خسته، عصبی و شاید پر از جنون؛ میتوانی به کنج اتاق پناه ببری و مهر سکوت را به ل*بهایت بفشاری. نجواهای شیطانی، در گوشت میپیچد و سردرد امانت را میبرد. انزجار است که سلولهایت فریاد میزنند و تو، بیطرف فقط خیره هستی به آینهی قدی. خوب میدانی که این دختر آشفته، تو نیستی و این دلیلی میشود برای پشیمانی بیحد و اندازهات. پس از آنهمه رنج که فقط مقدمه بودند، دیگر توان نداری؛ اما آگاه نیستی که تازه غمهای محزونکننده، شروع به شکنجه کردهاند. در همان اتاق تاریک و سرد، دقیقاً همانجا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: