کامل شده داستان کوتاه من دیوانه هستم|بیتاباباحاجی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع DARK GIRL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 284
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
45,016
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
به نام او
"این داستان بر اساس واقعیت است"
نام داستان: من دیوانه هستم
ژانر: تراژدی
ناظر: گلبرگ
خلاصه:
بغض‌های خونین گره خورده در گلویشان، مانع شنیده شدن فریادهایشان می‌شد. آنها احساس می‌کنند که در ذره ذره‌ی وجودشان غم رخنه می‌کند. با ترس از آینه‌ها چشم بر می‌دارند باورش سخت است! مگر دیوانگی گناه است؟ می‌گویند روزی صدایشان دنیارا به لرزه در می‌آورد که "آری، من دیوانه هستم!"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : DARK GIRL

DARK GIRL

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-04
نوشته‌ها
3,284
لایک‌ها
45,016
امتیازها
218
محل سکونت
زیر آوار آسمان
کیف پول من
9,959
Points
121
صدای جیغ‌های مخوف دخترک دیوانه‌ی آسایشگاه مدام حرف‌هایشان را قطع می‌کرد. صدای مبهم دل‌هایی که با برچسب دیوانگی نادیده گرفته شده‌اند و فریادهایشان به گوش کسی نمی‌رسید. بانوان و دخترهای بستری در آسایشگاه، که گرد هم آمده بودند یکی پس از دیگری حرف‌های دلشان را می‌گفتند. طنین صدای بیمار چهل‌ ساله بستری شده؛ در راهروی بلند و سفید آسایشگاه پیچید:
-نوه‌ی من تازه سه روزشه! لطفا برای عاقبت به خیریش دعا کنید.
دختری که در گوشه‌ی راهرو نشسته و عمیقاً در فکر بود؛ خیره به زن خوشحال شد. بعد از زمزمه‌های دعای حاضرین صدای آن دختر جوانه بیست و سه ساله مهمان گوش‌هایشان شد؛ که با لبخندی تلخ و چشم‌هایی خیره به کف زمین گفت:
-الهی هیچ وقت با گریه نخوابه!
با تنها جمله‌ای که گفت، نگاه‌ها به سمت‌اش برگشت. اولین جمله‌ای بود که حضار از او شنیده بودند. پرستار مهربان و خوش روی آسایشگاه آمد و کنار کودک نه ساله‌‌‌ای که خودش را در آ*غ*و*ش گرفته بود نشست. دست نوازشی بر سرش کشید؛ دخترک با ترس نگاه‌اش و با چشم‌هایی اشک آلود زمزمه کرد:
-ما ترسناک نیستیم!
پرستار دلش برای آن دخترک کوچک می‌سوخت! دوره‌ی سوم بستری‌اش بود؛ گویی مادر هم کلاسی‌هایش نمی‌خواستند دخترانشان در کنار دختری با سابقه بیماری روانی درس بخوانند. اما مگر دیوانه‌ها حق زندگی نداشتند؟
پرستار که می‌دانست رنج آن دختر از چیست، با صدایی که امواج آرام دریا در آن نحفته بود گفت:
-یه دیوار بکش بین خودت و اون‌هایی که حرف‌هاشون ناراحتت می‌کنه؛ اگر به حرف مردم اهمیت بدی خودت رو بین پچ پچ‌هاشون گم می‌کنی.
پرستار با لبخند به سمت جمعی که به او خیره بود برگشت و گفت:
-بیاید امشب که دور هم هستیم. حرف‌هایی که دلمون می‌خواد به آدم‌های عادی بزنیم رو بگیم.
بعد از کمی فکر همه موافقت خود را اعلام و یکی پس از دیگری شروع به حرف زدن کردند. بانویی که قبل از بستری شدن‌اش معلم ادبیات بود؛ با لبخند و چشمانی خمار از داروهای آرامبخش گفت:
- دیشب در خوابم سال پر بارانی بود، خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم! دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست. نامه‌ام باید کوتاه باشد، ساده باشد و بی‌کنایه‌ ابهام. پس از نو می‌نویسم، سلام، حال من خوب است! اما تو باور نکن!
همه با شنیدن آن شعر زیزا، تحت تاثیر قرار گرفتند. مادر فداکار سی و چهار ساله، که هنوز د*اغ دار خواهر تازه از دست رفته‌اش بود؛ سخنی گفت:
-روزی ده دقیقه به آینه نگاه کنند؛ و سعی کنن خودشون رو بشناسن.
مادر بزرگی که به تازگی نوه‌اش سه روزه شده بود زمزمه کرد:
-از خودشون متنفر نشن!
و پس از اتمام جمله‌ی او، سکوت مطلق بخش را فرا گرفت. حتی صدای جغدها و فریادهای آن دخترک هم شنیده نمی‌شد. پرستار به تنها کسی که هیچ حرفی نزده بود نگاه کرد؛ دختری هفتده ساله با پوستی سفید و رنگ پریده که بخاطر اختلال دو قطبی، بستری شده بود‌. رو به او گفت:
-تو جمله‌ای نداری؟
دخترک لبخند محوی زد و گفت:
-من بگم؟ چی بگم؟ کسی که حرف ما رو نمی‌فهمه!
و بعد خنده‌ای مصلحتی کرد. شنیدن صدای آن‌ها کار سختی نبود. فقط فهمیدن حرف‌هایشان کمی سخت به نظر می‌رسید. گاهی بهتر است ندانی گوینده کیست تا بتوانی بهتر مفهوم حرف‌هایش را بفهمی! شاید اگر کسی نمی‌دانست آن دخترک نه ساله قبلا در آسایشگاه بستری بود؛ برای چندین نفر هم‌راز و هم‌دل خوبی می‌شد. شاید اگر ذهن‌اش از تنهایی پر و خسته نمی‌شد؛ بهترین شاگرد کلاس بود‌.
آری، آن‌ها فریادهایی دفن شده در خاک را حمل می‌کردند؛ که شاید اگر بی‌پروا آن‌ها را به زبان می‌آوردند آسایشگاه تبدیل به متروکه‌ای سرد و تاریک می‌شد. گناه آن‌ها دیوانگی بود؛ اما مگر دیوانه‌‌ها حق زندگی نداشتند؟
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی‌ام میفهمید...
کاش می‌توانستد بی نگرانی از قضاوت‌ها سخن بگویند‌. آری من دیوانه هستم!

1400/4/27
بیتا باباحاجی
"♡قضاوت‌ها را کنار بگذارید؛ آن‌ها هم انسانند♡"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : DARK GIRL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا