قلبهای شیرین در کالج، عوامل حفاظتی بالای تهدید در سازمان سیا، اپراتورهای مستقل امنیتی هست. رابرت چندلر و الکساندرا ولز همیشه بهترین کار رو انجام میدهند چون همیشه با همدیگه همکاری دارن. در پایان قرن با مشاغل دولتی خود الکس و رابرت یک مسیر جدید برای خودشون با خطراتی که دنیا داره ایجاد میکنند. در مورد تصمیمشون نمیتونند به موقع باشه در ویرجینیای غربی، یک مدیر عامل قدرتمند در حال قدم زدن به یک محیط متغیر است که در آن افراد محلی همیشه نسبت به خارجیها بدگمان هستند و نسبت به صاحبان شرکتها بدبین هستند. یک کلمه غلط، یک قدم اشتباه و کل مکان میتونست آتش بگیره. این مدیر عامل برای بدتر کردن اوضاع از هر نوع حفاظتی که تا به حال به آنچه میتونه بسیار خصمانه و ناخوشایند برای او باشه خودداری میکنه. او از این تصمیم راضی است، هیاتمدیره شرکت اون رو مجبور میکنه که مشکلات خود را پشت سر گذاشته و مخفیانه یک جفت از متخصصان مخفی را به سایه استخدام کند. در طول سفر، فقط در صورتی چان خوب کارآمد و کشنده است که آنها کاری رو انجام بدهند. زمانی که همه به پنکه برخورد میکنن، مشتریها رو در امان هستن. و بله! در سال ۲۰۰۱، "چارلستون"، ویرجینیای غربی، قطعا این کار رو انجام خواهد داد.
فصل ۱
در آخرین روز دسامبر ۱۹۹۹، یک روز جمعه رابرت چند لر و الکساندرا ولز کار خود را در آژانس اطلاعات مرکزی ایالاتمتحده به پایان رسوندند.
ساعت سه بعد از ظهر برای آخرین بار دفاتر مرکزی را ترک کردند و قبل از اینکه از تالار بزرگ عبور کنند نشانهای هویتشان رو به دفتر نشان دادند و از دیوار افتخار عبور کردند و از دیوار جلوی ساختمان گذشتند و در جلویی را باز کردند. یک ساعت بعد، آنها در آپارتمانشان در الکساندریا، ویرجینیا بودند. آنها برای مدتی طولانی ساکت بودند و از احساسی که در ساختن عشق وجود داشت ل*ذت میبردند. بعد از مدتی، رابرت سرش را بلند کرد به زنش نگاه کرد و لبخند زد و بعد او را ب*و*سید. الکس پیچوتاب خورد.
- بس کن!
او جواب داد:
- نه! باز هم این کار را انجام میدی.
الکس پوزخند زد. دوباره پیچوتاب خورد؛ اما هیچ تلاشی برای متوقفکردن شوهرش نکرد.
- این تنها چیزی نیست که شما دوست دارید با آن بازی کنید، آقا!
رابرت بیصدا خندید و به او نگاه کرد.
- تو من رو خوب میشناسی، عشق من!
رابرت از جایش برخاست و به پایین نگاه کرد.
هیکل باریک الکس که روی تختش دراز کشیده بود، پوستی زیبایی داشت. در حالی که موی دراز و قهوهای رنگی بر روی بالش ریخته بود، سرش را روی بالش قرار داده بود.
فصل ۲
صبح روز بعد آنها در گوشه صبحانه نشستند و بعد از خوردن تخممرغ، بوقلمون و آبپرتقال، آینده خودشون رو برای آینده برنامهریزی کردند.
رابرت در حالی که آب خود را مزه مزه میکرد، گفت:
- خب، اگر اجازه بدهید بدنم را برای پول نقد بفروشم، پس فکر میکنم پیشنهاد شما بهترین چیز هست.
الکس سرش رو تکان دادو گفت:
- باید به دیدن یک مرد سی و یک ساله بریم!