله‌هایی که به تراس‌های پارک انتها می‌یافت؛ با عجله بسته می شد. فروشندگان، باجه‌ها را جمع‌آوری می‌کردند و کالاها را در چرخ دستی‌ها قرار می‌دادند. شهر ما که مملو از قوانین بود؛ به بازدیدکنندگان اجازه می‌داد فقط تا ساعت سه بعدازظهر در داخل دیوارها تجارت کنند. «ناقوس کلیسای جامع سنت نیکلاس¹»یک مهلک سیاه مایل به خاکستری است که بر فراز ویون، روی ساختمان بر فراز است و فقط زنگ می‌زند. دو نگهبان با کمان‌های ضربدری و تپانچه در کمربند که موظف بودند قانون را رعایت کنند؛ گاه و بیگاه به آسمان صاف نگاه می‌کردند، نه به بازرگانان. روی پاشنه‌هایم تکان می‌خوردم و به این فکر می‌کردم که بعد از این چه کنم. به این نتیجه رسیدم که کارها را رها کنم. در امتداد گلوتسکایا حرکت کردم و از دروازه‌ی جنوبی که از طریق آن وارد شده بودم، دور شدم. یک مسافرخانه عالی را فقط با پنج دقیقه فاصله از مرکز شهر می‌شناختم.


۱_ زنگوله‌ای که در ساختمان کلیسایی در شهر مسکو، که در سنت پترزبورگ در زمان سلطنت ملکه الیزابت ساخته شده بود؛ به صدا در می‌آید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Pegah.a
بالا