سنگ‌صبور سنگ صبور | جبر سرد

  • نویسنده موضوع بی نهایت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 252
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

بی نهایت

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-16
نوشته‌ها
1,414
لایک‌ها
19,161
امتیازها
93
کیف پول من
2,700
Points
102
photo_2021-06-10_17-41-14.jpg ...
......
...
.......
...

..........
..


" به نام خدا "


سلام به دوستای خوبم Sa*@&_9

امیدوارم حالتون بسی خوب باشه Fvjb5?

امروز متنی که از یکی از شرکت کننده های عزیزمون دریافت کردم رو براتون به اشتراک می ذارم Ad&@**

⚠️ امیدوارم به نکاتی که توی قوانین سنگ صبور ذکر شد توجه کنید ⚠️

📢 تاکیدم بر اینه که هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.

📢 پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.

⛔ اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.

🟠 می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .Rcjb(,

✅ اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.

⚪ خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه.
:)(:

اما متن دریافت شده از شرکت کننده عزیزمون:


سلام.

وقتی در مورد این چالش شنیدم خوشم اومد، هر چند من دیگه با تعریف کردن این خاطره زیاد مشکل ندارم ولی بازم از ناشناس بودن خوشم میاد.
من از بچگی عاشق موتور و موتور سواری بودم. هنوزم هستم البته 😂 توی 15 سالگی هم بعد از کلی دعوا و درگیری با خانواده راضیشون کردم برام موتور بخرن و چون گواهی نامه نداشتم قول دادم که فقط توی پیست های خارج شهر و جاده های قدیمی برای خودم تمرین کنم. اما کدوم پسریه که سر قولش وایسه؟ 😂 بعد یک سال کم کم با موتور توی شهر هم میومدم و اولاش خیلی از طرف پدر و مادرم تحت فشار بودم اما اینقدر به حرفشون توجه نکردم که اونا هم بیخیال شدن 😂
یک سال هم به این صورت گذشت. چند باری هم با موتور خوردم زمین ولی آسیب جدی ندیدم. یه شب که رفته بودم با موتور بیرون توی مسیر خودم داشتم می رستم که نزدیک یه دوربرگردون متوجه شدم یه پژو با سرعت خیلی زیادی داره میاد سمتم. جاده هم راه فرار نداشت اگر هم داشت من نمی تونستم فرار کنم از شدت شوک و ترس. فقط خیره به ماشینی بودم که با سرعت مستقیم میومد به سمتم و هیچ عکس العملی نشون ندادم تا رسید و زد بهم ساعت دور و بر یک صبح بود . توی همون لحظه ی برخورد خورد شدن پای چپم رو قشنگ حس کردم. چند لحظه بعد هم بی هوش شدم.
من دیگه متوجه اتفاقات نبودم اما بعدا این ها رو شنیدم که وقتی منو بردن بیمارستان تصادف من با واژگونی یه اتوبوس هم زمان شده بود و تعداد خیلی زیادی تصادفی توی همون موقع به بیمارستان رسیده بود. همین هم باعث شد که درست به وضعیت من رسیدگی نشده و با وجود این که فقط بیهوش شده بودم منو جزو فوتی ها ثبت کردن و یه راست فرستادن سردخونه 😑 چون می دونم سایت ادبیه خودمو کنترل می کنم حرفی نمی زنم در مورد این اشتباه 😑

نمی دونم چقدر از انتقالم به سردخونه گذشته بود که توی همون محفظه به هوش اومدم. اولش کاملا گیج بودم و هیچی نمی فهمیدم. البته تاریک بود چیزی هم نمی دیدم. شکستگی های زیادی داشتم که تازه دردشون رو حس می کردم و بدتر از اون لای پارچه پیچیده شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم. فضا هم خیلی سرد بود و باعث شده بود بی حس تر بشم. وقتی متوجه شدم توی یه فضای کوچیکم شروع کردم به تقلا کردن و بالاخره یکی از دستام از اون پارچه ازاد شد. اینقدر تاریک بود که چیزی نمی دیدم فقط با دستم اطراف رو لمس کردم و متوجه شدم توی یه محفظه ی خیلی کوچیکم. ترس برم داشته بود افتضاح 😂 فکر می کردم زنده به گور شدم 😂 کاملا هوشیار نبودم ولی بعد که یکم مغز محترم به کار افتاد یادم اومد زیر زمین اصولا نباید اینقدر سرد باشه 🧐 تازه اونجا بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی خوب نه توان داد فریاد داشتم و می تونستم مشت بکوبم به دیوار که کسی صداشو بشنوه. وقتی توی سردخونه بودم دیگه مطمئن بودم می میرم شروع کردم به مرور کردن زندگیم؛ به خیلی چیزا فکر کردم مثلا اینکه اگر می دونستم اینقدر زود می میرم با خواهرم بهتر رفتار می کردم و بیشتر به خانواده ام توجه می کردم، بیشتر دنبال چیزایی که دوست داشتم می رفتم و انجامشون می دادم. یه مدت بعد هم از درد و ضربه ای که به سرم وارد شده بود بیهوش شدم دوباره. چند ساعت بعد که اومدن برای بردن جسد( 😑) دیدن که دست من از پارچه بیرونه و تازه یادشون اومد نبضمو بگیرن که بفهمن زنده ام یا مرده :/ بعد هم به آی سی یو منتقلم کردن و بعد از چهار روز دوباره به هوش اومدم.یک ماه اول از ترس و شوک حتی نمی تونستم حرفی بزنم. هرگز اون دقایقی که توی سردخونه بودم رو فراموش نمی کنم. اون ترس و دردی که داشتم انگار هنوز توی تنم مونده. الان 19 سالمه و دو سال از اون اتفاق میگذره و من شب ها اصلا نمی تونم پتو روی خودم بذارم یا توی تاریکی بخوابم. ترسو نیستما 😂 یه شوک روحی شده برام. دو سال گذشته و من همچنان عاشق موتورم و حالا گواهینامه دارم و بازم با موتور تردد می کنم 😂


"مدیریت تک رمان"


سپاس از همکاری شما Rjivd
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بی نهایت

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-16
نوشته‌ها
1,414
لایک‌ها
19,161
امتیازها
93
کیف پول من
2,700
Points
102

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
23,666
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
مشاهده فایل‌پیوست 28014 ...
......
...
.......
...
..........
..


" به نام خدا "


سلام به دوستای خوبم Sa*@&_9

امیدوارم حالتون بسی خوب باشه Fvjb5?

امروز متنی که از یکی از شرکت کننده های عزیزمون دریافت کردم رو براتون به اشتراک می ذارم Ad&@**

⚠️ امیدوارم به نکاتی که توی قوانین سنگ صبور ذکر شد توجه کنید ⚠️

📢 تاکیدم بر اینه که هیچ توهینی به هر اقلیتی و به شخصیت صاحب نوشته تاپیک و شرکت کننده ها نمیشه برخلاف هدف این چالشه.

📢 پیام هایی که می فرستین بوی ترحم و دلسوزی نده خواهشا همدردی با دلسوزی فرق میکنه این رو همه ما متوجهش هستیم.

⛔ اگر زمانی متوجه شدین نویسنده محترم سنگ صبور چه کسی هست تحت هیچ شرایطی عنوان نکنید.

🟠 می تونید دوستانتون رو هم تگ کنید تا از مطالب گفته شده استفاده کنن .Rcjb(,

✅ اگر مطلب مفیدی (از منابع مطمئن باشید) در ر*اب*طه با متن ارسالی می دونستین خوشحال می شم به اشتراک بذارین تا بقیه هم استفاده کنن.

⚪ خلاصه در کمال احترام با هم گفت و گو کنید اینجا مطالب خارج از بحث هم نفرستید که اسپم محسوب میشه. :)(:


اما متن دریافت شده از شرکت کننده عزیزمون:


سلام.
وقتی در مورد این چالش شنیدم خوشم اومد، هر چند من دیگه با تعریف کردن این خاطره زیاد مشکل ندارم ولی بازم از ناشناس بودن خوشم میاد.
من از بچگی عاشق موتور و موتور سواری بودم. هنوزم هستم البته 😂 توی 15 سالگی هم بعد از کلی دعوا و درگیری با خانواده راضیشون کردم برام موتور بخرن و چون گواهی نامه نداشتم قول دادم که فقط توی پیست های خارج شهر و جاده های قدیمی برای خودم تمرین کنم. اما کدوم پسریه که سر قولش وایسه؟ 😂 بعد یک سال کم کم با موتور توی شهر هم میومدم و اولاش خیلی از طرف پدر و مادرم تحت فشار بودم اما اینقدر به حرفشون توجه نکردم که اونا هم بیخیال شدن 😂
یک سال هم به این صورت گذشت. چند باری هم با موتور خوردم زمین ولی آسیب جدی ندیدم. یه شب که رفته بودم با موتور بیرون توی مسیر خودم داشتم می رستم که نزدیک یه دوربرگردون متوجه شدم یه پژو با سرعت خیلی زیادی داره میاد سمتم. جاده هم راه فرار نداشت اگر هم داشت من نمی تونستم فرار کنم از شدت شوک و ترس. فقط خیره به ماشینی بودم که با سرعت مستقیم میومد به سمتم و هیچ عکس العملی نشون ندادم تا رسید و زد بهم ساعت دور و بر یک صبح بود . توی همون لحظه ی برخورد خورد شدن پای چپم رو قشنگ حس کردم. چند لحظه بعد هم بی هوش شدم.
من دیگه متوجه اتفاقات نبودم اما بعدا این ها رو شنیدم که وقتی منو بردن بیمارستان تصادف من با واژگونی یه اتوبوس هم زمان شده بود و تعداد خیلی زیادی تصادفی توی همون موقع به بیمارستان رسیده بود. همین هم باعث شد که درست به وضعیت من رسیدگی نشده و با وجود این که فقط بیهوش شده بودم منو جزو فوتی ها ثبت کردن و یه راست فرستادن سردخونه 😑 چون می دونم سایت ادبیه خودمو کنترل می کنم حرفی نمی زنم در مورد این اشتباه 😑
نمی دونم چقدر از انتقالم به سردخونه گذشته بود که توی همون محفظه به هوش اومدم. اولش کاملا گیج بودم و هیچی نمی فهمیدم. البته تاریک بود چیزی هم نمی دیدم. شکستگی های زیادی داشتم که تازه دردشون رو حس می کردم و بدتر از اون لای پارچه پیچیده شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم. فضا هم خیلی سرد بود و باعث شده بود بی حس تر بشم. وقتی متوجه شدم توی یه فضای کوچیکم شروع کردم به تقلا کردن و بالاخره یکی از دستام از اون پارچه ازاد شد. اینقدر تاریک بود که چیزی نمی دیدم فقط با دستم اطراف رو ل*مس کردم و متوجه شدم توی یه محفظه ی خیلی کوچیکم. ترس برم داشته بود افتضاح 😂 فکر می کردم زنده به گور شدم 😂 کاملا هوشیار نبودم ولی بعد که یکم مغز محترم به کار افتاد یادم اومد زیر زمین اصولا نباید اینقدر سرد باشه 🧐 تازه اونجا بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ولی خوب نه توان داد فریاد داشتم و می تونستم مشت بکوبم به دیوار که کسی صداشو بشنوه. وقتی توی سردخونه بودم دیگه مطمئن بودم می میرم شروع کردم به مرور کردن زندگیم؛ به خیلی چیزا فکر کردم مثلا اینکه اگر می دونستم اینقدر زود می میرم با خواهرم بهتر رفتار می کردم و بیشتر به خانواده ام توجه می کردم، بیشتر دنبال چیزایی که دوست داشتم می رفتم و انجامشون می دادم. یه مدت بعد هم از د*ر*د و ضربه ای که به سرم وارد شده بود بیهوش شدم دوباره. چند ساعت بعد که اومدن برای بردن جسد( 😑) دیدن که دست من از پارچه بیرونه و تازه یادشون اومد نبضمو بگیرن که بفهمن زنده ام یا مرده :/ بعد هم به آی سی یو منتقلم کردن و بعد از چهار روز دوباره به هوش اومدم.یک ماه اول از ترس و شوک حتی نمی تونستم حرفی بزنم. هرگز اون دقایقی که توی سردخونه بودم رو فراموش نمی کنم. اون ترس و دردی که داشتم انگار هنوز توی تنم مونده. الان 19 سالمه و دو سال از اون اتفاق میگذره و من شب ها اصلا نمی تونم پتو روی خودم بذارم یا توی تاریکی بخوابم. ترسو نیستما 😂 یه شوک روحی شده برام. دو سال گذشته و من همچنان عاشق موتورم و حالا گواهینامه دارم و بازم با موتور تردد می کنم 😂



"مدیریت تک رمان"

سپاس از همکاری شما Rjivd
سلام دوست عزیز خیلی متاسفم بابت اتفاق پیش اومده و خوشحالم که فرصتی دوباره بهتون داده شده چون احتمالش بالا بود که راه بازگشتی نباشه.
امیدوارم این اتفاق باعث بشه که دیدتون به زندگی تغییر کنه هرچند انسان فراموشکاره و وقتی بهش فرصت دوباره داده میشه بعد چند وقت اتفاقی که ازسر گذرونده رو یادش میره. حداقل امیدوارم شما اینجوری نباشید.
اگه پیام شما برای مشکل و ترسی هست که به وجود اومده متاسفانه من راه حلی ندارم چون خودم فوبیای جای تنگ دارم و وقتی پیام شمارو خوندم قلبم تو دهنم بود و اگه یکم دیگه ادامه میدادین قطعا اشکم درمیومد:)) هنوز هم از تصورش دما و ضربان قلبم بالا میره.
شاید یه روانپزشک بتونه اثرات این شوک رو کمتر کنه.
موید باشید🌸
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.
بالا