نام داستان کودکانه:آرزوهای دوست داشتنی
نویسنده:kiyana
اواسط مرداد ماه بود و هوا گرمایش کمتر میشد. خانوادهای سه نفره در خانه قدیمی بزرگ، در ازراف جنگل، که ارث پدر رویا بود زندگی میکردند.
رویا کوچولو قصه ما زندگی شادی داشت. اون که اصلا از دنیای اطراف خبر نداشت و تمام فکر خیالش در این خلاصه میشد که عروسکهایش شب ها که رویا میخوابد تنها هستند،اتفاقات عجیبی بر سر راهش قرار گرفته بود.
همه چیز از آن روز شوم شروع شد...
با شنیدن زنگ در رویا به سمت در دوید و با دیدن آقای پستچی لبخند گندهای روی ل*بش نشست.
فکر کرد که کسی برایشان هدیه فرستاده فارغ ازینکه او میدانست در دنیا جز مادر و برادرش کسی را ندارد. ولی همچنان چشم انتظار نامهای از طرف پدرش بود....
آقای پستچی با مهربانی گفت:
- میشه مادرت و صدا کنی عزیزم؟
رویا به سمت اتاق مادر دوید و اورا که قالی میبافت صدا کرد و همراه مادر به جلوی در رفت...
نویسنده:kiyana
اواسط مرداد ماه بود و هوا گرمایش کمتر میشد. خانوادهای سه نفره در خانه قدیمی بزرگ، در ازراف جنگل، که ارث پدر رویا بود زندگی میکردند.
رویا کوچولو قصه ما زندگی شادی داشت. اون که اصلا از دنیای اطراف خبر نداشت و تمام فکر خیالش در این خلاصه میشد که عروسکهایش شب ها که رویا میخوابد تنها هستند،اتفاقات عجیبی بر سر راهش قرار گرفته بود.
همه چیز از آن روز شوم شروع شد...
با شنیدن زنگ در رویا به سمت در دوید و با دیدن آقای پستچی لبخند گندهای روی ل*بش نشست.
فکر کرد که کسی برایشان هدیه فرستاده فارغ ازینکه او میدانست در دنیا جز مادر و برادرش کسی را ندارد. ولی همچنان چشم انتظار نامهای از طرف پدرش بود....
آقای پستچی با مهربانی گفت:
- میشه مادرت و صدا کنی عزیزم؟
رویا به سمت اتاق مادر دوید و اورا که قالی میبافت صدا کرد و همراه مادر به جلوی در رفت...