• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درخت سخنگو

  • نویسنده موضوع Chorrty
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 270
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Chorrty

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-05-19
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
52
امتیازها
13
کیف پول من
145
Points
0
روزی روزگاری در روستایی سر سبز و خوش آب و هوا پسری به نام نوید به همراه خواهر و پدر و مادرش زندگی میکرد.
نوید کمی خودخواه بود و همه چیز را برای خودش میخواست.
روزی نوید هنگامی که داشت در روستا قدم میزد و بازی میکرد درختی پر از سیب های قرمز و خوشمزه دید. یکی از آن سیب هارا چید و خورد.
به نظرش خوشمزه می آمد و دوست داشت تمام سیب ها برای او باشد. چند دانه سیب دیگر هم چید و به خانه برد و دور از چشم خواهرش آنها را خورد.
روز بعد که داشت به طرف درخت سیب میرفت پسری را دید که او هم از آن سیب ها میچیند و مشغول خوردن آنهاست.
نوید عصبی و خشمگین شد و به طرف پسرک هجوم برد و گفت:
-چه میکنی؟ چرا از درخت من سیب میچینی؟
پسرک که هاج و واج مانده بود به خوش آمد و گفت:کی گفته این درخت برای توست؟
-چون من اورا اول پیدا کردم!
-اصلا هم اینطور نیست‌. ممکن از این درخت خودش رشد کرده باشد یا کسی او را اینجا کاشته که همه از سیب هایش بخورند. این سیب ها برای همه است.
نوید عصبی تر شد و نتوانست جلوی پسرک را بگیرد.
تصمیم گرفت که کاری کند که هیچ کس از سیب های درخت نخورد.
صبح روز بعد پشت درخت پنهان شد و منتظر ماند.
اولین کسی که خواست از درخت سیب بچیند مردی بلند قدبود.
نوید از پشت درخت صدایش را کلفت کرد و گفت:اهای مردک،از سیب های من نچین.
مرد که هاج و واج شده بود و بیشتر ترسیده بود گفت:خیالاتی شده ام یا این درخت واقعا سخن میگوید؟
نوید باز صدایش را کلفت کرد و گفت: آری. من سخن میگویم. اگر از سیب های من بچینی من هم هر شب به خواب تو می آیم و تورا میترسانم!
مرد که حسابی ترسیده بود دوان دوان رفت تا به افرادی دیگر اطلاع دهد.
ساعتی گذشت و نوید به خاطر اینکه از حد معمول زودتر بیدار شده بود بسیار خوابش می آمد.
زیر درخت دراز کشید و چشمانش رو بست و به دنیای خواب رفت.
مرد رفته بود و به چند نفر از آشنایان خود خبر داده بود. اول باور نکردند اما با اصرار مرد به سوی درخت رفتند.
همانکه نزدیک درخت رسیدند مرد دوان دوان سمت درخت رفت و دستش را به یکی از سیب ها دراز کرد اما صدایی نیامد.
همه زدند زیر خنده و گفتند:تو دیوانه شدی درخت سخنگو دیگر چیست؟ داشتند آنجا را ترک میکردند که پای نوید را دیدند و متعجب شدند.
بعد از بیداری او از او سوال کردند و نوید هم با شرمندگی
گفت که او جای درخت صحبت کرده است.
نوید قول داد که دیگر خودخواه نباشد و چند تا درخت سیب با پدرش کاشت و گفت که وقتی او بزرگ شد و سیب هایش مانند سیب های آن درخت بزرگ و خوشمزه شد به همه بدهد.

✨پایان✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا